🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوچهار:
ته جمله اش نوعی تهدید بود که تنم را لرزاند و خوب میدانستم که اگر عصبانی شود خیلی بدتر میشود ...
بر خلاف میلم وسایلم را جمع کرده و مانند بچه ای سر به راه و آرام رفتم .
در ماشین را باز کرده و روی صندلی نشستم .
بی آنکه نگاهم کند ، راه افتاد و با سرعت بالا میرفت .
و این یعنی اعصابش اصلا سر جایش نبود و هر آن ممکن بود که منفجر شود درست مثل بمب ساعتی !
گوشه ی صندلی چسبیده بودم و کز کرده بودم !
جرات حرف زدن نداشتم ...
جلوی رستورانی همان حوالی نگه داشت .
ترمز دستی را کشید و نیم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : پیاده شو !
بی معطلی پیاده شدم و دوشادوشش به طرف رستوران قدم برداشتم .
یک سر و گردن از من بالاتر بود .
اخم کمرنگی روی پیشانی اش به چشم می خورد و این به ابهت مردانه اش زیبایی خاصی داده بود .
دستش را پشتم گذاشت و آرام به داخل هدایتم کرد و همان طور که چشم می چرخاند تا جای خالی پیدا کند نگاهش روی آخرین میز کنار پنجره متوقف شد و به من گفت : برو اونجا بشین ! منم الان میام .
چشمی زیر لب گفته و رفتم ...
صندلی را عقب کشیده و نشستم .
جای دنج و زیبایی بود .
فضای آرام و دلنشینی داشت .
موسیقی سنتی در حال پخش بود .
و مرا به خاطره ها میبرد ...
به یاد پدر افتادم و بی اختیار صورتم از اشک خیس شد و همراه با آهنگ زیر لب زمزمه کردم :
«فصل پریشان شدنم را ببین
بی سر و سامان شدنم را ببین
بی تو فرو ریخته ام در خودم
لحظه ی ویران شدنم را ببین
کوچه پر از رد قدم های اوست
پشت همین پنجره می خوانمت
پس تو کجا که نمی بینمت!
پس تو کجا که نمی دانمت ...
بی تو پر از داغ پریشانی ام
مهر جنون خورده به پیشانی ام
پس تو کجایی که نمی بینی ام
پس تو کجا که نمی دانی ام
این منم این ساکت بی همصدا
این منم این خسته ی بی همسفر
حسرت افتاده ترین سایه ام
غربت آواره ترین رهگذر
بی تو پر از داغ پریشانی ام ...»
اشک جلوی دیدگانم را گرفت و جلویم را واضح نمی دیدم .
تنها لمس دستی را حس کردم که دستم را گرفت و به گرمی فشردش!
برگی دستمال کاغذی به دستم داد و با همان صدای بم و مردانه اش گفت : اشکات رو پاک کن .
دوست ندارم کسی اشک هات رو ببینه .
و این جمله اش معانی مختلفی میداد!
یعنی باز هم دوستم دارد !؟
یا غیرت مردانه اش گل کرده!
اما من به دلم وجه مثبتش را قول داده و بی اختیار لبخند کوتاهی زدم .
رد اشک هایم را پاک کرده و به او که مرا نظاره گر بود نگاه کردم .
دستش را زیر چانه اش زده بود و با دقت مرا از نظر می گذراند .
مثل کسی که برای اولین بار میخواهد کسی را انتخاب کند و او می خواهد ببیند .
لب وا کرد و گفت : شاید باورت نشه !
اما باید بهت بگم که انگار خیلی وقته ندیدمت !
این چند ساعت برای من چند سال گذشت ...
سر به زیر انداخت و ادامه داد: بدجور بهت وابسته شدم دختر !!!
هر کاری میکنم تا بهت بفهمونم که دوست دارم و چقدر برام عزیزی !
لب هایم به خنده وا شد و با خودم گفتم : حتی اگر دروغ هم باشد و برای دلخوشی ام باشد باز هم شیرین است ...
