هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشتاد_چهار به طرف آشپزخانه میروم. :+ببین من آدرس اینجا رو برات میفرست
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هشتاد_پنج
:_چقدر خوب.. بیا من تو رو به خانمم معرفی کنم
به طرف واحدشان میرود،خجالت میکشم بگویم دیرم شده..
در را با کلید باز میکند
:_بفرما تو دخترم.. بیا تو...
:+نه ممنون،مزاحمتون نمیشم...
سرش را داخل میبرد
:_حاج خانم بیا ببین کی اینجاست؟
:+آقاي آشوري،من...
صداي نفر سوم،مرا از حرفم منصرف میکند.
پیرزنی با صورت مهربان،در چهارچوب در میایستد.
:_چیه آشوري؟چرا نرفتی؟
آقاي آشوري مرا نشانش میدهد :همسایه ي جدیده ها.. دیدي
بیخودي نگران بودي،بهترین همسایه قسمتمون شده..
چقدر خونگرم و صمیمی است...
خانم آشوري صورتم را میبوسد
:_به به به.. خیلی خوشحالم از آشناییتون.. خوشبخت باشی دخترم...
لبخند میزنم،دلم نمیآید جمع صمیمیشان را ترك کنم
:+ممنون حاج خانم،سلامت باشین..
آقاي آشوري با لبخند میگوید
:_میبینی چقدر بی آزار و آرومن.. دیشب اومدن خونه شون
حاج خانم با تعجب نگاهم میکند
:+جدي؟چه بی سر و صدا و بی دامبول دیمبول...
میگویم :نه من و همسرم،(هنوز از گفتن واژه اش،اکراه دارم(..
:_من و همسرم تصمیم گرفتیم جشن نگیریم...
حاج خانم میگوید:چه عالی.. چقدر خوب.. چیه این هزینه هاي
بیخودي..فقط اسراف
در دل میگویم:خبر ندارم امشب،چه بساط پر از اسرافی پهن خواهند
کرد...
خیلی دیر شده،باید بروم...
:_منو ببخشید.. من یه کم خرید دارم،اگه اجازه بدین از خدمنتون
مرخص میشم،بعدا خدمت میرسم.
آقاي آشوري میپرسد:ببخشید دخترم،حمل بر بیادبی نشه،چه
خریدي؟
:_خواهش میکنم.. یه کم وسایل خوراکی لازم دارم..
این اولین بار است که میخواهم خرید کنم..
خریدهاي خانه را همیشه،تلفنی منیر سفارش میداد و اشرفی،راننده بابا تحویلشان میداد.
آقاي آشوري میگوید:چه کاریه دخترم.. این فروشگاه بزرگ سر
خیابون،همه چی داره.. حتی داخلش قصابی هم هست.. شما زنگ
بزن،پیک دارن.. خیلی سریع هرچی بخواي میرسونن دستت...
_:واقعا؟
:+بله واقعا.. آدم مطمئنی هم هستن،خیالت راحت...
با این تیر،میشود چند نشان زد..
هم راه خانه را گم نمیکنم،هم فاطمه پشت در نمیماند،هم خریدهایم
را انجام میدهم.
تشکر میکنم و شماره را از حاج خانم میگیرم.
حاج خانم هم مدام اصرار دارد که با مسیح به آنها سر بزنیم.
چه میداند،من همسایه ي امروز و فردایشان هستم... امروز هستم و
شاید فردا نباشم!
به خانه برمیگردم.
باید سریع با فروشگاه تماس بگیرم.
★
ظرف میوه را جلوي فاطمه میگذارم.
فاطمه از آشپزخانه بیرون میرود.
:_فاطمه کجا میري،بیا بشین اینجا بذا منم غذامو بپزم
پشت سرش بیرون میروم،فاطمه انگار نه انگار، مخاطب من است!
:_کجا میري فاطمه جان؟
وارد سالن میشود و کنار لباس ها و وسایل مسیح میایستد.
