وَ لا تَقْطَعْنِی عَنْکَ وَ لا تُبْعِدْنِی مِنْکَ
منو از خودت جدا نکن
و از خودت دورم نکن....🌷
#مناجات_المریدین
@mahruyan123456🍃
چه روزها که گذشت و هنوز منتظریم
چه جمعه ها که نشد از ظهور تو خبری...💔
العجل یا مولای یا صاحب الزمان 🌹
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨ | #پارت_صد_پنجاه_دو صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید :_لبخند بزن چشمانم را
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_پنجاه_سه
معمولا دختران هم سن و سال او،از مهریه ي بالا استقبال میکنند.
عمومسعود میگوید:باشه
بابا میگوید:شرط دیگه چی؟
عمومسعود به طرف من برمیگردد:نیکی حتما بهت گفته.. باید درسش
رو ادامه بده..
سرم را تکان میدهم.
بابا دوباره میپرسد:دیگه؟
صداییاز ورودي میآید،برمیگردم.
:_مسیح باید حق طلاق رو بده به نیکی...
عمووحید است.
همزمان با نیکی به احترامش بلند میشویم.
چشمم به چشمان نیکی میافتد.
تنها نقطه ي اشتراکمان این است که هر دو عمووحید را عاشقانه
دوست داریم...
عمو کنار نیکی مینشیند و لبخند گرمی به صورت او میپاشد.
حس میکنم غم به یک باره از صورت نیکی پرواز میکند.
مامان میگوید :ولی وحیدجان.. زندگی که با عشق شروع بشه،نیازي
به این چیزا نیست..عشق!!
به زحمت،لبخند بزرگم را قورت میدهم و میگویم:عیبی نداره.. حق
طلاق مال نیکی جان
سرم را پایین میاندازم،اما نفس راحت عمووحید را به خوبی حس
میکنم.
سرم را پایین میاندازم،تا چشمم به نیکی نیفتد..
احساس شرم میکنم..
مامان میگوید:خب اگه حرف دیگه اي نیست، نیکی و مسیح فردا برن
آزمایش بدن..
مام بریم دنبال سور و سات و جشن و مراسم دیگه
و از ته دل میخندد..
نیکی با اضطراب و یک باره میگوید :نه...
باز هم،نگاه ها به سمت او برمیگردد..
اینطور نمیشود،دستپاچگی این دختر کار دستمان خواهد داد...
میفهمم... همین الآن هم معذب است،چه برسد بخواهیم عروسی
بگیریم!
نیکی متوجه اشتباهش میشود و درصدد جبرانش
برمیآید:یعنیـمنظورم اینه که ما تصمیم گرفتیم جشن نگیریم...
مامان میگوید:یعنی چی؟مگه بدون جشن میشه؟؟ کلی دوست و
فامیل داریم..نمیشه که...
دوباره هول میشود،دستانش را تکان میدهد تا چیزي به ذهنش
برسد.
میگوید:یعنی ما..ما تصمیم گرفتیم چیزه...اممم.... مراسم نگیریم
چون....چون.....
درست مثل دختربچه ها وقتی می خواهند به مادرشان دروغ بگویند.
نمیدانم چرا نمیتوانم این حالتش را تحمل کنم، دلم میخواهد نجاتش
بدهم..
به علاوه ممکن است همه چیز خراب شود.
میان کلامش میپرم:چون تصمیم گرفتیم بریم مسافرت...
نگاهم میکند،چشمانش را میبندد و نفسش را رها میکند.
مامان مشکوك میگوید:مسافرت؟
میگویم:آره دیگه..چیه اسمش؟ اسمش چی بود؟؟
مانی به دادم میرسد،با تردید ـمیپرسد:ماه عسل؟
میگویم: آره آره..خودشه...قراره بریم ماه عسل..
زنعمو میگوید:عه چه خوب...حالا کجا تصمیم دارین برین؟
به نیکی نگاه میکند..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_پنجاه_چهار
نیکی سوال مادرش را تکرار میکند: قراره بریم کجا ؟ کجا قراره
بریم؟؟ راستش خودمون هم نمیدونیم کجا...
حتی در این شرایط هم نمیتواند دروغ بگوید.
عمومسعود میگوید :یعنی چی خودتون هم نمیدونین؟
سقلمه اي به مانی میزنم،بهتر از هرکس دیگري در مواقعی
اینچنین،ذهنش کار میکند.