و چه دروغ زیبا و دلچسبی !
گارسون آمد و از امیر حسین سفارش غذا را پرسید و رو به من گفت : شما می خوری خانم؟!
_فرقی نمیکنه هر چی برای خودت سفارش دادی برای منم سفارش بده .
روبه گارسون گفت : دو پرس کوبیده و با مخلفاتش!!
ممنون آقا !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوپنج:
بر خلاف تصورم ، که فکر میکردم اشتهایم کوره باشد غذایم را با میل خوردم و تمام مدت متوجه لبخند های گاه و بی گاهش موقع غذا خوردن بودم .
غذایم که تمام شد رو بهش گفتم : ممنون بابت شام ...
_خواهش میکنم بانو! انجام وظیفه است .
تک خنده ای کرد و گفت : آنقدر قشنگ و با میل خوردی که منم سر ذوق آوردی .
نوش جانت ...
_پس تمام این مدت داشتی به خوردنم لبخند میزنی!؟
_بله پس چی !
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت : بریم دیگه من هنوز نماز نخوندم .
باشه ای گفتم و همراهش شدم .
و او جلوتر از من رفت و مشغول حساب و کتاب شد و بیرون آمدم .
نسیم خنکی صورتم را نوازش میداد .
هوای دلچسب و مطبوعی بود .
از همان وقت ها بود که دلم نمی خواست خانه بروم و دوست داشتم از این هوا لذت ببرم .
چشمانم را بستم و اکسیژن را به ریه هایم فرستادم و گفتم : آخیییییش !
چه هوای خوبی ...
صدایش را از نزدیک ترین فاصله شنیدم که گفت : تا هر وقت بخوای بیرون وایمیسیم تا حالت خوب بشه .
چشم باز کردم و مرد مهربانم روبه رو شدم .
مردی که از هیچ چیزی برای خوشحال کردن من دریغ نمیکرد .
همقدمش شدم و سوار ماشین شده و راه افتاد .
و همان طور که دنده جابه جا میکرد گفت: دوست داری کجا بریم ؟!
بی معطلی پاسخش را داده و گفتم : بریم بام تهران .
چشمی گفته و به طرف بام راه افتاد .
نیم ساعتی طول کشید تا به آنجا رسیدیم .
و من عاشق بام بودم .
عاشق بلندی و زیبایی اش !
تمام تهران زیر پایم بود و من از این ارتفاع تمام شهر را می دیدم و چقدر از این فاصله همه چیز کوچک بود .
صندوق عقب ماشین را باز کرده و بطری آبی بیرون آورد .
آستین پیراهنش را تا زده و مشغول وضو گرفتن شد .
زیر انداز حصیری کوچکی بیرون آورد و روی زمین انداخت و مشغول نماز شد .و من چقدر این حال و هوایش را دوست داشتم .
آرامش عجیبی به جانم می افتاد که مانندش را ندیده بودم .
آنقدر قشنگ و با آرامش نمازش را می خواند که به کل بیخیال تماشای بام و...شده بودم و تمام قد نظاره گر او شده بودم .
چقدر قشنگ است وقتی در مقابلت خم و راست می شویم و با تو سخن می گوییم و تو چقدر بزرگی خدای مهربانم!؟
یادم افتاد که من هم نماز نخوانده ام و بعد از اتمام نمازش رو به او گفتم : منم نماز نخوندم .
در حالی که مشغول ذکر بود اشاره به کنار ماشین کرد و گفت : بیا اینجا وضو بگیر که مشخص نباشی .
نگاهم افتاد به سه جوانی که مشغول سیگار کشیدن بودند و گهگاهی قهقهه ی سرمستانه میزدند ....
و در دلم به غیرت مردانه اش احسنت گفتم و دلم برای هواخواهی اش غنج رفت .
کنار ماشین رفته و آستین مانتویم را بالا زده و روسری ام را کمی عقب بردم تا بهتر بتوانم وضو بگیرم ...
متوجه سنگینی نگاهش شدم .