:_فاطمه زشته،اینا وسایل شخصیشه..
:+چرا اینجاس؟
:_میخواد بیاد جمع و جورش کنه..بیا...
نگاهی به دو دست کت و شلوار مسیح،که بالاتر از همه ي لباس ها
هستند،میاندازد
میخندد
:+داداشمون خوش سلیقه است ها...
:_فاطمه؟
:+خوش تیپه ولی نیکی...به چشم برادري میگما
:_فاطمه؟؟
:+خیلی خب بابا..چقدم لباس داره...
:_فاطمه اگه کارت تموم شد بیا بریم.. زشته یه وقت میاد..
با هم به طرف آشپزخانه میرویم.
:_قیمه پخته ام .
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هشتاد_شش
:+اصلا مگه جنابعالی آشپزي بلدي؟
:_بله.. از منیر همه رو یاد گرفتم،البته به جز چند تا غذاي خیلی
کوچولو...
فاطمه ابرویش را بالا میدهد
:+نه بابا.. آفـــریـــن،خوشم اومد،بوش که خوبه..
:_مامانینا که خونه نبودن،براي فرار کردن از تنهایی میرفتم پیش
منیر،یاد بگیرم ازش..البته آشپزي رو خودم هم دوست دارم...
:+حالا بریز برامون بخوریم ببینیم چه کرده این سرآشپز نیایش!
:_هنوز آماده نیست ..حالا میوه ات رو بخور..
:+ببینم نیکی،شب اتفاق خاصی نیفتاد که؟
:_نه چی مثلا؟
:+درو قفل میکنی شب ها؟
:_آره..نمیدونی فاطمه،تا خود صبح با هر صدایی از خواب پریدم..
+:اي خدا بگم چی کار کنه این پدرروحانی رو...
حالا تو همینجوري پیشش لباس میپوشی؟
:_آره،تازه چادرم سر میکنم
فاطمه با ناباوري میخندد:دروغ میگی؟جلو شوهرت چادر سر میکنی؟؟ آره؟
:_شوهر واقعی نیست که..
+:نیکی حداقل چادر سر نکن،بعدا این پدرروحانی هرچی از طالبان و
داعش بشنوه باور میکنه اسلام واقعی اون شکلیه... پیش خودش
میگه وقتی دخترا،پیش شوهرشون چادر و چاقچول میکنن،پس
مرداشون حتما سر میبُرن و جنایت میکنن دیگه
:_چه ربطی داره آخه...اصلا فکر نکنم دقت کرده باشه،میدونی منو
میبینه ولی نگام نمیکنه..فقط میبینه. میفهمی؟
:+به هرحال نظر من همینه.. این پدرروحانی،اسمشم به مسیحیا
میخوره،بعدا اسلام زده میشه گناهش میاد گردن تو دیگه...
صداي چرخیدن کلید و باز شدن در میآید،هیس میگویم و از پشت
میز بلندـمیشوم.
سریع چادرم را سر میکنم.
چند لحظه بعد،مسیح با گام هاي بلندش به آشپزخانه میرسد،فاطمه
بلند میشود و هم زمان سلام میدهیم.
مسیح نگاهم میکند،بعد فاطمه را،دوباره مرا..
_:سلام..خیلی خوش اومدین،بفرمایید... نیکی جان چند لحظه میاي
عزیزم؟
نقش بازي میکند!
پشت سرش وارد هال میشوم
:+فاطمه غریبه نیست،همه چیزو میدونه
:_واقعا؟
سرم را تکان میدهم.
