💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_شصت_هشت
:+از احوالپرسی هاي شما وحیدجان،شما نیکی خانم هستی؟
لبخند میزنم:بله خودمم
حاج خانم به گرمی بغلم میکند و میگوید:تعریفت رو از وحید و این
اواخر،از سیاوش زیاد شنیدم. مشتاق دیدار بودیمـ
+:شما لطف دارین،ممنون
:_بفرمایید،بشینید خواهش میکنم...
حاج خانم روبه رویمان مینشیند. عمو میگوید:حاج خانم حق دارین
از دست من ناراحت باشین،من تسلیم و البته شرمنده
حاج خانم میخندد،چهره اش دوست داشتنی است و نگاهش گیرا.
+:نه پسرم،این بار رو عیب نداره... بالاخره مهمون داري دیگه
آقاسیاوش برایمان چاي میآورد،تعارف میکند و خودش کنار عمو
مینشیند.
حاج خانم میگوید:خب نیکی جان،تا کی اینجایی؟
:+دقیق نمیدونم...ویزام که شش ماهه اس،حالا تا هروقت که مامان و
بابام بذارن و البته تا وقتی که مزاحم عمو نباشم.
عمو اخم ظریفی به ابروهایش میدهد.
آقاسیاوش میپرسد:کجاها رفتین؟؟گشت و گذار منظورمه
عمو چایی اش را برمیدارد:فعلا هیچ جــا،فردایی ،پس فردایی وقت
داري بریم باهم گردش؟
:_آره آره حتما
عمو رو به من برمیگردد:نیکی جان مشکلی که نداري؟
:+نه،من عاشق گردشم.
عمو لبخند ملیحی میزند،شیرین و دل ربا...
هیچگاه فکر نمیکردم تا این حد به کسی که تازه دیدمش علاقه مند
شوم.
عمو و آقاسیاوش میروند تا راجع کارهاي جدیدشان باهم حرف
بزنند،من هم کنار حاج خانم میمانم. هنوز،دلم پیش حرف هاي
عموست.. شاید بهتر باشد از حاج خانم بپرسم.
میگویم:ببخشید حاج خانمـ میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
:_آره دخترم،بپرس
:+احکام دخترونه یعنی چی؟راستش من چیز زیادي ازش نمیدونم...
حاج خانمـ موقر لبخند میزند:فکر کنم بتونم کمکت کنم .
بلند میشود و به طرف اتاقش میرود،چند لحظه بعد،با کتابی
برمیگردد:بیا دخترم،اینو بخون. بازم اگه سوالی داشتی از من
بپرس...
:+ممنون،لطف کردین.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
محرمِ دل
مطلبِ تن ،
مقصدِ جانم تویی ...❤️
#فروغی_بسطامی
@mahruyan123456🍃
1_736484320.pdf
6.11M
پی دی اف رمان زیبای مهر و مهتاب 🌙
به قلم زیبا و روان : تکین حمزه لو
ژانر : مذهبی و عاشقانه 😍❤️
فوق العاده است👌🏻
حتما بخونید 😉
#پیشنهادنویسنده
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم!
ما با درد نبود تو
چه کنیم؟💔
@mahruyan123456🍃
✋🏻بہ گنبدٺ،حرمٺ، پرچمٺ سلام آقا
✋🏻بہ محضر پسرٺ،دخترٺ سلام آقا
✋🏻سلام ساقے لشگر سلام شطّ فراٺ
✋🏻سلام بر سر و بر پیڪرٺ سلام آقا
#السلامعلیڪیاسیدالشهدا♥
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_شصت_هشت :+از احوالپرسی هاي شما وحیدجان،شما نیکی خانم هستی؟ لبخند میزنم:بل
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_شصت_نه
جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران....
میخواهم بازش کنم که حاج خانم میگوید:نه عزیزم الآن نه،بذا تو
خونه میخونیش...الآن بذارش تو کیفت
نمیدانم چرا این را میگوید،اما اطاعت میکنم. کتاب را داخل کیف
میگذارم و با گوشه ي شالم بازي میکنم.
میپرسم:شما تنها زندگی میکنید؟یعنی با آقاسیاوش؟
:_آره دخترم،باباي خدابیامرز سیاوش،چند سال پیش عمرش رو داد
به شما
:+خدا رحمتشون کنه.
:_ایران،خیلی عوض شده،درسته؟
نمیدانم چه بگویم:فک میکنم همینطور باشه.
صداي آقاسیاوش میآید:نیکی خانمـ ،وحید کارتون داده .
