eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : (یک ماه بعد ) یک ماه از آن روز کذایی گذشته بود و در این مدت انگار که در قعر جهنم دست و پا می زدم ... روزگار بر وفق مرادم‌ نبود و سازِ ناکوک‌ میزد . سرمای آذر ماه به جانم رسوخ کرده بود و استخوان هایم را به لرزه در آورده بود .لبه ی شال کاموایی‌ ام را جلوی صورتم گرفتم . سرما، همچون شلاقی بی رحم بر صورتم ضربه میزد . از کناره ی دیوار راه می رفتم و قدم هایم را آهسته بر می داشتم . دوست داشتم دیر تر به خانه برسم . خانه برایم حکم یک قفس آهنین را داشت که هیچ راه نجاتی نمی یافتم . پرنده ای شکسته بال بودم و پری نداشتم برای پرواز ... سکوت های ممتدِ پدر و نگاه های پر از خشم مادر که همچون تیری زهر آلود به قلبم فرو می رفت ، حوصله ام سر برده و کلافه ام می کرد . و تمام این اتفاقات را زیر سر همان نا برادر می دانستم ... جلوی درب آهنین و زنگار زده ی خانه ایستاده و کلید را از جیب پالتویم در آوردم . مردد بودم که کلید بیندازم ... دستم تا روی زنگ می رفت اما نرفته بر می گشت ... نه کسی در این خانه منتظرم نبود . تمام شد روزهایی که با اشتیاق چشم به راه آمدنم بودند . رفت روزهایی که در کنار ریز و درشت مشکلاتم محبت پدر و مادر را داشتم و همین زخم هایم را التیام میداد . در گیر و دار خودم بودم که متوجه صدایی آشنا ، که از فاصله ای نزدیک به گوشم رسید شدم . سر بر گرداندم و با چشمای درشت و کنجکاو فخری خانم مواجه شدم . سری برایش تکان داده و سلام کردم و منتظر جوابش ماندم . --سلام به روی ماهت طهورا جون . خوبی عزیزم ... آخ که نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود واست ! کجایی تو ! نیستی جایی مشغول هستی ؟! لبخندی سرسری به روش پاشیدم‌ و گفتم : هستم زیر سایه تون ... شما محبت دارید . گوشه ی چادرش را به دندان گرفته و موهای شرابی اش را زیر چادر گل گلی اش پنهان کرده و با خنده و سر خوشی گفت : هر جا هستی سلامت باشی . پوزخندی ادامه ی صحبتش بر لب نشاند و گفت : شانس بهت رو کرد ولی لگد به بختت زدی ! اما خب اشکالی نداره . سوالی نگاهش کرده و پرسیدم : متوجه منظورتون نمیشم میشه واضح تر بگید ؟ دست چاق و گوشت آلودش رو از زیر چادر بیرون آورد و پاک نامه ای که روش قلب چوبی چسبیده شد بود رو به طرفم گرفت و پشت چشمی نازک کرد و گفت : جشن عقد پسرمه میعاد . یه عروس واسش گرفتم ماشاالله هزار ماشاالله مثل پنجه آفتاب می مونه . شما هم دعوت کردیم بیاین . در دلم به افکار کوته بینانه و طرز فکرش قهقه زدم و گذاشتم تا به حال خودش خوش باشد ... --مبارکه فخری خانم ، خوشبخت بشن . چشم اگر سعادت داشتیم حتما میایم . --خوشحال میشم بیاین ، من دیگه برم کلی کار دارم . سلام به محبوبه جون برسون . --چشم ، بزرگیتون‌ رو می رسونم ... هول هولکی کلید انداخته و خودم رو به داخل حیاط انداخته و در را بستم . هیچ بعید نبود که بازم به یک بهانه ای دوباره سر و کله اش پیدا بشه ... به خیال خودش الان عزا می گیرم و راهی بیمارستان میشم از اینکه این شاهزاده ی سوار بر اسب نصیبم نشده . پاکت رو روی اُپن آشپز خونه گذاشته و به مادر که مشغول پاک کردن برنج بود سلام دادم ... جوابی نشنیدم.... یک ماه بود که سلام هایم بی پاسخ مانده بود . لب به اعتراض گشوده و گفتم : مامان جان جواب سلام واجبه ها ! خیال نکن بی محلی هات رو نمی فهمم . می فهمم اما به روی خودم نمیارم . چون میدونم اگر هزار سال هم همین طور باشی ته دلت چیزی نیست . اگر الان بیان بهت بگن طهورا رو ماشین زده تصادف کرده خونه رو روی سرت می گذاری و زمین و زمان رو بهم میدوزی تا من دوباره سر پا بشم . من مادرِ خودم رو خوب می شناسم . اما حرفی ندارم هر طور مختاری رفتار کن . چیزی از علاقه ی من به