:+کارم داشتین؟
انگار بغض و دعواي صبح،باعث شده کمی از خجالتم را کنار بگذارم
:_آره،اومده بودم تو خونه بمونم،آخه هیچ جا نمیتونم
برم...نمیدونستم مهمون داري ...الآن میرم مزاحم نمیشم
:+اینجا خونه ي شماست.. در واقع مزاحم منم.. من و فاطمه میریم
بیرون، شما راحت باشین
تند و سریع می گوید:نه،نرو...قراره هم سایه باشیم دیگه،نه اینکه تا
یکیمون هست اون یکی نباشه.. من میرم تو اتاقم، شما راحت
باشین،قبول؟
سرم را تکان میدهم. مسیح به طرف اتاقش میرود.
بدون اینکه برگردد زیر لب میگوید : این بوي قیمه ،از خونه ي کدوم
آدم خوشبخت میاد؟
خنده ام میگیرد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوچهلوسه:
اولین چیزی که نه تنها حواسم را بلکه چشمانم را مجذوب خودش کرد لابی زیبا و شیک هتل بود .
لابی مجلل با سقفی بلند و لوسترهای لوکس با تم رنگ قهوه ای و چوبی آرامش عجیبی رقم زده بود .
فضای زیبای کنار آبنما ؛ با مجسمه های سنگی که بی شباهت به مجسمه های اهرام ثلاثه ی مصر نبود زیبایی و چشم نواز خیره کننده ای بوجود آورده بود .
نگاهم را به اخم نشسته در صورتش دوختم و گفتم : من نمیتونم تا آخر سفر این اخم ترو تحمل کنم و دائم غر غر کنی .
لطفا دو تا اتاق جداگانه بگیر .
به حالت کنایه گفت : امری دیگه باشه سر کار خانم؟؟!
نه از شما زیاد به ما خیر رسیده .
پوزخندی زد و در حالی که شناسنامه اش را از جیب کافنشنش در می آورد گفت : نه خوبه کم هم نمیاری .
من حوصله ی ناز کشیدن و ادا اطوار های تو یکی رو ندارم .
لطفا تا آخر این سفر روی اعصابم نباش .
روبروش ایستادم ...
و سعی کردم هر طور شده جوابش را بدهم .
هر چند که خلاف خواسته های درونی ام بود .
اما کوتاه آمدن و نرمش در مقابل چنین آدمی تنها یک معنی می داد ...
و آنهم چیزی نبود جز تسلیم در برابر خواسته اش.
لب وا کرده و گفتم : میدونی همش با خودم میگم کاش که اونشب قبول نمی کردم شرطی که واسم گذاشتی .
اما قرار بود مثل آدم کنار هم زندگی کنیم نه اینکه دائم یکی زخم بزنه و دیگری فقط تحمل کنه .
چشماش رو ریز کرد و صورتش را جلوی صورتم قرار داد و گفت : آره ،قرارمون همین بود اما قرار هم نداشتیم که وابستگی بوجود بیاد .
نباید وابسته میشدی خانم تابش ...
نمیتونستم پلک بزنم ...
باورم نمیشد ...
چطور فهمیده بود .
من که تمام تلاشم رو کرده بودم تا بویی نبره !!
درصدد انکار برآمده و تیز شده و با عصبانیت گفتم : خیال ورت داشته آقای دکتر ...
خواب دیدی خیر باشه .
کی میاد از یک آدم از خود راضی و گند اخلاق خوشش بیاد ...
پوزخندی زد و گفت : فعلا که جناب عالی خوب خوشت اومده .
شناسنامه ات رو بده حوصله کل کل با تو یکی رو ندارم .
از زیپ جلویی کیفم درآورده و بهش دادم و گفتم : بهت ثابت میکنم .آقای گند اخلاق ...
از دستم کشیدش و به طرف مسوول پذیرش هتل رفت .
من هم پشت سرش رفته و کنارش ایستادم .
مرد جوان لاغر اندامی با صورت برنزه و چشمانی تنگ با خوشرویی با امیر حسین دست داد و حسابی خوش آمد گفت .
--اقا بی زحمت دو تا اتاق می خواستم .
فقط اگه میشه زودتر خیلی خسته ام .
--شناسنامه ها رو لطف کنید بذارید روی میز .
