"مهر" برای ما مدتهاست که اغاز شده...
مهرِ انهایی که دوستشان داریم
"مهر " به ماه نیست به "دل" است...
مهرتان ماندگار ،عشقتان پایدار,خوشی هایتان مستدام...❤️
@mahruyan123456 🍃
دانه دانه ذکر تسبیحم فقط شد حسین
شان ذکرت کمتر از یا نور و یا قدوس نیست ...🌹
#سلامبرحسین
@mahruyan123456 🍃
شوقِ دیدار تو سر رفت ز پیمانهٔ ما
ڪی قدم مینهی اے شاه به ویرانهٔ ما
ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم
سر و سامان بده بر این دلِ دیوانهٔ ما
#مولانا
🍂🍂🍂
@mahruyan123456 🍃
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
میانبر به قسمت اول رمان طهورا❤️👇🏻
نویسنده #دلآرا
خوش آمد میگم به اعضای جدید🌹
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است
رو هم نفسی جو ، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفس است
حرف دل سیاوش به معشوقه اش
امان از عاشقی...
به قلم ✍دل آرا
@mahruyan123456 🍃
4_5938346857192227162.mp3
541.2K
🔰روز یـکشنبـــه روز زیارتی
🌸حضرت علـــــے علیه السلام
🌸حضـرت زهــرا سلام الله علیها
🎤استاد فرهمند
#التماس_دعا🤲🏻
@mahruyan123456
✨♥️
اربعین کرب و بلایی نشدم اما کاش
آخر ماه صفر زائر مشهد باشم
@mahruyan123456
❤🍃
کاش می شد کاش های زندگی
تا شود در پشت قاب بندگی
کاش میشد کاش ها مهمان شوند
درمیان غصه ها پنهان شوند
کاش می شد آسمان غمگین نبود
رد پای کینه ها رنگین نبود .
🖊#نیما_یوشج
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_93 تلفن رو که قطع کردم دیدم کارن اومده بیرون و محدثه هم گیج تو بغلشه. خ
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_94
"اباالفضل"
برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا.
خیلی خیلی دلتنگ صحن و سرای آقا بودم و همش تو فکر این بودم که بریم مشهد زندگی کنیم.
اما کار و زندگیم اینجا بود. کاش میشد...
خلاصه شروع کردم به کار و خیلی مصرانه و هدف دار کار میکردم تا زندگی خوبی رو برای همسر و دخترم درست کنم.
نمیخواستم کمبودی رو حس کنن از زندگی با من.
از هر لحاظی کمبوداشون رو برطرف میکردم.
هم مالی هم عاطفی..
اسم تازه و زندگی تازه داشتم و خوشحال هم بودم.
خداروشکر میکردم اینهمه دوسم داشته و بهم نگاه کرده که شدم یک بنده مسلمون و شیعه خودش.
زهرا هم روز به روز خانم تر و مهربون تر میشد.
محدثه یک سالش شده بود و فرداشب تولدش بود.
زهرا گفت همه رو دعوت کنم میخواد جشن بگیره منم اطاعت کردم.
رفتیم کیک و بادکنک و تم صورتی خریدیم براش با کلاه رنگی.
برای هدیه جشن تولدش هم پلاک ون یکاد قشنگی گرفتیم و رفتیم خونه.
مهمون هامون رو دعوت کردیم و صبح زود زهرا شروع کرد به تزئینات خونه.
منم تا عصر رفتم سرکار و با عصر با خریدایی که خانمم سفارش داده بود برگشتم خونه.
مهمونا کم کم اومدن و زهرا چون به همه محرم بود دیگه چادر نپوشید و به جاش لباس صورتی خیلی قشنگی تنش کرد که مثل فرشته ها کرده بودش.
تن محدثه هم مثل لباس خودش کرده بود و شدن نقل مجلس.
مامانم هنوز با محدثه سرسنگین بود و من خیلی از این بابت ناراحت بودم.
همه مهمونا که اومدن جشن رو شروع کردیم.
محدثه کلی ذوق میکرد و دستاش رو بهم میزد. زهرا بعد از فوت کردن شمع ها ایستاد و گفت: این جشن هم یک دورهمی ساده است هم تولد محدثه جان هم اگه خدا بخواد آشتی کنونه.
