1_736484320.pdf
6.11M
پی دی اف رمان زیبای مهر و مهتاب 🌙
به قلم زیبا و روان : تکین حمزه لو
ژانر : مذهبی و عاشقانه 😍❤️
فوق العاده است👌🏻
حتما بخونید 😉
#پیشنهادنویسنده
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم!
ما با درد نبود تو
چه کنیم؟💔
@mahruyan123456🍃
✋🏻بہ گنبدٺ،حرمٺ، پرچمٺ سلام آقا
✋🏻بہ محضر پسرٺ،دخترٺ سلام آقا
✋🏻سلام ساقے لشگر سلام شطّ فراٺ
✋🏻سلام بر سر و بر پیڪرٺ سلام آقا
#السلامعلیڪیاسیدالشهدا♥
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_شصت_هشت :+از احوالپرسی هاي شما وحیدجان،شما نیکی خانم هستی؟ لبخند میزنم:بل
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_شصت_نه
جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران....
میخواهم بازش کنم که حاج خانم میگوید:نه عزیزم الآن نه،بذا تو
خونه میخونیش...الآن بذارش تو کیفت
نمیدانم چرا این را میگوید،اما اطاعت میکنم. کتاب را داخل کیف
میگذارم و با گوشه ي شالم بازي میکنم.
میپرسم:شما تنها زندگی میکنید؟یعنی با آقاسیاوش؟
:_آره دخترم،باباي خدابیامرز سیاوش،چند سال پیش عمرش رو داد
به شما
:+خدا رحمتشون کنه.
:_ایران،خیلی عوض شده،درسته؟
نمیدانم چه بگویم:فک میکنم همینطور باشه.
صداي آقاسیاوش میآید:نیکی خانمـ ،وحید کارتون داده .
و خودش کنار حاج خانم مینشیند:خب دورت بگردم حاج خانمـ
،وقت آمپولته
بلند میشوم و به طرف آن سوي هال میروم.
عمو روي مبل نشسته و مشغول تماشاي نقشه ي یک هتل روي
مانیتور لپ تاب است.
:_جانمـ عمو؟
ه طرفم برمیگردد:عهاومدي نیکی جان. بیا بشین
حاج خانم وقت داروهاشه،گفتم بیاي اینجا...
کنار عمو مینشینم.
★
صداي شکستن چیزي مرا از خاطرات بیرون میکشد. بلند میشوم و
به طرف آشپزخانه،از پله ها میدوم.
نفس نفس زنان میپرسم:چی شد منیرخانمـ؟
نگاهم روي تکه هاي شیشه و خونی که قطره قطره از دست منیر روي
سرامیک ها میچکد،متوقف میماند.
:_دستت رو بریدي منیرخانمـ
منیرخانم، دست راستش را گرفته و چشمانش را بسته،به زحمت
بازشان میکند:چیزي نیست خانمـ ببخشید که ترسوندمتون
:_این حرفا چیه؟ببینم دستت رو؟؟
جلو میروم.
:+نه نه خانم جلو نیاین،اینجا پر از شیشه خرده است..
:_نگران نباش،دمپایی پامه،ببینم دستت رو.
دستش را میگیرم،جراحت،عمیق نیست اما خون همچنان میآید. بلند
میشوم و باند و گازاستریل را میآورم. آرام،مشغول بستن زخمش میشوم. سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما خیلی شبیه
آقاوحید هستید...
از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی!
کار بستن دستش تمام میشود.
:_بهتري منیرخانم؟
:+بله خانم،خوبم،ممنون
:_مامان و بابا نیستن؟
:+نه خانم،رفتن بیرون
دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند...
:_کاري داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن.
:+چشم خانم،ممنون
به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم
اینقدر تاریک و پر از خفقان باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و
مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی براي نزدیک شدن به من نمیکنند..
ندیده ام میگیرند،پنداري هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود
نداشته. تمام مکالماتمان بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا
نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند.... با
تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هفتاد
یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست.
★
کتاب را میبندم،حس میکنم گُر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم
میپیچد.... چرا مامان هرگز این چیزها را براي من توضیح نداده
بود،مگر،مادر وظیفه اي،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ کدام از
مسائل این کتاب،عقیده اي ندارد؟
نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختران....
چند سال است سر سفره ي جهالت بزرگ شده ام؟
واي خداي من... امیدوارم،توبه ي بنده ي حقیرت را پذیرفته باشی که
من هیچم،بی تو....
صداي عمو میآید:نیکیخاتون آماده شو بریم گردش
بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم.
مانتو بلند مشکی میپوشم با گل هاي زرشکی .
روسري به رنگ گل هاي لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردي
برویم. از اتاق خارج میسوم،عمو آماده شده و روي مبل نشسته.
بارانی بلند سرمه اي پوشیده.
