فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ🎈
درگوشہاےزصحنوسراجابدھمرا
آیادلمڪمترازدلآهوشکستہاست؟✨
@mahruyan123456🍃
تا حالا دقت کردی
با اینکه خدا میتونه مچتو بگیره ولی همش دستتو میگیره؟✨❤️
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستوپنج:
برف همه جا را سفید پوش کرده بود .
زیبایی خیره کننده ای ایجاد کرده بود .
تا چشم كار ميكرد، سپيدي ديده ميشد. حتي رد پاي عابران هم از دست بُرد برف در امان نبود و گاه و بيگاه از ديد پنهان ميشد.
باد آرامش برفها را از بين ميبرد و با كشيدن خطوط مايل، جهت بارش برف را تغيير ميداد.
زمين با تمام وسعتش غرق در سپيدي برف شده بود و برفهاي شفاف سرگردان، سنگفرش كوچهها و محلهها را زيباتر جلوه ميدادند.
دانه های ریز برف روی صورتم نشسته بود و روی مژه هایم افتاده بود .
و من در کنار مردی که تا چند ساعت دیگر مَحرمم میشد قدم بر می داشتم .
چه محرمیت عجیب و غریبی ...
چه تکرار تلخی ...
متنفر بودم از این تکرار تاریخ که برایم بد رقم میزد .
یکبار برای نجات پدرم ، حاضر به تن دادن ازدواج با کسی شدم که سر سوزنی علاقه ای نداشتم و حالا ...
نفسم را بیرون داده و بخار دهانم در هوا پخش شد و شال کاموای قهوه ای را بالا آورده تا زیر چشمانم .
بی هیچ حرفی یکدیگر را همراهی می کردیم .
بی شباهت به دو مجسمه نبودیم با این تفاوت که مجسمه ی متحرک بودیم .
هر چند که احساسات شعله ور شده ام را سرکوب می کردم و تمام عشقی که داشتم را زیر پا لگد مال می کردم .
و تا وقتی که در کنارش بودم محکوم به سرکوب این عشق یک طرفه بودم .
جلوی مغازه ی طلا فروشی ایستادیم و با انگشت به حلقه ی پهن زیبایی اشاره کرد و گفت : اون چطوره ؟!
حلقه ی ساده و زیبایی بود و چند نگین ریز رویش جلوه اش را بیشتر می کرد .
سری تکون دادم و گفتم : خوبه ، قشنگه .
لبخندی زد و بهم اشاره کرد که بریم داخل مغازه !
بهش گفتم : اما انگار سِت مردونه اش رو نداشت !
دستش رو تو جیبش کرد و تکیه اش را به دیوار داد و محکم جوابم را داد :
من حلقه نمی پوشم .
بریم برای شما بخرم ...
باز هم یادم افتاد که چه گندی زدم .
زیادی تو نقشم فرو رفته بودم و همه این موش و گربه بازی ها رو باور کرده بودم .
باید این نکته رو آویزه ی گوشم می کردم که این تنها یک سناریویی بیش نیست .
و تو نباید جدی بگیریش ...
به نیم رخ جذابش نگاهی انداختم .
و به ریش آنکارد شده اش زل زدم و گفتم : معذرت میخوام .
یادم نبود همه اینا یه بازی هست .
دوست نداشتم دیگه بیش از این خودم رو کوچیک کنم الان پیش خودش چه فکری میکنه !!
وای خدای من ...
سرم رو پایین انداخته و گفتم : اگه میشه بریم خونه .
من هم حلقه نمیخوام .
بیخود خرج گردن شما می افته .
پام رو روی برف می گذاشتم و به رد پای به جای مانده ام نگاه می کردم .
همیشه عاشق برف بودم .
از همان بچگی !
کل سال را برای شب یلدا و برف بازی هایش به انتظار به سر می بُردم .
راهم رو سد کرد و همون طور که به پایین نگاه می کرد گفت : اگر این حلقه رو دوست ندارید میریم جایی دیگه .
اما حلقه باید خریده بشه .
دلخور و دل شکسته بودم ...
بد جور زندگی سر ناسازگاری باهام گذاشته بود .
آروم لب زده و گفتم : لازم نیست .
وقتی همه ی اینا سوری و الکی هست پس دلیلی نمی بینم که مثل بقیه ی عروس و داماد ها طبق رسم و رسوم عمل کنیم .