سر بالا آورده و با چشمان مشکی اش مواجه شدم .
چشمانی که برق خوشحالی را میشد از عمقش فهمید .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Ali Zand Vakili - Fasle Parishani (320).mp3
8.96M
فصل پریشانی
علی زند وکیلی 🍃
@mahruyan123456🍃
صبح آمــد و از عطر تمناے تو نوشید
خورشیدهم از جامه لبخند تو پوشید⛅️
دست مــن و آرامــش موزون نڪَاهت...
هرحادثه از چشمه چشمان تو جوشید💫
- صبحتون قشنگ روزگارتون عالی♥️
@mahruyan123456🍃
🌹💕🌹💕🌹💕
عشق که به عزیزم گفتن
وقربون صدقه های اولش نیست،
به کم نیاوردن تا آخرشه
تا تهش موندن و کم رنگ نشدنه؛
دوست داشتن نقش نیست
که بتونی بازیش کنی
عشق میدونی چیه؟
معرفته،وفاداریه،صداقته
عشقی که بوی صداقت نده
باید ازش گذشت تا ازت نگذشته!
عشق امنیته،
باید کنارش حال دلت خوب باشه
اگر همچین نعمتی نصیبتون شد
قدرش رو بدونید
@mahruyan123456🍃
همیشه ...
دیگران مقصر نیستند
مقصر ماییم که همیشه هستیم ...
همیشه در دسترس ...
@mahruyan123456🍃
هیچ کس در این جهان،
به خوبی تو نیست مامان. قلب و روح من،
عاشقانه تو رو دوست دارم
مادر ای شاهکار خلقت
جانم را فدایت میکنم
فقط برای یک لبخند تو
تا تو را دارم
چه غم دارم...
بهانه ی نفس کشیدنم تو را می پرستمت مادرم ...❤️❤️
تقدیم به تمام مادرهای عزیزم به خصوص عشقم مادرم
@mahruyan123456🍃
زندگی باغی است
که با عشق باقی است
مشغولِ دل باش
نه دل مشغول
بیشتر غُصه های ما
از قصه های خیالی ماست
پس بدان اگر فرهاد باشی
همه چیز شیرین است
کسی هرگز نمیداند
چه سازی میزند فردا
زندگی را دریاب...
سلام صبح زیباتون بخیر🌹
@mahruyan123456🍃
گفت محبت کن
راه دوری نمی رود
گفتم : بر عکس ...
محبت همه جا می رود
از زمین تا آسمان ، از دل به دل
حتی تا پیش خدا هم
می رود ....!
@mahruyan123456🍃
گاهی وقتا لازمه
بشینیم کنارهم
و آروم آروم
از عشق بگیم
از خاطرات زیبای نامزدی
از حال و هوای اون روزها....
تا دوباره عشقمون تازه بشه....
حال دلتون خوش.... 🌹
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_چهارم
✍🏻 #هاوین_امیریان
سینی رو برداشتم و دویدم سمت در . کم مونده بود پام سر بخوره...
" سینی رو برداشتم و رفتم بیرون . رو به محمد که داشت فرش رو تنظیم می کرد گفتم
-: آقاي خواننده میشه در رو باز کنید؟
سرش و بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد .
محمد -: کجا؟!
-: میرم واسه حاج خانم غذا ببرم...
یه لبخند مهربون تحویلم داد . قلبم افتاد تو پاچه ام . اومد جلو و سینی رو ازم گرفت
محمد -: شما در رو باز کن من می برم. الان مهمونامون میان. میوه ها نشسته اس... چاي هم نداریم...
-: واي خاك به سرم! چاي!
داشتم می دویدم سمت آشپزخونه که محمد باخنده گفت
محمد -: کجا؟! در رو باز کن خانوم نویسنده.
برگشتم در رو باز کنم که مثل همیشه سر خوردم . داشتم با مغز می رفتم تو در که دستاي محمدم دستم رو گرفت . با ساعدش سینی رو نگه داشته بود و با انگشتاش و با تمام قدرت دست من رو تو دستش گرفت . خون به صورتم هجوم آورد .
