#پایدرسدل
\{باید ترکیبی کار کردن وجمع اضداد بودن رو یاد بگیری!!🌾
مثلاباید یاد بگیری وقتی که دلت گرفته لبخند بزنی🙃
جمع اضداد بودن آدم رو رشد میده•ツ
درمقابل خداوند متعال هم هنیتطور است!}\
#استادپناهیان
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_سی_پنج :+ســخــت نیســـت؟تو این گـــرما؟این همه چادریا رو مسخره میکنن؛مت
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_سی_شش
تاکید کرده بعد به حجاب خانما،یعنی اینکـه اگه هرکس تو جامعه
کارخودشه درست انجام بده،مشکلات به خودي خود حل میشن.
البـــته آسون نبود قبول کــردنش راستش فکــر میکنم
حجــاب قرآن راحت تر از چادر باشـهـ.
:_چرا اینجوري فکـر میکنی؟
:+آخه خدا فقط گفــته روسري ها رو به خودتون نزدیک کنید تا مو
و گریبان پوشونده بشــه
:_ببین،ما سه تا نعمت داریـم؛قـرآن،پیامبر و ائمه
پیامبر و اماماي ما،آیه هاي قرآن رو تفسیر میکنن
:+قبلا هم اینا رو شنیدم...
و در دلــمـ میگویم،از سید جواد
:_درسته این آیه ي قرآنه،ولی احادیث میگن که پوشش خانم نباید
جلـب توجه کنه،بدن نما نباشه، تنگ نباشه و خلاصــه
دیــگه،همــه ي اینا جمع میشه تو چادر، درستــه که سرکردنش
سخته،گرماي تابستون،گِل و مصیبتاي زمستون،مسخــره کردن
چادریا،متلک ها و حرف هایی که بهمون میزنن، همه ي اینا
هست،ولی وقتی به عشق خدا سرش میکنی،همــه ي این سختیا
برات شیرین میشه....
عشق به خــدا..... من قبلا تجربه ي شیرینش را داشته ام...
دختـــر نگاه ماتم را میبیند،
:_راستی،تو اسمت چــیـــه؟
:+نیکی و اسم شما؟
:_فهیــــــمه،نیکی جان چند سالته؟
:+پونزده سالمه
:_اووه،من ده سال از تو بزرگترم..
:+فهیــمــــــهـ خانم؟؟میشه...؟؟ یعنی ممکنه من یه کم
چادرتون رو ســر کنم؟
:_آره عزیزم،حتما
چادر،مثل ماهی روي سرم میلغزد،برایم بلند است و سنگین... کمی
راه میروم.. حس بزرگ شدن دارم...حس تغییر.. حس انسانیت....
مسجد تقریبا خالی شده است... هیچکس نیست. آرام چادر را
درمیآورم و به فهیمه میدهم.
:+ممنــون
:_اگــه دوس داري پیشت بمونه
:+نه،ممنون. راستی حرفات خیلی قشنگ بود،مرسی که وقت
گذاشتی
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوچهار:
مادر با چشم و ابرو بهم فهماند که آماده ی رفتن شویم .
کنارش ایستادم و آهسته در گوشش گفتم: بریم مامان ، من آماده ام .
خاله ملیحه که روبرویمان ایستاده بود متوجه شد و گفت: کجا می خواین برید ؟ تا الان روضه بود نتونستم اصلا بهتون برسم .
امشب رسم مهمون داری رو خوب جا نیاوردم .
بنشینید ترو خدا .
مادر در حالی که چادرش را سر می کرد بهش گفت: نه ملیحه جون ، این چه حرفیه قبولتون باشه.
اجرتون با امام حسین .
اخمی ساختگی کرد و با ناراحتی گفت: انشالله خدا از صاحب نذری قبول کنه .
نذر امیر حسینم هست .
نگاهی به من انداخت و روبه مادر ادامه داد : دعا کنید مشکلش حل بشه .
گره به کارش افتاده .
خودش که انگار نه انگار ...
اما من ، مادرم نمیتونم خیالم راحت باشه.
غوغایی در دلم بر پا شده بود.
نگرانش شدم .
کاش در لفافه سخن نمی گفت و واضح حرفش را میزد .
نمی دونست که دارم از درون داغون میشم .
هر چند می دونستم که حرفم خریدار نداره و دعای من مورد استجابت نیست اما از ته دلم براش دعا کردم .
--طهورا شماره ی آژانس رو بگیر تا بریم .
چشمی گفتم و مشغول گرفتن شماره شدم که دستش رو روی گوشیم گذاشت و با مهربونی بهم زل زد و گفت : تو مرام ما نیست بگذاریم مهمون با آژانس بره .
پس امیر حسین اینجا چیکاره است !!
--اخه خاله نمیخوایم دیگه زحمت بیفتن .
لبخندی روی صورتش نشست و گفت : این چه حرفیه وجود شما رحمته عزیزم .
