فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقم حسین ...
🎙حامد زمانی
@mahruyan123456🍃
هم حسرت کربلا و هم درد فراق
بیچاره دلم چه صبر خوبی دارد ...
@mahruyan123456🍃
جا مانده ایم
حوصله ی شرح حال نیست ...
فرارسیدن اربعین حسینی بر تمام شیعیان و محبین ارباب تسلیت و تعزیت باد 🏴
@mahruyan123456🍃
اربعین است ..!
می آید زینبی با قامتی خمیده ازغم
چهل روز حسینشرا ندیده است
زبان اشک شرح حال اوست ...🏴
@mahruyan123456🍃
❤️تو مرا جان و جهانی ❤️
✨ریپلای به پارت اول رمان عاشقانه مذهبی زیبای طهورا 😍👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
به قلم پاک و روان ✍🏻 دل آرا 🌹
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبایطهورا #رم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهفتادودو:
زیر چادر سفید با گل های ریز صورتی در حال عرق ریختن بودم.
و تمام حواسم پی عاقد بود و حواسم را جمع کرده بودم تا کی بله را بگویم .
خانم کتایون تابش ، آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای سهراب محمدی در بیاورم ؟!
این صدای عاقد بود که هر لحظه قلب مرا به تپش می انداخت و من در فکر اینکه آیا از پس این تعهد بر می آیم !
آیا سهراب مرا خوشبخت خواهد کرد ؟!....
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و زیر لب صدایش کردم : خدایا خودت کمکم کن الان دیگه جای شک و دو دلی نیست .
کمکم کن بتونم لایق عشق سهراب باشم و در کنارش به آرامش برسم .
در همین لحظه عاقد گفت : آقای داماد زیر لفظی عروس خانم را تقبل کن تا بله را بگن.
دست مردانه اش را از زیر چادر دیدم که جعبه ی مخمل قرمز رنگی سمتم گرفت و من هم دستم را جلو بردم و گرفتمش ...
برای بار آخر خطبه را خواند و من گفتم : با توکل بر خدا و با اجازه بزرگ تر ها بله .
و صدای بله ی گفتن من در میان کل کشیدن و سوت و کف های پی در پی گم شد و نقل بر سر و رویمان پاشیدند و شادی شان را با ما تقسیم کردند .
صورتم را بزک کرده بودند و شرمم میشد تا چادرم را کنار بزنم و با همان حال صورت مادر و قدم خیر را بوسیدم و بعد از تبریک های پی در پی ، قدم خیر از مهمانان خواست تا اتاق را خلوت کنند و وقت اختصاصی به عروس و داماد بدهند و وقتی این جمله را شنیدم عرق شرم از سر و رویم فرو می ریخت .
هر کس نداند فکر می کند دختر آفتاب مهتاب ندیده ای هستم که اصلا تا به حال مرد ندیده !
و این حجم از شرم برایم عجیب بود .
اتاق خالی شد و در را پشت سرشان بستند .
دستش را جلوی آورد و دستم را که زیر چادر بود بیرون آورد و انگشترم را به دستم انداخت و دستم را بالا برد و هرم نفس های گرمش بود که به دستم می خورد .
و حالم را دگرگون می کرد .
دستم را بوسید و با آرامش و طمانینه چادر را از روی صورتم برداشت و باچشمان قشنگ و محجوبش به صورتم زل زده بود .
و من سر به زیر انداخته بودم که با دستش چانه ام را بالا آورد و چشم تو چشم شدیم و با لبخند زیبای کنج لبش مواجه شدم .
با سر انگشتش روی گونه ام را نوازش کرد و لب زد : مبارک باشه عروس خانم .
بر خلاف رسم ، من از مادرم خواستم که انگشتر رو توی خلوت تو دستت بندازم و دستت رو ببوسم و بهت بگم که ممنونم که بهم اعتماد کردی و عشقم رو قبول کردی .
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .
دست برد سمت یقه ی لباسش و دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و صورتش خیس عرق شده بود .
حس می کردم حالش خوب نیست .
بهش گفتم : حالت خوش نیست ؟!
خندید ، آرام و مردانه ...
خوبه حالم ، عروس قشنگم !
آنقدر دوستت دارم که نمی دونم چیکار کنم .
آنقدر عزیز هستی که و خدا مثل فرشته های آفریدت که دوست دارم ساعت ها فقط بشینم و نگات کنم .