اي من قربون تو برم علی داداش که خودتو دعوت کردي مهمونی!
دستام داشت می رفت رو ویبره . سریع از دست محمد کشیدمش بیرون و در رو باز کردم . محمد یه لبخند زد و رفت بیرون .
محمد -: مواظب باش دیگه.''
قاه قاه خندیدم . از ته دل.
-: اي بترکی تو رو عاطفه! حالا نمیشه تو این هیري ویري یاد قدیما نکنی؟! چه ثانیه به ثانیه هم یادشه!
چند تا فحش به خودم دادم . در رو به زحمت باز کردم و بالاخره غذا رو به دستشون رسوندم! انقدر ازم تشکر کردن که حد نداشت.
حسابی تحت تاثیرم قرار گرفته بود . دیگه چه می شه کردم یه دونه عاطفس دیگه... محمد
چه شانسی داره که منو داره! کوفتش بشه. خوش بحالش!
-: آخه نمیشه که ... اینهمه زحمت کشیدي مارو شرمنده کردي ، خودتم بشین با هم میخوریم دیگه؟
-: نوش جانتون... به خدا بالا غذا هست... بعدشم یه خورده تو خونه کار دارم... یکم بعد شوهرم میاد جمع و جور نکنم با دیدن وضع خونه طلاقم حتمیه!
خندیدند.
@mahruyan123456 🍃
- چه بگویم؟! سحرت خیر؟
توخودت صبح جهانی!
من شیدا چه بگویم؟که توهم این وهم آنی...
#صبحتونبخیر⛅️
@mahruyan123456🍃
•♥️🤝🏻•
مهربانی رسم دل های پاک است ... مهربانی سخت نیست مهربانی کردن را یاد بگیریم شاید روزی رسید که دیگر فرصت برای مهربانی نباشد!@mahruyan123456🍃
امشب پارت داریم 😍
به مناسبت ولادت امام هادی پارت عیدانه تقدیمتون میکنم ...
منتظر باشید 🌹🌹🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوشش:
بعد از تلخی و سختی که تا غروب کشیده بودم آنشب جزو بهترین شب های زندگی ام رقم خورد .
نماز را که خواندم نیم ساعتی کنار یکدیگر نشستیم و هر دو به آسمان پر ستاره ی تهران خیره شده بودیم !
و گویی که هر کس در دنیای خودش سیر میکرد ...
و به ستاره هایی که چشمک میزدند چشم دوخته بودم و آنقدر محوشان شده بودم که از هلال زیبای ماه غافل شده بودم .
با دست به پهلویم زد و اشاره ای به آسمان کرد و گفت : طهورا ماه رو ببین !
ببین چقدر قشنگه .
از بچگی همه عاشق ستاره های تو آسمون بودن و خودشون رو با شمردن اونها سرگرم میکردند اما من همیشه عاشق ماه بودم .
نگاهی به صورتم انداخت و با لبخند دلنشینی گفت : تو برام مثل ماه میمونی !
یک دونه و زیبا و دلفریب ...
مانند نداری طهورای من .
به صورت بی نقصش خیره شدم .
و خوب نگاهش کردم !
از چیزی که گفت دلم زیر و رو شد و حالم منقلب شد .
اوج خوشبختی به قلبم سرازیر شد و قلبم بیش از پیش از عشقش مملو شد ...
آنقدر آن لحظه حالم خوب و شیرین بود که آرزو کردم هر دختر و زنی این لحظه ی ناب را تجربه کند .
دستش را پشت کمرم گذاشت و آنقدر گرم و ملتهب بود که داغی اش را از روی مانتویم هم حس میکردم .
سرش را کمی نزدیک گوشم آورد و گفت : ببخش طهورا
اگر اذیت شدی
واقعا از ته دل می خوام منو ببخشی و دلت رو باهام صاف کنی .
پلک زد و به آسمان خیره شد و گفت : نمیدونم به چی برات قسم بخورم که باورت بشه
اما به چیزی میگم که میدونم درکش میکنی .