میگوید:آره عموجان...چیزه..خودشون نمیدونن چون..چون...
آهـــــان... چون از این توراي سورپرایزي دیگه...یه چیزي مثل
قرعه کشیه... تا لحظه ي پرواز نمیفهمن کجا قراره برن... از این لوس
بازیا...
نفس راحتی میکشم... عجب دروغ شاخداري!!
نگاهی به چهره ي نیکی میاندازم،اخم هایش در هم کشیده.
زنعمو با نگرانی میپرسد:جاهاي خطرناك اینا نمیبرن که
مانی ـمیگوید:نه زنعمو خیالتون راحت باشه.. بهترین کشورهاي اروپا
و آمریکاس...
عمو مشکوك میگوید:خب بعد از مراسم برید ماه عسل...
میگویم:نه عمو... همون خوبیش اینه که بلافاصله بعد عقده...
جمع ساکت میشود،تازه متوجه میشوم که چه گفته ام... سرم را پایین میاندازم،نگاهم به نیکی میافتد.
صورتش به قرمزي انار شده و سرش را کامل پایین گرفته...
مانی لبخند میزند و با شیطنت میگوید:جووناي امروزي ان دیگه...
پایش را لگد میکنم.
نیکی زیر لب (ببخشید) میگوید و جمع را ترك میکند.
مامان میگوید:آخه بدون مراسم نمیشه..
میگویم:خب مامان،ما که رفتیم شما خودتون مراسم بگیرین..
:_بدون عروس و دوماد؟
منظورش از داماد،منم؟!
مانی دوباره به دادم میرسد:مامان جان مراسماي ما و عمو اینا که پر
از عروس دوماده... همه ي دخترا شکل عروسن دیگه.. بذارین برن
خوش باشن،اذیتشون نکنین...
انگار جمع به توافق میرسد..
با اینکه اشتباه کردم اما حداقل از شر مراسم راحت شدیم!
مامان با لبخند معناداري میگوید :مسیح جان پسرم لطفا برو نیکی رو
هم صدا کن...
میگویم:ولی مامان جان من نمیدونم کجا رفت؟
مانی با شیطنت میگوید:من دیدم،رفت حیاط..
مجبورم بلند شوم،با نگاه به مانی میفهمانم که بعدا به حسابش
میرسم.... عمووحید بلند میشود و دست روي شانه ام میگذارد،با
تحکم میگوید :تو بشین...خودم صداش میکنم.
قبل از اینکه کسی مخالفتی کند،سالن را ترك میکند.
من اضطراب ندارم،اما ترجیح میدهم هرچه زودتر این مسخره بازي
ها تمام شود و آرامش به زندگی ام برگردد...
*
*نیکی
:_دوشیزه ي مکرمه،سرکار خانم نیکی نیایش، آیا بنده وکیلم شما را
به عقد دائم و همیشگی آقاي مسیح آریا دربیاورم ، وکیلم؟
به کفش هاي مسیح نگاه میکنم.
دستم را مشت میکنم و با صداي لرزان میگویم:بله
صداي کل و هلهله بلند میشود.
مسیح صدایم میزند:نیکی؟
برمیگردم و در تیله هاي براق چشمانش خیره می شوم.
میگوید:دیگه تموم شد.. عقدمون بدون طلاقه...
لبخند میزنم و میگویم:نه امکان نداره.. ما قرار داشتیم..
:_نشنیدي عاقد گفت به عقد دائم و همیشگی؟؟
و مستانه میخندد..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
- مگرمیشودیادگارهـزهرا[س]رابرتنداشت؛
ولیازدعاهاےاوبـےنصیبماند؟! . . .
|♥️| #چادرانھ
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوهشت:
مادر و طاها را در آغوش کشیده و با دلی تنگ و چشمانی تر ازشون خداحافظی کردم .
چشمای غم بار مادر لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمی رفت .
جای خالی پدر قلبم را به درد می آورد .
کاش اینجا بود !
دخترکش را از زیر قرآن رد می کرد و در گوشش زمزمه می کرد : برو به امان خدا دخترم .
تا خدا رو داری غم نداشته باش .
اما بابا خدا واقعا منو فراموش کرده ...
نبود تا بازم با حرفای امید وار کننده اش کور سوی امید را در دلم روشن کند .
ماشین از پیچ کوچه رد شد و من از پشت شیشه با بغضی که گلویم را پر کرده بود برایشان دست تکان می دادم .