شما کم نمیشه . اشاره ای به نامه کرده و گفتم : راستی شب جمعه دعوت هستید برای جشنِ پسر فخری خانم . سرش پایین بود و چیزی نگفت . نا امید از اینکه مُهر سکوت بر لب هایش زده راهم را گرفته و چند قدمی برداشته بودم که صدای آرام و پر مهرش ، آرامشی عجیب به جانم انداخت . با شوق برگشته و به چشمای خوشگلش زل زده و گفتم : فدای طهورا گفتنت‌ بشم . جانم مامان جان ! خنده اش را خورد و اخمی ساختگی کرد و گفت : خوبه خوبه ؛ زبون نریز واسم . فقط خواستم بگم که یکم به خودت برسی . --من چاکر شما هم هستم ! اما واسه چی ! خبریه ؟؟ کسی میخواد بیاد ... انگشت اشاره اش را جلوی صورتم تکان داد و سر زنش وار گفت : اولا درست حرف بزن . مثل یه دختر خوب و مودب نه یه دختر لات‌ و بی ادب ... ثانیا؛ نه ، اما شاید خبرهایی بشه به زودی زود . --ای بابا ، خب بگو دیگه 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه قلبم داره از سینه ام میزنه بیرون . از فضولی دارم می میرم . خب قضیه چیه ؟ من نباید بدونم ! اینطور که پیداست به من مربوط میشه . --دختر یه نفس بگیر ، یه ریز پشت سر هم رگباری حرف میزنی . والا ملیحه خانم چند باری هست هی سر بسته یه حرفایی میزنه . راجب تو .... وسط حرفش پریده و با ذوق گفتم : من و کی ؟! مامان جان من بگو . چشم غره ای رفت و گفت : دختر !! حیا هم چیز خوبیه . به پا از هول حلیم نیافتی تو دیگ . اجازه بده حرفم رو بزنم بعد سوالات ریز و درشتت‌ رو بپرس . --چشم من دیگه حرف نمیزنم حالا شما بگو . --برای امیر حسین ترو در نظر گرفته . خیلی دوست داره . خودش که میگه پسرم هم موافقه اما از شرم و حیایی که داره چیزی نمیگه . حالا قرار شده امشب بیان ! حرفاشون رو بزنن . خودش که گفت یه شب نشینی مختصر هست و اسمش رو نمی‌گذارم خواستگاری . اما خب گفتم که حساب کار دستت بیاد . از هیجان و اشتیاقی که داشتم سر از پا نمی شناختم . حرف هایی که مادر زد بد جور سر ذوقم آورده بود . و چهره ی متین و آرومش‌ جلوی چشمام نقش بست و بی اختیار لبخند به لبم اومد و شعری رو زیر لب زمزمه کردم ... "با تو بودن را دوست دارم.... نه برای تنهایی ام ، نه برای دلخوشی ام فقط برای اینکه سایه ات را روی دلم پهن کنی و زندگی را نفس به نفس با نفسهایت در دلم جریان بدی... تا پازل خوشبختی ام را با نگاه های عاشقانه ات به معنا برسانم..." ‌‌‎‌‌‌‌ ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
Hamed Homayoun - Ey Eshgh (128).mp3
3.26M
ای عشق اتفاق زیبای جهانم ....❤️🌹 ویژه پارت امشب طهورا ... با صدای حامد همایون امید وارم لذت ببرید @mahruyan123456🍃
بيخود اَز خويشَم و دور اَز تـو ڪَسےٖ نيسْٺ مَـرا بہ تـ♥️ـو اِے عِشـــق اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ے دور، سـَلاٰم 🍃 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_ده :+اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟ :_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه را
💗| ✨| :_پیش خودش چی فکر کرده آخه؟یعنی نیکی خبر داشته؟ :+نمیدونم،باید باهاش حرف بزنم. :_مسعود،جدي باهاش برخورد کن صداي قدم هایشان به طرف در میآید. به سرعت روي صندلی مینشینم و کتابی را روي پاهایم باز میکنم. دستم را داخل موهایم میکنم و کمی مرتبشان میکنم. چند تقه به در میخورد. خودم را جمع و جور میکنم :_بفرمایید در باز میشود و بابا در آستانه ي در،ظاهر. به احترامش بلند میشوم. :+سلام بابا سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت سرش میبندد. مامان همراهش نیست،جدي تر از همیشه است و این براي من نگران کننده است. روي تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب هاي بابا میدوزم. دستش را روي صورتش میکشد و نگاهم میکند. :_این پسره امروز اومده بود کارخونه متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال. ادامه میدهد :_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاري میکرد. نمیتوانم جلوي خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم :+کی؟