eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗| ✨| به طرف آشپزخانه میروم. :+ببین من آدرس اینجا رو برات میفرستم،خونه ي مسیح رو.. پاشو بیا اینجا..من تنها حوصلم سر رفته.. چند لحظه میگذرد :+الو.. فاطمه صدامو داري؟ صفحه ي موبایل را نگاه میکنم،هنوز ارتباط برقرار است. :+فاطمه؟؟ :_خودت گفتی حرف نزن.. :+نه الآن بزن...میاي؟ :_بیام دیگه یه عروس بیشتر نداریم که.. :+منتظرتم،آدرس رو میفرستم برات... :_باشه خداحافظ یخچال را باز میکنم،جریان هوا به صورتم میخورد. خالی است!خالی خالی.. فقط ظرف کره و پنیر در یخچال است که به نظر میرسد همین امروز صبح خریداري شده. باید کاري کنم،هیچ چیز این خانه،آماده ي میهمان داري نیست. موبایلم زنگ میخورد،مامان است مجبورم جواب بدهم،وگرنه نگران میشود.. صدایم را صاف میکنم و موبایل را جلوي گوشم میگیرم :_الو مامان جان،سلام :+سلام..کجایی پس تو نیکی..مُردم از نگرانی.. مامان و نگرانی؟ فکر نمیکردم این خصلت عمومی مادرها،در مورد مامان افسانه صدق کند! :+الو نیکی... :_الو الو.. ببخشید مامان.. آره خوبم؛نگرانی واسه چی؟ :+همه چی خوبه؟ نگاهی به اطراف میاندازم.. )واژه ي خوب)،کمی زیاد است براي این وضعیت... من از لغت نامه،(افتضاح) را ترجیح میدهم! نفسم را بیرون میدهم :_آره خوبه.. خوب... دروغ پشت دروغ! لعنت به... :+باشه عزیزم،مراقب خودت باش؛به مسیح هم سلام برسون... کاش مامان،درخواست غیرمعقولی نداشته باشد! :_بزرگیتونو میرسونم :+کاري با من نداري؟ :_راستی مامان.. واسه اون خونه شما چیا خریدین؟خورد و خوراك منظورمه. :_کدوم خونه؟ کدام خانه؟ خانه ي من یا مسیح ؟ شاید هم هردو!! :+خونه ي چیز دیگه.. خونه ي مسیح :_آها خونه ي خودتون رو میگی..تا جایی که من میدونم برنج و روغن و حبوبات و ادویه و این چیزا خریدن.. ولی گوشت و مرغ و سبزي و اینا نخریدن،گفتیم خراب میشه،یخچال بو میگیره تا شما بیاین... +:باشه ممنون...کاري ندارین شما؟ :_نه مواظب خودت باش..خداحافظ :+خداحافظ تلفن را قطع میکنم. باید فکري به حال این قطب جنوب خالی کنم! لباس هایم را عوض میکنم و مانتو و شلوار میپوشم. به مسیح که نمیتوانم لیست خرید بدهم،پس باید جور این را خودم بکشم. کلید را برمیدارم،چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم. فروشگاه هاي اینجا را نمیشناسم،به علاوه نگرانم فاطمه برسد و پشت در بماند. پیرمردي منتظر آسانسور ایستاده. جلو میروم و زیر لب سلام میدهم. برمیگردد و با مهربانی میگوید:سلام دخترم.. خوبی؟ :+ممنون،سلامت باشین.. یاد حرف هاي دیشب همسایه ي طبقه ي بالا میافتم،آقا و خانم مظفري.. +:شما باید آقاي آشوري باشین،درسته؟ :_بله دخترم،خودم هستم. :+من تعریف شما رو از همسایه بالایی،آقاي مظفري، شنیدم.. من همسایه ي کناري تون هستم،واحد نوزده آقاي آشوري هیجان زده میشود :_عه پس شما هستین؟؟ خیلی خوشبختم دخترم.. ساکن شدین به سلامتی ؟ :+بله از دیشب.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشتاد_دو موبایل را به طرفم میگیرد. موبایل خودش را درمیآورد،شماره اي م
