🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_شانزده بابا ادامه میدهد :_امروز دوباره اومده بود کارخونه... نیکی،م
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هفده
موهایم را پشت گوش می دهم و با دست راست دوباره به جان
کیبورد میافتم. صداي موبایل بلند میشود. کمی صندلی را عقب
میدهم و دستم را دراز میکنم تا از روي تخت،برش دارم.
فاطمه است،نشانک سبز را لمس میکنم و گوشی را با شانه ي
راستم،دم گوشم نگه میدارم. صندلی را به حالت اولش برمیگردانم و
میگویم
:_سلام فاطمه
صداي فاطمه در گوشم میپیچد.
:+سلام از ماست خانم خانما..چه خبر؟خوبی؟
دوباره مشغول تایپ میشوم
:_آره،تو خوبی؟
:+خوبم،صدات چرا یه جوریه؟
نفسم را با حرص بیرون میدهم
:_باید واسه فردا یه تحقیق پنجاه صفحه اي رو آماده کنم،چشمام
درد گرفت بس که زل زدم به مانیتور
:+عه،چه بد...یعنی نمیتونی بیاي خونه ي ما؟
:_نه فک کنم باید تا صبح روش کار کنم...
:+عیب نداره،غصه نخور...راستی چه خبر از قضیه؟؟
:_قضیه؟؟؟
:+مهنــــــدس! سیاوش رو میگم.
ناخودآگاه آه میکشم
:_هیچی...همون چیزایی که میدونی...فقط...
صداي فاطمه،رنگ خوشحالی میگیرد
:+فقط چی؟
امید در رگ هایم جریان مییابد
:_فک کنم قرار خواستگاري رو گذاشتن..
فاطمه جیغ میکشد،مجبور میشوم موبایل را از گوشم دور کنم.
:_چته دختر؟گوشم سوخت!
:+قرار خواستگاري گذاشتن اونوق تو میگی هیچی...واقعا که
:_اولا گفتم فک کنم...نصفه نیمه از حرفاي مامان و بابا شنیدم...
اینکه هردوتاشون ناراحت بودن و سگرمه هاشون تو هم بود... بعدم
وقتی از قبل میدونم قراره چی بشه،چرا بیخودي خودمو گول بزنم ؟
:+از قدیم گفتن از این ستون به اون ستون فرجه ، غصه ي چی رو
میخوري آخه؟
:_چی بگم؟ هرچی خدا بخواد..
+:اوهوم،به خودش توکل کن.. وقتت رو نمیگیرم،برو به کارت
برس..فقط اگه خبري شد بهم بگو.
:_حتما....مرسی که به فکرمی
:+قربانت،خداحافظ
:_خداحافظ.
موبایل را روي میز میگذارم و به صفحه ي لپ تاب،خیره میشوم.
بیهدف آنقدر به مانیتور نگاه میکنم تا قطره اشکی از چشمم میچکد.
نگاهم را از صفحه میگیرم. سرم را روي دستانم میگذارم. مغزم کار
نمیکند...
حتی به چیز خاصی هم فکر نمیکنم...
نمیتوانم ادامه بدهم...این همه فکر و خیال مرا از پا درمیآورد...
لپ تاب را میبندم و بلند میشوم.
چراغ را خاموش میکنم و روي تخت میافتم. فکر و خیال از هر طرف
به مغزم هجوم میآورد.
حس میکنم مغزم در فضاي پر از فکر و خیال،دست و پا میزند.
به منبع اکسیژنم احتیاج دارم،به سرچشمه ي آرامشم.
دست میبرم و از پاتختی،تسبیحی که فاطمه از کربلا برایم
آورده،برمیدارم. طبق معمول از لمسش،احساس خلسه میکنم.
حس قشنگ غوطه ور شدن در آغوش مهربان خدا .
تسبیح را روي صورت و چشمانم میگذارم. تمام تنم پر میشود از
رایحه ي دل انگیزش...
آرامش،جرعه جرعه از دانه هاي فیروزه اي اش روي پوستم میچکد و
من غرق میشوم در توکل به خدا...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هجده
تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ي شکرم را به جا میآورم.
دیشب آنقدر آرام شدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
سجاده و چادرنمازم را داخل کشو میگذارم. از پنجره به آسمان خیره
میشوم.
آفتاب،دامن زرینش را در گستره ي قلمرو شب پهن کرده و کم کم
جلوتر میآید تا آسمان را تسخیر کند.
لپ تاب را روشن میکنم و نسخه اي از تحقیق دیشب که نصفه مانده
بود،به فلش انتقال میدهم.
بلند میشوم.
لباس هایم را عوض میکنم و چادرم را روي کتاب هایم داخل کیف
میگذارم.
مقنعه ام را سر میکنم و به دختر داخل آینه نگاهی میاندازم. به نظر،شاد نمیآید...
سرم را تکان میدهم،شاید افکار مزاحم از ذهنم بیرون برود.
موبایل و کلیدم را برمیدارم. کیف را روي دوشم میاندازم و از اتاق
بیرون میروم
بالاي پله ها که میرسم،بابا را میبینم .
آرام سلام میدهم و سرم را پایین میاندازم.
:_نیکی،بیا کارت دارم...
و به دنبال این حرف،به طرف آشپزخانه میرود.
متعجب،به دنبالش کشیده میشوم.
پشت میز نشسته و دستانش را در هم قلاب کرده.
به منیرخانم که مشغول چاي ریختن است،سلام میدهم و روبه روي
بابا مینشینم.
منیر،استکان چاي را برابرم میگذارد.
:+نمیخورم منیرخانم،ممنون
بابا آمرانه دستور میدهد
:_صبحونه ات رو بخور،شدي یه پوست و استخوون
از لحن جدي و خشک بابا،جا میخورم.
مجبور به اطاعتم.
تکه اي از نان جدا میکنم و داخل دهانم میگذارم.
منتظرم بابا شروع کند. نگرانم.
مکالماتمان که محدود به همین چند جمله است،هر بار هم که بابا و
مامان با این لحن صدایم کرده اند،مشکلی جدید به دغدغه هایم
اضافه شده.
مگر این مقدار دوري عاطفی،براي اعضاي یک خانواده طبیعی است؟
بابا چند سرفه ي کوتاه میکند تا حواسم جمع شود.
:+یه قول و قراري با هم داشتیم،یادته؟
قول و قرار؟نکند راجع سیاوش..؟
:+به این پسره گفتم....
دست میبرم و استکان چاي ام را برمیدارم،شاید اضطرابم را پنهان
کنم،شاید هم لرزش دست هایم را
:+امشب بیان خواستگاري
جرعه ي چاي ، ناخواسته وارد سیستم تنفسی ام میشود و راه نفس
کشیدنم را سد میکند
چاي میپرد گلویم.
ناخودآگاه سرفه میکنم تا بتوانم کمی هوا وارد ریه هایم کنم.
منیر،با عجله به طرفم میآید و چند ضربه به کمرم میزند.
چشمم به بابا میافتد،نگاهش را میدزدد،تا نگرانی اش را نبینم،تا در
لایه ي خشک و جدي اش فرو برود...
قطره اشکی که به خاطر سرفه هاي متمادي از چشمم خارج شده و تا
گونه ام خودش را کشانده،با دست میگیرم و به منیر میگویم
:_خوبم منیرخانم،خوبم...
منیر دست میکشد و با نگرانی نگاهم میکند.
جمله ي بعدي بابا،باعث میشود قطره اشک دوم،از اندوه
دلم،سراسیمه بیرون بدود.
:+گفتم امشب بیان تا زودتر جوابشونو بگیرن...به هرحال تو هم
هرچقدر زودتر فراموشش کنی،برات بهتره...
بلند میشوم..کیفم را برمیدارم.
زیرلب خداحافظی میکنم و میخواهم از آشپزخانه خارج شوم که بابا
میگوید
:+راستی،رفتم واسه گرفتن گواهینامه اسمت رو نوشتم...امروز برو
زمان کلاسات رو مشخص کن.. سر خودت رو گرم کن تا راحت تر فکر
این پسره از ذهنت بره بیرون...
باید فراموش کنم... بابا هرگز رضایت نمیدهد....
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیست:
راه به جایی نداشتم ، دیگه خسته ام کرده بود...
یک ماه کلنجار رفتن و مخالفت کردن هم دیگه کاری از پیش نبرد و نتونستم.
قاب عکس دو نفره مون از روی میز برداشته و بهش زل زدم .
لبخند عضو جدا نشدنی صورت قشنگش بود .با دست روش کشیدم و به اشک هام اجازه دادم تا رها بشن.
یادش بخیر فتانه ی من !
اولین عکس بعد محرمیت مون بود .
چه شور و اشتیاقی داشتیم .
یادته همیشه میگفتی من حسودم !
دوست ندارم خیلی خوش تیپ کنی و بری بیرون .
دلم نمیخواد کسی نگاه چپ به مرد زندگیم بندازه .
آخ آخ ...کجایی عزیزم .
کجایی ببینی که به زور یکی دیگه داره وارد زندگیم میشه .
به ارواح خاکت قسم که راضی نیستم ، اما دیگه نمیتونم مقابل مادر بایستم .
تو اگه بودی چیکار میکردی !
کاش بودی و مثل وقتایی که به بن بست می رسیدم و عقلم کار نمی کرد راهنمایی ام می کردی .
چهره ی معصوم و قشنگت هرگز از خاطرم نمیره .
تو اومدی تو زندگیم تا فداکاری و از خود گذشتن رو بهم یاد بدی .
با قلب مادرت ، دوباره بهم زندگی دادی فرشته ی من .
منو ببخش اما بدون که دلم جایی هیچ کسی غیر تو نیست .
عکس رو روی سینه ام گذاشتم و صدایم را رها کرده و گریه سر می دادم .
حواسم به در باز اتاق نبود ...
طی این دو سال در خفا اشک ریخته بودم و حالا دیگر به آخر رسیده بودم و غم نبودنش بیشتر از هر موقعی سنگینی می کرد .
دستی شانه ام را لمس کرد و کتم را روی شانه هایم انداخت .
کسی نبود جز ، یار و غمخوار همیشگی ام .
با آستین پیراهنم صورتم را پاک کرده و به طرفش برگشتم و لبخند زدم .
دوست نداشتم که بفهمد گریه کرده ام .
چادر مشکی اش را روی دستش انداخته بود و منتظرم بود برای رفتن .
بهم گفت : تو که هنوز آماده نشدی امیر حسینم !
وقت هایی که خیلی واسم ذوق می کرد و محبت رو به زبون می آورد میم مالکیت به اسمم می چسباند وبا لحن زیبایش صدایم میزد .
--الان آماده میشم تا شما بری چادرت رو بپوشی .
--نه من همین جا وایمیسم .
اگر تنهات بگذارم دوباره میخوای گریه کنی .
اشاره ای به دست های پنهان شده ی پشت سرم کرد و گفت: دیدم که داشتی با قاب عکس فتانه حرف میزدی و اشک می ریختی .
پسر تو دار و خودساخته ی من امروز شکست و با تمام وجود گریه کرد .
حتی روز مرگش هم ندیدم صورتت خیس بشه ....
چون می دونستم داری از دورن متلاشی میشی .
دورت بگردم ، بخدا اون خدا بیامرز هم راضی نیست که تو با خودت اینطور کنی .
عمرش کفاف نداد تا با هم زندگی کنید .
اما خب تو باید به زندگیت برسی .
مگه هنوز چند سالته !
سر به زیر انداخته و گفتم : باور کن خیلی سختم هست !
حس میکنم روح فتانه در عذابه .
ازش خجالت میکشم.
مامان هنوز هم دیر نشده بیا و بیخیال این دختره شو .
رگه ای از خشم تو چشماش موج میزد و با لحنی پر از تحکم و ناراحتی گفت : بس کن دیگه .
ما قبلا حرفامون رو با هم زدیم .
الان وقت جا زدن نیست .
مردم که مسخره ی ما نیستن .
شما که هنوز هیچ صحبتی با هم نکردید .
اصلا شاید اون بفهمه که تو قبلا زن داشتی منصرف بشه .
خیلی خودت رو دست بالا گرفتی ها !
--اما بخدا منظورم این نبود مامان .
میگم من وقتی دلم باهاش نیست درست نیست اون بنده خدا هم وارد زندگیم کنم و بدبختش کنم .
--تو نمیخواد بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم .
باید خیلی ساده باشم که بعد پنجاه سال زندگی نفهمم که پسرم چی تو دلش می گذره .
خودت رو گول نزن .
من از نگاهت ، از شرم چشمات و صورت سرخ شده از خجالتت می فهمم که بهش بی احساس نیستی .
نه خودت رو گول بزن نه بقیه رو .
با خودت رو راست باش .
بپوش کُتت رو بریم دیگه دیر میشه .
دیگه واقعا عقلم کار نمی کرد .
و نمی تونستم چطور قانعش کنم .
بر خلاف همیشه خبری از بلبل زبونی ها و شیطنت های الهام نبود سراغش رو گرفتم و گفتم : پس الهام کجاست ! مگه نمیاد .
آروم خندید و گفت : نه ، رفته خونه داییت .
مشکوک نگاهش کرد و گفتم : چیزی شده مامان !
چرا میخندید !
--وا مادر ، خندیدم خب مگه چیه ، مگه باید چیزی بشه .
--نه ولی یه جورایی هستید .
چی شده !
شب با کی برمی گرده !
--هر چیزی باشه بهت میگم .
شب هم با رسول میاد .
شاخک هام فعال شده و دیگه حتم کردم که یه چیزایی داره اتفاق می افته .
برای اینکه از زیر زبونش بکشم کمی حالت چهره ام رو ناراحت کرده و با عصبانیت گفتم : لازم نیست .
خودمون میریم دنبالش .
بگو زود آماده بشه بعد اونجا میرم میارمش .
--خوبه ؛خوبه ، کسی ندونه میگه نه رسول رو میشناسی نه خواهرت رو .
خوبه با هم بزرگ شدید و به چشم پاکی و آقاییش اطمینان داری ..بیخود رگ گردنت نزنه بیرون .
شاید یه اتفاق هایی بیفته .👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
یک تای ابروم رو بالا داده و ازش پرسیدم : پس حدسم درست بود .
ببینم سر کار خانم عِلیه رضایت داده و الهام رو به عروس خانمی قبول کرده !
تصویب شده !!
اخم تصنعی با چاشنی خنده روی صورت براقش نقش بست و گفت : غیبت زن داییت رو میکنی .
مگه بهش نگم.
پسره چشم سفید .
اره مثل اینکه داره راضی میشه .
خندیدم و گفتم : والا دیدم به دختر میگن چشم سفید !
ولی خب مثل اینکه همه چیز بر عکس شده .
در ضمن خیلی هم دلش بخواد .
همین طوری که نیست دختر بهشون بدیم.
باید از هفت خان رستم این آقای داماد رو رد کنم اگر سر بلند رد شد اونوقت راضی میشم با خواهرم حرف بزنه .
نگاهی به ساعت طلایی مچی اش انداخت و گفت : یک ساعته اینجا الاف شدیم و تو هم دیگه انگار وقت نیست حرف بزنی .
بدو مادر زشته من بهشون گفتم ساعت ۸ میایم الان یک ربع داریم به هشت .
تا برسیم اونجا خیلی دیر میشه .
چادرش رو دستپاچه روی سرش انداخت و زیر لب غر غر می کرد و با نگاهش واسم خط و نشون می کشید ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستویک:
"از دل من نمیرود یاد تو لحظه ای ولی تن به خزان نمیدهد دلی که با تو اشناست "
طاقت از کفم رفته بود و ثانیه به ثانیه به عقربه های ساعت چشم می دوختم . گذر زمان و تاخیرشان ؛ پشتم را می لرزاند .
و حسی مملو از نا امیدی و یَاس وجودم را فرا می گرفت .
با خودم میگفتم نکنه که نیان!
اون پسری که من دیدم اونطور از فراق یارش گریه میکرد بعید میدونم به همین راحتی منو به دلش راه داده باشه .
به قرآن سبزی که روی دراور بود نگاهی انداختم .
چیزی مانند کشش و جذبه ای قوی مرا به آن سمت میکشید .
چیزی در درونم فریاد میزد باهاش دوست شو و ازش کمک بخواه .
آهسته به طرفش قدم بر می داشتم و قلبم تند، تند در سینه ام می تپید .
با دستام لمسش کردم و به صورتم نزدیکش کردم .
بوی عطر گل محمدی لا به لای برگه هاش در مشامم پیچید و تا عمق جانم این رایحه ی خوش و دل انگیز را نفس کشیدم و به ریه هایم تزریق کردم .
لب هایم خشک شد رویش و بوسه های پی در پی ام ،حاکی از دلتنگی ام بود برای لحظاتی که تنها مونس و همدمم قرآن بود و من به جهالت آنرا ، این کلام خدا را ترک کرده بودم .
به قلبم فشردمش و از ته دلم صداش زدم و ازش خواستم کمکم کنه و امیر حسین رو جز تقدیرم قرار بده .
**********
روی مبل کنار پدر نشسته بود .
کت و شلوار خاکستری رنگ موهری پوشیده بود و پیراهن سورمه ای ، یقه اش را طبق معمول بسته بود .
و برق ساعت مچی اش به چشم میزد .
موهای مشکی اش را هم یک طرفی و کمی به طرف بالا شانه زده بود و قیافه اش را کمی از حالت نجابت به شیطنت تغییر داده بود .
محو تماشاش بودم اونقدری که حواسم به داغی دسته ی قوری نبود و همون طور که از روی سماور برش داشتم .
دستم از شدت داغی سوخت و بی هوا از دستم پرت شد و روی موکت افتاد و تکه تکه شد و صدای آخم بلند شد .
با شنیدن صدای من و شکسته شدن ، همه به آشپز خونه اومدن و از بین چشمای ملتهب و نگرانی که بهم زل زده بودن تنها جفت چشم های مشکی اش را دیدم که میخ صورتم شده بود .
نمی دونم چرا اون لحظه دلم میخواست کمی خودم رو لوس کنم .
شاید با این کارم میخواستم پِی به راز دلش ببرم .
دستم رو تکون میدادم و ناله می کردم : وای وای ، دستم سوخت ...
وای خدا .
مامان یکم خمیر دندون بیار بگذار روش دستم داره از جا کنده میشه .
مادر دستپاچه و نگران داشت میرفت که صدای امیر حسین متوقفش کرد .
"باز هم ناقوس عشق به صدا در آمد و شنيدن طنينش قلب هر رهگذري را
مي لرزاند.از اين لرزشي ضربان قلب تندتر مي
شود و با هر تپش آن محبت در رگها جاري ميگردد.سلول به سلولي پيش
ميرود و همهه وجود شخص را فرا ميگيرد.
اين محبت است كه بندبند وجودت را فراگرفته و آرامش را از تو به يغما برده
است. "
لحنِ پُر از جذبه و گیرایش اختیار از کفم ربوده بود و دیگر حتی سوختگی دستم را هم از یاد برده بودم .
--حاج خانم، خمیر دندون جای سوختگیش بعدا روی پوست می مونه .
بی زحمت اگر پماد سوختگی دارید بیارید .
مادر چشمی گفت و به طرف جعبه ی قرص و دارو ها رفت و پماد رو پیدا کرد و دستش داد .
خاله ملیحه و پدر هم سر پا ایستاده بودند و نظاره گر بودند .
معذب بودم از این بابت ...
روی زمین نشستم و در حالی که دستم رو با فوت می کردم تا کمی از سوزشش کم بشه گفتم : واقعا ببخشید ، بابا جون خاله ملیحه شما برید تو پذیرایی من اینطور ناراحتم .
مامان شما همراهیشون کنید .
مادر لبخندی به خاله زد و به طرف پذیرایی هدایتش کرد و پدر هم دنباله رو آنها شد .
و حالا من مانده بودم و یکه تاز عشق .
روبروم با فاصله نشست و در حالی که درب پماد رو باز می کرد و گفت : لطفا بیشتر مراقب باشید .
اگه خدا نکرده اتفاق بدتری می افتاد چی !!
قند توی دلم آب میشد از این لحن سرزنشگر آمیخته به محبت ...
--یک لحظه حواسم پرت شد .
اصلا نفهمیدم که داغ هست و دست گیره دست بگیرم .
سرم رو پایین انداختم و گفتم : ببخشید ، من همیشه شما رو زحمت می اندازم .
نگاه کوتاهی بهم انداخت و با کلافگی گفت : نیاز به بخشش من نیست .
دست کش یکبار مصرف دارید ؟!
--بله داریم ، برای چی میخواید؟!
پوفی کشید ...معلوم بود حرصی شده .
--برای اینکه نمیتونم روی دست پماد بزنم و دستم با دست شما تماس پیدا کنه .
حالا لطف می کنید واسم بیارید .
--بله بله ، متوجه شدم .
همین کشوی اولی کابینت هست لطف کنید بازش کنید .
--باند هم دارید ؟
--باند برای چی ؟ مگه چی شده !
--طهورا خانم ، خواهش میکنم بگذارید کارم رو انجام بدم .
سر افکنده و ناراحت با قیافه ای آویزون جوابش رو دادم : بله اونم داریم.
اونم همون جاست .
دستکش رو دستش کرده بود و به آرامی پماد👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
را روی دستم می مالید و بعد از اینکه با لایه ای پماد دستم را پوشاند باند رو دورش پیچید .
و کارش که تموم شد نگاهی گذرا بهم انداخت و گفت : امشب شما معاف هستید .
خنده ای کرد و گفت : من امشب چای خواستگاری رو از دست مادر زن میخورم نه عروس خانم .
این را گفت و رفت ....
پس این پسر اخمو و سر به زیر هم بلد بود چطور دل به دست بیاره و شوخی کنه ...
باشه امیر حسین خان ! حالا که اینطوره منم بلدم چطور رفتار کنم تا اون غرور لعنتی رو بگذاری زیر پا !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
#سلامحضرتعـشـــق♥️
روبسوےڪربلا سمت حســـیݩ
دَم به دَمبر زادهے حیدر
ســــلام
#صبحتوݩحسینی✨
@mahruyan123456🍃