سعی میکنم با لبخندي،تلخی چهره ي دمغم را پنهان کنم.
:_بریم عمو؟
به طرف در راه میافتم،عمو پشت سرم میآید:نیکی؟
برمیگردم:بله؟
:_مشکلی پیش اومده؟
:+نــه،همه چی خوبه
و براي تأیید گفته هایم،لبخندي چاشنی میکنم. عمو با نگرانی نگاهم
میکند،در نهایت میگوید:اینجا یازده ماه از سال هوا ابریه،بهتره لباس
گرم برداري، یه وقت دیدي بارون گرفت.
چشمی میگویم و به سرعت از اتاق،بارانی سرمه اي ام را برمیدارم.
دست در دست عمو،از خانه خارج میشوم. عمو راست میگفت،خبري
از آفتاب نیست.
عمو میگوید:با سیاوش میریم،از نظر تو که اشکالی نداره؟
:+نه،چه اشکالی؟
:_پس بزن بریم که سیاوش زیر پاش درخت سبز شد!
با عمو به طرف ماشین آقاسیاوش میرویم،مارا که میبیند پیاده
میشود و سلام و احوال مرسی میکند. ماشین او هم،یکی از بهترین
مدل هاي بریتانیایی است که تصویرش را روي جلد مجله ها دیده
بودم. خود آقاسیاوش هم،کت چرم مشکی پوشیده. سوار میشویم.
عمو میگوید:سیاوش میذاشتی من ماشین میآورم دیگه.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ، ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد!
#فاضل_نظری
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
دوباره اشک و آه برقرار است
دوباره روضه مادر برقرار است :)
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_هفتاد یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست. ★ کتاب را میبندم،حس
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هفتاد_یک
آقاسیاوش با خنده جوابش را میدهد:خیلی خب، فهمیدیم تو هم
ماشین داري!
عمو میخندد و میگوید:نیکی هنوز به این خل و چل بازي هات عادت
نکرده،نکن این کارا رو، فکر میکنه دیوونه اي ها!
میخندم،چقدر به رابطه ي صمیمیشان غبطه میخورم.
حس میکنم با حضور در جمعشان،حالم بهتر است.
میگویم:آقاسیاوش،حاج خانم چرا نیومدن؟
:_والا حاج خانم تو این هوا بیرون نیان بهتره.
عمو به طرفم برمیگردد:خوبی؟
آرام میگویم:همیشه دلم میخواست سوار این ماشیناي راست فرمون
بشم!
آقاسیاوش حرفم را میشنود و زیر لب میخندد.
عمو لبخندي میزند و میپرسد:خب برنامه ي امروز چیه؟
آقاسیاوش میگوید:برنامه،سورپرایزیه و جواب فضول ها داده نمیشه
عمو آرام از پس کله اش میزند:شاید نیکی بخواد بپرسه
سیاوش متوجه اشتباهش میشود:البته دور از جون شما،نیکی خانم
عمو دوباره از پس کله اش میزند:مهندس مملکت رو ببین،دور از
جون نه،بلانسبت! از ایران و ایرانی خجالت نمیکشی از مادرت شرم
کن که استاد ادبیاته...نچ نچ نچ...اوف بر تو باد،نفرین آمون بر تو!
آقاسیاوش میگوید:بابا چرا فحش میدي،من از همین تریبون از تمام
فارسی زبانان دنیا،معذرت میخوام. خوب شد؟
عمو سر تکان میدهد:حالا باید چیپس مهمونمون کنی تا
ببخشمت،اونم شاید!
تمام راه،عمو و آقاسیاوش مشغول بگو و بخند هستند و من نظاره گر
رفتارهاي برادرانه شان.
اتومبیل متوقف میشود و من در برابر یک ساختمان عظیم قرار
میگیرم. نگاهم روي سردرش متوقف میشود،موزه ي مادام توسو !
با حیرت به طرف عمو برمیگردم:واي عمـــو... اینجا..همون..مجسمه
ها؟؟
عمو با لبخند نگاهم میکند. به طرفم میآید و دستم را میگیرد. با هم
به طرف ورودي میرویم. تمام مدت زمان آنجا بودنمان را با مجسمه ي
افراد مشهور و محبوب عکس میگیریم .
حس میکنم جان دوباره اي به رگهایم دویده.
دوباره سوار ماشین میشویم. با اشتیاق میگویم:دیگه کجا میریم؟
عمو سرزنشگرانه،به آقاسیاوش نگاه میکند: ببین،واسه بچه سوال
پیش اومد
آقاسیاوش در میان خنده میگوید:بچه چیه وحید؟
عمو میگوید:ببخشید،منظورم نیکی خاتون بود!
ماشین متوقف میشود،عمو میگوید:نیکی جان بیا پایین. بارونی ات رو
هم بپوش
بی هیچ حرفی،اطاعت میکنم. نگاه میکنم در یک کو چه ي معمولی
ایستاده ایم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456