eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| :+اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟ :_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه راست میگوید،عمو همین یک ساعت پیش آنلاین بود :_من نمیدونم چی باید بگم؟ یعنی..چطور شروع کنم؟ پس او هم نمیداند چه بگوید؟ چقدر امروز شبیه هم شده ایم! ادامه میدهد :_راستش من از وحید اجازه گرفتم که با شما صحبت کنم...نمیدونم وحید از حرفاي من چی به شما گفته...همین باعث شده،یه کم اضطراب داشته باشم...اینکه صدام میلرزه براي همینه... صدایش میلرزد؟ پس چرا به نظر من قشنگ ترین موسیقی دنیاست؟ فاطمه،کنارم مینشیند و گوشش را به تلفن میچسباند. زیرلب میگوید:چی میگه؟؟چی میگه؟؟ صداي پشت خط،میگوید :_امیدوارم جسارت من رو ببخشید ولی راستش...تو کل عمرم،واسه هیچی این همه مصمم نبودم که واسه....(مکث میکند،صدایش پایین میآید) واسه خواستنِ شما...میدونم این عجیبه ولی...میخوام ازتون اجازه بگیرم که حاج خانمو...یعنی مادرمو بفرستم براي...یعنی براي امرخیر،مزاحم بشیم... از جایم بلند میشوم..ناخودآگاه،چند قدم جلو میروم قروپ قروپ قلبم،نفس هاي عمیق و پی در پی سیاوش،و بال بال زدن فاطمه.... :_الو....نیکی خانم؟ من... آرام میگویم :+صاحب اختیارین... نفس راحت میکشد،میتوانم چهره اش را تصور کنم... میگوید :_میخواستم اگه ممکنه،یه چند وقت،بهم فرصت بدین..کاراي شرکت رو سر و سامون بدم... بیام ایران،خونه بخرم،کار دست و پا کنم... ان شاءاللّه،با دست پر خدمت برسیم...اجازه میدین؟ زیر لب میگویم :+به حاج خانم سلام برسونین :_بزرگیتونو میرسونم،اتفاقا حاج خانم خیلی سلام رسوندن خدمتتون،گفتن مشتاق دیدارتون هستن... :+خداحافظ :_یاعلی تلفن را قطع میکنم و روي سینه ام میگذارمش فاطمه مشتاق نگاهم میکند،نفس عمیق میکشم و مینشینم. فاطمه میگوید :_چی شد؟نیکی چی گفت؟؟ سرم را بالا میآورم. :+گفت بهش وقت بدم تا کاراش رو سامون بده... :_خب.... دوباره سرم را پایین میاندازم :+برا امرخیر خدمت برسن... فاطمه از شوق جیغ میکشد و بغلم میکند.. :_وایییی دیدي گفتم...پس اینقدرا هم دست رو دست نذاشته...واییییی،الهی قربون اون لپاي اناریت بشم،خجالتی من.... بغلش میکنم و میخندم. نمیدانم چرا،میان این همه حس خوب،ناگهان خنده از لب هایم میپرد.... حسی،درون مغزم جولان میدهد: ]نکند دیر شود[.... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : (یک ماه بعد ) یک ماه از آن روز کذایی گذشته بود و در این مدت انگار که در قعر جهنم دست و پا می زدم ... روزگار بر وفق مرادم‌ نبود و سازِ ناکوک‌ میزد . سرمای آذر ماه به جانم رسوخ کرده بود و استخوان هایم را به لرزه در آورده بود .لبه ی شال کاموایی‌ ام را جلوی صورتم گرفتم . سرما، همچون شلاقی بی رحم بر صورتم ضربه میزد . از کناره ی دیوار راه می رفتم و قدم هایم را آهسته بر می داشتم . دوست داشتم دیر تر به خانه برسم . خانه برایم حکم یک قفس آهنین را داشت که هیچ راه نجاتی نمی یافتم . پرنده ای شکسته بال بودم و پری نداشتم برای پرواز ... سکوت های ممتدِ پدر و نگاه های پر از خشم مادر که همچون تیری زهر آلود به قلبم فرو می رفت ، حوصله ام سر برده و کلافه ام می کرد . و تمام این اتفاقات را زیر سر همان نا برادر می دانستم ... جلوی درب آهنین و زنگار زده ی خانه ایستاده و کلید را از جیب پالتویم در آوردم . مردد بودم که کلید بیندازم ... دستم تا روی زنگ می رفت اما نرفته بر می گشت ... نه کسی در این خانه منتظرم نبود . تمام شد روزهایی که با اشتیاق چشم به راه آمدنم بودند . رفت روزهایی که در کنار ریز و درشت مشکلاتم محبت پدر و مادر را داشتم و همین زخم هایم را التیام میداد . در گیر و دار خودم بودم که متوجه صدایی آشنا ، که از فاصله ای نزدیک به گوشم رسید شدم . سر بر گرداندم و با چشمای درشت و کنجکاو فخری خانم مواجه شدم . سری برایش تکان داده و سلام کردم و منتظر جوابش ماندم . --سلام به روی ماهت طهورا جون . خوبی عزیزم ... آخ که نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود واست ! کجایی تو ! نیستی جایی مشغول هستی ؟! لبخندی سرسری به روش پاشیدم‌ و گفتم : هستم زیر سایه تون ... شما محبت دارید . گوشه ی چادرش را به دندان گرفته و موهای شرابی اش را زیر چادر گل گلی اش پنهان کرده و با خنده و سر خوشی گفت : هر جا هستی سلامت باشی . پوزخندی ادامه ی صحبتش بر لب نشاند و گفت : شانس بهت رو کرد ولی لگد به بختت زدی ! اما خب اشکالی نداره . سوالی نگاهش کرده و پرسیدم : متوجه منظورتون نمیشم میشه واضح تر بگید ؟ دست چاق و گوشت آلودش رو از زیر چادر بیرون آورد و پاک نامه ای که روش قلب چوبی چسبیده شد بود رو به طرفم گرفت و پشت چشمی نازک کرد و گفت : جشن عقد پسرمه میعاد . یه عروس واسش گرفتم ماشاالله هزار ماشاالله مثل پنجه آفتاب می مونه . شما هم دعوت کردیم بیاین . در دلم به افکار کوته بینانه و طرز فکرش قهقه زدم و گذاشتم تا به حال خودش خوش باشد ... --مبارکه فخری خانم ، خوشبخت بشن . چشم اگر سعادت داشتیم حتما میایم . --خوشحال میشم بیاین ، من دیگه برم کلی کار دارم . سلام به محبوبه جون برسون . --چشم ، بزرگیتون‌ رو می رسونم ... هول هولکی کلید انداخته و خودم رو به داخل حیاط انداخته و در را بستم . هیچ بعید نبود که بازم به یک بهانه ای دوباره سر و کله اش پیدا بشه ... به خیال خودش الان عزا می گیرم و راهی بیمارستان میشم از اینکه این شاهزاده ی سوار بر اسب نصیبم نشده . پاکت رو روی اُپن آشپز خونه گذاشته و به مادر که مشغول پاک کردن برنج بود سلام دادم ... جوابی نشنیدم.... یک ماه بود که سلام هایم بی پاسخ مانده بود . لب به اعتراض گشوده و گفتم : مامان جان جواب سلام واجبه ها ! خیال نکن بی محلی هات رو نمی فهمم . می فهمم اما به روی خودم نمیارم . چون میدونم اگر هزار سال هم همین طور باشی ته دلت چیزی نیست . اگر الان بیان بهت بگن طهورا رو ماشین زده تصادف کرده خونه رو روی سرت می گذاری و زمین و زمان رو بهم میدوزی تا من دوباره سر پا بشم . من مادرِ خودم رو خوب می شناسم . اما حرفی ندارم هر طور مختاری رفتار کن . چیزی از علاقه ی من به شما کم نمیشه . اشاره ای به نامه کرده و گفتم : راستی شب جمعه دعوت هستید برای جشنِ پسر فخری خانم . سرش پایین بود و چیزی نگفت . نا امید از اینکه مُهر سکوت بر لب هایش زده راهم را گرفته و چند قدمی برداشته بودم که صدای آرام و پر مهرش ، آرامشی عجیب به جانم انداخت . با شوق برگشته و به چشمای خوشگلش زل زده و گفتم : فدای طهورا گفتنت‌ بشم . جانم مامان جان ! خنده اش را خورد و اخمی ساختگی کرد و گفت : خوبه خوبه ؛ زبون نریز واسم . فقط خواستم بگم که یکم به خودت برسی . --من چاکر شما هم هستم ! اما واسه چی ! خبریه ؟؟ کسی میخواد بیاد ... انگشت اشاره اش را جلوی صورتم تکان داد و سر زنش وار گفت : اولا درست حرف بزن . مثل یه دختر خوب و مودب نه یه دختر لات‌ و بی ادب ... ثانیا؛ نه ، اما شاید خبرهایی بشه به زودی زود . --ای بابا ، خب بگو دیگه 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه قلبم داره از سینه ام میزنه بیرون . از فضولی دارم می میرم . خب قضیه چیه ؟ من نباید بدونم ! اینطور که پیداست به من مربوط میشه . --دختر یه نفس بگیر ، یه ریز پشت سر هم رگباری حرف میزنی . والا ملیحه خانم چند باری هست هی سر بسته یه حرفایی میزنه . راجب تو .... وسط حرفش پریده و با ذوق گفتم : من و کی ؟! مامان جان من بگو . چشم غره ای رفت و گفت : دختر !! حیا هم چیز خوبیه . به پا از هول حلیم نیافتی تو دیگ . اجازه بده حرفم رو بزنم بعد سوالات ریز و درشتت‌ رو بپرس . --چشم من دیگه حرف نمیزنم حالا شما بگو . --برای امیر حسین ترو در نظر گرفته . خیلی دوست داره . خودش که میگه پسرم هم موافقه اما از شرم و حیایی که داره چیزی نمیگه . حالا قرار شده امشب بیان ! حرفاشون رو بزنن . خودش که گفت یه شب نشینی مختصر هست و اسمش رو نمی‌گذارم خواستگاری . اما خب گفتم که حساب کار دستت بیاد . از هیجان و اشتیاقی که داشتم سر از پا نمی شناختم . حرف هایی که مادر زد بد جور سر ذوقم آورده بود . و چهره ی متین و آرومش‌ جلوی چشمام نقش بست و بی اختیار لبخند به لبم اومد و شعری رو زیر لب زمزمه کردم ... "با تو بودن را دوست دارم.... نه برای تنهایی ام ، نه برای دلخوشی ام فقط برای اینکه سایه ات را روی دلم پهن کنی و زندگی را نفس به نفس با نفسهایت در دلم جریان بدی... تا پازل خوشبختی ام را با نگاه های عاشقانه ات به معنا برسانم..." ‌‌‎‌‌‌‌ ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
Hamed Homayoun - Ey Eshgh (128).mp3
3.26M
ای عشق اتفاق زیبای جهانم ....❤️🌹 ویژه پارت امشب طهورا ... با صدای حامد همایون امید وارم لذت ببرید @mahruyan123456🍃