به روح پدر شهیدم ، تو عزیز ترین فرد زندگیم هستی اگر گاهی وقتا حرفی چیزی پیش اومده فقط ناخود آگاه و از عمد نبود.
وقتش بود من صحبت کنم لب وا کرده و گفتم : همه ی اینا رو میدونم امیر حسینم !
بی آنکه پلک بزند چند ثانیه فقط به صورتم خیره شد .
و بعد از مکثی طولانی خیلی غیر منتظره دیدم که لبخند دندان نمایی زد و گفت : خیلی خوشگل اسمم رو صدا زدی
با طنازی و ظرافت ...
اونقدر که یک آن حس کردم اسمم زیباترین اسم دنیاست .
محو تماشایش شده بودم
او زمزمه های عاشقانه اش را کنار گوشم می خواند و من لذت میبردم و به عشقی که در دلم ریشه زده بود افتخار میکردم و از خدا خواستم تا لحظه ی مرگ عشقش در قلبم بماند .
سرم را روی بازوی مردانه اش گذاشتم و او از فرط خستگی سرش به بالش نرسیده خوابش برد .
وجودش برایم ، همچون مورفینی بود برای من خسته دل !
صدای خر و پفش نشان از خواب عمیقش میداد !
و اما من با وجودی که خیلی خسته بودم اما خوابم نمیبرد .
ناچار بلند شدم ...
باید هر طور شده بود خاطرات نیمه تمام مادر بزرگ را تمام می کردم .
کنجکاو بودم که آخرش چه می شود !
و عشق سهراب تا کجا پیش میرود !
آیا کتایون هم دوباره عاشق میشود !
دوباره به این مرد دلباخته دل می بندد یا خیر !!
پاورچین ،پاورچین از اتاق بیرون آمده و به اتاق مطالعه ی امیرحسین رفتم و کیفم را که به چوب لباسی پشت در آویزان کرده بودم آوردم و دفتر را بیرون آوردم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوهفت:
سه ماه تمام از آنشبی که زیر نور ماه، با سهراب حرف زده بودیم گذشته بود و او هر روز بیشتر از قبل خودش را به من ثابت می کرد .
و دل من رفته رفته نرم تر شده بود.
و گاهی وقتا که نبود با چشم دنبالش می گشتم و حس میکردم وقتی نیست چیزی را گم کرده ام .
این را مادرم به خوبی فهمیده بود و با دیدن این حرکاتم لبخند زیبایی روی صورتش می نشست .
اواسط تیر ماه بود و هوا بسیار گرم !
با مادر روی ایوان نشسته بودیم و آن روز قدم خیر برای مجلس ترحیم یکی از اقوامش رفته بود و تنها بودیم .
همان که به بشقاب پر از زردآلو خیره شده بودم تا احمد دست از پا خطا نکند مادر با آرامش و طمانینه پرسید : خب دخترم ! فکرات رو کردی ؟!
سرم را به طرفش چرخاندم و خودم را به راهی دیگر زده و گفتم : راجب چی مادر ؟!
خندید و دستش را روی دستم گذاشت و گفت : همون که رنگ و روت رو عوض کرده !
همون که وقتی نیست مثل مرغ سر کنده ای !
وقتی هست ! گل از گلت می شکفه و لپات گل می اندازه....
بازم می خوای بگم .
شرمزده سر به زیر انداختم و نتوانستم چیزی بگویم !
حرف حق جواب نداشت .
و مادر مرا مثل کف دست بلد بود .
و تمام حالات مرا این مدت زیر نظر داشت .
_لازم نیست خجالت بکشی دخترم
من مادرتم !
به من بگو
میدونم که نظرت کاملا عوض شده اما می خوام از زبون خودت بشنوم .
این بندگان خدا لام تا کام حرفی نمیزنند که ترو توی فشار بگذارن اما دیگه درست نیست بیش از این معطلشون کنیم .
من و منی کرده و به سختی گفتم : چی بگم والا !