💗| ✨| خنده اش،عصبیم میکند. :_به چی میخندین؟؟ :+به کاراي مامانم... :_نخندین.. وضعیتمون خنده داره؟؟ افتادیم تو باتلاق دروغ و هرچقدر دست و پا میزنیم،بیشتر تو این جهنم فرو میریم.. خنده اش را میخورد و به دست هاي مشت شده ام خیره میشود. +:آروم باش... نیکی ببین ما مجبور بودیم،طولانی نیست..میگذره... اگه خیلی طول بکشه یه ماهه.. بعدش همه چی تموم میشه.. قول میدم، قول میدم آرامشت رو بهم نزنم... لحنش،مثل فرمانده جنگی است که به سربازانش وعده ي مرخصی بعد از جنگ را میدهد،البته اگر زنده بمانند! در چشمانش خیره میشوم،براي اولین بار چشم هایش رنگ میگیرند،دیگر آن شیشه هاي بی احساس نیستند... صداقت در مردمک هایش پرواز میکند. تپش هاي تند و بیحساب قلبم میگوید که این مرد،قابل اعتماد است... اما حسی عجیب،از عقلم برخاسته و ساز مخالف کوك میکند قلبم دوباره خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبد. من،باز هم از احساساتم شکست میخورم.. :_چرا یه ماه؟ +:دکترا گفتن پدربزرگ نهایتا تا یه ماه... چشمانم را می بندم.عمر دست خداست... :_رو قولتون حساب میکنم.. سرش را تکان میدهد. به طرف اتاقم میروم،یک لحظه یاد چیزي میافتم و برمیگردم. قبل از اینکه حرفی بزنم،مسیح میگوید :+از خونه نشستن بدم میاد،میرم بیرون،کاري با من نداري ؟ :_نه فقط من میتونم آدرس اینجا رو بدم به دوستم، بیاد اینجا؟ :+آره.. آدرس رو برات مینویسم :_ممنون سرش را تکان میدهد،به طرف اتاق میروم. در را پشت سرم میبندم و روي صندلی مینشینم. اشتباه کردم،خیلی ناگهانی احساساتم غلیان کرد.نباید اجازه میدادم اینطور ابراز خشم کنم...البته،هرچه که بود،خوب شد. قول داد آرامشم را بهم نمیزند.. امیدوارم،هرچه زودتر بابا آشتی کند. صداي باز و بسته شدن در میآید. بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم. رفته.. کاغذي روي میز و دو تا کلید روي آن... کلیدها را برمیدارم. این یعنی من هم صاحبِ خانه ي همسایه ام شده ام! عجب ماهی بشود،این یک ماه همسایگی.. روز اولش که اینطور پر ماجرا باشد؛واي به روزهاي بعدي! موبایل را برمیدارم و به فاطمه زنگ میزنم. چند دقیقه نمیگذرد که جواب میدهد :_به به،عروس جان.. ییدار شدین خانم؟ خورشید رو مزین فرمودین! :+علیک السلام فاطمه خانم... :_السلام علیک و الرحمۀ الله و برکاته...کجایی پس؟ ده بار بهت زنگ زدم...اونجا آب و هوا چطوره؟ :+کجا؟ :_پاریس دیگه...ببین برج ایفل رو بغل کن عکسشو برام بفرست... :+واي فاطمه یه کم اَمون بده منم حرف بزنم.. :_خیلی خب من دیگه حرف نمیزنم.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشتاد_چهار به طرف آشپزخانه میروم. :+ببین من آدرس اینجا رو برات میفرست
💗| ✨| :_چقدر خوب.. بیا من تو رو به خانمم معرفی کنم به طرف واحدشان میرود،خجالت میکشم بگویم دیرم شده.. در را با کلید باز میکند :_بفرما تو دخترم.. بیا تو... :+نه ممنون،مزاحمتون نمیشم... سرش را داخل میبرد :_حاج خانم بیا ببین کی اینجاست؟ :+آقاي آشوري،من... صداي نفر سوم،مرا از حرفم منصرف میکند. پیرزنی با صورت مهربان،در چهارچوب در میایستد. :_چیه آشوري؟چرا نرفتی؟ آقاي آشوري مرا نشانش میدهد :همسایه ي جدیده ها.. دیدي بیخودي نگران بودي،بهترین همسایه قسمتمون شده.. چقدر خونگرم و صمیمی است... خانم آشوري صورتم را میبوسد :_به به به.. خیلی خوشحالم از آشناییتون.. خوشبخت باشی دخترم... لبخند میزنم،دلم نمیآید جمع صمیمیشان را ترك کنم :+ممنون حاج خانم،سلامت باشین.. آقاي آشوري با لبخند میگوید :_میبینی چقدر بی آزار و آرومن.. دیشب اومدن خونه شون حاج خانم با تعجب نگاهم میکند :+جدي؟چه بی سر و صدا و بی دامبول دیمبول... میگویم :نه من و همسرم،(هنوز از گفتن واژه اش،اکراه دارم(.. :_من و همسرم تصمیم گرفتیم جشن نگیریم... حاج خانم میگوید:چه عالی.. چقدر خوب.. چیه این هزینه هاي بیخودي..فقط اسراف در دل میگویم:خبر ندارم امشب،چه بساط پر از اسرافی پهن خواهند کرد... خیلی دیر شده،باید بروم... :_منو ببخشید.. من یه کم خرید دارم،اگه اجازه بدین از خدمنتون مرخص میشم،بعدا خدمت میرسم. آقاي آشوري میپرسد:ببخشید دخترم،حمل بر بیادبی نشه،چه خریدي؟ :_خواهش میکنم.. یه کم وسایل خوراکی لازم دارم.. این اولین بار است که میخواهم خرید کنم.. خریدهاي خانه را همیشه،تلفنی منیر سفارش میداد و اشرفی،راننده بابا تحویلشان میداد. آقاي آشوري میگوید:چه کاریه دخترم.. این فروشگاه بزرگ سر خیابون،همه چی داره.. حتی داخلش قصابی هم هست.. شما زنگ بزن،پیک دارن.. خیلی سریع هرچی بخواي میرسونن دستت... _:واقعا؟ :+بله واقعا.. آدم مطمئنی هم هستن،خیالت راحت... با این تیر،میشود چند نشان زد.. هم راه خانه را گم نمیکنم،هم فاطمه پشت در نمیماند،هم خریدهایم را انجام میدهم. تشکر میکنم و شماره را از حاج خانم میگیرم. حاج خانم هم مدام اصرار دارد که با مسیح به آنها سر بزنیم. چه میداند،من همسایه ي امروز و فردایشان هستم... امروز هستم و شاید فردا نباشم! به خانه برمیگردم. باید سریع با فروشگاه تماس بگیرم. ★ ظرف میوه را جلوي فاطمه میگذارم. فاطمه از آشپزخانه بیرون میرود. :_فاطمه کجا میري،بیا بشین اینجا بذا منم غذامو بپزم پشت سرش بیرون میروم،فاطمه انگار نه انگار، مخاطب من است! :_کجا میري فاطمه جان؟ وارد سالن میشود و کنار لباس ها و وسایل مسیح میایستد. :_فاطمه زشته،اینا وسایل شخصیشه.. :+چرا اینجاس؟ :_میخواد بیاد جمع و جورش کنه..بیا... نگاهی به دو دست کت و شلوار مسیح،که بالاتر از همه ي لباس ها هستند،میاندازد میخندد :+داداشمون خوش سلیقه است ها... :_فاطمه؟ :+خوش تیپه ولی نیکی...به چشم برادري میگما :_فاطمه؟؟ :+خیلی خب بابا..چقدم لباس داره... :_فاطمه اگه کارت تموم شد بیا بریم.. زشته یه وقت میاد.. با هم به طرف آشپزخانه میرویم. :_قیمه پخته ام . ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :+اصلا مگه جنابعالی آشپزي بلدي؟ :_بله.. از منیر همه رو یاد گرفتم،البته به جز چند تا غذاي خیلی کوچولو... فاطمه ابرویش را بالا میدهد :+نه بابا.. آفـــریـــن،خوشم اومد،بوش که خوبه.. :_مامانینا که خونه نبودن،براي فرار کردن از تنهایی میرفتم پیش منیر،یاد بگیرم ازش..البته آشپزي رو خودم هم دوست دارم... :+حالا بریز برامون بخوریم ببینیم چه کرده این سرآشپز نیایش! :_هنوز آماده نیست ..حالا میوه ات رو بخور.. :+ببینم نیکی،شب اتفاق خاصی نیفتاد که؟ :_نه چی مثلا؟ :+درو قفل میکنی شب ها؟ :_آره..نمیدونی فاطمه،تا خود صبح با هر صدایی از خواب پریدم.. +:اي خدا بگم چی کار کنه این پدرروحانی رو... حالا تو همینجوري پیشش لباس میپوشی؟ :_آره،تازه چادرم سر میکنم فاطمه با ناباوري میخندد:دروغ میگی؟جلو شوهرت چادر سر میکنی؟؟ آره؟ :_شوهر واقعی نیست که.. +:نیکی حداقل چادر سر نکن،بعدا این پدرروحانی هرچی از طالبان و داعش بشنوه باور میکنه اسلام واقعی اون شکلیه... پیش خودش میگه وقتی دخترا،پیش شوهرشون چادر و چاقچول میکنن،پس مرداشون حتما سر میبُرن و جنایت میکنن دیگه :_چه ربطی داره آخه...اصلا فکر نکنم دقت کرده باشه،میدونی منو میبینه ولی نگام نمیکنه..فقط میبینه. میفهمی؟ :+به هرحال نظر من همینه.. این پدرروحانی،اسمشم به مسیحیا میخوره،بعدا اسلام زده میشه گناهش میاد گردن تو دیگه... صداي چرخیدن کلید و باز شدن در میآید،هیس میگویم و از پشت میز بلندـمیشوم. سریع چادرم را سر میکنم. چند لحظه بعد،مسیح با گام هاي بلندش به آشپزخانه میرسد،فاطمه بلند میشود و هم زمان سلام میدهیم. مسیح نگاهم میکند،بعد فاطمه را،دوباره مرا.. _:سلام..خیلی خوش اومدین،بفرمایید... نیکی جان چند لحظه میاي عزیزم؟ نقش بازي میکند! پشت سرش وارد هال میشوم :+فاطمه غریبه نیست،همه چیزو میدونه :_واقعا؟ سرم را تکان میدهم. :+کارم داشتین؟ انگار بغض و دعواي صبح،باعث شده کمی از خجالتم را کنار بگذارم :_آره،اومده بودم تو خونه بمونم،آخه هیچ جا نمیتونم برم...نمیدونستم مهمون داري ...الآن میرم مزاحم نمیشم :+اینجا خونه ي شماست.. در واقع مزاحم منم.. من و فاطمه میریم بیرون، شما راحت باشین تند و سریع می گوید:نه،نرو...قراره هم سایه باشیم دیگه،نه اینکه تا یکیمون هست اون یکی نباشه.. من میرم تو اتاقم، شما راحت باشین،قبول؟ سرم را تکان میدهم. مسیح به طرف اتاقش میرود. بدون اینکه برگردد زیر لب میگوید : این بوي قیمه ،از خونه ي کدوم آدم خوشبخت میاد؟ خنده ام میگیرد. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : اولین چیزی که نه تنها حواسم را بلکه چشمانم را مجذوب خودش کرد لابی زیبا و شیک هتل بود . لابی مجلل با سقفی بلند و لوسترهای لوکس با تم رنگ قهوه ای و چوبی آرامش عجیبی رقم زده بود . فضای زیبای کنار آبنما ؛ با مجسمه های سنگی که بی شباهت به مجسمه های اهرام ثلاثه ی مصر نبود زیبایی و چشم نواز خیره کننده ای بوجود آورده بود . نگاهم را به اخم نشسته در صورتش دوختم و گفتم : من نمیتونم تا آخر سفر این اخم ترو تحمل کنم و دائم غر غر کنی . لطفا دو تا اتاق جداگانه بگیر . به حالت کنایه گفت : امری دیگه باشه سر کار خانم؟؟! نه از شما زیاد به ما خیر رسیده . پوزخندی زد و در حالی که شناسنامه اش را از جیب کافنشنش در می آورد گفت : نه خوبه کم هم نمیاری . من حوصله ی ناز کشیدن و ادا اطوار های تو یکی رو ندارم . لطفا تا آخر این سفر روی اعصابم نباش . روبروش ایستادم ... و سعی کردم هر طور شده جوابش را بدهم . هر چند که خلاف خواسته های درونی ام بود . اما کوتاه آمدن و نرمش در مقابل چنین آدمی تنها یک معنی می داد ... و آنهم چیزی نبود جز تسلیم در برابر خواسته اش. لب وا کرده و گفتم : می‌دونی همش با خودم