🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدونوزده:
(یک ماه بعد )
یک ماه از آن روز کذایی گذشته بود و در این مدت انگار که در قعر جهنم دست و پا می زدم ...
روزگار بر وفق مرادم نبود و سازِ ناکوک میزد .
سرمای آذر ماه به جانم رسوخ کرده بود و استخوان هایم را به لرزه در آورده بود .لبه ی شال کاموایی ام را جلوی صورتم گرفتم .
سرما، همچون شلاقی بی رحم بر صورتم ضربه میزد .
از کناره ی دیوار راه می رفتم و قدم هایم را آهسته بر می داشتم .
دوست داشتم دیر تر به خانه برسم .
خانه برایم حکم یک قفس آهنین را داشت که هیچ راه نجاتی نمی یافتم .
پرنده ای شکسته بال بودم و پری نداشتم برای پرواز ...
سکوت های ممتدِ پدر و نگاه های پر از خشم مادر که همچون تیری زهر آلود به قلبم فرو می رفت ، حوصله ام سر برده و کلافه ام می کرد .
و تمام این اتفاقات را زیر سر همان نا برادر می دانستم ...
جلوی درب آهنین و زنگار زده ی خانه ایستاده و کلید را از جیب پالتویم در آوردم .
مردد بودم که کلید بیندازم ...
دستم تا روی زنگ می رفت اما نرفته بر می گشت ...
نه کسی در این خانه منتظرم نبود .
تمام شد روزهایی که با اشتیاق چشم به راه آمدنم بودند .
رفت روزهایی که در کنار ریز و درشت مشکلاتم محبت پدر و مادر را داشتم و همین زخم هایم را التیام میداد .
در گیر و دار خودم بودم که متوجه صدایی آشنا ، که از فاصله ای نزدیک به گوشم رسید شدم .
سر بر گرداندم و با چشمای درشت و کنجکاو فخری خانم مواجه شدم .
سری برایش تکان داده و سلام کردم و منتظر جوابش ماندم .
--سلام به روی ماهت طهورا جون .
خوبی عزیزم ...
آخ که نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود واست !
کجایی تو ! نیستی جایی مشغول هستی ؟!
لبخندی سرسری به روش پاشیدم و گفتم : هستم زیر سایه تون ...
شما محبت دارید .
گوشه ی چادرش را به دندان گرفته و موهای شرابی اش را زیر چادر گل گلی اش پنهان کرده و با خنده و سر خوشی گفت : هر جا هستی سلامت باشی .
پوزخندی ادامه ی صحبتش بر لب نشاند و گفت : شانس بهت رو کرد ولی لگد به بختت زدی !
اما خب اشکالی نداره .
سوالی نگاهش کرده و پرسیدم : متوجه منظورتون نمیشم میشه واضح تر بگید ؟
دست چاق و گوشت آلودش رو از زیر چادر بیرون آورد و پاک نامه ای که روش قلب چوبی چسبیده شد بود رو به طرفم گرفت و پشت چشمی نازک کرد و گفت : جشن عقد پسرمه میعاد .
یه عروس واسش گرفتم ماشاالله هزار ماشاالله مثل پنجه آفتاب می مونه .
شما هم دعوت کردیم بیاین .
در دلم به افکار کوته بینانه و طرز فکرش قهقه زدم و گذاشتم تا به حال خودش خوش باشد ...
--مبارکه فخری خانم ، خوشبخت بشن .
چشم اگر سعادت داشتیم حتما میایم .
--خوشحال میشم بیاین ، من دیگه برم کلی کار دارم .
سلام به محبوبه جون برسون .
--چشم ، بزرگیتون رو می رسونم ...
هول هولکی کلید انداخته و خودم رو به داخل حیاط انداخته و در را بستم .
هیچ بعید نبود که بازم به یک بهانه ای دوباره سر و کله اش پیدا بشه ...
به خیال خودش الان عزا می گیرم و راهی بیمارستان میشم از اینکه این شاهزاده ی سوار بر اسب نصیبم نشده .
پاکت رو روی اُپن آشپز خونه گذاشته و به مادر که مشغول پاک کردن برنج بود سلام دادم ...
جوابی نشنیدم....
یک ماه بود که سلام هایم بی پاسخ مانده بود .
لب به اعتراض گشوده و گفتم : مامان جان جواب سلام واجبه ها !
