🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهاردهم _ فاطمه،راستش....نمیدونم چطوری شروع کنم...اصلا نمیدونم چجوری بای
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_پانزدهم
ندونسته همه ی عزادارا رو مسخره میکردم...
یه شب جلو تلویزیون نشسته بودم،تنظیمات ماهوارمون یه دفعه خراب شد،منم داشتم یه مستند از زندگی مانکن های معروف میدیدم،یعنی روز و شبم همین بود.دنبال کردن زندگی مانکن ها و بازیگرای هالیوود،همه ی فکر و ذکر و افتخارم این بود مدل موهام شبیه فلانیه،لباسم شبیه لباس فلان بازیگر تو ردکارپت فلان جشنواره است...خلاصه...یه خرده با تلویزیون ور رفتم،ولی درست نشد،حوصلم سر رفته بود،مامان و بابام هم طبق معمول نبودن،مجبور شدم بزنم شبکه های ایران.همین جوری این کانال،اون کانال میرفتم،یه دفعه دیدم یه مداح شروع کرد به خوندن،من...اولین بار بود داشتم مداحی میشنیدم فاطمه(اشکهایم ناخودآگاه سرازیر میشوند)داشت روضه وداع میخوند،دلم شکست...گریه کردم،دست خودم نبود،بلند بلند گریه میکردم...
یه جاش مداح به جای حضرت زینبۜ میگفت:
تویی که مَحرم منی،بمون کنار من/
بری تو،پای لشکری به خیمه وا میشه
دلم خیلی شکست فاطمه....
اشک هایم برای ریختن از هم سبقت میگیرند...
چند نفر از افرادی که دور میزهای اطراف نشسته اند،با تعجب نگاهم میکنند،اشک هایم را پاک میکنم.
_ موافقی بریم؟
فاطمه با نگرانی نگاهم میکند و سر تکان میدهد...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_شانزدهم
پول را روی صورت حساب میگذارم و بلند میشوم،فاطمه هم.
از کافی شاپ خارج میشویم.
_ نیکی حالت خوبه؟
_ آره،خوبم...خیلی خوب،بریم اون پارکه؟یه نیم ساعتی تا کلاس وقت هست.
_ آره بریم
روی یکی از نیمکت ها می نشینیم.
_ نیکی،من دوست دارم بقیه اش رو بشنوم ولی اگه حالت خوب نیست،بمونه واسه بعد
_ نه،من خوبم
_ بعدش چی شد؟
موبایلم را در میآورم و جلوی گوش فاطمه میگیرم: ببین این داشت پخش میشد.
فاطمه سر تکان میدهد:آره اینو شنیدم خیلی قشنگه...
_ مداحی که تمام شد حال یه آدمی رو داشتم که میخواد پرواز کنه،اونقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد، یعنی اون شب به اندازه تمام عمرم گریه کردم.هیچ کس نبود... دلم نمی خواست تنها باشم برای همین رفتم پیش منیر خانم، بنده خدا من و تو اون حال دید، کلی ترسید. از تلویزیون اتاق منیر خانم صدای سینهزنی میومد.
بهش گفتم چه خبرشده منیر خانم؟
گفت:شب عاشوراست دیگه
پرسیدم:عاشورا چیه؟
با گریه گفت: شهادت امام حسینه دیگه.
بهش گفتم:میدونم ولی اصلا امام حسین کیه؟چرا من این همه گریه کردم براش؟
خودمم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده، از بچگی عاشق تاسوعا و عاشورا بودم،چون دو روز تعطیل بودیم...
میدونستم شهادت امام حسینه ولی درک نمی کردم چرا بعد از هزار و چهارصد سال برای کسی بخوان این همه عزاداری کنن، رفتم سراغ اینترنت...
میدونی اولین صفحه ای که باز شد چی بود؟
عکس گنبد سیدالشهدا و یا حدیث از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
*ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاه*
من،کشتی نجات ام را پیدا کرده بودم عین یه آدم تشنه،که مدام آب شور میخوره،حریص فهمیدن شده بودم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجقاسم
۸ روز تا سالگرد یتیم شدنمان 🖤🖇
@mahruyan123456
°°°🕊°°°
#پای_درس_دل🌱
آهنگرها یک گیره دارند و وقتی میخواهند روی یک تکه کار کنند،آنرا در گیره میگذارند.