مادر خودش رو جمع و جور کرد و به نشونه اعتراض گفت : نه اینطوری نمیشه.
ملیحه جون ما همیشه زحمتمون گردن شماست دیگه بیشتر از این نگذار شرمنده ی شما بشیم .
دست مادر رو آروم تو دستش فشار داد : ترو خدا انقد غریبی نکنید .
پسر منم مثل پسر خودت بدون .
نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد : دعا کن یه عروس خوب گیرم بیاد .
ان شاالله همین برای من کافیه .
--زنده باشه، ان شاالله که گیرش میاد .
خودش کم چیزی نیست .ماشالله خیلی آقاست.
الهام توی آشپز خونه بود و مشغول شستن ظرف ها .
سرم رو از کنار اُپن به داخل بردم و بهش گفتم: خسته نباشی، خدا قوت بانو .
با دست خیسش دستی به موهای ریخته روی پیشانی اش کشید و گفت : دلم یک دل سیر خواب میخواد.
ولی فک کنم تا دو روز باید ظرف بشورم .
مادرش کنارم ایستاد و دستش رو شونه ام گذاشت و در حالی که میخندید گفت : کم غر بزن دخترکم، در عوض همه ی ثواب ها رو خودت میبری .
دروغ میگم طهورا جون !
--نه کاملا درست میگین .کاش من هم میتونستم کمکش کنم .
--اونم به وقتش عزیزم ، توام جای خودت ثواب بردی .
--خب حالا که دیگه زحمت مون هم گردن شما افتاد پس بیزحمت بهش بگید برسونه ما رو ملیحه خانم .
--خواهش میکنم ، بفرمائید بریم داخل حیاط هست .
سوز سرمای پاییز به استخوانم رسوخ کرد و درد بدی توی پام پیچید و از درد به خودم میپیچیدم و صدای آخ گفتنم توجه بقیه را جلب کرد .
مادرم به صورتش زد و گفت: وای خدا مرگم بده ، چی شد ؟! طهورا چت شد یهو !
لبم رو به دندون گرفته و محکم فشارش میدادم و مزه خون توی دهانم رو حس میکردم .
از درد شدیدی که توی پام مثل مار می پیچید متوجه اطرافم و افرادی که دورم جمع شده بودند نبودم .
تنها وقتی به خودم اومدم که دو چشم ملتهب و نگران بهم چشم دوخته بود و داشت فشارم رو می گرفت .
آروم لب هاش رو روی هم فشرد و در همون حال که بهم نگاه می کرد گفت : فشارت یکم پایینه .
امشب استراحت کافی نداشتید واسه همین درد دارید .
سرش رو بالا کرد و به مادرش گفت : مامان یه مُسکن بیار لطفا .
مامان کنارم بود و با دلواپسی صورتم رو وارسی می کرد و می گفت : حالا چی میشه آقای دکتر ؟ آخه این چه بلایی بود سرمون اومد ؟!
--نگران نباشید خانم تابش ان شاالله که چیزی نیست .
یکم استراحت بیشتر لازم هست تا بهبودی کامل رو حاصل کنن .
*****
(امیر حسین )
مشغول شستن دیگ نذری بودم که با صدای ناله ای که از پشت سرم اومد به عقب نگاه کردم و در کمال ناباوری دیدم که صورتش از درد جمع شده و به خودش می پیچه .
نگران شدم و با خودم گفتم شاید که پاش جایی خورده باشه !
اما وقتی که دیدمش متوجه شدم که خستگی از چشماش میباره .
تو دلم الهام و مادر رو شماتت می کردم که چرا این بنده خدا رو با این وضع مجبور کردن و آوردنش اینجا !
حس میکردم ازم خجالت می کشه .
یه شرم خاصی توی نگاهش بود .
امشب اولین بار بود که اینطور بعد دو سال انقد دل نگران یک نفر شدم ...
دست و پام، تکون می خورد .
حال عجیبی بهم دست داده بود .
کلافه و سر در گم با افکارم و حس های مختلفی که در وجودم زبانه می کشید کلنجار می رفتم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیطهورا
#طهورا
به قلم ✍دلآرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
#حسینجان🎈
صبح است دلم هواییِ کرب و بلاست
از جانب قلبِ من به ارباب سلام
@mahruyan123456
-گفت:
الھیگاهینگاهی
+گفتم:
الھیتوهمیشہنگاهی♥️
توییکھبرهمہچیزآگاهی..
امیدآندارمکھازگناهانمابکاهی ؛
اےآنکسیکھ
دربلندترینجایگاهی (:🌱
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_سی_شش تاکید کرده بعد به حجاب خانما،یعنی اینکـه اگه هرکس تو جامعه کارخود
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_سی_هفت
:عزیزدلــم،اگــه بازم کارم داشتی بیا همینجا،موقع اذانا اینجام.