خیال نکن بی محلی هات رو نمی فهمم .
می فهمم اما به روی خودم نمیارم .
چون میدونم اگر هزار سال هم همین طور باشی ته دلت چیزی نیست .
اگر الان بیان بهت بگن طهورا رو ماشین زده تصادف کرده خونه رو روی سرت می گذاری و زمین و زمان رو بهم میدوزی تا من دوباره سر پا بشم .
من مادرِ خودم رو خوب می شناسم .
اما حرفی ندارم هر طور مختاری رفتار کن .
چیزی از علاقه ی من به شما کم نمیشه .
اشاره ای به نامه کرده و گفتم : راستی شب جمعه دعوت هستید برای جشنِ پسر فخری خانم .
سرش پایین بود و چیزی نگفت .
نا امید از اینکه مُهر سکوت بر لب هایش زده راهم را گرفته و چند قدمی برداشته بودم که صدای آرام و پر مهرش ، آرامشی عجیب به جانم انداخت .
با شوق برگشته و به چشمای خوشگلش زل زده و گفتم : فدای طهورا گفتنت بشم .
جانم مامان جان !
خنده اش را خورد و اخمی ساختگی کرد و گفت : خوبه خوبه ؛ زبون نریز واسم .
فقط خواستم بگم که یکم به خودت برسی .
--من چاکر شما هم هستم ! اما واسه چی ! خبریه ؟؟
کسی میخواد بیاد ...
انگشت اشاره اش را جلوی صورتم تکان داد و سر زنش وار گفت : اولا درست حرف بزن .
مثل یه دختر خوب و مودب نه یه دختر لات و بی ادب ...
ثانیا؛ نه ،
اما شاید خبرهایی بشه به زودی زود .
--ای بابا ، خب بگو دیگه 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
قلبم داره از سینه ام میزنه بیرون .
از فضولی دارم می میرم .
خب قضیه چیه ؟
من نباید بدونم !
اینطور که پیداست به من مربوط میشه .
--دختر یه نفس بگیر ، یه ریز پشت سر هم رگباری حرف میزنی .
والا ملیحه خانم چند باری هست هی سر بسته یه حرفایی میزنه .
راجب تو ....
وسط حرفش پریده و با ذوق گفتم : من و کی ؟! مامان جان من بگو .
چشم غره ای رفت و گفت : دختر !! حیا هم چیز خوبیه .
به پا از هول حلیم نیافتی تو دیگ .
اجازه بده حرفم رو بزنم بعد سوالات ریز و درشتت رو بپرس .
--چشم من دیگه حرف نمیزنم حالا شما بگو .
--برای امیر حسین ترو در نظر گرفته .
خیلی دوست داره .
خودش که میگه پسرم هم موافقه اما از شرم و حیایی که داره چیزی نمیگه .
حالا قرار شده امشب بیان !
حرفاشون رو بزنن .
خودش که گفت یه شب نشینی مختصر هست و اسمش رو نمیگذارم خواستگاری .
اما خب گفتم که حساب کار دستت بیاد .
از هیجان و اشتیاقی که داشتم سر از پا نمی شناختم .
حرف هایی که مادر زد بد جور سر ذوقم آورده بود .
و چهره ی متین و آرومش جلوی چشمام نقش بست و بی اختیار لبخند به لبم اومد و شعری رو زیر لب زمزمه کردم ...
"با تو بودن را دوست دارم....
نه برای تنهایی ام ، نه برای دلخوشی ام
فقط برای اینکه سایه ات را
روی دلم پهن کنی
و زندگی را نفس به نفس
با نفسهایت در دلم جریان بدی...
تا پازل خوشبختی ام را
با نگاه های عاشقانه ات
به معنا برسانم..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Hamed Homayoun - Ey Eshgh (128).mp3
3.26M
ای عشق اتفاق زیبای جهانم ....❤️🌹
ویژه پارت امشب طهورا ...
با صدای حامد همایون
امید وارم لذت ببرید
@mahruyan123456🍃
بيخود اَز خويشَم و
دور اَز تـو ڪَسےٖ نيسْٺ مَـرا
بہ تـ♥️ـو اِے عِشـــق
اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ے دور، سـَلاٰم
#السلامعلےساڪنڪربلا🍃
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_ده :+اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟ :_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه را
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_یازده
:_پیش خودش چی فکر کرده آخه؟یعنی نیکی خبر داشته؟
:+نمیدونم،باید باهاش حرف بزنم.
