eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی باغی است که با عشق باقی است مشغولِ دل باش نه دل مشغول بیشتر غُصه های ما از قصه های خیالی ماست پس بدان اگر فرهاد باشی همه چیز شیرین است کسی هرگز نمیداند چه سازی میزند فردا زندگی را دریاب... سلام صبح زیباتون بخیر🌹 @mahruyan123456🍃
گفت محبت کن راه دوری نمی رود گفتم : بر عکس ... محبت همه جا می رود از زمین تا آسمان ، از دل به دل حتی تا پیش خدا هم می رود ....! @mahruyan123456🍃
گاهی وقتا لازمه بشینیم کنارهم و آروم آروم از عشق بگیم از خاطرات زیبای نامزدی از حال و هوای اون روزها.... تا دوباره عشقمون تازه بشه.... حال دلتون خوش.... 🌹 @mahruyan123456🍃
📓 🖇 ✍🏻 سینی رو برداشتم و دویدم سمت در . کم مونده بود پام سر بخوره... " سینی رو برداشتم و رفتم بیرون . رو به محمد که داشت فرش رو تنظیم می کرد گفتم -: آقاي خواننده میشه در رو باز کنید؟ سرش و بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد . محمد -: کجا؟! -: میرم واسه حاج خانم غذا ببرم... یه لبخند مهربون تحویلم داد . قلبم افتاد تو پاچه ام . اومد جلو و سینی رو ازم گرفت محمد -: شما در رو باز کن من می برم. الان مهمونامون میان. میوه ها نشسته اس... چاي هم نداریم... -: واي خاك به سرم! چاي! داشتم می دویدم سمت آشپزخونه که محمد باخنده گفت محمد -: کجا؟! در رو باز کن خانوم نویسنده. برگشتم در رو باز کنم که مثل همیشه سر خوردم . داشتم با مغز می رفتم تو در که دستاي محمدم دستم رو گرفت . با ساعدش سینی رو نگه داشته بود و با انگشتاش و با تمام قدرت دست من رو تو دستش گرفت . خون به صورتم هجوم آورد . اي من قربون تو برم علی داداش که خودتو دعوت کردي مهمونی! دستام داشت می رفت رو ویبره . سریع از دست محمد کشیدمش بیرون و در رو باز کردم . محمد یه لبخند زد و رفت بیرون . محمد -: مواظب باش دیگه.'' قاه قاه خندیدم . از ته دل. -: اي بترکی تو رو عاطفه! حالا نمیشه تو این هیري ویري یاد قدیما نکنی؟! چه ثانیه به ثانیه هم یادشه! چند تا فحش به خودم دادم . در رو به زحمت باز کردم و بالاخره غذا رو به دستشون رسوندم! انقدر ازم تشکر کردن که حد نداشت. حسابی تحت تاثیرم قرار گرفته بود . دیگه چه می شه کردم یه دونه عاطفس دیگه... محمد چه شانسی داره که منو داره! کوفتش بشه. خوش بحالش! -: آخه نمیشه که ... اینهمه زحمت کشیدي مارو شرمنده کردي ، خودتم بشین با هم میخوریم دیگه؟ -: نوش جانتون... به خدا بالا غذا هست... بعدشم یه خورده تو خونه کار دارم... یکم بعد شوهرم میاد جمع و جور نکنم با دیدن وضع خونه طلاقم حتمیه! خندیدند. @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- چه بگویم؟! سحرت خیر؟ توخودت صبح جهانی! من شیدا چه بگویم؟که توهم این وهم آنی... ⛅️ @mahruyan123456🍃
•♥️🤝🏻•
مهربانی رسم دل های پاک است ...
مهربانی سخت نیست 
مهربانی کردن را یاد بگیریم 
شاید روزی رسید 
که دیگر فرصت برای مهربانی نباشد!