راستش تو این مدت متوجه خوبی های سهراب شدم .
اون واقعا مرد خوبیه .
منم نظرم دیگه منفی نیست .
اما هنوزم نمیتونم اونو اندازه ی کمال عاشقانه دوست داشته باشم و هنوزم فکرم پیش اونه و این به نظرم به زندگیم ضربه میزنه .
سهراب داره با هزار تا امید و آرزو وارد این زندگی میشه نمی خوام ناامیدش کنم .
اون حقش نیست اذیت بشه .
تسبیح دستش را زمین گذاشت و در حالی که احمد را از آغوشم می گرفت با خنده گفت : خب انشاالله که مبارکه
اشاره ای به زردآلو ها کرد و گفت : بخور عروس خانم دهنت رو شیرین کن که از صد تا شیرینی هم شیرین تره .
با خجالت زردآلو خوش رنگ و رسیده ای برداشتم و در دهان گذاشتم .
راست میگفت ...
واقعا شیرین و دلچسب بود درست عین قندعسل!
احمد آنقدر که در آغوش مادرم آرام می گرفت با من اینطور نبود و خیلی با او رفیق بود و من خوشحال بودم .
از اینکه او مادر بزرگ مهربانی و فوق العاده ای چون مادرم را دارد ...
چیزی که خودم نداشتم و هرگز نتوانستم مادر بزرگ هایم را ببینم و طعم و مزه ی چای و غذاهای خوش رنگ و لعاب خانه ی مادر بزرگ را بچشم .
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : سهراب مرد لایقی هست
من مطمئنم که میتونه ترو خوشبخت کنه و هیچ شکی ندارم .
یه زن مگه چی از این دنیا می خواد جز اینکه بدونه و بفهمه مردش چقدر دوستش داره و همیشه یکی هست که تکیه گاهش باشه .
آه سردی کشید و ادامه داد: چیزی که من هرگز نتونستم از نزدیک لمسش کنم .
تجربه اش کنم .
نتونستم از زندگی لذت ببرم .
از وقتی چشم باز کردم کار بود و کار !!!
آنقدر سرم با کار گرم بود هم خونه ی پدر هم خونه ی شوهر که نفهمیدم این عمر چطور گذشت .
اما خوشی هام خونه ی پدر، خیلی بیشتر بود .
کنار هم یه لقمه نون می خوردیم اما خوشحال بودیم .
غصه مون تنها نداری مون بود اما دلمون خوش بود .
اما وقتی پا گذاشتم خونه ی شوهر بدبختی هام بیشتر و بیشتر شد ....
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوهشت:
شوهری که هیچ وقت درکم نکرد.
سعی میکرد با زور و قلدری حرفاش رو پیش ببره .
و به محض مخالفت شروع میکرد کتک کاری !
و زندگی را به کامم تلخ میکرد .
تلخ تر از زهر ...
طوری که روزی هزار بار آرزوی مرگ می کردم .
اما من ته دلم دوستش داشتم .
با تمام این چیزا بازم دوستش داشتم .
و به خودم اینو می گفتم که غلام ، هر چقدر هم بد باشه بازم شوهرمه و داره برای این زندگی زحمت میکشه .
اینو که به خودم می گفتم آروم میشدم و منم پا به پاش تلاش میکردم تا این که بعد کلی دعا خدا ترو بهمون داد و زندگیمون از قبل کمی شیرین تر شد و تو شدی نور چشم هر دوتامون .
اما بازم اخلاق های تند و گندش رو داشت اما دیگه وقتی می اومد خونه با تو سرش گرم میشد .
و من گاهی اوقات بهش حق میدادم که عصبی بشه .
شب تا صبح انگار روی یخ می دوید آخر سر هم چیزی دستش رو نمی گرفت .
و مجبور بود جلوی اتابک ظالم و خائن برای امرار معاش و سیر کردن شکم زن و بچه اش سر خم کنه .
متکا را از پشتش بیرون آورد و روی پایش گذاشت. احمد را که خسته ی خواب بود روی پایش گذاشت و آرام شروع کرد، به تکان دادن ...