:_مسعود،جدي باهاش برخورد کن
صداي قدم هایشان به طرف در میآید. به سرعت روي صندلی
مینشینم و کتابی را روي پاهایم باز میکنم. دستم را داخل موهایم
میکنم و کمی مرتبشان میکنم.
چند تقه به در میخورد.
خودم را جمع و جور میکنم
:_بفرمایید
در باز میشود و بابا در آستانه ي در،ظاهر.
به احترامش بلند میشوم.
:+سلام بابا
سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت
سرش میبندد.
مامان همراهش نیست،جدي تر از همیشه است و این براي من نگران
کننده است.
روي تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب هاي بابا
میدوزم.
دستش را روي صورتش میکشد و نگاهم میکند.
:_این پسره امروز اومده بود کارخونه
متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال.
ادامه میدهد
:_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاري میکرد.
نمیتوانم جلوي خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم
:+کی؟دانیـ...
:_این پسره،دوست وحیــــد
قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته
چشمم را میبندم.
آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم.
:_میگفت تو خبر نداري
راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول
بکشد.
:+من....نمیدونستم بابا..
زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند.
:_پسره ي بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم...
آرام صدایش میزنم :+بابا؟
سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند
:_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی
بلند میشود و به طرف در میرود .
بلند میشوم و با اضطراب میپرسم
:+شما چی گفتین بابا؟
به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است.
:_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست
ناخودآگاه دست روي صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روي صورت من
فرود آمده..
:_من نعش تو رم رو شونه ي اون نمیذارم.
از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدي یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد.
روي زمین سقوط می کنم.
بابا،جنازه ي من را هم روي دوش سیاوش نخواهد
گذاشت،میدانستم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_دوازده
چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم.
چند پله با زمین فاصله دارم که صداي نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش میشنوم.
مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند.
:_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این
همه اصرار نکن...نمی خوام بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود
گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم .
محمود؟عمومحمود؟
گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتري دستگیرم شود. قبل از
اینکه چیزي بشنوم،منیر برابرم ظاهر میشود .
نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندي میکنم و دستم را
روي قفسه ي سینه ام میگذارم.
:_ترسیدم منیر
:+ببخشید خانم
یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما براي باباست.
خودم را جمع و جور میکنم،براي اینکه اوضاع عادي جلوه
کند،میپرسم
:_مامان کجاست؟
:+رفتن آرایشگاه
:_منم میرم بیرون،کار نداري؟
:+به سلامت خانم،خداحافظ
از در خانه بیرون میزنم. به اندازه ي کافی دیرم شده.
مامان نیست و بابا هم آنقدر عصبانی بود که به این زودي از خانه
بیرون نمیآید. نوعی حس عصیان،در وجودم شعله میکشد.تا کی باید
مخفیانه بروم و بیایم؟چرا از کوچک ترین آزادي و استقلال محرومم؟
باید روزي با این واقعیت روبه رو شوند...
تصمیمم قطعی است،چادرم را در حیاط سر میکنم.
برمی گردم و با ترس نگاهی به خانه می اندازم.
اگر بابا ببیندم....
دیگر دیر شده باید سریع از خانه بیرون بروم.
در را باز میکنم و به دو از در خارج میشوم که پیشانی ام محکم به
جایی میخورد.
چند قدم عقب میروم.
پسر جوانی،حدودا بیست و پنج،شش،قدبلند و چهارشانه برابرم
ایستاده.
در نگاه اول،صورت بدون ریش و سبیلش خودنمایی میکند .
پسر دیگري هم کنارش ایستاده،با دست گلی بزرگ در دست،حدودا
بیست و دو ساله.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
📎من
از تمام این دنیا
تنها
کوچه ای می خواهم که
طُ را
به آغوش من برگرداند...
@mahruyan123456🍃
[...إِنَّ أللهَ یُحِبُّ ألتّوّابینَ...]
بقره(۲۲۲)
خداےمهربونِ ما ...
میگه: تو فقــط توبه ڪُن...
بـبـیـن !!
من هم میبخشمت هم خیلیم دوسِت دارم
#توبه
@mahruyan123456🍃