و خودش کنار حاج خانم مینشیند:خب دورت بگردم حاج خانمـ
،وقت آمپولته
بلند میشوم و به طرف آن سوي هال میروم.
عمو روي مبل نشسته و مشغول تماشاي نقشه ي یک هتل روي
مانیتور لپ تاب است.
:_جانمـ عمو؟
ه طرفم برمیگردد:عهاومدي نیکی جان. بیا بشین
حاج خانم وقت داروهاشه،گفتم بیاي اینجا...
کنار عمو مینشینم.
★
صداي شکستن چیزي مرا از خاطرات بیرون میکشد. بلند میشوم و
به طرف آشپزخانه،از پله ها میدوم.
نفس نفس زنان میپرسم:چی شد منیرخانمـ؟
نگاهم روي تکه هاي شیشه و خونی که قطره قطره از دست منیر روي
سرامیک ها میچکد،متوقف میماند.
:_دستت رو بریدي منیرخانمـ
منیرخانم، دست راستش را گرفته و چشمانش را بسته،به زحمت
بازشان میکند:چیزي نیست خانمـ ببخشید که ترسوندمتون
:_این حرفا چیه؟ببینم دستت رو؟؟
جلو میروم.
:+نه نه خانم جلو نیاین،اینجا پر از شیشه خرده است..
:_نگران نباش،دمپایی پامه،ببینم دستت رو.
دستش را میگیرم،جراحت،عمیق نیست اما خون همچنان میآید. بلند
میشوم و باند و گازاستریل را میآورم. آرام،مشغول بستن زخمش میشوم. سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما خیلی شبیه
آقاوحید هستید...
از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی!
کار بستن دستش تمام میشود.
:_بهتري منیرخانم؟
:+بله خانم،خوبم،ممنون
:_مامان و بابا نیستن؟
:+نه خانم،رفتن بیرون
دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند...
:_کاري داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن.
:+چشم خانم،ممنون
به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم
اینقدر تاریک و پر از خفقان باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و
مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی براي نزدیک شدن به من نمیکنند..
ندیده ام میگیرند،پنداري هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود
نداشته. تمام مکالماتمان بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا
نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند.... با
تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هفتاد
یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست.
★
کتاب را میبندم،حس میکنم گُر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم
میپیچد.... چرا مامان هرگز این چیزها را براي من توضیح نداده
بود،مگر،مادر وظیفه اي،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ کدام از
مسائل این کتاب،عقیده اي ندارد؟
نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختران....
چند سال است سر سفره ي جهالت بزرگ شده ام؟
واي خداي من... امیدوارم،توبه ي بنده ي حقیرت را پذیرفته باشی که
من هیچم،بی تو....
صداي عمو میآید:نیکیخاتون آماده شو بریم گردش
بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم.
مانتو بلند مشکی میپوشم با گل هاي زرشکی .
روسري به رنگ گل هاي لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردي
برویم. از اتاق خارج میسوم،عمو آماده شده و روي مبل نشسته.
بارانی بلند سرمه اي پوشیده.
سعی میکنم با لبخندي،تلخی چهره ي دمغم را پنهان کنم.
:_بریم عمو؟
به طرف در راه میافتم،عمو پشت سرم میآید:نیکی؟
برمیگردم:بله؟
:_مشکلی پیش اومده؟
:+نــه،همه چی خوبه
و براي تأیید گفته هایم،لبخندي چاشنی میکنم. عمو با نگرانی نگاهم
میکند،در نهایت میگوید:اینجا یازده ماه از سال هوا ابریه،بهتره لباس
گرم برداري، یه وقت دیدي بارون گرفت.
چشمی میگویم و به سرعت از اتاق،بارانی سرمه اي ام را برمیدارم.
دست در دست عمو،از خانه خارج میشوم. عمو راست میگفت،خبري
از آفتاب نیست.
عمو میگوید:با سیاوش میریم،از نظر تو که اشکالی نداره؟
:+نه،چه اشکالی؟
:_پس بزن بریم که سیاوش زیر پاش درخت سبز شد!
با عمو به طرف ماشین آقاسیاوش میرویم،مارا که میبیند پیاده
میشود و سلام و احوال مرسی میکند. ماشین او هم،یکی از بهترین
مدل هاي بریتانیایی است که تصویرش را روي جلد مجله ها دیده
بودم. خود آقاسیاوش هم،کت چرم مشکی پوشیده. سوار میشویم.
عمو میگوید:سیاوش میذاشتی من ماشین میآورم دیگه.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ، ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد!
#فاضل_نظری
@mahruyan123456🍃