🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هجده تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ي شکرم را به جا میآورم. دیشب
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_نوزده
میدانم،رضایت دادن بابا به ازدواج همانقدر غیرباور است که پاره
شدن طناب دار،از گردن یک اعدامی...
اما با این حال، شور و شعف در وجودم جوانه زده و روي لب هایم،گلِ
لبخند داده است..
سخت است،اما غیرممکن که نیست...
به قول فاطمه تا ستون بعدي،فرج است...
از خانه خارج میشوم و چادرم را در خلوتِ خیابان سر میکنم.
در حالی که طول پیاده رو، را با قدم هاي بلندم طی میکنم،موبایل را
درمیآورم. باید به فاطمه خبر بدهم.
لحظه اي مکث میکنم،نکند خواب باشد؟
با شیطنت زیر لب میگویم:چه بهتر که آدم با همچین خبرخوبی از
خواب بیدار شه.
شماره اش را میگیرم،بوق اول....بوق دوم....بوق سوم....بوق چهـ..
صداي خواب آلودش در گوشم میپیچد
:_نیکی خدا بگم چیکارت کنه،یه امروز کلاس صبحمون کنسل شده
بودا....
:+علیک السلام خانم دکتـر
_زنگ زدي سلام بدي؟باشه سلام..خدافظ
:+فاطمه حیف نیست روز به این قشنگی خواب باشی؟پاشو به آفتاب
زمستونی سلام بده،بذار خورشید انرژي شو در اختیارت بذاره...
:_نیکی خانم کبکت حسابی خروس میخونه... چه خبر شده؟
شیطنتم امروز حسابی گل کرده...شده ام نیکی سابق..
:+هیچی،تو برو بخواب،بعدا بهت میگم.
صداي جیغش بلند میشود
:_مگه گذاشتی؟حالا بگو ببینم چیشده؟؟
دست بلند میکنم و یک تاکسی مقابل پایم توقف میکند.
سوار میشوم.
:+حدس بزن؟
:_قرار خواستگاري رو گذاشتن؟؟آره؟؟؟
:+اه لوس چقدر زود فهمیدي
لحن مادربزرگ ها را میگیرد
:_دخترجون،من تو رو نشناسم که...حالا واسه کی؟
:+امشب؟
دوباره صدایش بلند میشود
:_چی؟بابات از من و تو عجول تره که.
صدایم غمگین میشود.
:+آره،میخواد زودتر جواب منفیشو بده و خلاص شه..
:_غصه نخور نیکی...گفتم که...ببین همش حل میشه بهت قول
میدم...ببین امشب،گزارش آنلاین و لحظه به لحظه بهم میدیا...
میخندم
:+چشم...کاري نداري؟برو بخواب
:_نه بابا مگه از هیجان خوابم میبره...برو به سلامت.
موبایل را داخل کیف میاندازم...حس قشنگی همه ي وجودم را
برداشته...
با اینکه میدانم،آرزوهایم ،سرابی بیش نیست...
خدایا،محکم تر از قبل،آغوشت را باز کرده اي.
دوستت دارم.
کرایه ي تاکسی را میپردازم و به سمت ورودي دانشکده قدم
برمیدارم.
پرستو همکلاسی ام را میبینم.
:_سلام پرستو
:+عه،سلام نیکی خوبی؟
:_ممنون،تحقیقت رو آماده کردي؟
:+آره ولی مطمئنم بازم مال تو،تو کلاس بهترین میشه.
آهی میکشم
:_نه بابا،من نتونستم کاملش کنم،استاد حسابی از دستم ناراحت
میشه.
:+خب تا هفته ي دیگه کلی وقت هست
:_هفته ي دیگه؟مگه قرار نبود امروز تحویل بدیم؟
:+چرا ولی بچه ها دیروز به استاد گفتن بیشتر وقت بده،استاد هم
قبول کرده...چطور خبر نداري؟
ناخودآگاه سرم را به طرف آسمان میگیرم و لبخند میزنم...
