eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی گوشه قلب تو بهشت است♥️ بگو … رهن مخروبه ترین گوشه ی قلبت چند است 🌿' @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_شصت_هشت با غصه به باغچه هاي کوچک گل ها نگاه میکند. بوته هایی که زیر س
💗| ✨| خجالت زده کنار در میایستد :_ببخشید... اصلا حواسم نبود... اول خودتون بفرمایید.. داخل میشوم و در را میبندم. با دست مبل هاي جلوتلویزیونی را نشانش میدهم. :+بشین.. همچنان سرش پایین است. :_ممنون :+تعارف نکردم برو بشین طلاخانم از آشپزخانه بیرون میآید:سلام آقا نگاهی به دست هاینیکی میاندازم که در هم قفل کرده و با حلقه اش بازي میکند. :+سلام... طلاخانم ایشون نیکی جان هستن،همسر من.. حس میکنم نیکی از حرفم جا میخورد و شانه هایش پایین میافتد . اهمیت نمیدهم؛باید به این نمایش مسخره و دیالوگ هاي مسخره ترش عادت کند. براي من فرق چندانی ندارد. :+نیکی خانم،ایشون هم طلاخانم هستن.. تو کاراي خونه به مامان کمک میکنن. طلا جلو میآید و صورت نیکی را میبوسد:خیلی خوشبختم خانم.. خوش اومدین.. چقدر بهم میاین ماشاءالله... نیکی نگاهم میکنم و لبخندي تصنعی و کم جان میزند. طلا میگوید :بشینید خانم.. بشینید الآن براتون یه چیزي میارم گلویی تازه کنید. صداي باز و بسته شدن در میآید،برمیگردم. مامان و بابا هستند. نیکی خیلی زود سلام میدهد،انگار عادت دارد. :_سلام مامان لبخند میزند:سلام عزیزدلم.. خیلی خوش اومدي دخترم. جلو میرود وصورت نیکی را میبوسد. بابا هم جلو میآید و دست نیکی را میفشارد. مامان دستش را دور کمر نیکی حلقه میکند :چرا اینجا ایستادین؟مسیح جان نیکی رو ببر اتاقت لباساش رو عوض کنه به وضوح سرخ و سفید شدن نیکی را میبینم. میگویم:نیکی جان اگه میخواي.. شتابزده و نگران میان حرفم میپرد: نه نه همین جا خوبه.. به صرافت میافتد،سرش را پایین میاندازد:ببخشید حرفتون رو قطع کردم.. مامان با تعجب نگاهش میکند، نیکی هنوز من را با خودم جمع میبندد! سعی میکنم بخندم و طبیعی جلوه کنم:عزیزم این حرفا چیه... مامان جان نیکی یه کم معذبه.. اگه اجازه بدین من ببرم باغ رو نشونش بدم. مامان لبخند میزند:عزیزم خجالت نداره که.الهی قربونت برم... باشه برید با هم... بعد به بابا اشاره میکند و با هم به طرف آشپزخانه میروند. نگاه نیکی هنوز رو به پایین است. :+جلو در منتظرتم... سرش را تکان میدهد.از خانه خارج میشوم.سوز سرماي بهمن،صورتم را میسوزاند. دست هایم را داخل جیب هاي شلوارم فرو میکنم و هوا را با تمام سلول هایم میبلعم. صداي در میآید و بعد صداي پاهایش. برمیگردم. چادر سفیدي که موقع عقد سرش بود،دوباره سر کرده. قدم هایش را کوتاه و روي یک خط برمیدارد. روبه رویم میایستد،سرش پایین است و هنوز نگاهش را میدزدد. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| به نظر، این دختر به اندازه ي تمام مؤنٽ هاي این شهر،خجالت میکشد! :+بریم.. راه میافتم،پشت سرم میآید. قدم هاي من بلند است و او براي اینکه از من عقب نماند مجبور است تقریبا بدود. از کنار صندلی هاي جلوي پنجره که میگذرم صداي پایش قطع میشود. برمیگردم،کنار صندلی ها ایستاده و نگاهشان میکند. :+دوست داري بشینیم؟ سرش را با مکث تکان میدهد. مسئولیتم چند برابر شد،مِن بعد باید زبان این دختر هم باشم!! چند قدمِ رفته را بازمیگردم و روبه رویش مینشینم. سرش پایین است و با بندهاي انگشتانش بازي میکند. کلافه پاي راستم را روي پاي چپ میاندازم و نفسم را،با صدا تحویل هواي زمستان میدهم. سر بلند میکند و اطراف را میکاود. حوصله ام سر رفته. پاکت نازك سیگار و فندك را از جیب داخلی کتم درمیآورم. چند ضربه به پاکت میزنم و سیگاري درمیآورم. سیگار را بین لب هایم میگیرم و با فندك روشنش میکنم. میدانم با تعجب،مثل بچه ها،نگاهم میکند ؛ مطمئنم...بدون اینکه نگاهش کنم. فندك را روي میز مقابلم میگذارم و سیگار را ماهرانه بین دوانگشتم میگیرم. دود را از دهانم بیرون میدهم و نگاهی با آسودگی و بیخیالی به نیکی میاندازم. چشمانش گرد شده و خیره به حرکاتم،مردمک چشمانش بالا و پایین میشود. اولین بار است که سیگار کشیدنم را میبیند. سیگار را به طرفش میگیرم :+میکشی؟ از جا میپرد،حرکتش قابل پیش بینی بود! با حرص دندان هایش را روي هم فشار میدهد و دستش گوشه ي چادر را مچاله میکند. به زحمت،خنده ام را کنترل میکنم. با غیظ میگوید :_نه خیر،نوشِ جان و پشت میکند به من و به طرف خانه میرود. لبخند سردي کنج لبم مینشیند. کاش این دختربچه،بازي را نبازد... * *نیکی با عصبانیت دستگیره را فشار میدهم و در را به داخل هل میدهم. وارد که میشوم،هُرم دلنشین گرما،پوستم را نوازش میدهد. زنعمو در حالی که ظرف شیرینی در دست دارد از آشپزخانه خارج میشود. :_عه دخترم اینجایی؟بیا بریم مامانتینام رسیدن.. لبخندي مصنوعی،نقاب غم هایم میشود. جلو میروم و هم گام با زنعمو،وارد سالن میشوم.مامان و بابا،مانی و عمو وحید روي مبل ها نشسته اند.سلامِ نسبتا بلندي میدهم و کنار عمووحید مینشینم. عمو با مهربانی و نگرانی صورتم را میکاود. لب میزنم:خوبم. عمومحمود موبایل در دست،وارد میشود. به احترامش بلند میشویم،من؛عمووحید و مانی ... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
ســــــلام ✋🏻 بر بنده گان خالص خدا❤️ صبــــح زیباتون بـــــخیر☕️ امروزتون شاد خدای مهربان هر روز قوس طلایی را نقش میزند ✨ تا بدانیم رسیدن به آسان است فقط کافےاست از دریای تردید ها با گذر کنیم🌱 @mahruyan123456🍃
ملت ایران هر سال با حرکت خود در ۲۲ بهمن ، دشمن را در جای خود متوقف و وادار به عقب نشینی ڪردند✌️🏻 🇮🇷 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هفتاد به نظر، این دختر به اندازه ي تمام مؤنٽ هاي این شهر،خجالت میکشد!