دانیـ... :_این پسره،دوست وحیــــد قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته چشمم را میبندم. آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم. :_میگفت تو خبر نداري راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول بکشد. :+من....نمیدونستم بابا.. زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند. :_پسره ي بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم... آرام صدایش میزنم :+بابا؟ سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند :_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی بلند میشود و به طرف در میرود . بلند میشوم و با اضطراب میپرسم :+شما چی گفتین بابا؟ به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است. :_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست ناخودآگاه دست روي صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روي صورت من فرود آمده.. :_من نعش تو رم رو شونه ي اون نمیذارم. از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدي یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد. روي زمین سقوط می کنم. بابا،جنازه ي من را هم روي دوش سیاوش نخواهد گذاشت،میدانستم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم. چند پله با زمین فاصله دارم که صداي نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش میشنوم. مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند. :_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این همه اصرار نکن...نمی خوام بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم . محمود؟عمومحمود؟ گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتري دستگیرم شود. قبل از اینکه چیزي بشنوم،منیر برابرم ظاهر میشود . نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندي میکنم و دستم را روي قفسه ي سینه ام میگذارم. :_ترسیدم منیر :+ببخشید خانم یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما براي باباست. خودم را جمع و جور میکنم،براي اینکه اوضاع عادي جلوه کند،میپرسم :_مامان کجاست؟ :+رفتن آرایشگاه :_منم میرم بیرون،کار نداري؟ :+به سلامت خانم،خداحافظ از در خانه بیرون میزنم. به اندازه ي کافی دیرم شده. مامان نیست و بابا هم آنقدر عصبانی بود که به این زودي از خانه بیرون نمیآید. نوعی حس عصیان،در وجودم شعله میکشد.تا کی باید مخفیانه بروم و بیایم؟چرا از کوچک ترین آزادي و استقلال محرومم؟ باید روزي با این واقعیت روبه رو شوند... تصمیمم قطعی است،چادرم را در حیاط سر میکنم. برمی گردم و با ترس نگاهی به خانه می اندازم. اگر بابا ببیندم.... دیگر دیر شده باید سریع از خانه بیرون بروم. در را باز میکنم و به دو از در خارج میشوم که پیشانی ام محکم به جایی میخورد. چند قدم عقب میروم. پسر جوانی،حدودا بیست و پنج،شش،قدبلند و چهارشانه برابرم ایستاده. در نگاه اول،صورت بدون ریش و سبیلش خودنمایی میکند . پسر دیگري هم کنارش ایستاده،با دست گلی بزرگ در دست،حدودا بیست و دو ساله. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
📎من از تمام این دنیا تنها کوچه ای می خواهم که طُ را به آغوش من برگرداند... @mahruyan123456🍃
[...إِنَّ أللهَ یُحِبُّ ألتّوّابینَ...] بقره(۲۲۲) خداےمهربونِ ما ... میگه: تو فقــط توبه ڪُن... بـبـیـن !! من هم میبخشمت هم خیلیم دوسِت دارم @mahruyan123456🍃