دستی به صورتش کشید و با آرامش و طمانیه گفت : به خاک عزیز ترینم قسم ؛ قصدم ناراحت کردن شما نیست .
منظورم رو متوجه نشدید .
گفتم حلقه نمیخوام ...
من طلا نمی پوشم .
اما سِت نقره ی همین رو میخرم .
نور امیدی در دلم روشن شد .
و با خودم گفتم : خوبه ، هنوز هم همون مردی هستی که لنگه نداری .
خوب شناختمت ...
بهتر از خودت .
به حرفاش که توجه می کردم به این نکته پی بردم که دیگه کلماتش رو جمع به کار نمیبرد و منو مخاطب خودش قرار میداد .
هر چند که هنوز لفظ شما, از سر زبانش نیفتاده بود .
حرفی نزدم ، و او دوباره گفت : بریم طهورا خانم !
--بریم .
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستوشش:
حس يك برفبازي جانانه در من زنده ميشود.
لباست را ميپوشي، به بيرون ميدوي. گنجشك كوچكي بالاي سرت پرواز ميكند.
تو در تنپوشي گرم، گلولههاي برفي را روي هم سوار ميكني. گنجشك دوباره پَر ميزند و چيزي زمزمه میکنی ....
چقدر دلم در این هوا برف بازی میخواست و دوست داشتم برف ها را گوله کرده و به طرفش پرت کنم و او هم مقابله به مثل کند و رگباری مرا زیر گوله های سفید برف بگیرد .
مَن بِدوَم و او هم پشت سرم ...
صدایم بزند و با نگرانی فریاد بکشد : مواظب باش طهورا زمین نخوری !
روی برف ها لیز بخورم و پخش زمین شوم و او مرا در آغوش بکشد و مرا همچون معلمی دلسوز که شاگردش را سرزنش میکند ، به باد انتقاد بگیرد و من غرق در لذت شوم از این دلشوره و استرس که ریشه اش در عشق خاتمه پیدا می کند .
آخ که چه میشد تمام این رویاها که حال به سرابی تبدیل شده به واقعیت می پیوست .
"من از حاشا کردن این،
عشق،بیزارم..
الا یا ایهاالناس،دوستش دارم"
سوالی که پرسید مرا از دنیای افکار و خیالاتم بیرون کشید .
--طهورا خانم ، تحصیلاتتون چقدر هست ؟!
--دیپلم ، دارم .
دیگه ادامه ندادم .
همان طور که به جلو نگاه می کرد اخم کمرنگی کرد و گفت : چرا ؟ علاقه نداشتی ؟
--علاقه داشتم .
اما علاقه ی تنها کاری از پیش نمیبره .
یه سِری مشکلات پیش اومد که دیگه نشد .
--مشکلات همیشه هست .نباید باعث بشه که ما از بقیه ی زندگی مون غافل بشیم .
****
به دستور و خواسته خاله ملیحه منو به آرایشگاه بُرد .
و تمام طول راه سکوت کرده بودیم و هیچ کدام مایل به حرف زدن نبودیم .
مقاومت در مقابل خواست خاله ؛ سخت ترین کار بود و از من بر نمی اومد .
بی هیچ اشتیاقی روی صندلی روبروی آیینه نشستم و خودم را سپردم دست آرایشگر .
حدودا چهل و خورده ای داشت .
صورت زیبا و گردی داشت و موهای کوتاه مردانه اش قیافه اش را با نمک تر کرده بود .
خندید و در حالی که موهام رو باز می کرد گفت : عزیزم ! یه لبخندی چیزی !
چرا انقد عبوس و اخمو ؟!
--یکم سرم درد میکنه .
--به خاطر استرسی هست که داری . از
ملیحه خیلی تعریفت رو شنیدم .
میگفت یه عروس گرفتم پنجه آفتاب .
قرص ماه .
زهر خندی زده و گفتم : خاله لطف داره .
من تعریفی نیستم .
موهایم را با اتو صاف می کرد و دستش لای موهام پیچ و تاب میخورد از داخل آیینه بهم نگاهی انداخت و گفت : این حرف رو نزن .
ماشاالله خیلی خوشگل و ناز هستی .
بزنم به تخته .
واقعا که اغراق نکرده ...
خیلی بهم میاین آقای دکتر هم به چشم برادری خیلی خوش تیپ و جذاب هست .