میگم کاش که اونشب قبول نمی کردم شرطی که واسم گذاشتی . اما قرار بود مثل آدم کنار هم زندگی کنیم نه اینکه دائم یکی زخم بزنه و دیگری فقط تحمل کنه . چشماش رو ریز کرد و صورتش را جلوی صورتم قرار داد و گفت : آره ،قرارمون همین بود اما قرار هم نداشتیم که وابستگی بوجود بیاد . نباید وابسته می‌شدی خانم تابش ... نمی‌تونستم پلک بزنم ... باورم نمیشد ... چطور فهمیده بود . من که تمام تلاشم رو کرده بودم تا بویی نبره !! درصدد انکار برآمده و تیز شده و با عصبانیت گفتم : خیال ورت داشته آقای دکتر ... خواب دیدی خیر باشه . کی میاد از یک آدم از خود راضی و گند اخلاق خوشش بیاد ... پوزخندی زد و گفت : فعلا که جناب عالی خوب خوشت اومده . شناسنامه ات‌ رو بده حوصله کل کل با تو یکی رو ندارم . از زیپ جلویی کیفم درآورده و بهش دادم و گفتم : بهت ثابت میکنم .آقای گند اخلاق ... از دستم کشیدش و به طرف مسوول پذیرش هتل رفت . من هم پشت سرش رفته و کنارش ایستادم . مرد جوان لاغر اندامی با صورت برنزه و چشمانی تنگ با خوشرویی با امیر حسین دست داد و حسابی خوش آمد گفت . --اقا بی زحمت دو تا اتاق می خواستم . فقط اگه میشه زودتر خیلی خسته ام . --شناسنامه ها رو لطف کنید بذارید روی میز . نگاهی به هر دو انداخت و با دقت صفحه شناسنامه رو نگاه کرد و بعد هم نگاهی از سر کنجکاوی میان من و امیر حسین رد و بدل کرد و بعد هم پرسید : شما که زن و شوهر هستید ؛ چه دلیلی داره اتاق جداگانه ؟! امیر حسین نگاه بی تفاوتی به من انداخت و گفت : اقای محترم نمیشه که مسائل خصوصی مون رو برای شما بگم . لطفا کار ما رو راه بنداز. --نمیشه برادر من ؛ باور کنید نمیشه . من معذوریت دارم . باید جواب گوی خیلی ها باشم . من دلیل اصرار شما رو نمی فهمم . دستش را روی میز گذاشت و سرش را به طرفش خم کرد و آهسته طوری که من متوجه نشوم که شدم گفت : من وقتی میخوابم شبا خر و پف می کنم . نمی‌خوام خانومم این چند روز که اومده سفر بهش بدبگذره . حالا تو آقایی کن دو تا اتاق بده به ما . همزمان با مرد جوان خنده ام گرفت و طوری که نتونستم خنده ام را مهار کنم و از خنده ریسه می رفتم و صدای خنده ام سکوت هتل را در هم می شکست . نگاهی از سر خشم بهم انداخت و با چشم و ابرو برایم خط و نشان کشید . اما دیگه چه اهمیتی داشت ! من آب از سرم گذشته بود چه یک وجب چه صد وجب ... دوباره به مرد جوان نگاهی انداخت و گفت : دیگه روی ما رو زمین ننداز . کلید را روی میز گذاشت و گفت : من شرمنده ام منم مسوولم و معذور ... دستم بسته است . دلیل شما موجه نیست حتی اگر هم موجه باشه باز هم قابل قبول نیست . بفرمایید برید . اتاق ۲۱۵ طبقه ی دوم . هرچند که خوشحال بودم از اینکه قراره باهاش یک جا باشم و زیر یک سقف ... اما اخلاق های ضد و نقیضش بد جور اعصابم را خرد می کرد . کلید را در قفل چرخاند و درب را باز کرد و چمدان ها را پشت سر خودش به داخل کشید و من هم همچون دخترکی بی پناه و یتیم پشت سرش راه افتادم . در را به آرامی پشت سرم بستم و با دیدن تخت دو نفره ای که وسط اتاق به چشم می خورد قلبم تیر کشید و دلم می خواست همان جا روی زمین بنشینم و زار بزنم ...👇🏻👇🏻👇🏻