eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگتیم‌ حاج قاسم 😔 نگاهی بر خسته دلان جامانده هم بینداز و امشبی ما را نزد اباعبدالله یاد کن ...💔 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بد جور کف دستش را بریده بود . دلم ریش میشد وقتی نگاه می کردم به خونی که فواره میزد و مادرم چیزی نمی گفت فقط اشک می ریخت ... تکه پارچه دستم داد و گفت : اینو ببند واسم ! محکم ببند تا خونش بند بیاد . --مامان زخمش‌ عمیق هست بیا بریم بیمارستان یه چند تا بخیه بخوره بهتره . --نه دخترم ، زخم شمشیر که نیست ! اگه سرم هم می شکست باور کن گله ای نداشتم ... فقط دلم از این می سوزه‌ که چرا پسرِمن !!! چرا باید به بیراهه بره!! همش فک می کنم چی توی تربیت این بچه کم گذاشتم که اینطور شد ... امشب از خودم خیلی بدم اومد ... باورت میشه !! از خودم ، از احمد خجالت می کشم !! آخ اگه بدونه که طاهر‌ واسه خاطر چند گرم مواد چاقو کشیده‌ تو روی خواهرش ... به خدا که دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه!!! سرش رو گذاشتم روی شونه ام ... همیشه که نباید مادر شانه هایش را برای بچه هایش در اختیار بگذارد ... شانه هایی که از وقتی یاد دارم جز بار غم و اندوه و سختی چیزی نبود ... برای یکبار هم که شده دلم می خواست من حامی مادرم باشم تا می تواند خودش را سبک کند ... بگوید از دردی که روی‌ دلش سنگینی می کند . --مامان جان ! شما هیچ تقصیری نداری نه شما و نه بابا !! کم زحمت نکشیدید واسه ما !! از وقتی یادم میاد همیشه به فکر رفاه و آسایش ما بودید .. از خودتون گذشتید تا ما راحت باشیم ... شما نباید خودت رو سر زنش کنی . اینا همش نتیجه ی رفتن با اون رفیقای ناباب‌ و نا خلفش هست !! شما تقصیری نداری !! پسر پیامبر خدا نا خلف‌ از آب در اومد ما که دیگه انسان عادی هستیم ... حالا هم دیگه غصه نخور !! و لباست رو بپوش بریم دکتر !! خونش بند نمیاد . --نه بخدا حوصله ندارم !! خودش خوب میشه یکم بتادین‌ بریز روش با دستمال ببندم خوب میشه دفعه اولم که نیست ‌. ادامه دارد ... به قلم ✍( دل آرا) ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 : روبروی آیینه خودم را ور انداز کردم . شال طوسی و مانتوی مشکیم به تنم نشسته بود . نو ترین لباس هایی که داشتم و عید سال گذشته خریده بودم . بایستی برای رفتن به اونجا به خودم می رسیدم هر چند این لباس های در برابرش خیلی فقیرانه بود اما از هیچی بهتر بود ... اصلا دلم نمی خواست مثل همیشه کنایه هایش را تحمل کنم . مدتی بود که خودم را فراموش کرده بودم تنها به خاطر پدرم دست به هر کاری می زدم ... و تا پای جانم هم که شده بود باید پول را جور می کردم و از پشت میله های زندان درش می آوردم . حقش نبود نا روا به خاطر پسر بی عقلش اونجا باشه ... دستی به سر و روم کشیدم و خط چشمی کشیدم و برق لبی هم به لبم‌ زدم ... باید برای خودم کف می زدم !!! منی که هیچ وقت اهل آرایش نبودم ... همین حد هم پیشروی کرده بودم ... مادرم همیشه می گفت صورتت از هزار تا صورت با آرایش خوشگل تره ... اما جلوی اون لندهور نباید کم می آوردم ... از جلوی مادرم رد شدم و خداحافظی کوتاهی کردم . که از پشت سر صدایم زد : کجا میری طهورا !!؟ اول صبحی صبحانه نخورده ! --میرم دنبال کار مامان جان .