:+ممنون،خداحافظ
:_خداحافظ
آرام و با طمأنینه از ساختمان خارج میشوم،ســر ظهــر است و همه
جا خلوت است... میخواهم از مسجد خارج شوم کـه نگاهم به
آخوندي می افتد که با دوستانش از ساختمان مسجد خارج میشود،
چقدر قیافه اش آشناست... چقدر شبیه سید جواد استــ ...چشم تیز
میکنم،خودش است.. پس او طلبـــه بوده است... دوستانش هم
شبیه خودش هستند،هم سن و سال او،با تیپ هاي شبیه او،فقط او
عبا و عمامه دارد و آن ها نــه..
دوستانش سر به ســرش میگذارند،عمامه ي مشکی اش را مرتب
میکند،یکی از پسرهاي همراهش میگوید :سید پس کی شیرینی
معمم شدنت رو میدي؟
دیگري جوابش را میدهــد:گذاشتــه با شیرینی عروسیش بده.
و همه میخندد،به خودم میآیم،من هم لبخند روي لبم نشسته. از
مسجد بیرون می آیم،چقدر جمع دوستانه شان صمیمی بود...
یعنی مذهبی ها،خشـــــک و بی روح نیستند؟؟ حــرف هاي
فهیمه را با خودمـ مرور میکنم،به عشق خدا،براي خدا..
ناخودآگاه دست می برم و شالم را جلــو میکشم، موهایم بیرون
نبود،خدارا شکــــــر
★
با صــــداي تلفـن از جا میپرم،دو روز است کـه از فاطــمه بی
خبرم.
صــداي گــرفتــه ي فاطــمـــهـ در گوشم میپیچید؛
:_الـــو نیکی؟
:+فاطــمـــه؟خودتی؟سلام،کجایـــی پس تو؟
تلخ میخندد؛
:+تــو خوبی؟چرا چیزي نمیگی فاطمه؟چیزي شده؟
چـرا صــــــداتـــــ گــرفـــــتـــه؟
صداي بغض دارش در ســـــرســــراي گوشم میپیچد مثل
خواهــر نداشته ام دوستش دارم و غصـه اش ناراحتم میکند.
:_نیکــــی....پــدربزرگـــــم....پدربزرگم فوت کرده..
و پشت بندش گــریه میکند. من هم گریه ام میگیرد.
:+فاطــمــه،عزیزم،خدا رحمتشون کـنه،کجایی تو؟
:_خونـه ي خودمون،میتونی بیاي؟
:+آره آره حتما...زود خودمو می رسونم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_سی_هشت
کتابم را می بندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،مامان مشغول
تمــاشـــاي یکی از سریال هاي ترکی است.
میگویم:مامان؟
به طرفم برمیگردد.
:_پدربزرگـــ دوستم فوت کرده،میتونم برم پیشش
:+بــرو،فقط رسیــدي به منیــر زنگ بزن
طبق عــادت معمــول،حتی نگرانی اش را به زبان نمیآورد، جمله
اش مثل پتک بر سرم مینشیند:
به منیر زنگ بزن....
دلم میگیرد از این همه تنهایی
:_چشم
به طــرف اتاقم پـرواز میکنم و اشک هایم را با سر انگشت می
گیرم.
مانتوي جلوبسته ي مشکی میپوشم،بلند است و پوشیده.
شال مشکی ام،با خال هاي طلایی را سرم میکنم،لبنانی،مدل مورد
علاقه ام. شماره ي آژانس را میگیرم. چادرم را داخل کیفم پنهان
میکنم و از اتاق بیرون میروم. مامان نگاهش را از بالا تا پایینم
میگرداند و سري به نشانه ي تاسف تکان میدهد.
از خانه بیرون میزنم،هواي اسفندماه،استخوان هایم را میسوزاند.
بیرون از خانـهـ چادرم را ســر میکنم.
آژانس جلوي پایم ترمز میکند ، سوار می شوم و آدرس خانه ي
فاطمه را میدهم. خانه شان نزدیک است،هم به خانه ي ما،هم به همان
مسجدي کـه همیشه میروم،از چهارسال پیش.
★
فاطمه یک پیراهن ساده ي مشکی به تن کرده، صداي گرفته و گودي
زیر چشمانش حکایت از این دارد که خیلی گریه کرده.
دستش را میگیرم،لبخند کمرنگی روي لب هایش مینشیند.
:_من خیلی متاسفم فاطمه جان،خدا رحمتشون کنه
:+مرسی عزیزم
بغض میکند.
:+خیلی دوسش داشتم نیکی
:_عزیزدلم
فاطمه بغلم میگیرد و گریه میکند،من هم گریه ام میگیرد.
سرش را از شانه ام برمی دارد.
:+میخواي عکسشو ببینی؟
:_اگه ناراحتت نمیکنه
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456