نگفتم؟!... تو مرا به حال خودم رها نمیکنی..
خدایا،آغوشت مطمئن و آرام بخش است...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_بیست
:_نگرانم فاطمه
:+اي بابا،نگرانی نداره که...مامانت میگه{خیلی خوش اومدین} مامان
سیاوش میگه{خونه ي امید ماست}
میخندم.
:_دیوونه اي دختر!
:+تازه بعدش میگن{این دو تا جوون برن یه گوشه باهم حرفاشونو
بزنن} بعد تو و جناب آقاي داماد تشریف میبرین..تو باید سرخ و سفید بشی،یادت نره!
:_واي شکمم درد گرفت فاطمه،بسه...
:+حالا چیمیخواي بپوشی؟
:_واي نمیدونم،اصلا بهش فکر نکرده بودم...
ببین یه کت و دامن دارم،تا حالا نپوشیدمش..
:+عکسشو بفرست ببینم.
:_باشه،باشه
کت و دامن آجري ام را روي تخت میاندازم،عکسش را میگیرم و براي
فاطمه میفرستم.
... fateme is typing.....
مینویسد:
)نه رنگش خوب نیست(...
شماره اش را میگیرم،بلافاصله جواب میدهد
:+الو؟
:_پس چی بپوشم؟
:+ببین،یه پیراهن سبز داشتی،اونو بپوش
میپرسم:
:_خوبه اون؟
با اطمینان میگوید:
:+آره اون قشنگه.
★
لباس هایم را عوض میکنم. از شدت اضطراب،کف دست هایم عرق
کرده است. روي تخت مینشینم.
طاقت نمیآورم. بلند میشوم و در طول اتاق راه میروم.
صداي موبایل میآید،به خیال اینکه فاطمه است، پیام را باز میکنم،اما
عمو وحید است...
)بی معرفت نباید یه خبر به من بدي؟(
آب دهانم را قورت میدهم،از بعدازظهر هربار خواستم با او صحبت
کنم،شرم و حیا مانع شد.
مینویسم:
)ببخشید عمو،شرمنده،روم نشد(..
تماس میگیرد،رد تماس میدهم.
مینویسد:
)حالا چرا حرف نمیزنی؟(
مینویسم:
)نمیتونم عمو،حالم خوب نیست... فک کنم الآن بدحال ترین آدم روي زمین باشم(.
مینویسد:
)نه سیاوش حالش از تو بدتر بود...سه ساعت باهاش حرف زدم تا یه
کم خودش رو جمع و جور کرد(.
ناخودآگاه لبخند میزنم.
صداي زنگ در میآید،از جا میپرم...سریع تایپ میکنم
)عموجان اومدن..من برم..دعا کنین(
مینویسد
)توکل یادت نره،عروس خانوم(!
روسري ام را سر میکنم. لرزش دست هایم غیرقابل انکار است. تا
حالا اینطور نشده بودم.
بیشتر،از رفتار مامان و بابا نگرانم...
مطمئنم رضایت نخواهند داد،اما خب. ....
آرام و باطمأنینه از پله ها،پایین میروم.
وارد سالن میشوم. حاج خانم و آقاسیاوش کنار هم و مامان و بابا روبه
رویشان نشسته اند. آقاسیاوش سرش را پایین انداخته و دانه هاي
درشت عرق روي پیشانیاش نشسته. با دستمال پاکشان میکند .
متوجه حضور من نشده اند. دسته گل بزرگ روي میز توجهم راجلب میکند. جلو میروم و سعی میکنم صدایم نلرزد
:_سلام
حاج خانم و آقاسیاوش از جا بلند میشوند.
جلو میروم و با حاج خانم روبوسی میکنمـ، کت و دامن شیري
ـپوشیده و لبخند گرمی روي لب هایش نشسته.
:+چقدر خانم شدي نیکی جان... خیلی بزرگتر شدي
آقاسیاوش هم زیر لب سلام میدهد.
