eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_سی_شش تاکید کرده بعد به حجاب خانما،یعنی اینکـه اگه هرکس تو جامعه کارخود
💗| ✨| :عزیزدلــم،اگــه بازم کارم داشتی بیا همینجا،موقع اذانا اینجام. :+ممنون،خداحافظ :_خداحافظ آرام و با طمأنینه از ساختمان خارج میشوم،ســر ظهــر است و همه جا خلوت است... میخواهم از مسجد خارج شوم کـه نگاهم به آخوندي می افتد که با دوستانش از ساختمان مسجد خارج میشود، چقدر قیافه اش آشناست... چقدر شبیه سید جواد استــ ...چشم تیز میکنم،خودش است.. پس او طلبـــه بوده است... دوستانش هم شبیه خودش هستند،هم سن و سال او،با تیپ هاي شبیه او،فقط او عبا و عمامه دارد و آن ها نــه.. دوستانش سر به ســرش میگذارند،عمامه ي مشکی اش را مرتب میکند،یکی از پسرهاي همراهش میگوید :سید پس کی شیرینی معمم شدنت رو میدي؟ دیگري جوابش را میدهــد:گذاشتــه با شیرینی عروسیش بده. و همه میخندد،به خودم میآیم،من هم لبخند روي لبم نشسته. از مسجد بیرون می آیم،چقدر جمع دوستانه شان صمیمی بود... یعنی مذهبی ها،خشـــــک و بی روح نیستند؟؟ حــرف هاي فهیمه را با خودمـ مرور میکنم،به عشق خدا،براي خدا.. ناخودآگاه دست می برم و شالم را جلــو میکشم، موهایم بیرون نبود،خدارا شکــــــر ★ با صــــداي تلفـن از جا میپرم،دو روز است کـه از فاطــمه بی خبرم. صــداي گــرفتــه ي فاطــمـــهـ در گوشم میپیچید؛ :_الـــو نیکی؟ :+فاطــمـــه؟خودتی؟سلام،کجایـــی پس تو؟ تلخ میخندد؛ :+تــو خوبی؟چرا چیزي نمیگی فاطمه؟چیزي شده؟ چـرا صــــــداتـــــ گــرفـــــتـــه؟ صداي بغض دارش در ســـــرســــراي گوشم میپیچد مثل خواهــر نداشته ام دوستش دارم و غصـه اش ناراحتم میکند. :_نیکــــی....پــدربزرگـــــم....پدربزرگم فوت کرده.. و پشت بندش گــریه میکند. من هم گریه ام میگیرد. :+فاطــمــه،عزیزم،خدا رحمتشون کـنه،کجایی تو؟ :_خونـه ي خودمون،میتونی بیاي؟ :+آره آره حتما...زود خودمو می رسونم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| کتابم را می بندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،مامان مشغول تمــاشـــاي یکی از سریال هاي ترکی است. میگویم:مامان؟ به طرفم برمیگردد. :_پدربزرگـــ دوستم فوت کرده،میتونم برم پیشش :+بــرو،فقط رسیــدي به منیــر زنگ بزن طبق عــادت معمــول،حتی نگرانی اش را به زبان نمیآورد، جمله اش مثل پتک بر سرم مینشیند: به منیر زنگ بزن.... دلم میگیرد از این همه تنهایی :_چشم به طــرف اتاقم پـرواز میکنم و اشک هایم را با سر انگشت می گیرم. مانتوي جلوبسته ي مشکی میپوشم،بلند است و پوشیده. شال مشکی ام،با خال هاي طلایی را سرم میکنم،لبنانی،مدل مورد علاقه ام. شماره ي آژانس را میگیرم. چادرم را داخل کیفم پنهان میکنم و از اتاق بیرون میروم. مامان نگاهش را از بالا تا پایینم میگرداند و سري به نشانه ي تاسف تکان میدهد. از خانه بیرون میزنم،هواي اسفندماه،استخوان هایم را میسوزاند. بیرون از خانـهـ چادرم را ســر میکنم. آژانس جلوي پایم ترمز میکند ، سوار می شوم و آدرس خانه ي فاطمه را میدهم. خانه شان نزدیک است،هم به خانه ي ما،هم به همان مسجدي کـه همیشه میروم،از چهارسال پیش. ★ فاطمه یک پیراهن ساده ي مشکی به تن کرده، صداي گرفته و گودي زیر چشمانش حکایت از این دارد که خیلی گریه کرده. دستش را میگیرم،لبخند کمرنگی روي لب هایش مینشیند. :_من خیلی متاسفم فاطمه جان،خدا رحمتشون کنه :+مرسی عزیزم بغض میکند. :+خیلی دوسش داشتم نیکی :_عزیزدلم فاطمه بغلم میگیرد و گریه میکند،من هم گریه ام میگیرد. سرش را از شانه ام برمی دارد. :+میخواي عکسشو ببینی؟ :_اگه ناراحتت نمیکنه ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••♥️•• . حاجـے بہ‌اوݩ‌بہ‌والله‌هایـے‌ڪـہ میـگـفتئ‌قسـم‌دلـمـوݩ‌تـنـگ شـده برات @mahruyan123456🍃
