eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دستم به دستگیره در نرسیده بود که از پشت سر لباسم کشیده شد . سرم را چرخاندم و با قیافه ی هاج و واج امیر حسین روبرو شدم . دستش را آرام پایین آورد و نفس عمیقی کشید و گفت : چی شد !؟ دوباره چرا منو و تو یک ساعت نمی تونیم با هم با آرامش حرف بزنیم . کجای کار می لنگه . واقعا دیگه اعصاب درست و حسابی برام نمونده . معنی این کارا چیه ؟ صدایش را کمی بالا تر برد و گفت : احمق من شوهرتم !! -صدات رو بیار پایین . حوصله ی جنگ و جدل ندارم . تو شوهر منی اما به قول خودت فقط اسمی . یادت که نرفته !؟ چقدر این قضیه رو مثل شلاق تو صورتم زدی و تحقیرم کردی . حالا به همین زودی یادت رفت !؟ مگه علنا اعلام نکردی من به هیچ وجه به عنوان همسر به تو نگاه نمی کنم . پوزخندی زده و سری از روی تاسف برایش تکان دادم : نه آقا آنقدر ها هم که فکر کردی ابله نیستم . دستش را به دیوار تکیه داد و یک دست دیگرش را سد راهم ! با عصبانیتی که از نگاهش مشهود بود گفت : الان می خوای چی رو بهم ثابت کنی ! آره من قبول دارم که کوتاهی کردم در حقت . اما جواب بدی رو که با بدی نمیدن . من تازه دارم بهت عادت می کنم . دیگه نمی دونم باید چیکار کنم واست . لب هاش رو به داخل جمع کرد و با تأسف گفت : متاسفم که به یک آدم مرده حسادت می کنی . جون به جون زن ها کنی حسادت توی خونشون نهفته ! تو داری به احساس من نسبت به همسرم حسادت می کنی . واقعا بچه ای طهورا! -نه امیر حسین خان ! دیدی بازم داری زود قضاوت می کنی . همین طور می‌بری و میدوزی... مشکل من با تو اینه که تو هنوز هم به من هیچ احساسی نداری ... خودت داری با زبان حال خودت میگی من تازه دارم به وجودت عادت می کنم . واویلا بر من ! که من باید هم بستر مردی بشم که اگر چه در ظاهر همسرمه از هنوز در قلبش هیچ جایی ندارم . اما نه ! من هم برای خودم ارزش قائلم . شاید پیش خودت بگی این دختره قبلا دست خورده و بیوه ی یکی دیگه بوده . پس باید از خداش هم باشه که .... ولی نه زهی خیال باطل . من تا زمانی که پی به احساسات درون تو نبرم حاضر نیستم زندگی مشترکم رو با تو آغاز کنم . نیشخندی به چهره ی درهمش زده و گفتم : خوب ، حق همخونه ای رو به جا آوردی . قرار بود هم اتاقی باشیم نه زن و شوهر ... این حرف خودت بود ... رگه های خشم در چشمش موج میزد . رگ گردنش متورم شده بود و می پرید . معلوم بود که حسابی توپش پره . مشتش را به دیوار کوبید و زیر لب غرید : حرف نزن ... دیگه هیچی نگو ! تمومش کن این حرف های تکراری رو ! خسته ام کردی . هر بار باید این خزعبلات رو تحویلم بدی . داری از آب گل و آلود ماهی می گیری طهورا . تو چطور زنی هستی . نمی فهمم . -من خوب می فهمم این تو هستی که خودت رو به نفهمی زدی . تو تمام فکر و ذهنت پیش فتانه است . چطور انتظار داری من وجودم رو پیش کش تو کنم و دم نزنم ... مگه با برده ات رفتار می کنی . خشمگین تر از قبل شد و دستش را جلو آورد و بیخ گلویم گذاشت و فشارش داد . نفسم بالا نمی آمد و از ترس داشتم سکته می کردم . فشارش رو هر لحظه بیشتر می کرد و من توان حرف زدن نداشتم . داشتم زیر دستای قوی و زورمندش جون می دادم . مثل مرغ دست و پا می زدم . اشک از چشمام می اومد ... اما ذره ای دل سنگش نرم نشد ! دستام رو روی دستش گذاشتم تا ولم کنه اما با شدت مرا به دیوار کوبید . و گلویم را آزاد کرد . سینه ام به خس خس افتاده بود . و نفسم بالا نمی آمد . چشمام سیاهی می رفت و سایه ای محو از چشم های از حدقه در آمده اش جلوی نگاهم نقش بسته بود . تهدید وار با صدای بلندش گفت: دفعه ی آخرت باشه