نگاهی به هر دو انداخت و با دقت صفحه شناسنامه رو نگاه کرد و بعد هم نگاهی از سر کنجکاوی میان من و امیر حسین رد و بدل کرد و بعد هم پرسید : شما که زن و شوهر هستید ؛ چه دلیلی داره اتاق جداگانه ؟!
امیر حسین نگاه بی تفاوتی به من انداخت و گفت : اقای محترم نمیشه که مسائل خصوصی مون رو برای شما بگم .
لطفا کار ما رو راه بنداز.
--نمیشه برادر من ؛ باور کنید نمیشه .
من معذوریت دارم .
باید جواب گوی خیلی ها باشم .
من دلیل اصرار شما رو نمی فهمم .
دستش را روی میز گذاشت و سرش را به طرفش خم کرد و آهسته طوری که من متوجه نشوم که شدم گفت : من وقتی میخوابم شبا خر و پف می کنم .
نمیخوام خانومم این چند روز که اومده سفر بهش بدبگذره .
حالا تو آقایی کن دو تا اتاق بده به ما .
همزمان با مرد جوان خنده ام گرفت و طوری که نتونستم خنده ام را مهار کنم و از خنده ریسه می رفتم و صدای خنده ام سکوت هتل را در هم می شکست .
نگاهی از سر خشم بهم انداخت و با چشم و ابرو برایم خط و نشان کشید .
اما دیگه چه اهمیتی داشت !
من آب از سرم گذشته بود چه یک وجب چه صد وجب ...
دوباره به مرد جوان نگاهی انداخت و گفت : دیگه روی ما رو زمین ننداز .
کلید را روی میز گذاشت و گفت : من شرمنده ام منم مسوولم و معذور ...
دستم بسته است .
دلیل شما موجه نیست حتی اگر هم موجه باشه باز هم قابل قبول نیست .
بفرمایید برید .
اتاق ۲۱۵ طبقه ی دوم .
هرچند که خوشحال بودم از اینکه قراره باهاش یک جا باشم و زیر یک سقف ...
اما اخلاق های ضد و نقیضش بد جور اعصابم را خرد می کرد .
کلید را در قفل چرخاند و درب را باز کرد و چمدان ها را پشت سر خودش به داخل کشید و من هم همچون دخترکی بی پناه و یتیم پشت سرش راه افتادم .
در را به آرامی پشت سرم بستم و با دیدن تخت دو نفره ای که وسط اتاق به چشم می خورد قلبم تیر کشید و دلم می خواست همان جا روی زمین بنشینم و زار بزنم ...👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻 ادامه
برای بخت سیاه و نگون بختی ام ...
تا می آمدم دل خوش کنم به وجودش ...
به اینکه تکیه گاهم هست همه چیز خراب میشد .
با عصبانیت کافشنش را درآورد و روی تخت انداخت و با چشم هایی به خون نشسته صداش رو بالا برد و گفت : به چه حقی بلند خندیدی ؟! اونم پیش اون مردک !!
به تته پته افتاده و با هزار ترس و لرز گفتم : ببخشید ...
ب..به خدا حواسم نبود .
یهو صدام رفت بالا .
کلافه و عصبی بود .
دستش را پشت گردنش می کشید و تند تند نفس عمیق می کشید .
میخواست اعصابش را کنترل کند اما نمی توانست ...
--خوب گوشات رو باز کن طهورا .
تا وقتی اسمت توی شناسنامه ی منه و من شوهرتم باید درست رفتار کنی .
سنگین و متین رفتار کنی .
بدون هر و کر ...
با حجاب کامل ...
شیر فهم شد ؟؟ ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456
#سلامبرحسینــ(ع)✋🏻✨
صبحِامیدمن ای
شمس جهانتاب|حُسین|
و سلام لک منی
و لِاَصحاب|حُسین|
صباحکمحسینیـ♥️ــۍ
@mahruyan123456🍃