بعد رفت سمت مامانم و گفت:عمه جون من نمیدونم شما چرا با من سرسنگینین و محل نمیدین. من بدی به شما نکردم اگرم کردم عذر میخوام ازتون.
من و اباالفضل میخوایم یک عمر با هم زندگی کنیم پس میخوام با من خوب باشین و مثل دختر خودتون بدونین منو.
نشست کنارش و دستشو گرفت بوسید.
مامانم تعجب کرد و من از ته دلم به همسرم افتخار کردم.
_شما هم مثل مامان خودم. هیچ فرقی ندارین برام.
@mahruyan123456
قسمت پایانی این رمان زیبا شب تقدیم نگاهتون میشه 😍🙃
https://eitaa.com/mahruyan123456/6272
لینک پارت اول این رمان برای دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شدند👆🏻🍃
🌺🍃
✨خوشا دردی که درمانش تو باشی
✨خوشا راهی که پایانش تو باشی
✨خوشا آن دل که دلدارش تو گردی
✨خوشا جانی که جانانش تو باشی
#عراقی 🌿
@mahruyan123456
خوش آمد میگم به اعضای جدید
ریپلای به قسمت اول رمان زیبای طهورا
به قلم #دلآرا
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
👆🌹
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_94 "اباالفضل" برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا. خیلی خیلی دلتنگ
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_95
_مامان؟نمیخواین چیزی بگین؟
مامانم سکوت کرده بود و از خجالت سرش رو پایین انداخته بود.
_مامان جون من شما رو مثل مامان خودم دوست دارم باور کنین.
بعد لبخندی بهش زد که خودم کیف کردم.
خوشحال بودم که همچین همسر خانوم و مهربونی دارم. به وجودش افتخار میکردم و بهش می بالیدم.
_من..من شرمندتم عروس گلم. خیلی حرفا پشت سرت زدم و مطمئنا خیلی چیزا شنیدی برای همین..پشیمونم.
زهرا دست مامان رو فشار داد و گفت:دشمنتون شرمنده مامان جون. من از شما کینه ای به دل ندارم فقط دلم میخواست تو این شب قشنگ هیچکس با کسی دعوا و خصومت نداشته باشه.
خلاصه روبوسی کردن و آشتی کردن.
همه با خوشحالی رفتن سراغ کادو ها و زهرا هم اعلام کرد کادوها رو.
بعد باز کردن تموم کادو ها، زهرا گفت:اولا ممنونم از همه شما که قدم رنجه کردین و اومدین تو جشنمون شریک باشین.
دوما خواستم بگم که من از زندگیم خیلی راضیم و افتخار میکنم به داشتن همچین خانواده خوب و صمیمی.. فقط الان، اینجا جای خواهرم..محدثه جون خالیه.
دلم خیلی براش تنگ شده و دوست داشتم اونم پیش ما بود.
یک قولیم که پیش خودم به خدا دادم این بود که از دخترش به نحو احسن مراقبت کنم و نزارم آب تو دلش تکون بخوره.
همه شروع کردند به دست زدن و من و زهرا رفتیم تو آشپزخونه برای تقسیم کیک ها.
_زهرا؟
برگشت سمتم و گفت:جانم؟
نگاهش رو به جون میخریدم. محو صورت و نگاهش بودم که گفت:جان؟؟؟
_زهرا من.. به داشتنت افتخار میکنم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:حالا یه سوپرایزم دارم برات که بیشتر افتخار کنی بهم.
با ذوق گفتم:چی؟چی؟
سرشو پایین انداخت و گفت:تو به زودی پدر میشی..
هنگ کردم.. باورش برام سخت بود که زهرا باردار باشه.
از خوشحالی زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.
_چی؟؟ زهرا؟؟تو؟؟
_نه عزیزم ما.. ما داریم بچه دار میشیم.
از ذوق چشمام پر اشک شد و ته دلم خدا رو شکر کردم.
دستش رو گرفتم و فشار دادم.
_حالا فهمیدم دلیل اون تکرار خوابی که میدیدم چیه؟
_کدوم خواب؟
_من خواب میدیدم که تو یک باغ بزرگیم و یک خانم نورانی نوزاد کوچیکی رو بهم میده و از اون طرف مردی سوار بر اسب میاد جلوم و منم از خواب میپرم.