@mahruyan123456🍃
من مملو از خیال او او خالی از خیال من ... @mahruyan123456🍃
امشب پارت داریم 😍 به مناسبت ولادت امام هادی پارت عیدانه تقدیمتون میکنم ... منتظر باشید 🌹🌹🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بعد از تلخی و سختی که تا غروب کشیده بودم آنشب جزو بهترین شب های زندگی ام رقم خورد . نماز را که خواندم نیم ساعتی کنار یکدیگر نشستیم و هر دو به آسمان پر ستاره ی تهران خیره شده بودیم ! و گویی که هر کس در دنیای خودش سیر میکرد ... و به ستاره هایی که چشمک می‌زدند چشم دوخته بودم و آنقدر محوشان شده بودم که از هلال زیبای ماه غافل شده بودم . با دست به پهلویم زد و اشاره ای به آسمان کرد و گفت : طهورا ماه رو ببین ! ببین چقدر قشنگه . از بچگی همه عاشق ستاره های تو آسمون بودن و خودشون رو با شمردن اونها سرگرم میکردند اما من همیشه عاشق ماه بودم . نگاهی به صورتم انداخت و با لبخند دلنشینی گفت : تو برام مثل ماه میمونی ! یک دونه و زیبا و دلفریب ... مانند نداری طهورای من . به صورت بی نقصش خیره شدم . و خوب نگاهش کردم ! از چیزی که گفت دلم زیر و رو شد و حالم منقلب شد . اوج خوشبختی به قلبم سرازیر شد و قلبم بیش از پیش از عشقش مملو شد ... آنقدر آن لحظه حالم خوب و شیرین بود که آرزو کردم هر دختر و زنی این لحظه ی ناب را تجربه کند . دستش را پشت کمرم گذاشت و آنقدر گرم و ملتهب بود که داغی اش را از روی مانتویم هم حس میکردم . سرش را کمی نزدیک گوشم آورد و گفت : ببخش طهورا اگر اذیت شدی واقعا از ته دل می خوام منو ببخشی و دلت رو باهام صاف کنی . پلک زد و به آسمان خیره شد و گفت : نمی‌دونم به چی برات قسم بخورم که باورت بشه اما به چیزی میگم که می‌دونم درکش می‌کنی . به روح پدر شهیدم ، تو عزیز ترین فرد زندگیم هستی اگر گاهی وقتا حرفی چیزی پیش اومده فقط ناخود آگاه و از عمد نبود. وقتش بود من صحبت کنم لب وا کرده و گفتم : همه ی اینا رو می‌دونم امیر حسینم ! بی آنکه پلک بزند چند ثانیه فقط به صورتم خیره شد . و بعد از مکثی طولانی خیلی غیر منتظره دیدم که لبخند دندان نمایی زد و گفت : خیلی خوشگل اسمم رو صدا زدی با طنازی و ظرافت ... اونقدر که یک آن حس کردم اسمم زیباترین اسم دنیاست . محو تماشایش شده بودم او زمزمه های عاشقانه اش را کنار گوشم می خواند و من لذت می‌بردم و به عشقی که در دلم ریشه زده بود افتخار میکردم و از خدا خواستم تا لحظه ی مرگ عشقش در قلبم بماند . سرم را روی بازوی مردانه اش گذاشتم و او از فرط خستگی سرش به بالش نرسیده خوابش برد . وجودش برایم ، همچون مورفینی بود برای من خسته دل ! صدای خر و پفش نشان از خواب عمیقش میداد ! و اما من با وجودی که خیلی خسته بودم اما خوابم نمی‌برد . ناچار بلند شدم ... باید هر طور شده بود خاطرات نیمه تمام مادر بزرگ را تمام می کردم . کنجکاو بودم که آخرش چه می شود ! و عشق سهراب تا کجا پیش میرود ! آیا کتایون هم دوباره عاشق میشود ! دوباره به این مرد دلباخته دل می بندد یا خیر !! پاورچین ،پاورچین از اتاق بیرون آمده و به اتاق مطالعه ی امیرحسین رفتم و کیفم را که به چوب لباسی پشت در آویزان کرده بودم آوردم و دفتر را بیرون آوردم ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