خدا هم همینطور است؛
اگر بخواهد روی کسی کار بکند، او را در گیره مشکلآت میگذارد و بعد روی او کآر میکند؛گرفتاریها،نشانه عشقِ خداوند است!
#میرزااسماعیلدولابی
@mahruyan123456 🍃
#سلام_امام_زمانم💕
ـ از قعر زمین به اوج افلاک سلام
از من به حضور حضرت یار سلام✨
ـ صبح است دلم هواییت شد
مولا از جانب قلب من بر آن یار سلام❤️
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیـڪ هر صبحــ🌤ـے
روبہ ارباب گرچہ مُستَحب سٺـــ
این رَه و رَسـمِ عاشقـے ڪردن
شیوهے نوڪران با اَدب اسٺـــ🌱
@mahruyan123456
✨ بانوےبےنشان ✨
ماهمحرمےڪهگذشتونوڪرخوبےنشدم
اڪنونبہفاطمیہمرابرسان♥️
یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🌹
#فاطمیہنزدیڪاسٺ🖤
#فاطمیہ
@mahruyan123456
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#حاج_قاسم_سلیمانی🥀
۷ روز مانده تا یتیم شدنمان 🖇💔
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_شانزدهم پول را روی صورت حساب میگذارم و بلند میشوم،فاطمه هم. از کافی شاپ
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_هفدهم
شروع کردم به کتاب خوندن تحقیق کردن هیچ کسی هم دور و بر من بود که بخوام ازش سوال بپرسم. گاهی وقتا قایمکی میرفتم مسجد به خانم هایی که نماز می خوندن با دقت خیره میشدم.
_ چرا؟
_ خواستم ببینم موقع نماز اصلاً حواسشون هست که چی کار می کنن، عظمت نماز رو درک می کنن یا نه... یه بارم تصمیم گرفتم خودم نماز بخونم.هیچی بلد نبودم ولی خوب گفتم ببینم چه جوری میشه....با شوق و.کلی استرس رفتم صف اول وایسادم...بلد نبودم نماز خوندن رو ولی میخواستم ببینم چه حسی داره...
_ خب...
با یادآوری آن روز گر میگیرم...پوزخند میزنم.
_ رفتم صف اول،یه چادر از جالباسی مسجد برداشته بودم،کج و کوله سرم کرده بودم،مُکبِر داشت اذان میگفت،تصمیم گرفتم هرکاری بقیه میکنن منم انجام بدم، یهو یه حاج خانمی صدام کرد.
گفت:دختر جون اینجا چیکار می کنی؟
نزدیک بود پس بیفتم، حس می کردم همشون میدونن من بلد نیستم و میخوان داد و بیداد کنن.
مکث می کنم،کمی لبهایم را تر می کنم..
فاطمه مشتاق می گوید: خب،بعدش
_ برگشتم به طرفش،شبیه این حاج خانم هایی بود تو فیلما نشون میده که روز و شب کارشون نماز و دعاست، بهش گفتم می خوام نماز بخونم...گفت:کار خوبی می کنی،ولی صف اول جای تو نیست،تو باید حالا حالاها عقب وایسی،بچه که صف اول نماز نمیخونه،برو عقب بذار بزرگترا جلو وایسن...
همه نگاهم میکردن و سر تکون میدادن، یعنی همشون مثل اون خانم فکر میکردن؟
فاطمه از شدت عصبانیت نفهمیدم چیکار میکنم،از هرچی مسجد و آدم مذهبیه متنفرشدم... بلند شدم از مسجد اومدم بیرون...
رفتم،خونه تو راه بغضم شکست و گریه کردم... با خودم گفتم همه حرفایی که بابا مامان، همیشه میگن، درست بوده...مذهبیا فکر میکنن مسجد فقط مال اوناست. صف اول نماز مال اوناست. خدا مال اوناست. من که تازه داشتم طعم دین رو حس میکردم، فقط به خاطر تکبر و فخر فروشی یکی از آدمای خشک مذهب، بازم از دین زده شدم.خواستم تلافی کنم، تلافی غرورم که تو مسجد شکست...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456