_خب؟
_اون خانمه حضرت زهراست و اون بچه محدثه من..اون مرد اسب سوار هم حضرت اباالفضل.
محدثه رو حضرت فاطمه بهم دادن منم اسم این بچه ای که تو راهه رو میزارم فاطمه.
حضرت اباالفضل هم که زندگیمو نجات داد از بلایی که ممکن بود سرم بیاد.
دلم آروم گرفت وقتی زهرا آروم سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت:خیلی خوشحالم از اینکه دارمت اباالفضل.
منم بالبخند روی موهاشو بوسیدم و گفتم:منم بهت افتخار میکنم خانوم خونه ام. دوست دارم عزیزم...
دوستـت دارم را بایــد هر از گاهـــی
آرام گفـــت
تاصدای عشق شنیده شود.
💥پـایـان
@mahruyan123456
رمان بانوی پاک من هم تموم شد 🍂
انشالله بعد از این رمان ، رمان "عبور زمان بیدارت میکند" گذاشته میشه .
https://eitaa.com/mahruyan123456/6272
لینک پارت اول این رمان برای دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شدند👆🏻🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستویک:
با هزار ترس و لرز از کوچه ی تنگ و باریکمون رد شدم .
هر قدمی که بر می داشتم قلبم از جا کنده میشد!
هراس اینو داشتم که نکنه کسی ماشین سیاوش رو دیده باشه...
اونقدر غد و یک دنده بود که حتما باید تا سر کوچه می اومد .
درک نمی کردم رفتاراش رو !
ضد و نقیض بود کارها و حرکاتش....
یه بار مهربون و خوش اخلاق ! یه بار مثل برج زهر مار .
کلید رو از کیفم در آوردم که چشمم خورد به حلقه ای که توی دستم بود .
انقدر حواسم پرت بود که یادم نبود درش بیارم .
درش آوردم و انداختمش توی کیفم ..
در رو باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم.
دور تا دور حیاط را از نظر گذراندم و چشم تو چشم شدم با مادرم که روی تخت گوشه ی حیاط ، نشسته بود .
اخم پررنگی روی صورتش خود نمایی می کرد .
سر تا پایم را نگاه کرد و از جاش بلند شد و قدمی به جلو برداشت.
کم پیش می آمد که عصبی بشود اما وای به احوالی که دیگه ناراحت میشد دیگه جرات حرف زدن نداشتیم .
دستش رو روی بازوم گذاشت و با دلخوری گفت : کجا بودی طهورا؟؟ این چه وقته خونه اومدنه؟
از ترس آب دهانم رو قورت دادم و در جوابش گفتم: سلام مامان خوبی ؟ رفته بودم دنبال کار !
چشماش پر بود از غیظ و غضب...
ابروهای هشتی و پهنش گره خورده بود و کمی صداش رو بالا برد : مامان ُ یامان!!
من نخوام تو کار کنی باید کی رو ببینم !
دلم نمیخواد دختر جوونم از صبح تا بوق سگ بره دنبال کار !!
و با هزار جور مرد و نامرد هم کلام بشه !
هنوز نمردم من میتونم خرج این زندگی رو با اون چرخ خیاطی فکستنی بدم .
توام دیگه حق نداری بری ! از فردا می مونی ور دست خودم تا یاد بگیری...
فردا پس فردا رفتی خونه شوهر واست خوبه یه هنری داشته باشی.
با اعتراض بهش گفتم : ببین مامان ، شما حق داری که نگرانم باشی ؛ اما من دیگه بزرگ شدم عقلم میرسه که چکار کنم .
من فعلا نمیخوام ازدواج کنم ! دیگه ام حرف ازدواج و خونه بخت رو پیشم نیار.
اون خیاطی شما فقط نون یه شب تا صبح رو در میاره، اینطوری میخوای بابا رو از پای چوبه دار نجات بدی !
بغض کردم و زل زدم به چشمای نگرانش ...غم و دلتنگی موج میزد اما به روی خودش نمی آورد.
تن خسته و درد کشیده اش رو در آغوش کشیدم و سرش رو روی شونه ام گذاشت و بی صدا گریه میکرد ...
شونه هاش می لرزید ! اما صداش در نمی اومد ...
سرش رو بوسیدم و گفتم : قربونت برم من ! بخدا من مواظب خودم هستم .
