🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_صد_دو به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش میکند.مشخص است که نمی
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_صد_سه
میگویم:نمیخوام مزاحم..
:_نه شما غریبه نیستید،بشینید لطفا
دوباره مینشینم.
عمو مردد و بااخم نگاهش میکند.
آقاسیاوش ادامه میدهد:حاج خانم با عمه ام میان که شما رو ببینن..
روي صحبتش با من است...
سرم را بلند میکنم...
او اما سرش پایین است و پیشانی اش پر از دانه هاي درشت عرق...
در این سرما..از چه این همه شرم کرده است؟
نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم:من؟؟چرا من؟
عمو پوزخند میزند:سیاوش سر و ته حرفات معلوم نیس...اومدن حاج
خانم چه ربطی به نیکی داره؟؟
تند،سرش را بلند میکند و در چشمان عمو خیره میشود...
:_من نمیدونم وحید،به جون خودت نمیدونم.. فقط مامان زنگ زد
گفت داره میاد(صدایش را پایین میآورد،مثل سرش) نیکی خانم رو
ببینه...
عمو کلافه شده... دست در موهایش میکند ،به پشتی تخت تکیه
میدهد و نفسش را با صدا بیرون میدمد...
به معناي واقعی کلمه،گیج شده امـ...
★
در تمام مسیر،تا خانه،سکوت برقرار است. عمو مدام نفس عمیق
میکشد. انگار هواي کافی به ریه هایش نمیرسد.. من هم به تنگ آمده
ام.
دلیلش را نمیدانم اما،گونه هایم گُر گرفته اند.
عمو،ماشین را جلوي خانه پارك میکند. به طرفم برمیگردد و سوییچ
را به سمتم میگیرد.
:_بیا عموجان،از بابات تشکر کن..من تلفنی ازش تشکر میکنم..
:+چرا عمو؟مگه نمیاین تو؟
:_نه دیگه،اخلاق مامان و بابات رو بهتر از من میشناسی..
:+آخه پیاده کجا میرین؟
:_یه کم قدم زدن خوبه
دستش را روي شانه ي آقاسیاوش میگذارد.
:_یه کم هواخوري واسه این رفیقمون لازمه،مگه نه؟
آقاسیاوش سرش را بالا میآورد،سري تکان می دهد و پیاده میشود.
من و عمو هم.
عمو زیپ کاپشنش را بالا میکشد:زحمت بردنش تو پارکینگ با باباته.
:_عمو آخه هوا سرده..
:+نه خوبه،تو برو تو...
کلید را در قفل میچرخانم و وارد حیاط میشوم،برمیگردم:مطمئنین
تو نمیاین؟
عمو با لحن سرزنشگرانه میگوید
:+نیکی خانم،خداحـــــــافظ
سرم را پایین میاندازم:خدانگه دار..
آقاسیاوش با سنگریزه هاي زیرپایش بازي میکند و زیرلب چیزي
شبیه(خداحافظ) میگوید.
عمو اصرار میکند
:+برو تو دیگه...
در را میبندم. از تاریکی حیاط استفاده میکنم و چادرم را داخل کیف
میچپانم.
وارد خانه میشوم:من اومدم
بدون اینکه منتظر جواب شوم،به اتاقم پناه میبرم...
بسته اي که حاج خانم برایم فرستاده باز میکنم، یک روسري قواره
دار ابریشمی.. طرح زیباي روسري سلیقه ي خریدارش را به رخ
میکشد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_صد_چهار
روسري را داخل کمد میگذارم و خودم را روي تخت میاندازم...
فکر و خیال از هر طرف به مغزم هجوم میآورد..
احساسات دخترانه قلقلکم میدهد،روي پهلو میخوابم.
آمدن مادرش،چه ربطی دارد به من...
اصلا چرا باید...
صداي موبایل میآید.
تاریکخانه ي ذهنم آشفته است... دست دراز میکنم و گوشی را
برمیدارد.
فاطمه است. صداي پر از گلایه اش در سرسراي گوشم میپیچد.
:_الو رفیق چطوري؟
:+سلام فاطمه.
:_علیک السلام بی معرفت الدوله! یعنی کشته مرده ي مرامتم...
نفسم را با صدا بیرون میدهم
:+فاطمه وقت واسه گِلِگی زیاده... ول کن این حرفا رو
متوجه آشفتگی کلامم میشود.
:_چی شده نیکی؟
از اول شروع میکنم به توضیح،از ماجراي دخترعمه ي سیاوش تا
آمدن مادرش و اینکه میآید تا مرا ببیند...
فاطمه با ذوق میگوید.
