eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
هم حسرت کربلا و هم درد فراق بیچاره دلم چه صبر خوبی دارد ... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جا مانده ایم حوصله ی شرح حال نیست ... فرارسیدن اربعین حسینی بر تمام شیعیان و محبین ارباب تسلیت و تعزیت باد 🏴 @mahruyan123456🍃
اربعین است ..! می آید زینبی با قامتی خمیده ازغم چهل روز حسینش‌را ندیده است زبان اشک شرح حال اوست ...🏴 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️تو مرا جان و جهانی ❤️ ✨ریپلای به پارت اول رمان عاشقانه مذهبی زیبای طهورا 😍👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 به قلم پاک و روان ✍🏻 دل آرا 🌹 @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #رم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : زیر چادر سفید با گل های ریز صورتی در حال عرق ریختن بودم. و تمام حواسم پی عاقد بود و حواسم را جمع کرده بودم تا کی بله را بگویم . خانم کتایون تابش ، آیا وکیلم شما را به عقد دائمی آقای سهراب محمدی در بیاورم ؟! این صدای عاقد بود که هر لحظه قلب مرا به تپش می انداخت و من در فکر اینکه آیا از پس این تعهد بر می آیم ! آیا سهراب مرا خوشبخت خواهد کرد ؟!.... چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و زیر لب صدایش کردم : خدایا خودت کمکم کن الان دیگه جای شک و دو دلی نیست . کمکم کن بتونم لایق عشق سهراب باشم و در کنارش به آرامش برسم . در همین لحظه عاقد گفت : آقای داماد زیر لفظی عروس خانم را تقبل کن تا بله را بگن. دست مردانه اش را از زیر چادر دیدم که جعبه ی مخمل قرمز رنگی سمتم گرفت و من هم دستم را جلو بردم و گرفتمش ... برای بار آخر خطبه را خواند و من گفتم : با توکل بر خدا و با اجازه بزرگ تر ها بله . و صدای بله ی گفتن من در میان کل کشیدن و سوت و کف های پی در پی گم شد و نقل بر سر و رویمان پاشیدند و شادی شان را با ما تقسیم کردند . صورتم را بزک کرده بودند و شرمم میشد تا چادرم را کنار بزنم و با همان حال صورت مادر و قدم خیر را بوسیدم و بعد از تبریک های پی در پی ، قدم خیر از مهمانان خواست تا اتاق را خلوت کنند و وقت اختصاصی به عروس و داماد بدهند و وقتی این جمله را شنیدم عرق شرم از سر و رویم فرو می ریخت . هر کس نداند فکر می کند دختر آفتاب مهتاب ندیده ای هستم که اصلا تا به حال مرد ندیده ! و این حجم از شرم برایم عجیب بود . اتاق خالی شد و در را پشت سرشان بستند . دستش را جلوی آورد و دستم را که زیر چادر بود بیرون آورد و انگشترم را به دستم انداخت و دستم را بالا برد و هرم نفس های گرمش بود که به دستم می خورد . و حالم را دگرگون می کرد . دستم را بوسید و با آرامش و طمانینه چادر را از روی صورتم برداشت و باچشمان قشنگ و محجوبش به صورتم زل زده بود . و من سر به زیر انداخته بودم که با دستش چانه ام را بالا آورد و چشم تو چشم شدیم و با لبخند زیبای کنج لبش مواجه شدم . با سر انگشتش روی گونه ام را نوازش کرد و لب زد : مبارک باشه عروس خانم . بر خلاف رسم ، من از مادرم خواستم که انگشتر رو توی خلوت تو دستت بندازم و دستت رو ببوسم و بهت بگم که ممنونم که بهم اعتماد کردی و عشقم رو قبول کردی . لبخندی زدم و چیزی نگفتم . دست برد سمت یقه ی لباسش و دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و صورتش خیس عرق شده بود . حس می کردم حالش خوب نیست . بهش گفتم : حالت خوش نیست ؟! خندید ، آرام و مردانه ... خوبه حالم ، عروس قشنگم ! آنقدر دوستت دارم که نمی دونم چیکار کنم . آنقدر عزیز هستی که و خدا مثل فرشته های آفریدت که دوست دارم ساعت ها فقط بشینم و نگات کنم . باورت بشه که تا این ساعت ترو به این دقت ندیده بودم که اگر دیده بودم بعید می‌دونستم که این چند ماه طاقت بیارم . سکوت کردم در جواب حرف ها و ابراز علاقه هایش ... دستم را فشرد و گفت : نمیخوای باهام حرف بزنی ؟ صدای قشنگت رو ازم دریغ نکن . سهراب در دنیای خودش بود و من در دنیای خودم ... او به جز من دلبستگی دیگری نداشت اما من نه ! من بند دلم به پسرکم بسته بود . و دل نگرانش بودم . نگران آینده و حالش ... از صبح که زیر دست آرایشگر بودم ندیده بودمش!!! عطر تنش را ... آخ امان از عطر تنش که بوی پدرش را به من القا می کرد و آتش به جانم می انداخت . نفهمیدم که صورتم از اشک خیس شد که بعدش با چهره‌ ی نگران سهراب مواجه شدم که می گفت : کتایون جان چی شدی ؟! چرا گریه می‌کنی ؟ ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بغض نشسته در گلو را به سختی فرو دادم. و آهسته و زیر لب گفتم : احمد ، پسرم ... و کافی بود همین جمله را از من بشنود تا مثل فشنگ از جا بلند شود و به سمت در برود و مادرش را صدا بزند . و از مادرش بخواهد تا احمد را برایم بیاورند . من در میان بغض و اشک و آه لب هایم به خنده وا شد و دلم غرق خوشی ... سهراب بیش از پیش داشت مردانگی اش را جوانمردی اش را به رخم‌ می کشید . دقایقی بعد احمد را در آغوش گرفته و در را بست و با خنده به سمتم آمد . صورت احمد را غرق در بوسه کرد و خطاب به او می گفت : خوبی بابایی !؟ نمیگی منوو مامان خانم دلمون برات تنگ میشه قند عسل بابا ! برای یک لحظه کمال را جای او تصور کردم و دوباره هجوم غم و غصه ها به دلم راه یافت ... زود رفت ... حقش بود که او هم یکبار پسرکش را بغل کند و قربان صدقه اش برود . با چشمان تار شده از اشکم به سهراب نگاهی انداختم و برای یک لحظه از او خجالت کشیدم . برای اویی که تمام هم و غمش را برای من گذاشته بود و دائم در پی خوشحال کردن من بود . مردی که تمام حرف هایش را از قلبش بر زبان جاری میکرد . آنقدر زیبا احمد پسرش خطاب می کرد که هر کس فکر می کرد واقعا بچه ی خودش است . و او آنقدر دلی و بی شیله پیله جلو آمده بود که من واقعا در درون احساس شرمندگی میکردم و دلم میخواست کسی کمکم کند تا من بتوانم همسر خوبی برای او باشم . احمد را به سمتم گرفت و با صدای بچگانه گفت : دلم برات تنگ شده بود مامانی . دست هایم را باز کرده و در آغوش کشیدمش ... عطر تنش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم و آرامشی عجیب به روحم تزریق شد . سرش را به سینه ام فشردم و گفتم : عزیز مامان ، الهی دورت بگردم . تو امید مامانی ... چشم های پر از ذوق سهراب را دیدم که به من خیره شده بود. آنشب برایمان شام را به اتاق آوردند و شام سه نفره مان را خوردیم . اصلا خم‍ به ابرویش‌ نیامد برای احمد ... شاید اگر هر کس دیگری بود اخم و تخم میکرد و غرولند ... که شب اول زندگی اش دلش می خواهد با زنش تنها باشد . شام را خوردیم و سهراب بلند شد و رو به من در حالی که آستین های لباسش را به طرف بالا تا میزد گفت : با اجازه شما من برم نمازبخوانم . سری تکان داده و با نگاهم بدرقه اش کردم . طولی نکشید که مادر به اتاق آمد ... ادامه دارد .... به قلم ✍🏻دل دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی زندگیه با بد و خوبش 😁 زندگی کن رفیق 😍 🎙گرشا رضایی @mahruyan123456🍃
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 پاییز نزدیک است صدای خش خش برگها.... بوی مهر،عطرتلخ یار،، نم نم باران به زیر چتر با لبخند بی بهانه بر لبانت، و بوی خوش مهربانی، حس خوب پاییز  نثارت ای دوست..‌.💖 @mahruyan123456🍃