شما نگرانم نباش .
الان فقط باید همه ی هم و غم هامون رو روی هم بزاریم و هر طور شده اون پول رو جور کنیم ....
وگرنه بابا اعدا...
دستش رو روی دهانم گذاشت سرش رو برداشت و نگاهم کرد و گفت : دیگه ادامه نده نمیخوام بشنوم این واقعیت تلخ رو ! شده کابوس هر شبم .
هر شب خواب می بینم طناب دار گردنش انداختن و میخوان اعدامش کنن .
هراسون از خواب بیدار میشم و خدا رو شکر میکنم که خواب دیدم.
اما تو چطور میخوای این همه پول رو جور کنی؟ مگه الکیه سی صد چهارصدمیلیون!
--خدا کمک میکنه مادر من!
--میگم فردا بیا بریم خونه شون التماس شون کنیم تا بلکه کوتاه بیان
سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: خونه ی کی ؟
--خانواده معینی دیگه !! بخدا می افتم سر دست و دامنش ...
کنیزیش رو میکنم تا از قصاص احمد بگذره.
میگم نزار بچه هام یتیم بشن .
نزار سایه ی سرم بره زیر خاک .
خواستم جوابش رو بدم که نگاهم افتاد به طاها ...
توی چهار چوب در ایستاده بود و با ناراحتی زل زده بود به ما .
و لب باز کرد و خطاب به من گفت : آبجی چرا نمیاین داخل ؟!
من گرسنمه!
--میایم عزیزم حالا بدو بیا پیشم !
لبخندی زدم و آغوشم رو براش باز کردم .
مثل اینکه فقط منتظر این بغل کردن من بود .
با عشق به طرفم می دوید و خودش رو تو بغلم انداخت...
سرش رو روی سینه ام گذاشت و دستاش رو محکم دور کمرم حلقه کرده بود ...
حلقه ی دستش رو تنگ تر میکرد !
گویی ترس ، اینو داشت که میخوام برم ...
👇👇👇ادامه
👆👆👆
دستی به موهای فر فریش کشیدم و بهش گفتم : خوبی داداشی ؟
سرش رو بالا گرفت و گفت : خوبم !
تو که نیستی دلم واست تنگ میشه ...
--قربون دل مهربونت ! من هر جا باشم به یاد تو هستم .
رو کردم به مادر و گفتم : بیاین بریم شام بخوریم .
من خیلی خسته ام !!
--بریم مادر ! دردت به جونم که خودت به خاطر ما اذیت میکنی ؛ آسایش رو از خودت گرفتی...
--منم عضوی از این خانواده ام هر کاری کنم وظیفه است !!
با عشق بهش خیره شدم .
بلوز و دامن ، سورمه ای عجیب به هیکل پُر و قشنگش نشسته بود .
انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیش از دستم دلخور بود !
واقعا که مادرا فرشته ان ، و هیچ وقت کینه ای از بچه های خطا کار شون به دل نمی گیرن .
کاش می تونستم قدر بودنت رو بدونم .
ای کاش که مجبور نبودم پنهان کاری کنم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
#سلام_امام_زمانم💕
ای زیباترین فصل
فصل ظهور تـــــو🌸
پاییز هم آمد
برگها بر سرم باریدند
اما تــــــو باز نیامدی🍃🌸
ای غائب از نظر!
پاییز را با ظهور تـــــو
دوست تر می دارم🍃🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
@mahruyan123456
#حضرٺ_ارباب_حسین🌹🍃
ما عاشقیم عاشق آقاے ڪربلا
ما زنده ایم زنده بہ رویاے ڪربلا
اے ڪاش نامہے عمل ما بدل شود
با مُهر یاحسین، بہ ویزاے ڪربلا
#بطلب_ڪربلا❤️
@mahruyan123456
سلام و عرض و ادب خدمت خوانندگان و همراهان همیشگی کانال ☺️
دوستانی که رمان طهورا رو میخونن
خیلی از عزیزان راجب اینکه چطور طهورا بدون اذن پدرش عقد موقت کرد سوال پرسیدن !
باید به عرضتون برسونم که طبق تحقیق و مطالعه ای که انجام دادم فتوا ها مختلف هست و اما اینکه عقد صحیح است و موردی ندارد ولی چیزی از گناه فرد کم نمی کند .