امیر حسین غرق دنیای خودش بود و هر از گاهی با گوشی اش ور می رفت .
از آژانس پیاده شدیم .
امیر حسین با کمک راننده چمدان ها رو بیرون آورد و روی زمین گذاشت .
دسته ی چمدانم را تو مشت گرفته و راه افتادم به طرف درب ورودی فرودگاه ...
که ناگهان دستم از پشت کشیده شد و چمدان از دستم رها شد ...
برگشتم و با تعجب دیدمش که داره با خونسردی نگاهم میکنه و و چمدانم را هم گرفته !!
اعصابم خورد بود ...
واقعا دلیل این همه رفتارهای ضد و نقیضش رو نمی فهمیدم .
واسم مبهم بود .
دستم رو جلو برده و گفتم : بدش! خودم چلاغ نیستم میتونم از پس کارهای خودم بر بیام .
نمیدونم چش بود که حس می کردم بر خلاف همیشه شوخیش گرفته و طبق معمول عصبی نیست .
تبسمی کرده و یک قدم به طرفم جلو اومد و گفت : بریم پروازمون دیر میشه .
مصرانه و با لجاجت پا بر زمین کوبیده و گفتم : من احتیاجی به کمک تو ندارم .
خودم وسایلم رو میارم .
طوری محکم و با جدیت حرف زد که دیگر حرفی برایم باقی نگذاشت .
--خودم میارمش .
تا وقتی من هستم این کارا به عهده ی منه .
دیگه ام حرف نباشه راه بیفت که داره دیر، میشه .
دوشادوش هم قدم بر روی زمین می گذاشتیم و من در جدال با روحیات و احساسات برانگیخته شده ام بودم .
نمیدونستم بازهم میشه بهش دلخوش کرد و قول یک مرد واقعی رو به قلبم بدم یا نه !!!
یا باز هم همه اینا سیا بازیه ...
اولین باری بود که قرار بود با هواپیما سفر کنم .
این روزها و ساعتها را حتی در خواب هم نمی دیدم .
ترس مانند خوره ای به جانم افتاده بود و تیشه به ریشه ام میزد .
روی صندلی کنار پنجره جای گرفته و او هم کنارم نشست و کیف دستی کوچکم هم میانمان فاصله انداخته بود.
با پرواز هواپیما و رفتن در فراز آسمان ! اضطراب و دلشوره ام بیشتر شد و دل و روده ام بهم پیچ میخورد و قلبم محکم بر قفسه سینه ام چکش وار می کوبید .
از پنجره ی بیضی شکل ، به پایین که نگاه می کردم سرم گیج میرفت .
چشمام رو بستم و به هر چیزی که دم دستم بود چنگ میزدم .
برای فرار از این هراس و تنهایی ...
گرمی چیزی را روی پوست دستم لمس کردم .
جرات به خرج داده و با احتیاط پلک باز کرده و به دست مردانه ای که محکم دستم در حصار خودش قرار داده بود نگاه کردم .
نگاهم خیره ماند روی حلقه ی ساده ی نقره ای که در انگشتش خودنمایی می کرد .
متوجه سنگینی نگاهم شد سرش را به طرفم برگرداند و با لبخند و مهربونی نگاهم کرد و گفت : نگران نباش ...
من کنارت هستم .
تا وقتی می رسیم مشهد بخواب .
او حرف میزد و من غرق در نگاه سیاهش شده و جرات اینکه پلک بزنم رو نداشتم...
می ترسیدم از اینکه خواب باشم و بیدار شوم ...
"ناز کُنی نَظر کُنی قَهر کُنی ستم کُنی
گر که جفا گر که وفا از تو حذَر نمیکنم."
چی باعث شده بود که رفتارش تغییر کنه ...
از حس اینکه بازهم به حساب نگرانی و غیرتش بگذارم خوشی سرازیر شده به وجودم برگشت می خورد و جایش را به تلخی وصف ناشدنی میداد .
همان طور که بهش زل زده بودم او از نگاهم به خنده افتاد ...
خنده ای از ته دل !!
آرام و موقر می خندید .
گونه هایش جمع میشد .
گره بین ابروهاش باز !
دلبر و جذاب تر از هر وقتی میشد که دیده بودم .
حس کردم مسخره ام کرده و برای همین خنده اش بند نمی آمد .
کلافه بودم ...
دلخور و سر خورده سرم به پایین انداختم .