💗| ✨| تکبر بابا در برابر برادرش،حیرت آور است. عمو محمود لبخندي به صورت من میپاشد و رو به جمع میگوید:ببخشید.. تلفن،ضروري بود باید جواب میدادم... بابا پوزخند میزند. زنعمو متوجه سنگینی فضاست،با اضطراب میگوید:شام حاضره،بهتره بریم شام بخوریم... نظرت چیه افسانه جون؟ مامان لبخند گرمی میزند:پیشنهاد فوق العاده اي. مگه نه مسعودجان؟ بابا، مامان را با تحسین از نظر میگذراند و دستش را روي دست مامان میگذارد. همیشه همینطور بوده،مامان تنها کسی است که همیشه قادر به مهار آتش خشم باباست. بابا در اوج عصبانیت،با مامان به ملاطفت رفتار کرده. رفتارش با من هم،همینطور بود،تا وقتی که سیاوش وارد زندگی ام شد. دلم نمیخواهد حتی اسمش را به یاد بیاورم. من اکنون یک بانوي متأهل هستم،هرچند صوري. اما در قبال همسرم وظیفه دارم به پاك نگاه داشتن قلب و ذهن روح و جسمم... حتی نباید به کسی فکر کنم. زنعمو بلند میشود و صدایم میزند،از فکر و خیال بیرون میآیم:نیکی جان بریم سر میز شام دخترم بلند میشوم و به دنبال زنعمو میروم. کنار آشپزخانه که میرسیم زنعمو میگوید:نیکی جان چادرت رو دربیار.. غریبه نیست اینجا. چه باید بگویم؟ نمیدانم چرا بعد از عقد و در برابر این خانواده ي شوهرِ دروغین ،زبان و قوه ي تکلم خود را از دست داده ام؟ تنها چادرم را سفت نگه میدارم. صدایی از پشت میآید:مامان جان،بذارین راحت باشه لطفا زنعمو شانه بالا میاندازد و با شیطنت به مسیح و بعد به من نگاه میکند:چشم شادوماد به طرف نهار خوري میروم.. همه نشسته اند،جز من و مسیح.. عمووحید به صندلی کناري اش اشاره میکند. جلو میروم و کنار عمووحید مینشینم. مسیح هم رو به رویم. خانواده ي عمو سنگ تمام گذاشته اند. علاوه بر غذاهاي سنتی ایرانی،چند نوع غذاي متفاوت بین ظرف ها میبینم که ظاهري شبیه غذاهاي عربی دارد. یکی از ظرف ها،را میشناسم؛کوبه است . غذاي مخصوص عراق و لبنان . قبلا مادر فاطمه برایمان کوبه پخته بود. غذایی لذیذ و متفاوت. زنعمو میگوید :بفرمایید خواهش میکنم.. نیکی جان من گفتم شما حتما بیشتر غذاي عربی میخوري واسه همین برات حمس و تبوله و کوبه آماده کردم. راستش خودم اصلا نمیدونم مزه اش چطوره ولی سرآشپز میگفت از بهترین غذاهاي لبنانی ان. تعجب میکنم،با لبخند میپرسم:چرا فکر کردین من غذاي عربی میخورم؟ زنعمو به مسیح نگاه میکند:خب... گفتم شاید به عرب ها علاقمند باشی... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| زنعموي من خیال میکند اینکه عربستان مطلع خورشید اسلام است،پس مسلمانان دنیا هم باید غذاي عربی بخورند. اما مهر و محبتش ستودنیست. با لبخندي از مهربانی اش تشکر میکنم:ممنون زنعمو...لطف کردین لبخند گرمی میزند. عمو محمود با غرور خاصی میگوید :بفرمایید نوش جان... همه مشغول میشوند. عمووحید دیس پلو را برمیدارد و برایم میریزد. آرام میگویم:ممنون عمو کافیه..کافیه.. عمو ظرف کوبه را به طرفم میگیرد. :+نیکی تو کربلا از این غذا زیاد میپزن... فاطمه برایم گفته بود.. :_خوردم عمو،خوشمزس با تعجب میپرسد :+کجا خوردي؟ :_خونه ي فاطمه اینا... عمو لبخند میزند :+جالب شد... میخندم و سرم را برمیگردانم قاشق را به دهانم میبرم که عمو خم میشود و زیر گوشم،آرام میگوید:من دارم برمیگردم نیکی.. لقمه،سنگ میشود و درون دهانم ته نشین... حس میکنم تکه اي سرب روي زبانم گذاشته اند. با زحمت و به لطف لیوان آب،لقمه را میبلعم و به عمو که با بشقاب غذایش بازي میکند خیره میشوم. چشمهایم را تند تند باز و بسته میکنم تا قطرات اشک درون چشمم جمع نشوند. بغضِ وحشی،گلوي بیپناهم را چنگ میاندازد و من خودم را تنهاي تنها مییابم. مثل خودش آرام میپرسم :_نمیشه نرید؟ :+بابا تنهاست... نمیتونم وگرنه میموندم.. اومدم یه سري چیزا رو درست کنم که همه چی بدتر شد... شرمندگی در صدایش پرواز میکند. صداي زنعمو،باعث میشود عمو صاف بنشیند: راستی بچه ها بالاخره کجا میرین؟ من نمیفهمم آخه این تور سورپرایزي دیگه چیه؟ سرم را بلند میکنم و به مسیح خیره میشوم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456