هر چند که این کار رو نه شرع می پسنده نه عرف
ادامه ی رمان به بحث ها و مشکلاتش می پردازم لطفا رمان رو با دقت بخونید .بنده وقت ندارم یک به یک جواب سوالات شما رو بدم .
اسکرین شات زیر رو مطالعه بفرمائید لطفا
👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتیکم
چه کسی نمیخواهد عاشق شود؟
میدانی چرا عاشق میشوی؟
اگر عاشق شوی بی معشوق میمیری.
نگو من میشناسم کسی را که بی معشوق نمرده.
او مرده، مطمئن باش. اگر عاشق نشوی هم میمیری.
عشق و محبت بین دونفر وقتی عمیق و پایدار میشود که هر دو نفر معشوق مشترکی داشته باشند.
عشق را باید دانست. باید آن را حس کرد. باید فهمیدش. باید آن را در قلبت جا دهی، میدانم بزرگ است. کوچکش نکن. اگر هم کردی بگذار دوباره بزرگ شود و قد بکشد.
به آسمان نگاه کن و عاشق شو. وقتی نمانده زودتر عاشق شو. تو میتوانی، فقط باید خوب نگاه کنی.
نگاهش کن. آسمان را میگویم. عمیق، نفسگیر، زیبا، مهربان، شفاف. دستت را روی قلبت بگذار و خاضعانه به خاک بیفت.
از پشت شیشههای دودی ماشین دیدمش. حرفهای رضا یکی یکی مثل نوار ضبط شده از ذهنم عبور میکرد.
"اون به درد زندگی نمیخوره، اون فکرش و هدفش با تو خیلی فرق داره. گاهی عشق باعث میشه آدمها از هم دور بشن. چون فقط به یک چیز فکر میکنن اونم رسیدن به هدف خودشونه سعی کن گاهی بدون عشق جستجوش کنی."
گاهی از حرفهاش سردرنمیاوردم، او هم توضیحی نمیداد.
برای شناخته نشدن امروز ماشینم را با رضا عوض کرده بودم. تپش قلبم آنقدر بالا بود که احساس میکردم تمام قفسهی سینهام بالا و پایین میشود. کاش حقیقت نداشت. کاش تعقیبش نمیکردم. کاش هیچ وقت پری ناز را نمیدیدم و محبتش به دلم نمینشست. پری ناز از ماشین آن مرد پیاده شد و با لبخند با او دست داد. همانطور که دستش در دست آن مرد بود با هم صحبت میکردند.
با صدای تقهایی که به شیشهی ماشین خورد چشم از پری ناز برداشتم.
دختر خانم موجهی از پشت شیشه اشاره میکرد که شیشه را پایین بکشم.
من هم شیشهی آن طرف ماشین را پایین کشیدم و اشاره کردم که از آن طرف بیاید و حرفش را بگوید. چون ترسیدم پری ناز مرا ببیند.
دختر که کمی عصبی به نظر میرسید، ماشین را دور زد و سرش را کمی پایین آورد و گفت:
–میشه بفرمایید معنی این کاراتون چیه؟
یک چشمم به پری ناز و یک چشمم به دختر بود.
–خانم میشه زودتر حرفتون رو صریح بزنید. من کار دارم. چی میخواهید؟
حرفم عصبیترش کرد.
–واقعا که ادبم خوب چیزیه. جلوی پارکینگ خونهی ما پارک کردید طلبکارم هستید؟ میدونید چند دقیقس اینجا منتظرم که برید کنار؟ باید حتما با صدای بوقم همسایهها رو اذیت کنم تا متوجه بشید؟
سرم را خم کردم و نگاهی به پشت سرش انداختم. راست میگفت درست جلوی پارکینک آنها بودم.
ولی از طرز حرف زدنش هم خوشم نیامد.
–هیس، خب از اول این رو بگید دیگه.
نگاهی به پری ناز انداخت و با تمسخر گفت:
–اونقدر چراغ زدم ماشین به زبون درامد. ولی شما مثل این که بد جور غرق کاراگاه بازی هستین و انگار نه انگار.
الانم به جای عذر خواهی طلبکارید؟
همان لحظه پری ناز دست آن مرد را رها کرد و به طرف کوچهی ما راه افتاد.