نگران نباش !! اگر باد به گوشش می رساند که قرار است کجا بروم یقینا هر طور شده بود مانعم‌ میشد . دلش نمی خواست هیچ ارتباطی باهاشون داشته باشیم و تحت شرایطی که بود دوست داشت عزت نفسش‌ رو حفظ کنه و عقیده داشت که خدا خودش گره گشاست !!! اما خیلی وقت بود که خدا ما رو از یاد برده بود ... و ناچار باید محتاج خلق می شدیم!! نمیدونم رفتن پیش سیاوش درست بود یا نه !! منطقی بود یا خیر !! اما واقعا به بن بست رسیده بودم و تنها راه نجات را در دست های او می دیدم ... همان پسرک مغرور و خود خواه که همیشه نفرت ازش داشتم، یه موجود سنگدل توی ذهنم ساخته بودم ... حالا باید سر خم می کردم جلوی دشمنم ... دست تکان دادم برای ماشین . تاکسی جلوی پایم نگه داشت و سرم را از پنجره به داخل بردم و پرسیدم : آقا جُردَن میرید ؟ --با اینکه خیلی فاصله هست ولی باشه ، بیا بالا !!! --چقد میشه کرایه اش ؟؟ --دیگه دربست می خوای بری! مسیر هم دور هست شصت تومن میشه ولی شمام جای خواهرم پنجاه بده ! هر چند برای جیب من زیاد بود اما سوار شدم و راه افتاد ... و جلوی شرکتش نگه داشت .... کرایه رو دادم و از ماشین پیاده شدم‌... خیلی وقت پیش بود که اومده بودم شرکتش... اونروز با خودم عهد کردم که دیگه هیچ وقت پام رو اینجا نزارم . اما زمانه طوری ناگهانی پیش میره که هیچ کدوم از اتفاقاتش‌ رو نمیشه پیش بینی کرد ... ادامه دارد ... به قلم ✍ ( دل آرا ) ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
💗صبحتون معطر به بوی مهربانی 🌸دلتون غرق عشق و محبت 💗لبتون خندون 🌸زندگیتون مملو از آرامش 💗دقیقه‌هاتون بی‌نظیر 🌸و لحظاتتون شیرین وناب 💗سلام صبحتون بخیر و نیکی @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫💫💫💫💫 مَهـــدے‌جــانــــ 🌸 جـمعـه‌ مثــل‌ معــلم‌ سخـت‌ گیــࢪیســت‌ کـه بـا‌ خـودکـارے ‌قـرمـز ، روے ‌دلــتنـگے ‌‌تـشـدیـد مے‌گـذارد ؛ 💔 🤲🏻 @mahruyan123456
💪🏻 آلودگی هوا حل شدنی ست... بترس!!!  از آلوده شدنِ شهر بگذار‌ مدام به چادری بودنت پیله ڪنند به پروانه شدنت می‌ارزد...☺️🦋 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹 #قسمت_35 کاش میتونستم جلو خودمو بگیرم و اون حرفا رو نزنم.نمیتونستم خودمو کنت
🌹 "زهرا" از وقتی لیدا بهم گفت که کارن اونو برای ازدواج انتخاب کرده اصلا یه جوری شدم.یک لحظه که کلا انگار دنیا جلو چشام سیاه شد بعدشم نمیدونم چرا بی حوصله بودم و دوست داشتم تو اتاقم بمونم. نمیدونم چه حسی بود اما هرچی بود از بودنش احساس خوبی نداشتم.بدجور به روحیه ام لطمه وارد کرده بود. همش ازخودم میپرسیدم چرا لیدا؟اصلا مگه لیدا میتونه کناربیاد با شرایطش؟درسته نمازنمیخونه و به دین و اسلام پایبند نیست اما مسلمونه.خدارو باور داره. یا باخودم میگفتم کارن و ازدواج؟آخه کارنی که من میشناختم اهل ازدواج نبود و احساس و عاطفه نداشت. یا اینکه چرا عمه قبول کرده؟اون که باخانواده ما مشکل داره.از همه مهم تر،اینکه برای پسرش بهترین دخترا رو انتخاب میکنه.چرا فامیل؟اصلا چرا لیدا؟ این سوالای مسخره بیشتر گیجم میکرد و کلافه میشدم.نمیخواستم به هیچ کدومشون فکر کنم اما وقتی خوشحالی لیدا رو میدیدم دوباره همه چراها میومد تو ذهنم. نمیدونستم چرا اما فکرمو خیلی مشغول کرده بود.