:_خب؟
:+تموم شد دیگه،همین
:_همین؟؟ دختر حواست کجاست؟ خب کاملا واضحه مامانش واسه
چی میآد
مردد میپرسم
:+واسه چی میاد؟
:_نیکی،طرف تا دخترعمه اش رو دیده پا به فرار گذاشته تشریف
آورده پیش جنابعالی
:+خب؟
دلم میخواهد فاطمه حرف دلم را بزند،چیزي که خودم ترس،شاید هم
شرم دارم از گفتنش... فاطمه اما ناامیدم میکند
:_واي بشر...از دست تو...بیخیال،میاد میفهمی دیگه.
این دختر را نمیشود مجبور به حرف زدن کرد.
:+باشه مرسی که زنگ زدي
:_نیکی انگار حالت خوب نیس
:+خوبم
:_نیستی...فردا بیا همو ببینیم
:+نه،حوصله ي بیرون اومدن ندارم... صبح کلاس دارم اونو نمیدونم
چطوري برم
لحن فاطمه سرد میشود.
:_باشه مزاحمت نمیشم
:+فاطمه...ببخش یه کم حوصله ندارم..بعدا حرف میزنیم،باشه؟
:_خداحافظ
تلفن را قطع میکنم،از دست خودم عصبانیم.
چرا با فاطمه اینطور حرف زدم..اصلا چرا اینطور شده ام
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
برای خانهای که تو نیستی🏚
"در" اضافیست
"پنجره" اضافیست
باید گفت برای جهانی که تو نیستی
"من" اضافیست♥️
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سہشنبہهاےجمکرانے💚
تو بیایی...
دنیا بهشت میشود
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_صد_چهار روسري را داخل کمد میگذارم و خودم را روي تخت میاندازم... فکر و خیا
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_پنج
پله ها را دو تا یکی میکنم و کلیدم را داخل کیف میگذارم. به طرف
آشپزخانه میروم. بابا مشغول خوردن صبحانه است .
:_من رفتم خداحافظ
بابا میگوید:صبحونه؟
:_نمیخورم،خداحافظ
منیر لقمه اي به طرفم میگیرد:نیکی خانم..
لقمه را از دستش میگیرم و با لبخند،از مهربانی هایش تشکر میکنم.
از خانه بیرون میزنم. سوز سرماي آبان به جانم مینشیند.
میخواهم در حیاط را باز کنم، قبل از اینکه دستم به دستگیره برسد،صداي مکالمه اي آشنا به گوشم میرسد و دستم را در هوا
خشک میکند.
سرم را به در می چسبانم..این صدا را خوب میشناسم
:_خواهش میکنم وحیـــــد
:+سیاوش لطفا برگرد...
:_وحید،بهش چیزي نگو...چند روز بهم وقت بده
:+دارم همین کارو میکنم
:_پس چرا اصرار میکنی برگردیم؟
:+لندن که باشی،بهتر فکر میکنی
:_وحید؟
:+سیاوش، تو حتی از احساست مطمئن نیستی
:_نبودم،قبل اینکه بیام ایران مطمئن نبودم.. ولی الآن هستم...
:+من تو رو بهتر از خودت میشناسم... تو الآن براي خلاص شدن از
اصرارهاي مامانت اینطوري فکر میکنی..
:_وحیـــــــــــــــــــد
:+تمومش کن سیاوش،نذار بیشتر از این جلو روت وایسم...
صداي پوزخند آقاسیاوش میآید..
:_خیال میکردم برادرمی...
بعد صداي پاهایی که دور میشوند...
صداي آه کشیدن عمو،میلرزاندم..چند ثانیه،یا شاید چند دقیقه
میگذرد.
میان تردیدها،در را باز میکنم...وانمود میکنم چیزي نشنیدم...
:_عه...سلام عمو
:+سلام
کلافه است،اما نگاهش سعی میکند اوضاع را طبیعی جلوه دهد.
+:دانشگاه میري؟
:_بله
:+بیا،میرسونمت...
سوار ماشینش میشوم،همان اتومبیلی است که روز اول با فاطمه
جلوي ساختمان جلسه ي شعرخوانی دیدیم.
لقمه اي که منیر داده،همچنان در دستم است.
عمو میگوید:از اون لقمه ي تو دستت به منم میدي؟
لقمه را تقسیم میکنم و بخش بزرگتر را به طرف عمو میگیرم.
:+نوش جان
عمو در سکوت کامل،لقمه را میجود. من هم به ناچار آن را در دهانم
میگذارم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_شش
کم حرفی عمو و چین ظریف روي پیشانی اش به علاوه صحبت هاي
نه چندان دوستانه اش با سیاوش نگرانم کرده...