فقط حیف این پسر که همیشه اخم میکنه !
این را گفت و زد زیر خنده ...
از خنده اش من هم به خنده افتادم .
--شوخی میکنم ها !! ناراحت نشی .
بخدا همیشه تعریفش رو میکنم .
از بس چشم پاک و خود دار هست .
اینجور آدم ها توی این دوره و زمونه کیمیا هستن.
شاید اگر هر وقت دیگری بود از این همه تعریف و تمجید قند در دلم آب میشد و سر ذوق می آمدم .
اما حالا ...همه چیز با قبل فرق کرده بود .
اون سهم من نبود و فقط چند صباحی رو باید کنارش می گذروندم .
حسابی خسته شده بودم و سر و گردنم درد گرفته بود .
چند ساعتی بود که همچنان زیر دستش بودم .
ازش پرسیدم : تموم نشد ؟ خیلی طول کشید خوابم گرفته .
دست از آرایش صورتم کشید و یه نگاه به من انداخت و سوتی کشید و گفت : محشر شدی ! خوشگل بودی الان معرکه شدی .
یه نگاه به خودت بنداز .
خودم را ور انداز کرده و از نظر گذراندم .
موهایم را پشت سرم جمع کرده بود و تکه ازش رو فر کرده و کنار صورتم انداخته بود .
آرایش مات و خیره کننده ای بود .
رژ گونه ی هلویی و رژ مرجانی روشن ...
سایه ای محو و طلایی پشت پلک هایم جا خوش کرده بود ...
ساده بود و اما زیبا ...
باورم نمیشد که این من باشم .
اصلا پیش نیامده بود که اینطور آرایش کنم و خیلی سلیقه به خرج میدادم به همان رژ زدن بسنده می کردم .
لبخندی زده و ازش تشکر کردم .
به کاور لباسم نگاهی انداخته و گفتم : بی زحمت این لباسم رو کمکم تنم می کنید .
--حتما عزیزم .
لباس شیری رنگ دست کار مادرم را بیرون آورد .
دو تیکه جدا از هم بود .
بالا تنه اش تمام سنگ کاری شده بود و آستین هاش گیپور کار شده بود و دامن پایینش حریر بود باچند لایه آستر .
بلندی اش روی زمین پخش میشد و حالت کلوش و زیبایی به خودش می گرفت .
با دیدن لباسم چشماش خیره شده بود .
پیدا بود که خوشش اومده .
--وای خدای من ! چقدر شیک و قشنگه .
اینو از کجا گرفتی !
خندیدم و گفتم : نخریدم ؛ مادرم دوخته .
خاله ملیحه اصرار داشت که واسم بخره اما مامانم گفت : میخوام خودم بدوزم .
--واقعا معرکه است خیلی عالیه .
👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
امشب این آقای داماد باید خیلی حواسش به خودش باشه .
با دیدن این مَلکه ی خوشگل و طنازش .
چیزی که برای اون اهمیت نداره منم ...
دیگه باور داشتم که پیش پا افتاده ترین و بی ارزش ترین چیز زندگیش منم ...
آهی کشیدم و چیزی در جوابش نگفتم .
لباس رو تنم کرد و زیپش رو از پشت بست و دامنش رو هم به کمکش پوشیدم .
خیره به خودم شدم .
هیچ چیز حرف نداشت .
اِلا شانس من ...
که هیچ جوره من نداشتم .
امشب سهم من از تو فقط مثل یه تماشا چی می مونه ....
گوشیم رو از کیفم در آوردم.
ساعت پنج غروب بود .
در همان حین بود که گوشی توی دستم لرزید و شماره ای آشنا روش افتاده بود .
وصل کردم و گفتم : بله بفرمائید .
صداش تو گوشم اکو شد : سلام طهورا خانم .
امیر حسینم ، ببخشید شماره تون رو نداشتم مجبور شدم که از الهام بگیرم .
داشتیم زن و شوهر می شدیم و اونوقت هنوز هم شماره های هم رو نداشتیم و حتی کوچک ترین ارتباط دوستانه ای بین مون شکل نگرفته بود .
عصبی بودم .
دلم می خواست بنشینم و زار بزنم برای این بختو اقبال شوم و نحس ...
اما خونسردی ام را حفظ کرده و گفتم :اشکالی نداره .امری داشتید با من !