و من مشتاق شنیدن !
_آره دخترم اینا همه که گفتم میخوام بهت بگم من چطوری تا اینجا اومدم .
سختی های خیلی زیادی پشت سر گذاشتم .
بخوام کوچک ترینش رو بگم که به نظر من برای زن خیلی بزرگ و سهمگینه همین کتک زدن بود .
و با هر ضربه ای که میزد قلبم می شست و تکه تکه میشد .
و من بی هوا سوالی به ذهنم خطور کرد و پرسیدم : چرا طلاق نگرفتی مادر!؟
آخه چرا این همه خودت رو عذاب دادی ؟؟
نگاه عاقل اندر سفیه ای بهم انداخت و با تامل گفت : در عجبم که چرا این حرف رو زدی ؟!
دختر من !! کتایون ! ازت بعید بود .
مگه تا توی زندگیت مشکلی بوجود آمد باید سریع کم بیاری و بری تو فکر جدایی !
نه مادرجان ! زندگی همه چیز با هم داره
خوب و بد ، تلخ و شیرین !
وقتی که گفتی بله باید همه رو با جان و دل تحمل کنی .
من تحمل کردم و تا اینجا که رسیدم .
سخت بود اما بهت گفتم پدرت رو دوست داشتم .
و از همه مهم تر تو ثمره ی زندگیم بودی و به خاطر تو هم که شده بود باید زندگی میکردم .
زن اگر گذشت داشته باشه و یکم صبوری به خرج بده خیلی از مشکلات حل میشه .
همه ی اینایی که گفتم برای این بود که بهت بگم ! عزیزم ، تو داری وارد زندگی میشی که یک دهم سختی هایی که من کشیدم هم نداره .
مردی که همه جوره پات وایساده و دوستت داره .
اونی که من دیدم حاضره برای خاطر تو جونش هم بده .
قدر دان باش دختر گلم .
مثل سهراب کم گیر میاد .
دیگه حواست رو بده به زندگیت ...
به آینده ات.
درسته کمال رو خیلی دوست داشتی و کسی نمیتونه جاش رو بگیره اما اون رفت تمام شد !
با تقدیر کنار بیا .
من یقین دارم که خدا برای بنده اش بد نمی خواد .
خدا ترو به واسطه ی مرگ کمال از اون زندگی نکبت بار نجات داد .
اون همه محبت به حمید و افسانه کردی آخرش چی شد !
اون جمال بی آبرو ، هم که می خواست حیثیتت رو بر باد بده و تو تا آخر عمر میخواستی تو سری خور باشی و حرف زور اونها رو تحمل کنی .
شاکر باش ، خدا مرد خوبی سر راهت قرار داده ...
دل به دلش بده .
اگر کمال نتونست ترو خوشبخت کنه مطمئنم این خوشبختت میکنه .
«اصطلاح روی یخ دویدن یک اصطلاح عامیانه در زبان لری می باشد که من در رمان به کار بردم و منظور ، یعنی کار بی فایده است »
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
#امام_زمانم♥️
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومٺ را ميڪشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
#آقاجآݩ_یہ_نیم_نگاهےبہ_مابینداز
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
@mahruyan123456🍃
ای حسین ‹ع› دردمندم، دل شکستهام و احساس میکنم که جز تو و راه تو دارویی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست.👤| #شهید_چمران @mahruyan123456 🍃
در این عصر دل انگیز
آرزو میکنم کلبه ی دلاتون همیشه آرام باشد ...🌹
و شادی و برکت ، مثل باران رحمت از آسمان براتون بباره....
عصرتون بخیر💞
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_پنجم
✍🏻 #هاوین_امیریان
با محدثه دست دادم و برگشتم خونه . غذایی که تو یخچال بود رو گرم کردم و لوبیاپلو رو گذاشتم تا با محمد دوتایی
بخوریم . بعد شستن ظرفا هم یه دستی به سر و روي خونه کشیدم .یهویی دلم هوس استدیوي محمد رو کرد . دست گذاشتم روي دستگیره درش و باز هم هجوم خاطرات ...
