eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_هفت با شیطنت نگاهم می کند +:خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو
💗| ✨| هم پای من مشکی سیدالشهدا به تن می کند و به خاطر من هیچ کدام از مهمانی ها را نمی رود. دلم خوش است و لبم خندان... اما بابا،هنوز چیزهایی هست که بابتشان نگرانم.هنوز می ترسم یک روز یکی از ما کم بیاورد... من بدون محبت های مسیح می میرم بابا! می ترسم از روزی که زندگی کوچکمان سه نفره بشود.حضور نفر سومی به عنوان فرزند من و مسیح می تواند آغاز وحشتناکی برای اختلاف هایمان باشد.. عمووحید دل گرمم می کند. می گوید محال است گریه به سیدالشهدا کنی و دستت را نگیرند. هنوز می گوید از هدایت مسیح ناامید نشوم و هرکاری از دستم برمی آید انجام دهم.هنوز می گوید ساده نگذرم از کنار چشم هایی که برای زهرای مرضیه اشک ریخته اند ... برایم دعا کن بابا...دختر کوچکت این روزها کمی نگران است.... "پایان فصل اول" بامداد روز پنج شنبه هفتم دی ماه سال نود و شش ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
سلام خدمت همه همراهان گرامۍ رسیدن ماه پربرڪت رمضان رو تبریک میگم خدمتتون🌸 1️⃣قسمت پایانی رمان مسیحا هم تقدیم حضورتون شد انشالله از این رمان خوشتون اومده باشه😍 و درباره فصل دو هم خانوم نظرے ادامه ندادند فصل ۲ اش رو و فعلا هم قصد ادامه دادن فصل ۲ این رمان رو ندارند🌱 2️⃣ درباره رمان طہورا نیز این چند وقت نویسنده یک کسالتی داشتند و قادر به نوشتن نبودن ولی انشالله حتما ادامه این رمان رو از شب های اینده خواهیم داشت و تموم نشده💯 ممنون از صبوریتون✨ التماس دعا🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دو هفته ای از آمدنم به خانه ی رویاهایم می گذشت . دو هفته ای که هر روزش جز شیرین ترین و خاطره انگیز ترین روزهای عمرم محسوب می شد . از محبت های خالصانه اش تا مردانگی و معرفتش همه و همه دست به دست هم داده بودند تا من دوباره بتوانم از پس تمام این مشکلات قد علم کنم و دوباره باایستم . روبرویم نشسته بود و سر میز صبحانه مشغول لقمه گرفتن برای من ! و غرق تماشای صورت ماهش بودم . لقمه را طرفم گرفته و با لبخند گفت : باز چی شده ! خانومم رفته تو فکر ! دست جلو برده تا لقمه را از دستش بگیرم که با شیطنت دستش را عقب کشید و گفت : نه دیگه نشد ؛ دهنت رو باز کن خودم بذارم دهنت . -سر صبح اذیت نکن دیگه امیر حسین . منو انقد بد عادت نکن . دل من بی ظرفیته . تاب این همه محبت رو نمیاره . دستش را جلو آورد و من با نگاه مصممش تسلیم خواسته اش شده و دهان باز کرده و لقمه ای خوشمزه را مزه کردم . کتش را از روی دسته صندلی برداشت و در حالی که به من چشم دوخته بود ، گفت : می‌خوام برم بیمارستان . مواظب خودت باشی ها . دست به سیاه و سفید نمیزنی تا من بیام . سرش را کمی کج کرده و دوباره تاکید کرد : باشه طهورا خانم ! -انقد نگران نباش . باور کن چیزیم نمیشه . خسته شدم انقد خوردم و خوابیدم و استراحت کردم . بدنم ورم کرده . چندشم میشه از این حال و اوضاع . انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت : هیچی نگو دیگه . من باید برم . توام الان باید استراحت کنی تا موقع دنیا اومدن بچه . اون فسقلی این خواب های طولانی مدتت رو واست جبران می کنه . برخاسته و روبروش ایستادم سرسختانه پایم را بر زمین کوبیده و همچون بچه های سر تق و لجباز لب ورچیده و گفتم : خسته شدم دیگه . چرا نمی فهمی . این کارها هیچ فایده ای نداره امیر حسین. مادرت باهات سرسنگین شده چون داری با من زیر یک سقف زندگی می کنی . من اینو نمی خوام . نمیخوام مانع باشم . خانواده ی خودمم که طردم کردن . دستم را روی قلبم گذاشته و ادامه دادم : می فهمی من هیچ کسی رو جزتو ندارم . من عادت ندارم این همه تنهایی و خونه موندن رو . حوصله ام سر رفته . توام که نمی‌ذاری با سارا برم و بیام . با آوردن اسم سارا ابروهایش را در هم گره زده و گفت : اسم اون دختره رو دیگه تو این خونه نیار . نکنه یادت رفته که داشت ، دو دستی بچه ات رو به کشتن میداد . چطور دوستی هست اون . حیف کلمه ی رفیق که روی اون باشه . مادرم هم از من رو برگردونه من ناراحت میشم . تو بیخود نشین فکر و خیال کن . من مادرم رو بهتر از هر کسی می شناسم . تو دلش هیچی نیست . همون چیزی هست که به زبون میاره . داره دیرم میشه ، عمو منتظرمه . اجازه میدی برم ! -میگم ، مادرت میدونه که داری پدر میشی !؟ لبخند محوی گوشه ی لبش نقش بست و گفت : نه هنوز چیزی نگفتم . مطمئنم بفهمه خودش با سر و کله میاد اینجا . -امید وارم همین طور باشه که تو میگی . برو ، بیش از این معطلت نمی کنم . خدا به همراهت . مواظب خودت باش . دستش را روی چشمش گذاشت و گفت : چشم عزیزدلم ؛ نمیدونی چه حال عجیبی بهم دست میده وقتی میبینم نگرانم میشی . -من همیشه دل نگرانی ترو دارم . ترسم اینکه خدای نکرده ... حرفم را قطع کرده و گفت : از چیزی که هنوز پیش نیومده حرف نزن . توام مراقب خودت باش . ********************** لای دفتر را باز کرده و سرم را لای برگه های کاهی و خاک خورده بردم . بوی عشق و عطر تن خانجون در لا به لایش پیچیده شده بود . حال، بیشتر از قبل می توانستم درکش کنم . من هم مانند او حامله بودم ... با مشکلات ریز و درشت! وجای شکرش باقی بود که من برادر شوهر خیره سری مانند جمال نداشتم . این خاطرات ناب و دست نخورده یک چیز را خوب به من یاد آوری میکرد . نباید کمر خم کرد در برابر غصه ها و مشکلات . که اگر ذره ای از خودت ضعف نشان دهی کلاهت پس معرکه است . آدم هایی همچون جمال هیچ رد و اثری از خود جای نگذاشته بودند . جز دلی مملو از کینه... و در این میان تنها خوبی بود که بر جای می ماند . «سعدیا،مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکویی نبرند ...» (کتایون) از درد به خودم می پیچیدم و صدای جیغ و فریادم سکوت مرگ بار عمارت را می شکست . قابله کنارم بود و مادر هم کمک دستش و زیر لب صلوات می فرستاد . دستم را محکم فشار میداد و زیر لب می گفت : تحمل کن مادر ... یا فاطمه ی زهرا به داد،بچه ام برس . مرگ را به عینه می دیدم . چهار ستون بدنم از شدت درد می لرزید . سایه ی محو کمال از پشت شیشه، آبی بود بر روی آتش . و دلم را آرام می کرد . دندان هایم را روی هم فشار داده و با آخرین توانم فریاد زدم و گفتم : یا ام البنین👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه برس به فریادم ... و در همین حین صدای گریه اش در گوشم طنین انداز شد . حس کردم پاره ای وجودم کنده شد . و با گریه ی او بند دلم پاره میشد . به زور چشم هایم را باز کرده بودم تا از سلامت بچه اطمینان حاصل کنم . مادر در حالی پارچه ی سفید را دورش می پیچید لبخندی به رویم پاشید و گفت : چشمت روشن مادر ! خدا یک کاکل پسر بهت داده . عرق پیشانی ام را با لبه ی آستینم پاک کرده و آب دهانم را قورت داده و با گلویی خشک شده گفتم : خوب نگاش کن ! ببینم سالمه . دست و پاش رو خوب ببین مادر . -سالم ، سالمه خدا رو شکر . یه پا پهلوونه واسه خودش . درست شبیه پدرشه . از فکر اینکه پسرم شبیه پدرش هست قند در دلم آب شد و دردم را فراموش کردم . انگار نه انگار که تا چند لحظه ی پیش تا دم مرگ رفته بودم . قابله در را باز کرد و کمال را صدا زد و مطمئنا مشتلق خوبی هم می خواست . تمام حواسم از لای در به او بود تا عکس العملش را ببینم . صدایش را شنیدم که گفت : دستت درد نکنه خاله بتول! از زنم بگو ... کتایونم حالش خوبه ! با خنده جوابش را داد : نگران نباش آقا ! خانم کوچیک هم حالش خوبه، خوبه . بیا برو پسرت رو ببین ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
دَست مےگیرَد وَ دِݪ مےبَرَد وَ مےبَخشَد این کیست کِه این‌گونِه عَطایی دارَد...❤️ سلام اربابم ✋🏻 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• . یکــ ماه عطش بہ احترام تشنگیِ حسین‌بن‌علی...💔 🤲🏻 @mahruyan123456 🍃
هر كه را چنان كه حق عبادت اوست عبادت كند، خداوند برتر از آرزوها و بيشتر از حدّ كفايتش به او عطا فرمايد✨ ‌ 👤" 📓 '' التفسير المنسوب إلى الإمام العسكري(ع) @mahruyan123456 🍃
رمضان ماهِ حسین است خدا میداند ربناهای مرا ذکرِ حسین آمین است حاجتِ هر که در این ماه بُوَد حج اما.. دلِ ما را طلبِ کرب و بلا تسکین است .. @mahruyan123456🍃