که روی حرف من حرف میزنی . تو زبون خوش حالیت نمیشه . باید حتما زور بالای سرت باشه . چشم هایم تار شده بود و تنها گوش هایم صدایش را می شنید . کمی لحنش را آرام تر کرد و با حالتی شبیه به پشیمانی گفت : آخه ! لعنتی چرا همش ساز خودتو میزنی . چرا درکم نمی کنی ! من با وجود تو آرامش می گیرم . وقتی کنارمی ! اونوقت تو با بی رحمی این آرامش رو از من دریغ می کنی ... پلک هایم روی هم افتاد و تن بی جانم روی زمین ... فریاد های مبهمش از دور دست ها به گوشم می رسید . به زور لای چشمم را باز کرده و دیدمش ! به هول و ولا افتاده بود و با دستپاچگی دنبال اسپری ام می گشت . و با دست محکم بر فرق سرش کوبید و با عجزو لابه گفت : یا حضرت زهرا طهورا رو از تو می خوام . بلایی سرش نیاد ... ** آب خنکی روی صورتم پاشید و اسپری را در دهانم گذاشت و مرا وادار به نفس کشیدن می کرد . چند نفس عمیق کشیدم و هوا تازه را به ریه هایم فرستادم . آرام ، آرام توانستم چشم هایم را باز کنم و صورت نگران و پر از تشویشش را ببینم.👇🏻
ادامه 👆🏻👆🏻 چنگی به موهاش زد و با ندامت گفت غلط کردم طهورا . نفهمیدم چه کار کردم . یک لحظه خون جلوی چشمام رو گرفت . ترو به روح پدرت منو ببخش . از من بگذر ... دستش را نزدیک صورتم آورد . با عصبانیت دستش را پس زدم . و سرم را از روی بالش برداشتم و روسری افتاده روی شانه هایم را روی سرم انداختم و به قیافه ی نادمش زل زده و با نفرت گفتم حالم از بهت بهم میخوره . تو بویی از انسانیت نبردی . من چقدر ساده بودم که فکر می کردم تو با اون عوضی فرق داری . اما نه ... توام عین همون یک آشغال وحشی هستی . دیگه یک لحظه ام اینجا نمی مونم . بغض کرده و ادامه دادم : حیف که پدرم زنده نیست وگرنه خوب می دونست چطور حقت رو کف دستت بذاره . چطور دلت اومد روی من ! روی دختری که تو این دنیای به این بزرگی کسی رو ندارم دست بلند کنی . خاک بر سر من با این زندگیم !! آخ بابا کجایی ! ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
ali-zand-vakili-donyaye-bi-rahm-128.mp3
3.53M
ویژه پارت امشب طهورا ❤️ با صدای علی زند وکیلی 🍃
دست ما باز بلند اسـت به گداے سر صبح ✨ بسته ام رشته ی دل را به نخ شال حسِین ♥️ صبحتون حسینے ⚜️ @mahruyan123456 🍃
😔 🥀در آستانۀ تو کسی نا امید نیست آقا برای ما همه، باب الحوائجی 🥀بی شک شفیع ماست نگاه رئوف تو در رستخیز واهمه باب الحوائجی 💔 ‌‌@mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_هفتاد_شش مسیح لبخندش را ڪنترل مےڪند،سعے مےڪند متوجہ برق شیطنت چشمان
💗| ✨| اما من متوجہ بودم،شرایط سخت عمو را.. مسیح دستش را جلوی صورتم تڪان مےدهد +:ڪجایے؟؟ سرمـ را بالا مےآورم. :_هوم؟ هیچجا،هیچجا...یعنے همینجا..چے مےگفتن حالا؟ :+میگف خیلے وقتہ از ثبتنامت مےگذره،اگہ نمےخواے باید ڪلاسارو ڪنسل ڪنے. سرمـ را پایین مےاندازم. مسیح با طمأنینہ صدایم مےزند :+نیڪـــے؟ َلحنش،آب آرام مےشود بر آتش قلبمـ. فڪر نمےڪردمـ روزے یادآورے خاطرات گذشتہ ایتقدر سخت باشد. این چند ماه اخیر ڪہ آنقدر برایم پر از دردسر بود ڪہ بہ گمانم بہ اندازهے دهسال گذشتہ است. سرمـ را بلند مےڪنم و بہ مردمڪهاے براقش خیره مےشوم. +:غذاتو بخور آرامش ڪلامش،بہ یڪباره همہے وجودم را فرا مےگیرد. بہ همین سادگے با شنیدن صدایش،فارغ از رنجهاے گذشتہ و نگرانےهاے آینده... مشغول خوردن مےشوم. صداے مسیح باعث مےشود سرم را بلند ڪنم. :+ ِڪے ثبتنام ڪردے؟ :_آذر ماه :+پس چرا نرفتے؟ :_راستش من لازم نمےدونم یاد گرفتن رانندگے رو..