--من تا ده دقیقه دیگه اونجا هستم .کارتون تموم شده !؟
--باشه منتظرم .
نگذاشتم ادامه ی حرفش را بزند .
قطعش کردم و پرتش کردم تو کیفم .
حالم داشت بهم می خورد .
از خودم !
از امیر حسین ...
از همه کس و همه چیز ...
"دلداده ی توام
رویای هر شبی
عاشق نمی شدم ، عاشق شدم ببین ...."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Reza Bahram - Az Eshgh Begoo (128).mp3
3.63M
دلداده ی توام ....💔
آهنگ زیبای رضا بهرام
ویژه پارت امشب
شرح حال طهورا
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_سی_دو عمو روي تخت مینشیند،بلند میشوم و از روي میز، پارچ را برمیدارم و
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_سی_سه
هول میشوم
:+چی؟ آها...هیچکی... حالا نوبت شماست عمو... بابا با برادرش چرا
مشکل داره؟
عمو چشم هایش را میمالد
:_موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش.. من سه چهار سالم بود...
قضیه ي پدربزرگ رو که میدونی؟ بابا از همه ي اموالش،اینجا فقط یه
خونه و یه کارخونه ي ورشکسته گذاشت.. بقیه رو هم دولت اون
موقع به نفع بیت المال تصاحب کرد.
محمود و بابات،با کمک همدیگه اون کارخونه ي به دردنخور رو تبدیل
کردن به یه کارخونه ي پرسود... محمود درس رو کنار گذاشته بود،اما
بابات هم کار میکرد،هم درس میخوند.
بابات تو دانشگاه،با مادرت آشنا شده بود و بهش علاقمند شد. خب
حتما میدونی خونواده ي مامانت هم،از ساواك و خلاصه طاغوتی
بودن.
مسعود،میخواست از مامانت خواستگاري کنه،اما محمود راضی
نبوده... میگفته حالا که انقلاب شده این ازدواج به ضرر کارخونه
است.. می گفته مسعود باید با کسی ازدواج کنه که خونواده
اش،بتونن تو پیشرفت کارخونه کمک کنن... به همین خاطر اصرار داشته که مسعود با یه خونواده ي مذهبی ازدواج کنه... چه
میدونم،مثلا میخواسته با این کار وصل بشه و هم رنگ جماعت
بشه...هوووف چی بگم...
بابات و محمود سر این موضوع،با هم دچار مشکل میشن و اونقدر،با
هم اختلاف پیدا میکنن که مجبور میشن راهشون رو جدا کنن
محمود با وکالتنامه اي که داره،کارخونه و خونه رو میفروشه و سهم
مسعود رو میده. هر کدوم هم میرن دنبال زندگی خودشون...
مسعود،خیلی از عمومحمود و بابا و همه ناراحت بوده،اونقدر که میره
و فامیلی اش رو عوض میکنه...
هر دوشون از صفر شروع میکنن و به اینجا میرسن.
چند سال بعد،بابات با مامانت ازدواج کرد و بعد هم که تو به دنیا
اومدي...
کل ماجرا همینه...
:+پس....پس بابام میترسه،من کاري رو کنم که خودش کرد...
:_شایـــــد
صداي بابا در گوشم میپیچد،بدون فکر میگویم
:+لحنش شبیه التماس بود...
باید کاري کنم... پس کی فردا میشود؟
دست بالا میبرم. استاد نگاهش را از پشت شیشه ي عینک به من
میدوزد
:_مشکلی پیش اومده خانم نیایش؟
نگاه کلاس،معطوف چهره ام میشود.
آب دهانم را قورت میدهم
:+استاد،ممکنه من بیست دقیقه زودتر برم؟
:_مطمئنین خوبین؟به نظر مضطرب میاین.
چند نفر از بچه هاي کلاس دقیق تر چهره ام را بالا و پایین میکنند و
صداي پچ پچ بلند میشود.
:+بله،خوبم..میتونم ؟
:_البته..
نفس راحتی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم.
هنوز چند دقیقه اي وقت دارم.
★
سرماي بهمن،پوست صورتم را میسوزاند .
پر چادرم را با جمع میکنم،سرم را داخل یقه ي پالتو فرو میبرم و به
سمت آژانس کنار دانشگاه راه میافتم.
داخل دفتر آژانس میشوم،مردي جاافتاده پشت میز نشسته.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456