باورت بشه که تا این ساعت ترو به این دقت ندیده بودم که اگر دیده بودم بعید میدونستم که این چند ماه طاقت بیارم .
سکوت کردم در جواب حرف ها و ابراز علاقه هایش ...
دستم را فشرد و گفت : نمیخوای باهام حرف بزنی ؟ صدای قشنگت رو ازم دریغ نکن .
سهراب در دنیای خودش بود و من در دنیای خودم ...
او به جز من دلبستگی دیگری نداشت اما من نه !
من بند دلم به پسرکم بسته بود .
و دل نگرانش بودم .
نگران آینده و حالش ...
از صبح که زیر دست آرایشگر بودم ندیده بودمش!!!
عطر تنش را ...
آخ امان از عطر تنش که بوی پدرش را به من القا می کرد و آتش به جانم می انداخت .
نفهمیدم که صورتم از اشک خیس شد که بعدش با چهره ی نگران سهراب مواجه شدم که می گفت : کتایون جان چی شدی ؟!
چرا گریه میکنی ؟
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهفتادوسه:
بغض نشسته در گلو را به سختی فرو دادم.
و آهسته و زیر لب گفتم : احمد ، پسرم ...
و کافی بود همین جمله را از من بشنود تا مثل فشنگ از جا بلند شود و به سمت در برود و مادرش را صدا بزند .
و از مادرش بخواهد تا احمد را برایم بیاورند .
من در میان بغض و اشک و آه لب هایم به خنده وا شد و دلم غرق خوشی ...
سهراب بیش از پیش داشت مردانگی اش را جوانمردی اش را به رخم می کشید .
دقایقی بعد احمد را در آغوش گرفته و در را بست و با خنده به سمتم آمد .
صورت احمد را غرق در بوسه کرد و خطاب به او می گفت : خوبی بابایی !؟
نمیگی منوو مامان خانم دلمون برات تنگ میشه قند عسل بابا !
برای یک لحظه کمال را جای او تصور کردم و دوباره هجوم غم و غصه ها به دلم راه یافت ...
زود رفت ...
حقش بود که او هم یکبار پسرکش را بغل کند و قربان صدقه اش برود .
با چشمان تار شده از اشکم به سهراب نگاهی انداختم و برای یک لحظه از او خجالت کشیدم .
برای اویی که تمام هم و غمش را برای من گذاشته بود و دائم در پی خوشحال کردن من بود .
مردی که تمام حرف هایش را از قلبش بر زبان جاری میکرد .
آنقدر زیبا احمد پسرش خطاب می کرد که هر کس فکر می کرد واقعا بچه ی خودش است .
و او آنقدر دلی و بی شیله پیله جلو آمده بود که من واقعا در درون احساس شرمندگی میکردم و دلم میخواست کسی کمکم کند تا من بتوانم همسر خوبی برای او باشم .
احمد را به سمتم گرفت و با صدای بچگانه گفت : دلم برات تنگ شده بود مامانی .
دست هایم را باز کرده و در آغوش کشیدمش ...
عطر تنش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم و آرامشی عجیب به روحم تزریق شد .
سرش را به سینه ام فشردم و گفتم : عزیز مامان ، الهی دورت بگردم .
تو امید مامانی ...
چشم های پر از ذوق سهراب را دیدم که به من خیره شده بود.
آنشب برایمان شام را به اتاق آوردند و شام سه نفره مان را خوردیم .
اصلا خم به ابرویش نیامد برای احمد ...
شاید اگر هر کس دیگری بود اخم و تخم میکرد و غرولند ...
که شب اول زندگی اش دلش می خواهد با زنش تنها باشد .
شام را خوردیم و سهراب بلند شد و رو به من در حالی که آستین های لباسش را به طرف بالا تا میزد گفت : با اجازه شما من برم نمازبخوانم .
سری تکان داده و با نگاهم بدرقه اش کردم .
طولی نکشید که مادر به اتاق آمد ...
ادامه دارد ....
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی زندگیه با بد و خوبش 😁
زندگی کن رفیق 😍
🎙گرشا رضایی
@mahruyan123456🍃
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
پاییز نزدیک است
صدای خش خش برگها....
بوی مهر،عطرتلخ یار،،
نم نم باران به زیر چتر
با لبخند بی بهانه بر لبانت،
و بوی خوش مهربانی،
حس خوب پاییز
نثارت ای دوست...💖
@mahruyan123456🍃