بدون این که جواب آن دختر را بدهم، پایم را روی گاز گذاشتم و دنبال ماشینی که پری ناز را رسانده بود راه افتادم.
نباید گمش میکردم. باید خیلی چیزها را میفهمیدم.
از آینه دیدم که دختره بیچاره همانجا ایستاده و هاج و واج نگاهم میکند.
شیشه را پایین کشیدم و دستم را به نشانهی عذرخواهی برایش بلند کردم. او هم دستش را درهوا به نشانهی عصبانیت پرت کرد.
اینجا محلهی ما بود وقتی پسر بچه بودم پدرم این خانه را خرید. تقریبا از اهالی قدیمی این محله هستیم. تا به حال این دختر را ندیده بودم. البته این روزها دیگر معنی و مفهوم واژهی همسایه تغییر کرده، مثل معنی خیلی از واژها، آنقدر ساخت و ساز زیاد شده که اصلا دیگر مثل قدیم نمیشود همسایهها را شناخت. شاید خانهی ما و چند خانهی کناریمان تنها خانههای کوچه بودند که هنوز بافت قدیمی داشتند. من شناخت کمی از همسایههای کوچهی خودمان داشتم چه برسد به این دختر که خانهشان کوچه پشتی ما هست.
بعد از نیم ساعتی تعقیب و گریز بالاخره در یک کوچهی خلوت جلوی ماشین آن مرد پیچیدم.
مجبور شد روی ترمز بزند.
با عصبانیت از ماشین پیاده شد تا بد و بیراه بگوید.
ولی با دیدن من دوباره فوری سوار شد و خواست دنده عقب بگیرد و فرار کند.
فوری خودم را به ماشینش رساندم و در را باز کردم و بیرون کشیدمش.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدوم
نمیشناختمش. ولی کاملا معلوم بود که او مرا خوب میشناسد. جوانی لاغر اندام که یک تیشرت و شلوار جذب پوشیده بود.
مشت اول را که به دماغش زدم، عینک دودیاش روی زمین پرت شد. شروع به التماس کرد.
–آقا راستین، شما اشتباه میکنید اون جور که شما فکر میکنید نیست.
نفس نفس میزدم. دندانهایم را روی هم فشار دادم و دو دستی به سینهاش کوبیدم. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. از یقهاش گرفتم و بلندش کردم. چسباندمش به ماشینش و پرسیدم:
–تو درستش رو بگو.
با ترس نگاهم کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
–بهت نمیاد اینقدر ترسو باشی. تو که میترسی با ناموس مردم چیکار داری؟
با مِن و مِن گفت:
–ولی اون گفت هنوز هیچی بینتون نیست.
حرفش عصبیترم کرد و باعث شد کشیدهی محکمی نصیبش کنم.
–اون غلط کرد. اصلا چرا اینجوری گفت؟ مگه تو بهش چی گفتی؟
–دستش را گذاشت روی جایی که کشیده خورده بود و گفت:
–هیچی، فقط پرسیدم با من بیرون میاد شما ناراحت نمیشید؟ گفت، نه
باور کنید ما رابطمون کاریه، اون میخواد برای خودش شرکت بزنه من فقط دارم کمکش میکنم. چیزی بینمون نیست.
هر چه او بیشتر حرف میزد من عصبیتر میشدم.
فریاد زدم:
–تو چی کارهایی که کمکش کنی؟ از کجا تو رو میشناسه؟
–من قبلا توی یه شرکتی که پریناز حسابدارش بود کار میکردم.
–صدات رو ببر، اسمش رو نیار.
لال شد و سرش را پایین انداخت.
کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم:
–چرا میخواد شرکت بزنه؟ چطوری تو رو پیدا کرد؟
اون که یک ساله حسابدار شرکت ماست.
آرام سرش را بالا آورد و گفت:
–بهم زنگ زد. منم بیکار شده بودم. گفتم به شرطی کمکش میکنم که با هم شریک بشیم.
با چشمهای از حدقه در آمده پرسیدم:
–اونم قبول کرد؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
میدانستم به خاطر جرو بحثی که ماه پیش با پری ناز داشتیم میخواهد شرکت بزند.
چون من آن روز در شرکت به او گفتم:
–اینجا شرکت منه هر کاری که من بگم باید تو انجام بدی.