عمو سنگینی جو را حس میکند.
:_خب،چه خبر؟
:+سلامتی...
دلم را به دریا میزنم،باید سر از قضیه دربیاورم.
قبل اینکه لب باز کنم عمو میگوید
:_نیکی من بعدازظهر برمیگردم...
تعجب میکنم
:+چی؟کجا؟
:_کدوم طرف برم؟
:+مستقیم....عمو کجا میخواین برین؟
:_برگردم سر خونه زندگیم دیگه
:+به همین زودي؟
:_اوهوم،همچنان مستقیم برم؟؟
:+چهارراه دوم بپیچید دست چپ... عمو مگه قرار نبود بیشتر
بمونین؟مگه حاج خانم...
لحنش تند میشود
:_نه،دیشب زنگ زدم به حاج خانم... سفرش کنسل شد..
راهنما میزند و کنار خیابان میایستد.
دستش را روي صندلی من میگذارد و به طرفم برمیگردد.
:_نیکی؟راستش... میدونی...
برمیگردد و هر دو دستش را روي فرمان میگذارد. به روبه رو خیره
میشود.
:_دیشب سیاوش از من اجازه گرفت که با تو حرف بزنه...
:+راجع؟
:_راجع به خودش...(به طرفم برمیگردد) راجع به خودت
هجوم گرماي خون را درون رگهاي صورتم حس میکنم. سرم را پایین
می اندازم
عمو ادامه میدهد
:_اول خونم به جوش اومد...نمیدونم چی شد که یقه اش رو گرفتم و
چسبوندمش به سینه ي دیوار
میترسم،موقعیتم را فراموش میکنم
:+دعوا کردین عمو؟
:_نه،دعوا که نه... به خودم اومدم دیدم حرف نامعقولی نمیزنه...
دوباره سرم را پایین میاندازم
:_نیکی،سیاوش پسر فوق العاده اي،اما دارم میبرمش،میخوام بیشتر
فکر کنه میخوام مطمئن بشم احساسش سطحی نیست.. باید بفهمم
به خاطر خودشه یا به خاطر دخترعمه اش.. از طرف دیگه،باید اول
حاج خانم رو راضی کنه.. آدم تو این دنیا نباید مدیون دو تا چیز
بشه:اول پدر و مادرش،بعد دلش... من تو پاکی و حسن نیت سیاوش
شک ندارم...اما میخوام حساب کار دستش بیاد... باید یه کم تنبیه
بشه،باید از اول به من میگفت نظرشو راجع به تو...میخوام بفهمه بین
نیکی و سیاوش من طرف کی ام...زن گرفتن که به این راحتیا نیست.
عمو میخندد.سرم را بیشتر در یقه ام فرو میکنم.
عمو استارت میزند و راه میافتد.
به صرافت میافتم:عمو دیگه دانشگاه نمیرم.
:_چرا؟
:+مگه امروز نمیرین؟میخوام از بودن کنار شما نهایت استفاده رو
کنم..
عمو میخندد:پس بزن بریم،صبحونه خوردي؟
:+فقط اون لقمه اي که با شما شریک شدم.
عمو ماشین را متوقف میکند و به طرفم برمیگردد
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهجده:
ورق میزدم و به جلو میرفتم و سر گذشت خانجون را مرور می کردم .
باورش سخت بود که او چنین زندگی پر پیچ و خمی را گذرانده بود ...
( کتایون )
در آستانه ی اولین سالگرد ازدواجمان بودیم .
و در کنار کمال الدین اصلا متوجه گذر زمان نبودم و در نظر خودم زمان به سرعت می گذشت .
هر شب با نجواها و شعر های عاشقانه اش که برایم حکم لالایی را داشت به خواب می رفتم صبح با نوازش دستان پر مهرش چشم باز می کردم .
از دور و نزدیک حرف هایی می شنیدم که ناراحتم می کرد .
حرف هایی بی سر و ته و خاله زنکی .
حمید دو ساله شده بود و تازه زبان باز کرده بود .
و مرا (ماما )صدا میزد .
علاقه ام به او گفتنی نبود و چیزی فراتر از علاقه ی مادر و فرزندی بود .
به جانم بسته بود ...
شب ها در آغوشم به خواب می رفت و سرش را روی سینه ام می گذاشت و چشمان زیبایش را روی هم می گذاشت .
کمال الدین چند باری حرف بچه را به میان کشیده بود اما زیر بار نمی رفتم .
با خدای خودم و وجدانم عهد بسته بودم که او را همچون فرزند خودم بزرگ کنم و نگذارم کمبودی احساس کند .
اوایل افسانه این اجازه را نمی داد که حمید کنارم باشد ...