بابا میگوید:بفرمایید
میخواهم بنشینم که بابا میگوید:
:_نیکی جان چرا با آقاسیاوش دست ندادي؟
خشکم میزند،سیاوش از تحیر سرش را بالا میگیرد و به صورتم نگاه
میکند.
...من را نشانه رفته اند....
زیرلب مینالم:بـــابــــا
مامان آرام طوري که همه بشنوند میگوید: اي بابا مسعود مگه
نمیدونی،نیکی نمیتونه با ایشون دست بده،به هرحال یه نگاه به ریش
و یقه ي لباسش بنداز ...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#معبودبےهمتاۍمن 🦋
بندهۍمن!
مگر آنجا روۍ زمین چہ خبر است کہ انقدر دیر بہ دیر سرت را سوۍ آسمان میگیرۍ ؟!
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے✨
﴿ انه هو التواب الرحیم😍 ﴾
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_بیست :_نگرانم فاطمه :+اي بابا،نگرانی نداره که...مامانت میگه{خیلی خو
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_بیست_یک
طوري میگوید(نمیتونه با ایشون دست بده) که نزدیک است خودم
هم باور کنم که با همه دست میدهم جز سیاوش....
سرم را بالا میگیرم تا واکنشش را ببینم،از چشمانم بخواند که نباید
باور کند.
اما او سرش پایین است و لبخند کمرنگی روي لب هایش.
یعنی باور نکرده؟
بابا در جواب مامان میگوید: آها،راس میگی... اما خب مگه شما
آقاسیاوش،تو این سالا که لندن بودین،یعنی تا حالا با هیچکس،چی
میگین شما... آها،مصافحه نکردي؟
سیاوش سرش را بالا میگیرد و بااعتماد به نفس میگوید: نه ،اصلا
بابا پوزخند میزند:نه بابا؟ مگه میشه؟نکنه دست دادن هم گناهه؟
سیاوش دوباره سرش را پایین میاندازد.
حاج خانم میگوید:آقاي نیایش،من از پسرم مطمئنم...
بابا کمی روي مبل جابه جا میشود و پاي چپش را روي پاي راستش
میاندازد.
به طرف حاج خانم برمیگردد و با لحن تمسخرآمیزي میگوید:از کجا
اینقدر مطمئنین؟پسر پیغمبر که نیس...به هرحال جوونه،اونجام که
مثل ایران نیست..
حاج خانم با اطمینان میگوید: از تربیتی که کردم...از نون حلالی که
باباي خدابیامرزش سر سفره مون گذاشته..همونطور که شما از نیکی
مطمئنین.
بابا آرام میشود،جواب حاج خانم محکم اما شمرده شمرده بود.
منیر چاي میآورد،بابا دوباره شروع میکند :
:_خب پسر... بگو ببینم چی داري؟
ضربان قلبم،هرلحظه بالاتر میرود. چرا جمعمان،شبیه مجالس معمولی
خواستگاري نیست؟
آقاسیاوش میگوید
:+والّا یه خونه خریدم تو تهران،ولی سرمایه ام هنوز اونجاست..
:_ارزش کل سهامت چقدره؟
با دستمال،پیشانی اش را پاك میکند
:+دقیق نمیدونم ولی اونقدري هست بتونم تو ایران یه شرکت درست
و حسابی بزنم...
:_شنیدم ارزش سهامتون تو بورس اومده پایین...
:+آقاي نیایش،سه سال پیش هم دقیقا این اتفاق افتاد،دو ماه بعدش
سهام ما شد پرسودترین سهام.. مطمئن باشین این بار هم همین
اتفاق میافته...
:_حاضري کل سهامت رو ببخشی به نیکی؟
جامیخورم...این چه حرفیست؟...مگر معامله است؟
میگویم:بابا؟
:_نیکی شما هیچی نگو
سیاوش میگوید
:+بله آقاي نیایش،حاضرم...