او هم گفت:
–شرکت زدن که کاری نداره. چرخوندنش مهمه.
منم از حرفهایش عصبانی بودم برای همین گفتم:
–اگه کاری نداره برو یدونه بزن. هر کاری هم دلت میخواد توش انجام بده. اینقدرم اینجا واسه من رئیس بازی درنیار.
ولی این دلیل نمیشود که هر کاری دلش میخواهد بکند.
یا با هر کسی رفت و آمد کند.
یقهی مرد روبرویم را گرفتم و با عصبانیت بیشتری گفتم:
–خوبه که من رو میشناسی و میدونی اگه با یکی لج کنم چی میشه. پس دیگه نبینم دور و بر خانم جاهد باشی. تاسیس شرکت و این حرفها رو هم فراموش کن. فهمیدی یا نه؟
سرش را تند تند تکان داد.
یقهاش را رها کردم. به سرعت برق و باد سوار ماشینش شد و رفت.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتسوم
تازه متوجهی مردمی که اطرافمان جمع شده بودند شدم. فوری سوار ماشینم شدم و راه افتادم.
چه کار میتوانستم بکنم. چند بار به پری ناز اعتراض کرده بودم بابت این راحت بودنش با غریبهها ولی او هر بار فقط میگفت " کمکم عادتمیکنی که حساس نباشی اینا همش از حساسیت بیش از حده "
مگر میشود عادت کرد. مگر من گوشت خوک خورم یا مشکل روحی دارم که برایم مهم نباشد.
با صدای زنگ گوشام روی گوشم گذاشتمش. بلافاصله صدای پریناز در گوشم پیچید که با فریاد گفت:
–برای چی من رو تعقیب کردی؟ چرا گرفتی اون رو زدی؟ تو فکر کردی کی...
حرفش را بریدم.
–چه زود خبرا بهت میرسه. بیشتر از اون وقتم رو واسش تلف نکردم چون میخواستم بیام سراغ تو و حقت رو کف دستت بزارم. تعقیبت کردم تا بهم ثابت بشه با چه بی سروپایی میخوام ازدواج کنم. تا با چشم خودم ندیده بودم باورم نمیشد.
–حرف دهنت رو بفهم. من با هر کس که دلم بخواد میرم و میام، به تو هم ربطی نداره. واسه من ادای مردای غیرتی رو در نیار. این عقب افتاده بازیها هم دیگه از مد افتاده، بزار در کوزه آبش رو بخور. خوبه فعلا هیچ نسبتی با هم نداریم.
–هیچ نسبتی هم نخواهیم داشت. بهتره تا قبل از این که به خونه برسم از اونجا بری. وگرنه بلایی که سر اون آوردم سر توام میارم. جلوی مامانمم صدات رو ننداز تو سرت. تو لیاقت نداری عروسش بشی.
با بغضی که کنترلش میکرد گفت:
–یک ساله سرکارم گذاشتی الانم یه بهونه پیدا کردی که بزنی زیرش؟
–بهونه؟ بمون همونجا تا بفهمی بهونه یعنی چی؟
گوشی را قطع کردم و پایم را محکم تر روی گاز فشار دادم.
به خانه که رسیدم.
چشمهای اشکی مادرم اولین چیزی بود که دیدم. کنار حوض کوچک حیاط نشسته بود.
مادرم زن شوخ و شادی بود. دیدن اشکهایش برایم جام زهر بود.
–کجاست مامان؟
–رفت. با صدای گوشیام از جیبم خارجش کردم.
–چه بد موقع زنگ زدی رضا.
–چیه انگار تو نرمال نیستی.
–مادر داخل خانه رفت.
–نیستم. چون اونچه نباید میدیدم دیدم. همش به این فکر میکنم من چطور عاشقش شدم.
–گاهی آدما اشتباهی عاشق میشن راستین. اینو وقتی میفهمیم که کار از کار گذشته.
–بخور آروم بگیری پسرم. مادر بود با یک لیوان آب. رضا گفت:
–حالا بعدا بهت زنگ میزنم الان فقط آروم باش. گوشی را قطع کردم و
لیوان را از دست مادر گرفتم و یک نفس سر کشیدم.
–کاش اون دفعه که داداشت امد شرکت و پریناز رو دید و بهت گفت اختلاف افکارتون زیاده یه تجدید نظری تو تصمیمت میکردی پسرم.