دست خودم نبود این حال و روزم. ازحدسایی هم که میومد تو سرم به شدت نفرت داشتم و ازش دوری میکردم. سرنمازام الکی گریه ام میگرفت و نمیدونستم این اشکای لعنتی چرا انقدر اذیتم میکنه. ازخدا میخواستم دلمو آروم کنه و زندگیمو به سابق برگردونه. دو روز بعد از شنیدن خبر از لیدا زنگ خونمون به صدا دراومد و مامان با هول و ولا اومد طرفم و گفت:کارنه مادر اومده با لیدا حرف بزنه برو بگو اماده بشه. دلم هری ریخت اما رفتم و صداش زدم.اونم خوشحال مشغول حاضرشدن،شد. از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم‌.کارن نشسته بود تو پزیرایی و مامانم داشت براش چای میبرد.من هم که اصلا توان رویارویی با کارن رو نداشتم،رفتم تواتاقم و درو بستم. با حالی گرفته نشستم رو تختم و مقاله درسیمو برداشتم تا مطالعه اش کنم اما صدای صحبتای کارن و لیدا که به وضوح از اتاق بقلی شنیده میشد،تمرکز رو ازم گرفت. ناخودآگاه چیزهایی شنیدم. _ببین لیدا من رو مسئله ازدواج باتو خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید زودتر اقدام کنم‌.چون با توجه به وضعیتم واقعا احتیاج به یک همراه دارم.اگه هستی که هماهنگ کنم فرداشب بیایمواسه خاستگاری. دیگه نتونستم گوش بدم و سریع از اتاقم رفتم بیرون. باسرعت رفتم سمت دستشویی و صورتمو زیرشیر آب گرفتم. سردی اب پوستمو آروم کرد اما التهابمو نه. من چرا اینجوری میشدم.این رفتارا یعنی چی؟چرا ازشنیدن این حرفا اینهمه آشفته شدم؟ @mahruyan123456
🌹 من باید الان خوشحال میبودم از ازدواج خواهرم.ازاینکه به کسی که دوسش داشته داره میرسه. اما این رفتارا چیه؟من چرا اینهمه آشفته شدم؟ چرا انقدر دستپاچه شدم و بهم ریختم؟ خدایا نزار پامو اشتباهی بردارم و قدمی کج تر از مسیرت بردارم. نزار منحرف بشم از صراط مستقیمت. خدایا کمکم کن من تو این مواقع فقط تو رو دارم. کمی که آروم شدم و مطمئن شدم که کارن رفته،رفتم بیرون و یک راست رفتم تو اتاقم. سرمو به جزوه و مقاله پرت کردم تاشب که بابا اومد و برای شام همه دور هم جمع شدیم. _لیداجان امروز مادربزرگت زنگ زد و واسه فرداشب قرار خاستگاری گذاشت.مشکلی که نداری؟ لیدا با سرخوشی خندید وگفت:نه بابایی.تشریف بیارن بهش خیره شدم.نمیدونم از روی حسادت بود یا کینه اما هرچی بود ازش متنفربودم.سریع نگاهمو گرفتم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.هرچند لقمه ای از گلوم پایین نرفت. بعد شام ظرفها رو با بی حوصلگی شستم و خشکشون کردم.بعد از شستن ظرف ها،چای ریختم و بردم تو پزیرایی اما کنارشون ننشستم و رفتم تو اتاقم‌. تا در اتاقم رو بستم گوشیم زنگ خورد. _جانم؟ _سلام زهرایی خوبی؟ _سلام آجی خوبم توخوبی؟ _شکر خوبم.چرا نیومدی امروز کلاس؟ _حالم خوب نبود. _خدا بد نده چیشده عزیزم؟ _هیچی یکم بی حوصله ام.چه خبرا از شاه داماد؟ _قراره امشب بیاد دنبالم بریم یکم حرف بزنیم باهم. _خوبه عزیزم خوشبخت بشی. _همچنین گلم توهم همینطور. _حالا فردا میام کلاس خبرا رو ازت میگیرم. _باشه حتما برو استراحت کن صدات گرفته است. _فعلا آتناجان. _خدافظ. گوشیو گذاشتم رو شکمم و دراز کشیدم رو تختم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره چراها اومد تو سرم. سریع افکارمو پس زدم و چشمام رو بستم. نفهمیدم چطور خوابم برد اما وقتی چشامو باز کردم اذان صبح رو گفته بودن. رفتم وضو گرفتم و نشستم سر سجاده. یکم با خدا درد ودل کردم تا آروم شم بعدشم قامت بستم. همیشه نماز آرومم میکرد. بعد سلام هم قران به دست گرفتم و سوره نور رو خوندم. دلم خیلی آروم گرفت و بابت این آرامش خدارو خیلی شکر کردم. تا ساعت۸که کلاس داشتم با آرامش خوابیدم و بعدشم که بیدارشدم سریع حاضرشدم و از خونه زدم بیرون. تو ایستگاه اتوبوس یک لحظه ماشین پسر همسایه رو دیدم برای همین رومو گرفتم که منو نبینه.