آنقدر در نظرش بد بودم که با خودش می گفت نکند بلایی سرش بیاورم .
رفته رفته خیالش راحت تر شد و متوجه محبت قلبی ام به پسرش شده بود .
اما چیزی از نفرت و کینه ای که به من داشت سر سوزنی کم نشده بود .
کمال الدین برای چند روز به کاشان رفته بود و قرار بود زمین هایی را معامله کنند و مسوولیت من برای نگهداری از افسانه بیشتر از قبل میشد .
اتاق مشترکمان را مرتب کرده و حمید را بغل کردم به اتاق افسانه رفتم .
دراز کشیده بود و چشماش رو بسته بود .
حمید را زمین گذاشته و به گمانم که او خواب باشد آهسته گفتم : جیغ نزنی پسر گلم مامان خوابه .
حمید خودش رو ازم جدا نمی کرد و بهم چسبیده بود و مدام می گفت : ماما ماما ...
حس می کردم از افسانه می ترسد .
از قیافه ی ژولیده و رنگ پریده اش ...
بغلش کردم و گفتم : آروم باش پسرم .
چشماش رو باز کرد و با خشم بهم خیره شد و گفت : اون پسر تو نیست !
دفعه ی آخرت باشه که به حمید میگی پسرم .
به زور از خودم جداش کردم و به طرف مادرش بردمش و گفتم : معذرت میخوام خانم .
من منظوری نداشتم .
حمید جان برو بغل مادرت .
حمید ممانعت می کرد و سفت پای منو چسبیده بود و گریه می کرد .
برگشت و در حالی که اشک تو چشمای حلقه زده بود گفت : بیا پیشم عزیز دلم ...
خدا ازت نگذره عفریته !
هم شوهرم رو ازم گرفتی هم پسرم رو .
آخه دیگه چه بلایی میخوای سر زندگیم بیاری .
تو چه عذابی بودی که یکهو سر من خراب شدی .
بغض کرده بودم و نمی تونستم جوابش رو بدم .
این وسط من چه تقصیری داشتم !
من باید کی رو مقصر میدونستم .
باز هم بهش حق دادم و چیزی نگفتم و کنارش نشستم و حمید که بغلم بود رو کنارش گذاشتم و گفتم : حمید جان برو بغل مامان .
ببین مامان چقدر دوست داره !
اخمی به مادرش کرد و با لب و لوچه ی آویزان به گریه افتاد و به آغوشم پناه برد .
حرکات حمید را که می دید بیشتر عصبی میشد و گریه اش شدت پیدا می کرد و می گفت : چیکار کردی پسرم رو که ازم رو بر می گردونه .
خدایا بیا منو بکش و راحتم کن .
درد و غصه ی فلج شدنم یک طرف ....
باهاش کنار میام و میگم تقدیرم بوده .
اما فراری شدن پسرم نه .
این دیگه کار خدا نیست .
فقط از جادوگری مثل تو بر میاد .
دیگه حق نداری پسرم رو ببری پیش خودت .
گورت رو گم کن و برو همون دخمه ای که بودی .
وقتی عمو جانم عروس از نوکر و کلفت ها می گیره باید هم خودشون رو آدم حساب کنن .
اما اینو خوب بفهم و آویزه ی گوشت کن .
زمانه همین جور نمی مونه .
دوران خود شیرینی و دلبری تو هم یک روزی به سر میرسه و مثل موش دُمت رو میگیرم و پرتت میکنم بیرون .
در مقابلش سکوت کرده بودم .
به خودم جرات نمیدادم که پا به پاش بیام و گستاخی کنم .
ترسی ازش نداشتم اما خودم را مُحق این حرف ها می دانستم .
این من بودم که آوار شدم روی زندگیش ...
اما اینو نمی خواست بفهمه که هیچ چیز به اختیارم نبوده ...
حمید رو به زور کنارش گذاشتم و خیلی سریع تا او متوجه نشود از اتاق بیرون زدم و با چشمان اشکی به خانه ی پدری پناه بردم .
کسی جز مادرم نمی فهمید که چه عذابی متحمل می شوم .
ضربه ای به درب چوبی زده و به عقب فشارش دادم و بازش کردم .
نگاهی به دور تا دور خونه انداختم مادر را دیدم که چادر نماز پوشیده بود و سر به سجاده گذاشته بود .
قدم جلو گذاشته و رفتم پیشش .
سرش رو برداشت و من سرم را روی زانو هاش گذاشتم و بی هوا بغضم را شکسته و زدم زیر گریه .
دستش را روی صورتم می کشید و قطرات اشکم👇🏻👇🏻