eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_سی :+بابا همیشه میگفتین بادبادك باید خودش راهشو پیدا کنه؛سخته ولی اگ
💗| ✨| بابا از کوره در میرود :_خیر و صلاحت رو میخوام،حتی شده به زور.... سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم :+خیر و صلاح من،تو ازدواج اجباریه؟؟ :_آره... من میخوام خوشبختیت رو ببینم نیکی، حتی اگه مجبور بشم به زور سر سفره ي عقد مینشونمت....یا خودت انتخاب کن یا من یکیشون رو.... :+بــــــــابـــــــــــــــــا؟؟ :_دختر،به حرف من گوش بده.... بدون اینکه کلمه اي حرف بزنم،از اتاق بیرون میزنم . عصبانیم،بیش از حد عصبانی ام... رفتم تا بابا را منصرف کنم،تنها توفیق حاصل شده،اضافه شدن گزینه ي دیگري به شروط ازدواج بود... عمو خانه نیست... موبایلم را برمیدارم و شماره ي عمو را میگیرم. بعد از بوق چهارم صدایش در چاه گوشم میپیچد :_الو نیکی :+عمو....عمو این مسیح کیه؟ :_چی؟؟؟ خودکاري از جاقلمی برمیدارم و تهش را به دندان میگیرم. :+عمو میگم این مسیح کیه؟؟شما میشناسینش مگه نه؟؟ :_دختر چی میگی؟؟الآن وقت این حرفاست؟ :+این مسیح کیه که من باید بین اون و دانیال یکی رو انتخاب کنم...؟ چند ثانیه سکوت میشود و عمو آرام میگوید :_چی؟؟صبر کن الآن میام خونه موبایل را روي تخت پرت میکنم... دستم را بین موهایم فرو میکنم و افکار پریشانم را نوازش میدهم،شاید رام شوند... شاید آرام گیرند... شاید. روي تخت مینشینم و دست هایم را روي پیشانی ام میگذارم... دلم نمیخواهد ناشکري کنم...دوست ندارم کم لطفی کنم.... دلم نمیخواهد مهربانی هاي خدا را از یاد ببرم،اما...مگر من چند سال دارم؟؟ اشک ها مجال ریختن پیدا میکنند... نه،من محکم تر از این حرف ها هستم... من کوه مستحکم و قدرتمندي هستم که پشتم به خدایم گرم است... به او که در سخت ترین لحظات تنهایم نگذاشته.. در بزنگاه ها به دادم رسیده و دستم را محکم تر از قبل گرفته. اشک هایم را پاك میکنم. نباید به همین سادگی تسلیم شد. صداي زنگ موبایلم بلند میشود. شماره ي سیاوش است.. پوف میکنم و نفسم را بیرون میدهم. به تنها چیزي که الآن نمیخواهم فکر کنم،سیاوش است. ولی نباید معطلش کنم. باید تکلیف را یک سره کنم. تنها چیزي که این روزها درباره ي آینده ام میدانم این است که محال ترین اتفاق ممکن،ازدواج با سیاوش است. نشانک سبز را میکشم و تلفن را مقابل گوشم میگیرم. با لحنی سرد و محکم میگویم :_الو صداي گرم زنانه اي در گوشم میپیچد :+سلام دخترم خودم را جمع و جور میکنم :_سلام حاج خانم،خوب هستین؟ :+ممنون نیکی جان.. ببخش بدموقع مزاحم شدم :_اختیار دارین،بفرمایید در خدمتم :+میخوام اگه اشکالی نداره ببینمت،البته بیرون از خونه :_اتفاقی افتاده؟ :+نه،فقط یه صحبت و هم نشینی زنونه،ممکنه؟ :_بله بله حتما :+آدرس رو برات میفرستم،فردا،طرفاي عصر خوبه؟ :_باشه :+فقط....دخترم...اگه میشه به وحید یا سیاوش چیزي نگو :_باشه،چشم :+خدانگه دار :_خداحافظ موبایل را قطع میکنم . چقدر اتفاقات،پشت سر هم میافتند،بدون اینکه مجال فکر کردن بدهند. چند تقه به در میخورد،آرام و بی رمق "بفرمایید" میگویم و عمو وارد اتاق میشود. نفس نفس میزند و حرف هایش بریده به گوشم میرسد. :_نیــ...نیکی...چی...شده؟ تا...زنگ..زدي..خودمو...ر.. سوندم ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| عمو روي تخت مینشیند،بلند میشوم و از روي میز، پارچ را برمیدارم و براي عمو آب میریزم. آرامم،خودم هم نمیدانم چرا... شاید به خاطر اینکه میدانم [او ] همیشه هست، بزرگ؛قادر؛ عالم و البته مهربان.. لیوان آب را به دست عمو میدهم و کنارش مینشینم. عمو لاجرعه همه را سر میکشد. :+بهترین؟ سرش را تکان میدهد :_چی شده؟ :+بابا گفتن،امروز این آقامسیح رفته منو خواستگاري کرده عمو بلند میگوید :_چه غلطی کرده؟؟ :+هیـــس،عمو چی شده مگه؟ :_بابات چی گفت؟ :+گفت یا بین دانیال و مسیح،یکی رو انتخاب کن... یا من زحمتشو میکشم... عمو اخم کرده،دلیلش را نمیدانم... کلافه دست در موهایش میکند.. :_عجـــــــب :+حالا میگین این مسیح کیه؟ :_پسر محمود...برادرزاده ي من...پسرعموي تو... پوزخند میزنم :+عجب تئاتر باحالی....کلا چند نفریم ما؟؟؟فامیلامون تک تک و دونه دونه دارن وارد صحنه میشن... صداي موبایلم بلند میشود،شماره ناشناس؛رد تماس میدهم. به عمو خیره میشوم :+خــــــــب؟؟ :_خب که چی؟؟ دوباره زنگ میخورد،کلافه،رد تماس میدهم و موبایل را سایلنت میکنم. :+خب این آدم از جون من چی میخواد؟؟ :_نیکی بهش فکر نکن...من خودم فردا تکلیفش رو یه سره میکنم... :+عمو چرا طفره میرین... موبایل میلرزد... :+اَه.... رد تماس میدهم و دوباره به چشم هاي عمو خیره میشوم،چشم هایی که سعی دارد نگاهش را بدزدد. +:عمو من خسته شدم از این همه معما...بابام چرا با عمومحمود مشکل داره؟ این خواستگار یه دفعه از کجا پیدا شد؟ :_نیکی من راجع بابات هرچی بخواي بهت میگم،اما اصلا فکرت رو درگیر مسیح و خواستگاري اش نکن. چیزي نپرس،ولی قول میدمـ من حلش کنم... موبایل دوباره زنگ میخورد. عصبی،برش میدارم و قبل از اینکه فکر کنم جواب میدهم. :_بــــلــــــه؟؟؟ صداي مطمئن،بدون احساس اما محکمی با طمأنینه میگوید :+سلام من مسیحـــــ م. مطمئنم تا حالا راجع من و پیشنهادم شنیدین. باید ببینمتون،حتما آب دهانم را قورت میدهم و به چشم هاي نگران و مشکوك عمو نگاه میکنم. این بار من چشمانم را میدزدم. هرطور شده باید بفهمم این آدم،از من و زندگیم چه میخواهد. احساسی عجیب،که نمیدانم نامش چیست،از درونم شعله میکشد و بر عقلم پیروز میشود . پشتم را به عمو میکنم :_باشه صدایش دوباره در گوشم میپیچد،باز هم بدون حس و بی تفاوت انگار برایش فرق نداشت،حتی اگر قبول نمیکردم. من اما هیجان زده ام،شاید حسی بچگانه و سرکش براي فهمیدن راز مگو ي مسیح. :+خوبه فردا صبح،ساعت یازده،سر خیابونتون یه کافه هست،اونجا میبینمتون تلفن را قطع میکنم. چشم هایم را میبندم و تازه وقت میکنم،نفسم را بیرون دهم. من،باید کشف کنم... این آدم کیست؟ صداي عمو،از خیالات بیرونم میکشد. به طرفش برمیگردم. میپرسد :_کی بود؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
بدون حضورِخدا جایی نرو به خيالت ڪه به آبادی میرسی؟ نه رفیق چراغی ڪه در✨ سیاهی میدرخشد چشم گرگ است هر ڪجا لرزیدی ، از سفر ترسیدی فقط آهسته بگو من خــ♡ـــدا را دارم ❤️ @mahruyan123456🍃
تنـها هنـرِ یك فاطمـه اســت ڪه عباس داشته باشد ولۍ از "حُـسیـن" خبــر بگیـرد ... 🖤 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 درگوشہ‌اے‌زصحن‌و‌سراجابدھ‌مرا آیادلم‌ڪمترازدل‌آهوشکستہ‌است؟✨ @mahruyan123456🍃