بابا میگوید
:_مسئله ي من این حرفا نیست.... ببین پسر،این نیکی من،این
شکلی نیست... بالاخره یه روز میشه همون دختر سابق،مثل من و
مادرش میشه.. الآنشو نبین شبیه شماهاست... قبول دارم یه مدت
طولانی رو مقاومت کرد..اونم به خاطر لجبازي ش و حرفاي
عمووحیدشه.. ولی بالاخره برمیگرده...
:+آقاي نیایش،من قول میدم که ایشون رو...
بابا به طرف حاج خانم برمیگردد
:_خانم متأسفم،پسرتون اصلا بلد نیست وسط حرف بزرگتر نپره...
دستم را مشت میکنم،همه ي فشار روحی ام را در انگشتان میریزم.
ناخن هایم در پوستم فرو میرود.
حاج خانم میگوید:سیاوش جان نگاهم به مامان میافتد،دستش را روي پیشانی اش گذاشته،حتی او
هم از این شرایط راضی نیست...
بابا ادامه میدهد: ببین پسر،فکر دختر منو از سرت بیرون کنه... دینِ
شما اجازه ي ازدواج دخترو دست باباش گذاشته و انصافا در این مورد
کارخوبی کرده...منم محاله اجازه بدم.. بیخودي،وقت خودت رو هدر
نده...برو دنبال زندگیت...
بابا بلند میشود تا برود،سیاوش هم...
:+آقاي نیایش،هرشرطی داشته باشین،من انجام میدم. قول میدم
خوشبختشون کنم...
بابا به طرفش برمیگردد،کف دستم میسوزد،جاي ناخن هایم...
:_شرط؟ پسرجون این حرفا واسه قصه هاست... دختر من با امثال تو
خوشبخت نمیشه...
نگاه کوتاهی به من میاندازد و ادامه میدهد
:_اگه واقعا به فکرشی،دست از سرش بردار.. خانم خدانگه دارتون...
حاج خانم بلند میشود و کیفش را برمیدارد.
بابا به سرعت از سالن خارج میشود.
مامان به طرف حاج خانم میرود.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_بیست_دو
:_از اتفاقی که افتاد،واقعا متأسفم... ببینین مسعود،هر حرفی
بزنه،پاش میمونه،محاله که کسی نظرش رو تغییر بده...
حاج خانم میگوید
:+نه،ایشون هم حق دارن...بااجازتون...
از کنار من که رو میشود،سرم را پایین میاندازم
:_شرمنده حاج خانم،میزبان خوبی نبودیم
با پشت دستش گونه ام را نوازش میکند
:+دشمنت دخترم...همه چی درست میشه،خداحافظ
پشت سرش سیاوش میآید. از کنارم که رد میشود،زیرلب می
گوید:راضیشون میکنم،قول میدم
و سریع از خانه خارج میشود...
نگاهم به جاي خالیشان میافتد و به دسته گل روي میز...
دلم میخواهد محکم باشم،من انتظار جواب منفی را داشتم،اما انتظار
توهین و کنایه و تحقیر را نه...
دلم شکست،خرد شدم...
احساس حقارت میکنم...
یاد مهمان نوازي هاي حاج خانم و آقاسیاوش...
آن وقت من حتی احترامشان را هم نگه نداشتم..
کاش به دعوتشان اصرار نمیکردم.
کاش نمیگذاشتم غرور مردانه ي سیاوش بشکند.
کاش...
*
روسري را با حرص از سرم میکشم. خودم را روي تخت میاندازم و
گریه میکنم.
به حال خودم
میدانستم جواب،دلخواه من نیست،اما اصرار کردم...
دل بستم به ضرب المثلی که....
من اخلاق پدر و مادرم را میدانستم
من نباید اصرار میکردم... نباید سیاوش را هم امیدوار میکردم...
حس تلخ عذاب وجدان،قطره قطره چشمانم را میسوزاند..
جمله ي آخرش،می ترساندم
}راضی شون میکنم{....
دلم نمیخواهد تلاش بیهوده کند،نمی خواهم امید ببندد به در این
خانه...
نباید بیشتر از این اجازه بدهم تحقیر شود،این، دندان لق را باید دور بیندازم...
باید بشکنم دلم را تا غرور او نشکند...
سرم را بین دستانم میگیرم و فشار میدهم. سردرد امانم را بریده.
چند ساعت است همینطور نشسته ام؟ نمی دانم...
کاش میشد از آشپزخانه مُسَکن یا خواب آور میآوردم،اما پاي رفتن را
هم ندارم.
صداي لرزش موبایل روي میز چوبی،باعث میشود سرم را بلند کنم.
اشک هایم را پاك میکنم و نگاهی به ساعت مچی ام و عقربه هاي
شبرنگش میاندازم .
سه و بیست دقیقه ي بامداد...
به طرف موبایل کشیده میشوم،گوشی را برمیدارم..
عمووحید است...
دکمه ي سبز اتصال را فشار میدهم و موبایل را کنار صورتم میگیرم.
روي تخت دراز میکشم و تا حدامکان،سعی میکنم لرزش صدایم به
چشم نیاید.
:_الـــ...ــــو
:+الو نیکی..کجایین پس شماها؟؟
بغضم را قورت میدهم تا با غصه هایم درون اسیدمعده ام حل شود.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
خداوندا زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است🍃
✨دختران #پویش_فرشتگان_سرزمین_من
مثل روز دختر مجدد گردهم آمدنو تا این بار هدایایی ناقابل را تقدیم مادران سرزمینمان کنند✨
لطفا با واریز کمک های نقدی خود به شماره حساب زیر ما را در این امر زیبا یاری کنید🌸
۶۰۳۷۹۹۷۵۷۹۲۶۳۱۰۵
👤ریحانه سلیمی سودرجانی
↻اینپویشکاملامورداعتمادهست
کلیپهدایایقبلینیزموجودھ
اگهخواستیدپیویکلیپفرستادهمیشھ
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستودو:
مادرش سر صحبت را باز کرده بود و با آرامش و شمرده شمرده حرف میزد .
و من هم کنجکاو، گوش سپرده بودم به حرفاش .
--والا حاج آقا این امیر حسین ما همون طور که خودتون تو این چند ماه دیدید خیلی پسر خوب و آقایی هست .
نه اینکه بگی چون پسر منه !
نه خدا شاهده .
سرش تو کار خودشه و اگه الان هر کاری داشته باشه و من بهش زنگ بزنم هر طور شده خودش رو میرسونه و کارم رو انجام میده .
چند ساله که مرد خونه ام شده .
نگاهی به مادر انداخت و گفت : والا یه چیزی که هست شما نمی دونین.
برای همین گفتم اسمش رو نمیگذارم جلسه ی خواستگاری .
مادر خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی زد و گفت : اختیار داری ملیحه جون .بفرمایید ما در خدمتیم...
--خدمت از ماست .
امیر حسین از بچگی مشکل قلبی داشت و اما خیلی این مشکل حاد نبود .
رفته ، رفته بزرگ تر که شد مشکلش بیشتر شد و طوری بود که تا دو قدم راه می رفت تنگ نفس میشد .
آهی کشید و با لحنی که بغض در آن موج میزد گفت : خیلی روزهای سختی بود ...
برای مادر هیچ چیز به اندازه ی اینکه بچه اش ، جگر گوشه اش حالش خوب نیست سخت نیست .
چه شب هایی که تا صبح بالای سرش اشک می ریختم .
همه ی دکتر ها تشخیص داده بودند که باید قلب بهش اهدا بشه و تنها با پیوند قلب دوباره میتونه به زندگیش ادامه بده .
امیر حسین سرش با درس و دانشگاه گرم بود و به روی خودش نمی آورد .
اما من می دیدم که چه زجری می کشید .
باورم نمیشد این پسری که روبروم نشسته ، این همه سختی رو پشت سر گذاشته و حالا یک فرد موفق شده .
کسی که خیلی ها در حسرت داشتنش هستن .
دستم را زیر چانه ام زده و به ادامه اش گوش سپردم .
