#مسابقه_متن_محتوا
🔷 دلشوره به جان همه، حتی عروس ها افتاده بود. وهب گفت:" خانمم وقتی ازم شنید بابامی خواد بره سوریه، توی دلش خالی شده." خانم مهدی هم محو در پدربزرگ بچه هایش بود. پدربزرگی که خودش را با نوه ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بوبرده بود که نگرانیم.
اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی بااو صحبت کرد. بهش گفته بود توی سوریه کارگره خورده و باید بره. بعدبامهدی جداگانه صحبت کرد.
ازتوی اتاق که پیش جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من، کمک کرد که غذارا بکشم. کمک کردن توی خانه، کارهمیشگی اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یکبارهم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت باهمیشه به نظر می رسید. نمی گذاشت عروس ها کمک کنند. انگار قرار بود او کارکند و ما تماشایش کنیم.
🔶بعد ازرفتن بچه ها با صدایی گرفته پرسیدم:" یعنی واقعا، دوسه روزه برمی گردی؟!"
گفت:" آره حاج خانم جان."
خندیدم:" چند وقته که دیگه سالار صدام نمی کنی."
به جای اینکه جوابم را بدهد، مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد:" حسین، سالار زینب."
🔷شاید حسین می خواست بااین پاسخ کوتاه و چندلایه به اینجا برساندم که از حالا، نه تو سالاری و نه من حسین.
داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چندلحظه ساکت شدو بعد، برق شادی میان چشمانش جهید. گفت:" فردا نمی رم، سوریه."
هردو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمی دانستم اوبه خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم:" خیرباشه، چی شنیدی"
گفت:" ازین خیرتر نمیشه، فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقادارم. بعد از دیدن ایشون می رم."
🔶بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم:" چه کار می کنی؟ مگه فردا صبح زود نمی خوای بری دیدارآقا؟"
باخوشرویی جواب داد:" سارا خانم، صبحونه گردو باپنیر دوست داره، می خوام برای این چندروزی که نیستم، براش گردو بشکنم." سارا خوابیده بود وگرنه بادیدن این صحنه، مثل من، آشوبی به جانش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت.
#خداحـــافظ_سالار
#پویش_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا 4⃣2⃣
یک امتیازی
❓باتوجه به متن دلیل خوشحالی شهید همدانی از نرفتن به سوریه چه بود؟
آیدی پاسخ دهی
@dhsferdows
فرصت پاسخگویی تا ساعت 14ظهر فردا
#پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت
http://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc
#طرح_ساعتی
فقط تا آخر دی ماه
به ازای هریک نفر که باتشویق شما از غرفه مجازی کتابفروشی سفیران معرفت و با کوپن تخفیف 10هزارتومانی پویش، پک های بالای 20هزارتومان مسابقه را خریداری کنند. شما دوکارت قرعه کشی هدیه بگیرید🎁
برای دریافت کوپن تخفیف 10 هزارتومانی پیام بدهید.
@dhs6864
مهدواره مادروکودک👧👦👶
#مسابقه_متن_محتوا 4⃣2⃣ یک امتیازی ❓باتوجه به متن دلیل خوشحالی شهید همدانی از نرفتن به سوریه چه بود؟
⭕️پاسخ:
قرار ملاقات با رهبری
تعداد شرکت کننده :82نفر
تعداد جواب کامل: 82نفر
🔴توجه
فرصت استفاده از کوپن تخفیف 10هزارتومانی و ارسال رایگان پک های مسابقه فقط تا آخر دی ماه.
#مسابقه_متن_محتوا
🔷 خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هربارکه پنهانی به اوسر میزدم. عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بودو مناجات می کرد و گاهی، گریه.
صبح که صبحانه را آوردم. توی چشمانش نمی توانستم نگاه کنم. تانگاه می کردم سرم را پایین می انداختم، از بس صورتش یکپارچه نور شده بود. ساعت 8 بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد.
🔶 وقتی برگشت سرازپا نمی شناخت. گفت:" حاج خانم نمی خوای ساکم رو ببندی؟" گفتم:" به روی چشم حاج آقا، اما شماانگار توشه ات را برداشته ای."
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت:" آره، مزد این دنیایی ام را امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند:" آقای همدانی، توی چهارسالی که شما توی سوریه بودین، به اسم دعاتون می کردم." و درحالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد، گفت:" حس می کنم خداهم ازم راضی شده."
دلم هری ریخت، پرسیدم:" یعنی چی که خداازت راضی شده؟"
🔷 حرف را برگرداند:" حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشون." زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشت، آن هارا دوباره ببیند؟!
هنوز ذهنم درگیر آن جمله" حس می کنم خدا هم ازم راضی شده" بود. حرفی که او از سر یقین گفته بود. اما دل من را میلرزاند. گفتم:" زنگ می زنم، بعدش چی؟"
گفت:" بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام."
رفتم توی آشپزخانه، اما تمام هوش و حواسم به اوبود. نهارراکشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حسین زیرچشمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبررفتن بابا، بسته بود. گفتم:" تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو یه چرت بخواب."
🔶ساکش را برداشتم و مثل همیشه، از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم، دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می چرخیدم، می نشستم. آیه الکرسی می خواندم، اما باز بلند می شدم.
کمردرد اذیتم می کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می کرد که گفت:" حاج خانم، فکر می کنم حاج آقارفته پایین و داره کار می کنه."
گفتم:" نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می کنن."
بااین حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سرزدم. توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک می زد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز می کند. پرسیدم:" شمااینجا چکارمی کنی؟! مگه قرار نبود استراحت کنی؟" همین طور که برفک هارا آب می کرد، گفت:" چون شما کمردرد دارین، فکرکردم که کمکتون کنم.
#خداحـــافظ_سالار
#پویش_سفیران_معرفت با جوایز نفیس🎁
نشر بدون ذکر منبع #حرام است.
👉 @msafiran
#مسابقه_متن_محتوا 5⃣2⃣
یک امتیازی
❓مزد دنیایی شهید همدانی چه بود؟
آیدی پاسخ دهی
@dhsferdows
فرصت پاسخگویی تا ساعت 14ظهر فردا
#پویش_مطالعاتی_سفیران_معرفت
http://eitaa.com/joinchat/2804219916C7dab4472bc
مهدواره مادروکودک👧👦👶
#مسابقه_متن_محتوا 5⃣2⃣ یک امتیازی ❓مزد دنیایی شهید همدانی چه بود؟ آیدی پاسخ دهی @dhsferdows فرصت
⭕️پاسخ:
دعای رهبری درطی چهارسال
تعداد شرکت کننده :76نفر
تعداد جواب کامل: 74نفر