تا حالا دقت کردی با اینکه خدا میتونه مچتو بگیره ولی همش دستتو میگیره؟✨❤️ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : برف همه جا را سفید پوش کرده بود . زیبایی خیره کننده ای ایجاد کرده بود . تا چشم كار مي‌كرد، سپيدي ديده مي‌شد. حتي رد پاي عابران هم از دست بُرد برف در امان نبود و گاه و بي‌گاه از ديد پنهان مي‌شد. باد آرامش برف‌ها را از بين مي‌برد و با كشيدن خطوط مايل، جهت بارش برف را تغيير مي‌داد.  زمين با تمام وسعتش غرق در سپيدي برف شده بود و برف‌هاي شفاف سرگردان، سنگ‌فرش كوچه‌ها و محله‌ها را زيباتر جلوه مي‌دادند.  دانه های ریز برف روی صورتم نشسته بود و روی مژه هایم افتاده بود . و من در کنار مردی که تا چند ساعت دیگر مَحرمم میشد قدم بر می داشتم . چه محرمیت عجیب و غریبی ... چه تکرار تلخی ... متنفر بودم از این تکرار تاریخ که برایم بد رقم میزد . یکبار برای نجات پدرم ، حاضر به تن دادن ازدواج با کسی شدم که سر سوزنی علاقه ای نداشتم و حالا ... نفسم را بیرون داده و بخار دهانم در هوا پخش شد و شال کاموای قهوه ای را بالا آورده تا زیر چشمانم . بی هیچ حرفی یکدیگر را همراهی می کردیم . بی شباهت به دو مجسمه نبودیم با این تفاوت که مجسمه ی متحرک بودیم . هر چند که احساسات شعله ور شده ام را سرکوب می کردم و تمام عشقی که داشتم را زیر پا لگد مال می کردم . و تا وقتی که در کنارش بودم محکوم به سرکوب این عشق یک طرفه بودم . جلوی مغازه ی طلا فروشی ایستادیم و با انگشت به حلقه ی پهن زیبایی اشاره کرد و گفت : اون چطوره ؟! حلقه ی ساده و زیبایی بود و چند نگین ریز رویش جلوه اش را بیشتر می کرد . سری تکون دادم و گفتم : خوبه ، قشنگه . لبخندی زد و بهم اشاره کرد که بریم داخل مغازه ! بهش گفتم : اما انگار سِت مردونه اش رو نداشت ! دستش رو تو جیبش کرد و تکیه اش را به دیوار داد و محکم جوابم را داد : من حلقه نمی پوشم . بریم برای شما بخرم ... باز هم یادم افتاد که چه گندی زدم . زیادی تو نقشم فرو رفته بودم و همه این موش و گربه بازی ها رو باور کرده بودم . باید این نکته رو آویزه ی گوشم می کردم که این تنها یک سناریویی بیش نیست . و تو نباید جدی بگیریش ... به نیم رخ جذابش نگاهی انداختم . و به ریش آنکارد شده اش زل زدم و گفتم : معذرت میخوام . یادم نبود همه اینا یه بازی هست . دوست نداشتم دیگه بیش از این خودم رو کوچیک کنم الان پیش خودش چه فکری میکنه !! وای خدای من ... سرم رو پایین انداخته و گفتم : اگه میشه بریم خونه . من هم حلقه نمیخوام . بیخود خرج گردن شما می افته . پام رو روی برف می گذاشتم و به رد پای به جای مانده ام نگاه می کردم . همیشه عاشق برف بودم . از همان بچگی ! کل سال را برای شب یلدا و برف بازی هایش به انتظار به سر می بُردم . راهم رو سد کرد و همون طور که به پایین نگاه می کرد گفت : اگر این حلقه رو دوست ندارید میریم جایی دیگه . اما حلقه باید خریده بشه . دلخور و دل شکسته بودم ..‌. بد جور زندگی سر ناسازگاری باهام گذاشته بود . آروم لب زده و گفتم : لازم نیست . وقتی همه ی اینا سوری و الکی هست پس دلیلی نمی بینم که مثل بقیه ی عروس و داماد ها طبق رسم و رسوم عمل کنیم . دستی به صورتش کشید و با آرامش و طمانیه‌ گفت : به خاک عزیز ترینم قسم ؛ قصدم ناراحت کردن شما نیست . منظورم رو متوجه نشدید . گفتم حلقه نمیخوام ... من طلا نمی پوشم . اما سِت نقره ی همین رو میخرم . نور امیدی در دلم روشن شد . و با خودم گفتم : خوبه ، هنوز هم همون مردی هستی که لنگه نداری . خوب شناختمت ... بهتر از خودت . به حرفاش که توجه می کردم به این نکته پی بردم که دیگه کلماتش رو جمع به کار نمیبرد و منو مخاطب خودش قرار میداد . هر چند که هنوز لفظ شما, از سر زبانش‌ نیفتاده بود . حرفی نزدم ، و او دوباره گفت : بریم طهورا خانم ! --بریم . ادامه دارد .... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