eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
روز جهانی چپ دست ها... و اما خاص ترین چپ دست ما، رهبر عزیزمان❤️
سلام بر عزیز زهرا (سلام الله) امروز مزار شهید آقامهدی حسینی.
(علیه السلام): اَلسُّجُودُ عَلی طِینِ قَبْرِ الْحُسَیْنِ علیه السلام یُنَـوِّرُ إِلَی الْأرْضِ السّـابِعـَةِ وَ مَنْ کانَ مَعَهُ سُبْحَةٌ مِنْ طِینِ قَبْرِ الْحُسَیْنِ علیه السلام کُتِبَ مُسَبِّحا وَ إِنْ لَمْ یُسَبِّحْ بِها. سـجده بر تربت قبر حسـین علیه السلام تا زمین هفتم را نورباران می کند و کسی که تسبیحی از خاک مرقد حسین علیه السلام را با خود داشته باشد، تسبـیح گوی حـق محسوب می شود، اگرچه با آن تسبیح هم نگوید. 📚من لایحضره الفقیه، ج ۱، ص ۲۶۸ (ع)🏴 @mahdihoseini_ir
وقتی برای کسی حرمت پیدا کند، همه‌اش دوست دارد به گناه خودش فکر کند و برود درِ خانۀ خدا دربارۀ گناهش حرف بزند. دوست دارد مدام بگوید «استغفرُ الله ربّی و أتوب الیه» این یک روحیۀ دیگر است؛ این یک عالمی است! خیلی از مذهبی‌ها هنوز وارد این عالم نشده‌اند! کسی که گناه برایش مهم باشد، مدام مواظب است که گناه نکند و مدام می‌رود سر . ✍️ @mahdihoseini_ir
میگن با هرکی دوست بشی شکل و فرم اونو می گیری ... حالا فکرشو کنید اگه با " شهدا" دوست بشیم ... چه زیبا شکل میگیریم فقط ۴ روز مانده تا سالروز ولادتت🌱 @mahdihoseini_ir
📸 طرح زیبا از نیروی خدماتی| جای هر بی سروپایی نَبُود صحنِ حرم...! 🏴 🏴 @mahdihoseini_ir
(علیه‌السلام): اُحْصُدِ الشَّرَّ مِنْ صَدْرِ غَيْرِكَ بِقَلْعِهِ مِنْ صَدْرِكَ با ريشه‌كَن كردن بدى از سينه خود، بدى را از سينه ديگران بيرون كن. 📚 نهج البلاغه: ح ۱۶۹، ص ۱۱۷۰ @mahdihoseini_ir
🏴 روایت فردی که تروریست شاهچراغ(ع) را دستگیر کرد ◻️ فرزاد بادپا نیروی فداکار حرم مطهر شاهچراغ (ع): آن شب حرم زائران زیادی داشت، در زمان تیراندازی ابتدا فکر کردم صدای ترقه است، بیرون آمدم، دیدم زائری زمین افتاده است و... فرد تروریست با سلاح کلاشی که در دست داشت به سمت مردم حمله می‌کرد، پشت سرش دویدم به او حمله کردم و او را روی زمین انداختم تا زمانی که نیروهای عملیاتی رسیدند. ◻️ در آن لحظه نگاه به گنبد حرم کردم و دلم قرص شد، احساس کردم فردی از پشت سر مرا به جلو هل داد و گفت حرکت کن؛ مطمئن بودم دست حضرت پشت سرم است. وقتی به فرد تروریست رسیدم با زانو ضربه‌ای به او زدم و به زمین افتاد. پس از آن دست‌هایش را به پشت آوردم، کلامی حرف نزد. ✌️🇮🇷 🏴 @mahdihoseini_ir
یارقیه... گنبدتم عین موهات سفیده...😭💔
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 🍃در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه
✍️ 👥ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. 👌اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد : «اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 🍃اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد : «بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 😥صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد : «جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 🤔داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هرچه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 📱با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 🦋ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد : «قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید : «حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 🌷عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد : «نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» 🍃از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد : «نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد : «بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 😇اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید : «نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💔از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید : «تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir🕊🌹
شادی روح پرفتوح شهدای مدافعین حرم و سلامتی رزمندگان عزیزمان صلواتی ختم کنیم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی دانم به تو بگویم جان دلم، یا عزیز من ... کلمات گم می شوند وقتی تو پیدایت می شود... سه روز مانده تا سالروز ولادت 🌱 زمینه ساز ظهور (عج) @mahdihoseini_ir
(عليه‌السلام): تَبَسُّمُ الرَّجُلِ فِى وَجْهِ اَخيهِ حَسَنَةٌ وَ صَرْفُهُ القَذا عَنهُ حَسَنَةٌ وَ ما عُبِدَاللّه ُ بِشَى ءٍ اَحَبُّ اِلَيْهِ مِنْ اِدْخالِ السُّرُورِ عَلى المُؤمِنِ لبخند انسان به چهره برادرش حسنه و كار نيك است و دوركردن خار و خاشاك و رنج و گرفتارى از برادر دينى حسنه است و خداوند به چيزى بهتر از شادكردن مؤمن عبادت نشده است. 📚 مصادقة الأخوان، ص 52 ‌@mahdihoseini_ir
🖤بیسیم آغشته به خون شهید مدافع امنیت در حرم @mahdihoseini_ir
نسلی که دیدت و با لگد انداختت بیرون! @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم 👥ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس
✍️ 😢در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم : «گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم : «تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد : «دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💔با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. ✨قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید : «نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت : «والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 😔و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید : «دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد : 🌷«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 👌همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir🕊🌹
(علیه السلام): اَبلِغْ شيعَتَنا إنَّهُ لَنْ يُنالَ ما عِندَ اللّه ِ إلاّ بِعَمَلٍ به شيعيان ما ابلاغ كن به آنچه نزد خداست، جز با عمل «صالح» نمی‌توان رسيد. 📚 اصول كافى، ج 3، ص 409 ‌@mahdihoseini_ir
آیت الله قاضی ره: اگر در مسیر معنوی، بی‌حال شدید، توقف نکنید. باید دست و پا بزنید تا حال پیدا کنید. با تلاوت قرآن، با مناجات، با این مکان و آن مکان، بالأخره باید از این بی‌حالی خارج شوید. و الّا یواش یواش شیطان شما را میبرد. @mahdihoseini_ir
حاج مهدی رسولی رفته گرجستان و تو مناطق شیعه نشینش مراسم روضه برپا کرده و اینجوری نوجوون های شیعه گرجستانی رو با محبت اهل بیت آشنا میکنه. کاری که حاج مهدی برای اشاعه فرهنگ و شعور حسینی میکنه رو هیچ مسئول فرهنگی جمهوری اسلامی نکرد...! 🏴 @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا