سلام آقاجانم💕
بودنت برای اهل زمین، امان است.
مثل ستاره برای آسمان!
اما باور کن این فراق ویرانمان کرده؛
وقتی دیر میکنی دلم برایت تنگ میشود
دارم به آن روزی فکر می کنم
که می آیی
و من برای بیشتر دیدنت کمتر پلک میزنم
العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_چهارده کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم. صدایی
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_پانزده
:_خــــب؟؟
مریم را از روي میز برمیدارم و نشانش میدهم.
:+یه دسته گل بزرگ هم دستشون بود،این مریم هم از اون برداشتم.
کلافه میگوید
:_خب،چه شکلی بودن؟چند ساله؟
:+یکیشون که دسته گل دستش بود،بیست و دو،بیست و سه ساله
میزد،اون یکی هم بیست و پنج،شش ساله...اسم بزرگ رم
فهمیدم...کوچیکه صداش کرد،الآن یادم میاد...اسم یه پیامبر بود فک
کنم...عیســـی بود،موسی بود؟چی بود؟
عمدا نامش را نمی گویم.
این وسط خبرهایی شده و من از آن ها بی خبرم.
عمو بااضطراب میگوید
:_حالا باهاشون حرف زدي؟
:+حرف که نه،یه چیزایی میگفتن ناخواسته شنیدم....
لبم را میگزم و در دل،از دروغی که بر لبم جاري شد،از خداوند،طلب
استغفار میکنم.
عمو به شدت عصبانی به نظر میرسد
:_چی؟؟چی میگفتن؟؟؟
:+عمو چرا اینجوري شدین؟
عمو،کمی به خودش میآید،حالا تقریبا مطمئنم باز هم چیزي در این
میان هست که من از آن بی خبرم..
:_چطوري شدم؟فقط میخوام ببینم،مسیح چی بهت....
ناخواسته،حرفش را قطع میکنم
:+مسیح؟اسمشو از کجا فهمیدین؟شما میشناسینش؟؟
:_خودت گفتی اسمش مسیح بود...
:+من نگفتم...خب اگه میشناسین به منم بگین،عمو این آدم
کیه؟بابام چرا عصبانی بود؟دور و برم چه خبره؟؟
عمو کلافه است،دست در موهایش میکند و بعد سرش را بین دست
هایش میگیرد...
شاید تند رفته ام...اما من باید بفهمم....
عمو سرش را بلند میکند،نفسش را باصدا بیرون میدهد و میگوید
:_نیکی یه روز همه چی رو برات توضیح میدم،قول میدم
:+امـــا من....
:_من تا حالا بدقولی کردم؟
سرم را تکان میدهم...او در این چهار سال،بهترین دوست و همراه من
بوده...
:_بهم اعتماد کن نیکی...باشه؟
مگر می شود نسبت به این مرد بی اعتماد بود؟
★
سرم را روي بالش فشار میدهم،دارد منفجر میشود. دستم را روي
چشمانم میگذارم،خوابم نمیآید. مگر میشود با این همه جنگ اعصاب
خوابید؟ چند تقه ي آرام به در میخورد.
بفرمایید میگویم و بلند میشوم مینشینم.
:_بیدارین خانم؟
:+کار داشتی منیر؟
:_آقا و خانم تو سالن منتظر شمان،میگن کار واجب دارن.
:+برو الآن میام.
دست میبرد تا چراغ را روشن کند،با صدایم میخکوب میشود.
:+روشن نکن
:_خانم دلتون نمیگیره تو تاریکی؟
:+نه،خوبه
منیر آهی از ته دل میکشد و میرود. انگار او هم از حال و روز ناخوشم
خبر دارد.
بلند میشوم،در همان تاریکی موهایم را با کش بالاي سرم،دار میزنم و از اتاق بیرون میروم.
مامان و بابا،در سالن نشسته اند. آرام زیرلب سلام میدهم،آن ها هم
به لطف همیشگی،سلامم را بی جواب میگذارند.
روبه رویشان مینشینم.
بابا اخم کرده و مامان،کنارش نشسته.
مامان میگوید:نیکی،تو از این پسره،سیاوش خوشت میآد؟
از سوال بی پرده اش،شوکه میشوم
:_من....من...
عصبی لبخند میزنم!چه موقعیت عجیبی!
بابا ادامه ي حرفش را میگیرد.
:+وحید،میگفت تو دلت باهاشه،آره؟
سرم را پایین میاندازم،جریان بی وقفه ي خون، پوست صورتم را
میسوزاند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_شانزده
بابا ادامه میدهد
:_امروز دوباره اومده بود کارخونه...
نیکی،من تا حالا با کارات مخالفت نکردم...هرچی خواستی در
اختیارت گذاشتم،هیچ اجباري هم در مورد تو به کار نبردم. اما الآن
قاطعانه دارم میگم،براي بار اول و آخرم میگم>>من از این پسره خوشم نمیاد <<خلاص....
کوبش دیوانه وار قلبم،دیوانه ام میکند. بابا بلند میشود و پشت
بندش،مامان.
حس میکنم این آخرین فرصت است،باید تمامش کنم. این شرمِ
لعنتی دخترانه را باید دفن کنم.
بلند میشوم و باالتهاب صدایش میزنم،لرزش صدایم،پاي رفتنش را
سست میکند. به طرفم برنمیگردد اما پشت به من میایستد.
:_بـــــــــابـــــا؟
من و من میکنم و جویده جویده میگویم
:_امروز آقاسیاوش....
آب دهانم را قورت میکنم،دستم را مشت کرده ام و ناخنهایم داخل
پوستم فرو رفته اند.
:_آقاسیاوش چی میگفت؟
:+میخواست اجازه بگیره با مادرش بیان اینجا...
مامان پوزخند میزند و دست به کمر به دیوار تکیه میدهد،نگاهش
بین من و بابا در رفت و آمد است.
:_بابا،میشه....یعنی....ممکنه اجازه بدین....بیان..
مامان دست هایش را روي سینه اش در هم قفل میکند. نگاهِ منتظرش به باباست...
من هم منتظرم،منتظرم که پتک بابا روي سرم فرود بیاید. چشمانم را
محکم روي هم فشار میدهم. نشنیده،از جواب بابا مطمئنم. مخالفت
او، دیوانه ام خواهد کرد.
:+تو اینطور میخواي؟
مردّد چشمانم را باز میکنم،از چیزي که شنیده ام مطمئن نیستم... اما
ادامه یحرف هاي بابا،رنگ امید به چهره ام میپاشد.
:+اگه تو اینطور میخواي،باشه...مشکلی نیست... بگو بیان
میخواهم لب باز کنم و بگویم که من با سیاوش هیچ ارتباطی ندارم،اما
بابا ناگهان برمیگردد. انگشت اشاره اش را به نشانه ي تـھدید به
طرفم میگیرد.
:+گفته باشم نیکی،امیدوار نباش...همونطور که قبل اومدن رادان و
دانیال،ما از جواب تو مطمئن بودیم،الآنم تو از جواب ما مطمئن باش.
قبلنم گفتم،من نعش تورم رو دوش همچین آدمی نمیذارم.
:_امّـا بابا،من.... من اصلا از آقاسیاوش خبر ندارم،یعنی شماره شون
رو ندارم.
بابا پوزخند میزند،دست راستش را در جیب شلوارش میکند
:+یعنی میگی باور کنم تو و اون اصلا ارتباطی ندارید؟
:_بابا من حقیقت رو گفتم...
:+من و مادرت آدماي روشنی هستیم،از نظرما این چیزا ایرادي
نداره،نمیدونم تو چرا اینجوري شدي...
مکثـ میکند.
:+عیبی نداره،این آدمی که من دیدم،حالا حالا دست بردار نیست...
هروقت دوباره اومد،خودم بهش میگم
مامان میخواهد اعتراض کند اما کلام مقتدر بابا خاموشش میکند:بریم
تو اتاق،حرف میزنیم.
مامان و بابا میروند. آرام و متین از پله ها بالا میروم،اما در حقیقت
روي ابرها سِیر میکنم.
چیزي درونم با صداي فاطمه میگوید{ همه چیز درست میشه}
چراغ اتاق را روشن میکنم.
نور روي تمام زندگی ام مینشیند. برابر آیینه میایستم.
موهایم را باز میکنم و به تقلایشان براي رهایی خیره میشوم .
نگاهی به خودم میاندازم،انگار زیباتر شده ام....
دراز میکشم و غرق در رویاي شیرین بیداریم می شوم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
بعضی انسانها به زمین آمده اند
تا زمین قابل تماشا شود...
آمده اند که تاریخ؛
شکوه شرافت و آزادگی شان را به نظاره بنشیند...
آمده اند تا آبرو و اعتبار دنیا باشند
اصلا زمین،
از آمدن بعضی انسانها به خود می بالد...
و حاج قاسم عزیز ما یکی از همین انسانها بود..
#حاج_قاسم_سلیمانی🌹
@mahruyan123456🍃
وقتی تو دلخوشی❤️
همه ی شهر دلخوشند
خوش باش
هم به جای خودت
هم به جای من...
#نجمه_زارع🌹
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_شانزده بابا ادامه میدهد :_امروز دوباره اومده بود کارخونه... نیکی،م
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هفده
موهایم را پشت گوش می دهم و با دست راست دوباره به جان
کیبورد میافتم. صداي موبایل بلند میشود. کمی صندلی را عقب
میدهم و دستم را دراز میکنم تا از روي تخت،برش دارم.
فاطمه است،نشانک سبز را لمس میکنم و گوشی را با شانه ي
راستم،دم گوشم نگه میدارم. صندلی را به حالت اولش برمیگردانم و
میگویم
:_سلام فاطمه
صداي فاطمه در گوشم میپیچد.
:+سلام از ماست خانم خانما..چه خبر؟خوبی؟
دوباره مشغول تایپ میشوم
:_آره،تو خوبی؟
:+خوبم،صدات چرا یه جوریه؟
نفسم را با حرص بیرون میدهم
:_باید واسه فردا یه تحقیق پنجاه صفحه اي رو آماده کنم،چشمام
درد گرفت بس که زل زدم به مانیتور
:+عه،چه بد...یعنی نمیتونی بیاي خونه ي ما؟
:_نه فک کنم باید تا صبح روش کار کنم...
:+عیب نداره،غصه نخور...راستی چه خبر از قضیه؟؟
:_قضیه؟؟؟
:+مهنــــــدس! سیاوش رو میگم.
ناخودآگاه آه میکشم
:_هیچی...همون چیزایی که میدونی...فقط...
صداي فاطمه،رنگ خوشحالی میگیرد
:+فقط چی؟
امید در رگ هایم جریان مییابد
:_فک کنم قرار خواستگاري رو گذاشتن..
فاطمه جیغ میکشد،مجبور میشوم موبایل را از گوشم دور کنم.
:_چته دختر؟گوشم سوخت!
:+قرار خواستگاري گذاشتن اونوق تو میگی هیچی...واقعا که
:_اولا گفتم فک کنم...نصفه نیمه از حرفاي مامان و بابا شنیدم...
اینکه هردوتاشون ناراحت بودن و سگرمه هاشون تو هم بود... بعدم
وقتی از قبل میدونم قراره چی بشه،چرا بیخودي خودمو گول بزنم ؟
:+از قدیم گفتن از این ستون به اون ستون فرجه ، غصه ي چی رو
میخوري آخه؟
:_چی بگم؟ هرچی خدا بخواد..
+:اوهوم،به خودش توکل کن.. وقتت رو نمیگیرم،برو به کارت
برس..فقط اگه خبري شد بهم بگو.
:_حتما....مرسی که به فکرمی
:+قربانت،خداحافظ
:_خداحافظ.
موبایل را روي میز میگذارم و به صفحه ي لپ تاب،خیره میشوم.
بیهدف آنقدر به مانیتور نگاه میکنم تا قطره اشکی از چشمم میچکد.
نگاهم را از صفحه میگیرم. سرم را روي دستانم میگذارم. مغزم کار
نمیکند...
حتی به چیز خاصی هم فکر نمیکنم...
نمیتوانم ادامه بدهم...این همه فکر و خیال مرا از پا درمیآورد...
لپ تاب را میبندم و بلند میشوم.
چراغ را خاموش میکنم و روي تخت میافتم. فکر و خیال از هر طرف
به مغزم هجوم میآورد.
حس میکنم مغزم در فضاي پر از فکر و خیال،دست و پا میزند.
به منبع اکسیژنم احتیاج دارم،به سرچشمه ي آرامشم.
دست میبرم و از پاتختی،تسبیحی که فاطمه از کربلا برایم
آورده،برمیدارم. طبق معمول از لمسش،احساس خلسه میکنم.
حس قشنگ غوطه ور شدن در آغوش مهربان خدا .
تسبیح را روي صورت و چشمانم میگذارم. تمام تنم پر میشود از
رایحه ي دل انگیزش...
آرامش،جرعه جرعه از دانه هاي فیروزه اي اش روي پوستم میچکد و
من غرق میشوم در توکل به خدا...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هجده
تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ي شکرم را به جا میآورم.
دیشب آنقدر آرام شدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
سجاده و چادرنمازم را داخل کشو میگذارم. از پنجره به آسمان خیره
میشوم.
آفتاب،دامن زرینش را در گستره ي قلمرو شب پهن کرده و کم کم
جلوتر میآید تا آسمان را تسخیر کند.
لپ تاب را روشن میکنم و نسخه اي از تحقیق دیشب که نصفه مانده
بود،به فلش انتقال میدهم.
بلند میشوم.
لباس هایم را عوض میکنم و چادرم را روي کتاب هایم داخل کیف
میگذارم.
مقنعه ام را سر میکنم و به دختر داخل آینه نگاهی میاندازم. به نظر،شاد نمیآید...
سرم را تکان میدهم،شاید افکار مزاحم از ذهنم بیرون برود.
موبایل و کلیدم را برمیدارم. کیف را روي دوشم میاندازم و از اتاق
بیرون میروم
بالاي پله ها که میرسم،بابا را میبینم .
آرام سلام میدهم و سرم را پایین میاندازم.
:_نیکی،بیا کارت دارم...
و به دنبال این حرف،به طرف آشپزخانه میرود.
متعجب،به دنبالش کشیده میشوم.
پشت میز نشسته و دستانش را در هم قلاب کرده.
به منیرخانم که مشغول چاي ریختن است،سلام میدهم و روبه روي
بابا مینشینم.
منیر،استکان چاي را برابرم میگذارد.
:+نمیخورم منیرخانم،ممنون
بابا آمرانه دستور میدهد
:_صبحونه ات رو بخور،شدي یه پوست و استخوون
از لحن جدي و خشک بابا،جا میخورم.
مجبور به اطاعتم.
تکه اي از نان جدا میکنم و داخل دهانم میگذارم.
منتظرم بابا شروع کند. نگرانم.
مکالماتمان که محدود به همین چند جمله است،هر بار هم که بابا و
مامان با این لحن صدایم کرده اند،مشکلی جدید به دغدغه هایم
اضافه شده.
مگر این مقدار دوري عاطفی،براي اعضاي یک خانواده طبیعی است؟
بابا چند سرفه ي کوتاه میکند تا حواسم جمع شود.
:+یه قول و قراري با هم داشتیم،یادته؟
قول و قرار؟نکند راجع سیاوش..؟
:+به این پسره گفتم....
دست میبرم و استکان چاي ام را برمیدارم،شاید اضطرابم را پنهان
کنم،شاید هم لرزش دست هایم را
:+امشب بیان خواستگاري
جرعه ي چاي ، ناخواسته وارد سیستم تنفسی ام میشود و راه نفس
کشیدنم را سد میکند
چاي میپرد گلویم.
ناخودآگاه سرفه میکنم تا بتوانم کمی هوا وارد ریه هایم کنم.
منیر،با عجله به طرفم میآید و چند ضربه به کمرم میزند.
چشمم به بابا میافتد،نگاهش را میدزدد،تا نگرانی اش را نبینم،تا در
لایه ي خشک و جدي اش فرو برود...
قطره اشکی که به خاطر سرفه هاي متمادي از چشمم خارج شده و تا
گونه ام خودش را کشانده،با دست میگیرم و به منیر میگویم
:_خوبم منیرخانم،خوبم...
منیر دست میکشد و با نگرانی نگاهم میکند.
جمله ي بعدي بابا،باعث میشود قطره اشک دوم،از اندوه
دلم،سراسیمه بیرون بدود.
:+گفتم امشب بیان تا زودتر جوابشونو بگیرن...به هرحال تو هم
هرچقدر زودتر فراموشش کنی،برات بهتره...
بلند میشوم..کیفم را برمیدارم.
زیرلب خداحافظی میکنم و میخواهم از آشپزخانه خارج شوم که بابا
میگوید
:+راستی،رفتم واسه گرفتن گواهینامه اسمت رو نوشتم...امروز برو
زمان کلاسات رو مشخص کن.. سر خودت رو گرم کن تا راحت تر فکر
این پسره از ذهنت بره بیرون...
باید فراموش کنم... بابا هرگز رضایت نمیدهد....
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456