بيخود اَز خويشَم و دور اَز تـو ڪَسےٖ نيسْٺ مَـرا بہ تـ♥️ـو اِے عِشـــق اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ے دور، سـَلاٰم 🍃 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_ده :+اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟ :_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه را
💗| ✨| :_پیش خودش چی فکر کرده آخه؟یعنی نیکی خبر داشته؟ :+نمیدونم،باید باهاش حرف بزنم. :_مسعود،جدي باهاش برخورد کن صداي قدم هایشان به طرف در میآید. به سرعت روي صندلی مینشینم و کتابی را روي پاهایم باز میکنم. دستم را داخل موهایم میکنم و کمی مرتبشان میکنم. چند تقه به در میخورد. خودم را جمع و جور میکنم :_بفرمایید در باز میشود و بابا در آستانه ي در،ظاهر. به احترامش بلند میشوم. :+سلام بابا سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت سرش میبندد. مامان همراهش نیست،جدي تر از همیشه است و این براي من نگران کننده است. روي تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب هاي بابا میدوزم. دستش را روي صورتش میکشد و نگاهم میکند. :_این پسره امروز اومده بود کارخونه متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال. ادامه میدهد :_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاري میکرد. نمیتوانم جلوي خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم :+کی؟دانیـ... :_این پسره،دوست وحیــــد قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته چشمم را میبندم. آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم. :_میگفت تو خبر نداري راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول بکشد. :+من....نمیدونستم بابا.. زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند. :_پسره ي بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم... آرام صدایش میزنم :+بابا؟ سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند :_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی بلند میشود و به طرف در میرود . بلند میشوم و با اضطراب میپرسم :+شما چی گفتین بابا؟ به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است. :_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست ناخودآگاه دست روي صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روي صورت من فرود آمده.. :_من نعش تو رم رو شونه ي اون نمیذارم. از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدي یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد. روي زمین سقوط می کنم. بابا،جنازه ي من را هم روي دوش سیاوش نخواهد گذاشت،میدانستم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم. چند پله با زمین فاصله دارم که صداي نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش میشنوم. مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند. :_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این همه اصرار نکن...نمی خوام بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم . محمود؟عمومحمود؟ گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتري دستگیرم شود. قبل از اینکه چیزي بشنوم،منیر برابرم ظاهر میشود . نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندي میکنم و دستم را روي قفسه ي سینه ام میگذارم. :_ترسیدم منیر :+ببخشید خانم یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما براي باباست. خودم را جمع و جور میکنم،براي اینکه اوضاع عادي جلوه کند،میپرسم :_مامان کجاست؟ :+رفتن آرایشگاه :_منم میرم بیرون،کار نداري؟ :+به سلامت خانم،خداحافظ از در خانه بیرون میزنم. به اندازه ي کافی دیرم شده. مامان نیست و بابا هم آنقدر عصبانی بود که به این زودي از خانه بیرون نمیآید. نوعی حس عصیان،در وجودم شعله میکشد.تا کی باید مخفیانه بروم و بیایم؟چرا از کوچک ترین آزادي و استقلال محرومم؟ باید روزي با این واقعیت روبه رو شوند... تصمیمم قطعی است،چادرم را در حیاط سر میکنم. برمی گردم و با ترس نگاهی به خانه می اندازم. اگر بابا ببیندم.... دیگر دیر شده باید سریع از خانه بیرون بروم. در را باز میکنم و به دو از در خارج میشوم که پیشانی ام محکم به جایی میخورد. چند قدم عقب میروم. پسر جوانی،حدودا بیست و پنج،شش،قدبلند و چهارشانه برابرم ایستاده. در نگاه اول،صورت بدون ریش و سبیلش خودنمایی میکند . پسر دیگري هم کنارش ایستاده،با دست گلی بزرگ در دست،حدودا بیست و دو ساله. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456