خوب و رسا سخن می گفت .
شیرین بود حرف زدن های خاله ملیحه .
شده بودم بچه ای که دوست دارد راه به راه قصه بشنود .
--تخصصش رو گرفت به هر سختی که بود .
بیماری نارسایی قلبی بدجور داشت بچه ام رو اذیت می کرد و دور از جونش از تک و تا انداخته بودش و رنگ به رخ نداشت .
امیر حسین که شاهد قیافه ی غمگین و ناراحت مادرش بود گفت : مامان جان ؛ تموم شد دیگه .
لطفا بگذار برای یک وقتی دیگه .
--نه پسرم من خوبم .
اسم امیر حسین رفت جزو لیست پیوند اعضا .
وهر روز منتظر یک خبر خوش از طرف بیمارستان بودیم ...
تا اینکه یه روز که رفته بودم شاه عبدالعظیم و داشتم از ته دل دعا می کردم .
امیدم نا امید شده بود و دست به دامن خدا شده بودم .
برادر شوهرم ، حاج یوسف باهام تماس گرفت و گفت : مژده بده زن داداش .
امیر حسین به خاطر وضعیت حادی که داشته تو اولویت بوده و یه قلب برای اهدا پیدا شده .
از خوشحالی زبونم بند اومده بود .
خدا شاهده نفهمیدم خودم رو چطور تا بیمارستان رسوندم .
و فقط میخواستم ببینم این کیه که داره جون پسرم رو نجات میده .
راهنمایی ام کردن بخش مراقبت های ویژه .
انگار که پر درآورده بودم و پرواز میکردم .
رفتم و از پشت شیشه زنی رو دیدم که دراز به دراز روی تخت افتاده بود و کلی سیم بهش وصل بود .
بهش گفتم : خدا خیرت بده که داری جوونم رو بهم بر می گردونی .
متوجه صدای گریه ی زنانه ای که از پشت سرم می اومد شدم .
برگشتم و دختر جوانی رو دیدم که مثل ابر بهار گریه می کرد .
رفتم و دلداریش دادم ...
اولش نمیدونستم چرا انقدر بی تابی میکنی .
بعدش با توضیحی که داد فهمیدم که دختر همون خانمی هست که روی تخت افتاده .
دلش خون بود دختر بیچاره .
چشمم به امیر حسین بود که صورتش درهم شد و از شدت ناراحتی کارد میزدی خونش در نمی اومد .
صحبتش رو خلاصه کرد وقتی دید که پسرش چه عذابی داره میکشه از شنیدن این حرف ها .
--اون زن طی تصادف ضربه مغزی شده بود .
و به خاطر وصیتی که قبل از مرگش کرده بود تنها دخترش هم بهش عمل کرد و قلبش هدیه کرد .
و این شد ماجرای عاشقی و دلدادگی فتانه ی خدا بیامرز و پسرم .
نگاهم بین مادر و پدر در چرخش بود ...
دهانشان از تعجب باز مانده بود .
باورش برایشان سخت بود ...
اصلا به ذهنشان خطور هم نکرده بود .
حال من را داشتند ....شبی که در قبرستان برای اولین بار دیدمش با اون حال زار و نزار .
اما واسم خیلی جالب بود ! درست شبیه قصه ها ...
مرگ یکی سبب پیوند خوردن قلب هایی میشود و عشقی مثال زدنی در این میان جوانه میزند و می روید .
هر دو سکوت اختیار کرده بودند .
بیشتر از اینکه ناراحت این موضوع باشند که قبلا ازدواج کرده ، حس می کردم کُپ کرده اند .
چادرش رو جلوتر آورد و لبخندی زد و گفت : باید این کوتاهی منو ببخشید .
بهم نگاهی از سر محبت انداخت و ادامه داد : بگذارید به پای علاقه ام به طهورا جان .
به جان بچه هام ، خیلی دوستش دارم و این خواسته ی قلبی من هست که عروسم بشه .👇🏻👇🏻👇🏻