بی اذن هـرگـز عددی صد💯 نشود ♻️بر هر که نظر کنی دگر نشود ، تو دعـا کن که بیاید مهــ♥️ـدی ♻️زیرا اگر دعـا کنی دگر رد نشود✘ @mahruyan123456🍃
یا فاطمه . . . !🖤 میرسه روزی که پسرت برات حرم بسازه 🕌 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_سی_هشت کتابم را می بندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،مامان مشغول تمــا
💗| ✨| فاطمه بلند میشود و چند لحظه بعد،با قاب عکسی برمیگردد. :+این مال سیزده به در پارساله،مامان بزرگ و بابابزرگ با همه ي نوه ها. پدربزرگ فاطمه،با چهره اي مهــربان و نورانی کنار مادربزرگش نشسته و نوه هایش دور و برش را گرفته اند. چهره ي فاطمه و محسن را تشخیص می دهم،کنار هم ایستاده اند. دختري نوزده،بیست ساله کنار فاطمه ایستاده. :_این کیه فاطمه؟ :+فرشته،دخترخالم،این محمدحسنه،برادر بزرگتر محسن که خب برادر منم میشه انگشت میگذارد روي پسري که از بقیه بزرگتر به نظر می رسد،بیست و سه،چهار ساله. :+اینم احسانه،برادر کوچکمون احسان هم حدودا یازده،دوازده ساله است.... فاطمه بغ کرده،باید او را از این حال و هوا دربیاورم._:چی شد که اومدي خونه؟تنــها اومدي؟ :+نه با محسن اومدم،اومدم یه دوش بگیرم،لباسامو عوض کنم . :_پس من مزاحم شدم.. :+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم کرد(میخندد)خواهریم دیگه؟دوقلو؟ :_آره دیــگه. دستم را فشار میدهد،خیلی بهم ریخته است... :+فـــردا،مراسـم سومشه،مسجد محله مون،میاي دیگه؟البته اگه زحمتی نیست :_معلـــومه که میام،گفتی همین مســجد ؟ :+آره،چطور؟ :_من گاهی میام اینجا واسه نـمـاز. :+جدي؟منم پنجشنبه ها و جمعه ها میرم . از سر ناچاري می خندم _:پس دیگه راستی راستی دوقلوییم. ★ فاطمه سرش را روي شانه ام گذاشته و با هم گریه میکنیم. کسی صدایش میزند،بلند میشود،اشک هایش را پاك میکند و میگوید:ببخشید الان میام امروز،مراسم سومین روز درگذشت پدربزرگ فاطمه است. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| به در و دیوار مسجد خیره میشوم. اینجا براي من حکم زادگاه را دارد. فاطــمـــه با دختري به طرفم میآید.میشناسمش،همان دختري است که دیروز عکسش را نشانم داد ؛فرشته . بلند میشوم . :_نیکی جون،این دخترخالمه،فرشته. با فرشته دست میدهم،به گمانم یکی دو سالی از ما بزرگتر باشد. میگویم:خیلی از آشناییتون خوشبختم،تسلیت میگم امیدوارم غم آخرتون باشه. زیرچشم هایش،گود افتاده. لبخند کمرنگی میزند :مرسی،من تعریف شمارو خیلی از فاطمه شنیدم،ان شاءالله تو شادي هاتون جبران کنیم،زحمت کشیدید،من بازم میرسم خدمتتون. مرسی که حواستون به فاطمه هست. لبخند میزنم. فرشته میرود و با فاطمه مینشینیم. خانم ها گاهی میآیند،به فاطمه تسلیت میگویند و می روند. روح مسجد صدایم میزند،به یاد متولد شدنم.... گیجم،نمیدانم چه میخواهم بکنم.... حتی نمیدانم که با پدر و مادرم صحبت کنم یا نه... نگرانی ها و سردرگمی هایم پایان ندارد... صداي منیرخانم میآید :نیکی خانم..خانم جان تشریف بیارید شام حاضره. بلند میشوم،موهاي آشفته ام را مــرتب میکنم و به طرف نهارخوري میروم. مامان و بابا پشت میز نشسته اند و منتظر من هستند.هیچکس در خانه ي ما حق تنها غذاخوردن را ندارد و تا جمع سه نفره مان کامل نشود کسی دست به میز نمی برد. روي صندلی ام مینشینم،اشتهایی به غذاخوردن ندارم. سکوت جمع و صداي قاشق و چنگال دیوانه ام میکند،با غذایم بازي میکنم. دوست دارم زودتر به اتاقم پناه ببرم،به غار تنهایی هایم مامان متوجه میشود :چی شده نیکی؟ :+اشتها ندارم مامان :_به احترام کسایی که دارن غذا میخورن باید غذات رو بخوري... :+ولی من اصلا... :_حـرف نباشه نیکی بابا آرامـ میگوید:کاریش نداشته باش عزیزم،غذا خوردن که زورکی نیست و به من چشـمک میزند... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456