–الان وقت سرزنش کردنه مامان؟ خود حنیفم با زنش چیشون به هم میخورد؟ ولی الان دارن خوشبخت زندگی میکنن.
–نگو راستین، زن حنیف به ایرانی بودنش افتخار میکنه. ایرانی رو عقب افتاده و امل نمیدونه.
تمام خشمم را سر لیوان خالی کردم و روی زمین کوبیدمش.
هزار تکه شد.
مادر هینی کشید و نگاهم کرد.
بعد دستم را گرفت و دوباره کنار خودش نشاند و دلجویانه گفت:
–الان که طوری نشده، محرمت نبود که... از حرفهایی که پری ناز پشت تلفن با تو زد فهمیدم اون دوست نداره تو توی هیچ کارش دخالت کنی. ناراحتی نداره، خدا رو شکر که زودتر فهمیدی چقدر از زن بودنش داره سواستفاده میکنه. البته پری ناز میگفت، بهش تهمت زدی و اشتباه می کنی. اون فقط یه ملاقات کاری بوده. آره راستین؟
–بلند شدم و آن طرفتر روی زمین نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم.
–اصلا ملاقات کاری باشه، به من میگفت با هم میرفتیم. چه معنی داده کافی شاپ رفتن و خنده و شوخی کردن.
–یک ساعتی که پری ناز پیش من و بابات بود مدام یا با تلفن حرف میزد یا پیام میداد. بابات گفت این دختره ازدواج براش زوده، اون هنوز توی فکرش جایی برای کس دیگه باز نکرده، خیلی درگیره.
–درگیر چی؟
–بابات میگفت درگیر همهی چیزهایه که شاید سالهای پیش بهش داده نشده و اون میخواد همهرو یه جا بگیره، میگفت راستین برای ازدواج باید ته صف خواستههای پریناز وایسه. وگرنه...
بعد زیر چشمی نگاهم کرد.
–احتمالا تو رفتی اول صف وایسادی. نظم رو بههم زدی و آشوب راه انداختی. گاهی آدما خودشونم نمیدونن واقعا از دنیا چیمیخوان فقط بیخودی ذهنشون رو شلوغ میکنن. همین که خواستشون رو به دست میارن میفهمن چیزی که میخواستن این نبوده.
–میخواستم زودتر محرم بشیم رفت و آمدمون راحت باشه.
پری ناز توسط شریکم کامران به عنوان حسابدار وارد شرکت شد. بعد از یک مدت در همهی کارها نظر میداد. البته نظراتش هم گاهی سازنده بود. خودش میگفت به خاطر تجربهی کاری که دارد.
کمکم از زرنگیاش خوشم آمد و بیرون از شرکت هم با هم قرار دوستانه میگذاشتیم. تا این که چند وقت پیش پیشنهاد ازدوج دادم و قرار شد برای آشنایی با مادرم به خانمان بیاید.
فکرش را هم نمیکردم اولین جلسهی آشنایی مادرم با عروس آیندهاش، به سرانجام نرسد.
@mahruyan123456
#تلنگر ✨
راستۍ فڪر نکنۍ گناه فقط
توۍ دنیای حقیقۍ هست ها👀
نہ !!
توۍ این دنیایی کہ با گوشیت📱
براۍ خودت ساختۍ
بیشتر میتونۍ گناه کنی…(:🙃
باڪانالهاۍکہداری..
باغیبتهایۍکهپشتسر
دوستمجازۍیاحقیقیتمیکنی👀🚶♂
باتهمتهاۍڪہمیزنی📢
با لایڪی کهتوی مجازۍبه حرف اشتباه یاهرچیزی برای یڪی میکنی👍❌
ببین داری چڪار میکنۍ باخودت):🙂
#سرانجامماچہمیشود⁉️
@mahruyan123456
زخمہاےدݪٺرافقطبہخدابسپار
خودشبہٺریݩمرهمهارادارد...💊
باورڪن...
آرامآرامهمہچیزخوب،خوبمےشود...♥️
@mahruyan123456
خدایا شفاعت حسین را
روز ورود در صحنه محشر به من روزى کن!
بحرمة الحسین علیه السلام
اللهم عجل لولیک الفرج
@mahruyan123456🍃