بابام خیلے اصرار داشتن،مےخواستن من مشغول بشم،یعنے سرم شلوغ بشہ خودشون هم ثبتنام ڪردن +:قطرهچڪونے اطلاعات مےدے من ڪنجڪاو میشم. واسہ چے عمو مےخواست سرت شلوغ بشہ؟ سرم را پایین مےاندازم. :_تا فڪر و خیال نڪنم... :+فڪر و خیال چے؟ بہ نظرم تا همینجا ڪافیست.. زیادهروے و دهنلقے ڪردهام. نقطہے تاریڪے در زندگیم نیست اما لزومے هم ندارد مسیح از خواستگارے سیاوش باخبر بشود. ناخودآگاه از واڪنشش مےترسم. سرم را بلند مےڪنم. :_ڪلا دیگہ...حالا خیلے هم مہم نیست...فردا میرم ثبتنامم رو لغو مےڪنم. :+نہ،این ڪارو نمےڪنے.. با تعجب نگاهش مےڪنمـ. آمرانہ دستور مےدهد. :+مےدونم نیازے بہ یاد گرفتنش ندارے.. منم با این موضوع موافقم ڪہ اگہ افتخار بدین بنده،رانندهے شخصےتون باشم و هرجا علیاحضرت امر ڪردن برسونمشون..ولے بہ هرحال لازمه ڪہ بلد باشے... شاید یہ روزے بہ دردت بخوره.... از حرفها و لحنش خندهام گرفتہ،اما مےگویم :_آخہ پسرعمو.. تو این روزاے شلوغ ڪہ ڪلے ڪار دارم،وقت و انرژے واسہ رانندگے نمےمونہ برام.. مسیح چشمڪریزے مےزندـ :+بسپارش بہ من! لبخند مےزنم و سرمـ را پایین مےاندازم. چقدر خوب است ڪہ هستے! غذایمـ تمام مےشود. مےخواهم بلند شوم ڪہ مسیح مےگوید :+انصافا دست و پنجہے طلاخانم، طلاست ولے.... یڪ تاے ابرویش را بالا مےدهد و مشتاقانہ نگاهم مےڪند. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| با تعجب مےپرسم :_ولے چے؟؟ :+ولے قیمہ اے ڪہ شب اول بہم دادے ،ار این خوشمزهتر بود. ناخودآگاه،لبخند مثل لکہاے جوهر درون ظرف آب،روے صورتم پخش مےشود. :_نوش‌جان... مسیح لبخند گرمے مےزند. ★ ڪتابهایم را با شتاب بالا و پایین مےڪنم. شمارههاے بندها و قوانین،جلوے چشمم رژه مےرود. این تبصره براے ماده ے شماره ے چند بود ؟ گیج شدهام. هیجوقت فڪر نمےڪردم درسها تا این حد،سخت بہ نظرم برسند. اما این روزها،ڪلاسها برایم ملال اور شده و درسها مشڪل... شاید هم چون این روزها،بیشتر از هر چیزے اسم تو در ذهنم بالا و پایین مےشود. "بنا بہ بند سوم ماده ے پنجم قانون مجازات اسلامی"... صداے مسیح در سرسراے ذهنم مےپیچد ":بنده رانندهے شخصےتون هستم و هرجا علیاحضرت فرمودن برسونمشون" خون زیر پوستم مےدود و لبخندے بےاراده،لبهایم را از هم باز مےڪند. باز هم پر شدهام از نامش. سرم را تڪان مےدهم تا افڪارم سامان گیرند. دوباره سرم را روے ڪتاب خم مےڪنم. "بر طبق این بند"... صدایش،نوازشے مےشود بر روح سرگردانم "یعنے بگم پسرعموشم؟؟" چرا دچار این احساس شدهام؟حسے ڪہ تا بہ حال نداشتہام.. مگر نہ اینڪہ قول و قرارے بین ماست ڪہ مثل هر معاهدهاے زمان و مدت انقضایے دارد.. اگر این زمان بہ پایان برسد و مسیح،مرا راهے خانہے پدرے ڪند چہ؟ این احسا ِس لطیف ڪہ در من جوانہ زده،نڪند بے سرانجام باشد؟ مدادم را برمےدارم و با نگرانے تڪانش مےدهم. تڪلیف من با آیندهام چیست؟ خب شاید.. شاید واقعا من و او براے هم ساختہ شده ایم... اگر اینطور نباشد چہ؟ اگر مردے مثل مسیح انتخابم بود،پس چرا دست رد بہ سینہے دانیال زدم؟ دستم را محڪم روے میز مےڪوبم و بلند مےگویم:"نہ" یڪ لحظہ بہ خودم مےآیم. باز هم سڪو ِت اتاق... نہ! مسیح با دانیال فرق دارد. اصلا مسیح با همہ ی مردان دنیا فرق دارد. ڪلافہ،هر دو دستم را درون موهایم مےبرم. درست شبیہ مسیح! سرم را روے میزـمےگذارم. خداے من،این روزها چقدر از مسیح پر شدهام... صداے زنگ موبایلم مےآید. با دیدن اسم "زنعمو شراره" روے صفحہ رنگ از صورتم مےپرد. بہ ڪلے فراموش ڪرده بودم.لبم را مےگزم و سرم را پایین مےاندازم. اگر بےادبے محسوب نمےشد،اصلا جواب نمےدادم. اما انگار حالا چارهاے نیست. :_سلام زنعموجان ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456