حوصله یک دردسر دیگه نداشتم. اتوبوس که اومد،سریع سوار شدم و تا دانشگاه زل زدم به بیرون و فکر کردم به این حس عجیبم. آتنا رو‌ تو تریا پیدا کردم و نشستم پیشش.کلی از دیشب تعریف کرد برام که چیا گفتن بهم و چی خوردن. خیلی براش خوشحال بودم و نمیتونستم ابرازش نکنم.کلی بغلش کردم و براش ارزو خوشبختی کردم. تو کلاس کل حواسمو دادم به درس تا خوب بفهمم حرفای استاد رو. بعد کلاسم یکسره رفتم‌خونه. @mahruyan123456
🌹 تارسیدم خونه مامان و محدثه رو دیدم که مشغول تمیز کارین و منم کشوندن به کار. خونه مثل دسته گل تمیز شده بود. مامان،محدثه رو فرستاد تاحاضر بشه. منم با خستگی رفتم تو اتاقم و حاضرشدم. شلوار لی و پیراهن بلند آبی روشن با شال ابریشمی سفید،آبی. شالمو محکم‌دور سرم بستم و گیره ای بهش زدم که سنجاقک طلایی رنگی ازش آویزون بود. چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و تاصدای آیفون اومد رفتم بیرون. سعی کردم طبیعی رفتار کنم و احساس بدم رو بروز ندم. اول آقاجون و مادرجون اومدن تو و بعدم عمه و کارن. با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و رفتم تا چای بیارم. محدثه خانم با ذوق و شوق اومدن بیرون و نشستن پیش مهمونا.منم چای ها رو بردم و نشستم کنار مادرجون. دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزمادر؟ _قربونتون بشم ممنون شماخوبین؟ دستاشو برد بالا و گفت:شکرخوبم. یکم که گذشت ،فضا برای حرفای رسمی آماده شد. پدرجون شروع کرد به حرف زدن:شهروز جان ما که باهم تعارف نداریم ما امشب اومدیم برای خاستگاری.همه چی رو هم راجب به کارن میدونی لازم به توضیح نیست.نظر،نظرخودته و لیداجان. بابا سرفه ای کرد وگفت:راستش باباجان اجازه من که دست شماست.تو این موردم باید لیدا تصمیم بگیره نه من.زندگی اونه و نمیخوام اگه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاد منو مقصربدونه. همه نگاها سمت لیدا برگشت. میدونستم جوابش مثبته اما هیچی نگفت و باخجالت سرشو پایین انداخت. پدرجون گفت:خب برین باهم حرفاتونو بزنین به نتیجه که رسیدین بیاین بیرون.برین باباجان. لیدا و کارن بلندشدند و رفتن سمت اتاق لیدا. ازپشت نگاهشون کردم. یک طورایی کارن حیف بود برای لیدا.نمیدونستم چرا دارم مقایسشون میکنم و کارن رو برتر میدونم درحالی که لیداهم از خوشگلی چیزی کم نداشت. با صدای بسته شدن در،صحبت های خانواده ها شروع شد. عمه رو کرد به من وگفت:تو مجلس خاستگاری خواهرت دیگه چرا چادر پوشیدی عمه؟ صاف نشستم و گفتم:چادرم یادگار مادرمه هرطوری بشه درش نمیارم تا نامحرم جلومه. _وا منظورت از نامحرم کارنه؟ به صورت متعجبش نگاه کردم و گفتم:بله عمه جان.فکر کنم تو ایران پسرعمه نامحرم حساب میشه. به تیکه ای که انداختم محلی نداد وگفت:اوه زهراجان الان دیگه دوران این حرفا گذشته. _اسلام هیچوقت قدیمی نمیشه و دورانش نمیگذره.دین اسلام همیشه زنده است. دید حرفیم نمیشه ساکت شد منم پناه آوردم به اتاقم تا از تیکه های عمه در امان باشم.دیگه صدای محدثه و کارن نمیومد. نمیدونستم چی میگفتن اما دلهره داشتم و دست خودمم نبود. ی ساعتی که گذشت صدای دراومد و منم رفتم بیرون. گفتن حرفاشون نتیجه بخش بوده و جواب جفتشون مثبته. @mahruyan123456