" -: بچه ها حوصلم سورید ... یه کاري کنیم خب!
شیدا چشماشو ریز کرد .
شیدا -: عاطی ... جون من بیا بریم ببینیم تو اتاقه چیه ... مدل درشم فرق می کنه ...
-: واي نه اصلا حرفشم نزن ... بهش فکر کردنی دلشوره می گیرم ...
شیده یه نگاهی به ساعتش انداخت .
شیده -: ببین الان یه ربع به دوازدهه ... مطمعن باش خوابه ... دوثانیه در رو باز می کنیم و می بندیم ...
قبلم تند می زد .
-: بچه ها تو رو خدا بیخیال شین ... من نمیام ...
شیدا -: تو نیا ... ما خودمون می ریم ...
بلند شدم و رفتم سمت در . همه مون بلوز آستین بلند و شلوار راحتی پوشیده بودیم و موهاي بلندمون هم باز بود و دور شونه هامون ریخته بود .
دم در ایستادم و شیدا در رو باز کرد و به بیرون سرك کشید .
در رو چهار طاق باز کرد . چراغها روشن بود .
شیدا -: عاطی نیست ... بریم دیگه ...
منم هیجان خونم کم شده بود . فضولیمم بعد از مدتها دوباره سر باز کرده بود ، بلند شدم و هر سه پاورچین رفتیم بیرون . حالا انگار اومدیم
دزدي ! .. ما چقدر فضولیم خدا ...
جلوي در اتاق که رسیدیم با استرس گفتم ...
-: واسا ... اگه تو همین اتاق باشه چی؟ ...
دوتاشونم خیره شدن به من . شیدا سر چرخوند و آروم گفت .
شیدا -: نه ... خوابه ... ببین ... دمپاییاش جلو در اتاقشه ...
نگاه کردم . دراتاقش بسته بود و چراغشم خاموش بود . دمپاییشم جلو در بود . یه نفس راحت کشیدم و رفتیم جلوتر . یا هرسه تامون پا برهنه
بودیم تا سر و صدا ایجاد نشه . شیدا دستش رفت روي دستگیره در . من و شیده هم کله هامون رو بردیم جلو . سه تایی سرفرو کردیم پشت در
. یکم از در رو آروم باز کرد . خیلی کم . چراغ داخل روشن بود . پنج تا پسر نشسته بودن تو اتاق. شیدا در رو بست . محمد و مرتضی رو شناختم
بینشون . بقیه رو اصلا فرصت نکردم ببینم .
با دهن باز و با ذوقی بچگونه شیده رو بغل کردم .
-: واااي شیده ... استدیوشه ...
عاشق استدیوخواننده ها بودم . و عاشق تو اون اتاق که دو بار هم نصیبم شده بود.
شیدا با تعجب بیش از حدي گفت.
شیدا -: عاطی ... ( فلانی ) ... بود اون ؟ ...
چشمام گرد شد .
-: اون ... ؟؟ ... نه ... ندیدم ...
شیدا -: باور کن ...
-: شیدا یه کوچولو باز کن در رو ببینم ...
شیدا -: بیخیال می بیننمون ...
شیده -: وجود این آقا ... تو خونه محمد نصر تعجب آور تر وجود من و تو شیدا نیست که ...
خندیدم .
-: خب من که از نزدیک ندیدمش ...
حالا من همونی بودم که التماس می کردم در رو باز نکنن ها . اونا هم مثل من فضولییشون بدجور قلقکشون می داد . دوباره در رو باز کردیم .
این دفعه کمتر از قبل . سر هامون رو فروکردیم تا از اون خط باریک تو رو ببینیم . همون لحظه صداي زنگ گوشی اومد .
مرتضی -: واي باز این دختره سیریش!
گوشیش رو گذاشت رو اسپیکر و جواب داد .
ادامه دارد ... "
@mahruyan123456 🍃