خنده اش تمام شد وقتی مرا سر پایین گرفته دید ...
با دستش چانه ام را بالا آورد و به طرف خودش صورتم را برگرداند .
لب زد و گفت : چی شد !! چرا ناراحت شدی .
معذرت میخوام اگه خندیدم .
یه جوری بهم نگاه می کردی انگار روی سرم شاخ درآوردم .
نمیخواستم ناراحتت کنم .
نه واقعا یه طوری شده بود .
همون آدمی که من ازش تو ذهنم ساخته بودم .
اما برام عجیب بود...
باورش سخت ..
در دلم برایش بیت شعری خواندم :
"یک سـوره بخـوان...
مهـریه ام کن غزلـت را...
من طاقت یعقـوب نـدارم...
بغلـم کـن!!!"
بایستی احساس و عشقم را در نطفه خفه می کردم .
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
@mahruyan12346🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیونُهم:
هیچ بعید نبود !
اگر پی به علاقه ام ببرد، همه چیز را به سخره بگیرد و مرا همچون دستمالی چرکین به گوشه ای پرت کند .
جوابش را با سکوت و نگاهم دادم .
امید داشتم که از نگاهم بخواند که من بازیچه ی دست تو نیستم .
دلم نمیخواد باهام بازی کنی !
نه مثل اینکه قصد کوتاه آمدن نداشت .
دوباره با سماجت ازم پرسید : چرا حرف نمیزنی !!
طهورا حالت خوبه !!
به دست قفل شده زیر چانه ام خیره شدم .
گویای هزار حرف بود ...
چطور بهم دست میزد! مگه نه اینکه من زنش نبودم ...
مگه نه اینکه من پشیزی به چشمش نمی اومدم .
پس دیگه چی از جونم می خواست .
چرا داشت دیوانه ام می کرد !
چانه ام را از حصار دستاش آزاد کرده و عینا دیدم که جا خورد از حرکتم و با شگفتی بهم نگاه کرد .
دل به دریا زده و گفتم : آقای دکتر دوست ندارم نگران من باشی ...
من پرستار نمیخوام !حالم خوبه .
چی شده که به من دست میزنی !!
مگه نگفتی که منو و تو هیچ نسبتی با هم نداریم !؟
پس چی شد ...
پیش همه ادعا کردی که دلت تنها جایگاه همسرت هست و من رو با اون یکی نمیکنی .
با غرور نگاهم کرد و بادی به غبغب انداخت وگفت : هنوزم میگم ...
هنوز هم میگم همسر من تنها فتانه بوده و بس !
چشماش رو گشاد کرده و انگشت اشاره اش را جلوم تکان داد و گفت : اما اینم بگم .
تا زمانی که اسم هامون توی شناسنامه هامون به امانت نوشته شده زن و شوهر سوری هستیم .
اینو که دیگه نمیدونی انکار کنی !!
پس لجبازی و سر تق بازی رو کنار بذار و بچه بازی در نیار .
اصلا حوصله ی دخترهای لوس و بچه ننه رو ندارم .
نه مثل اینکه من باز هم اشتباه کرده بودم .
این آدم که حالا شوهر من بود عوض شدنی نبود .
تا می اومدم بهش دلخوش کنم و به دلم وعده و وعید بدم همه چیز رو خراب می کرد .
قفل گوشی اش را باز کرد و از عمد صفحه ی گوشیش رو طوری گرفته بود تا من ببینمش !
عکس تکی از همسرش بود .
که با چادر مشکی صورت گردش قاب گرفته شده بود .
چند بار با دستش آهسته روی صفحه می کشید و آه می کشید .
می دونستم که دلش خونه !
شاید درکش سخت از دست دادن معشوقی که زیر تلی از خاک آرمیده بود ، اما اینو خوب می فهمیدم که عشق چیه !
عشق تنها یک کلمه ی سه حرفی نبود که به راحتی بر زبان می آوردیم .
تا کسی به این بلا دچار نشده بود نمی توانست حال یک عاشق دل خسته را بفهمد .
خوب حال امیر حسین را می دانستم .
من هم مانند او دور بودم از معشوقم .
با این تفاوت که من کنارش بودم اما دنیایی فاصله میانمان افتاده بود .
و به هر سویی دست دراز می کردم تا بتوانم این خلا را پر کنم ...
اما انگار شدنی نبود ...
خواب به چشمام اومده بود .
سرم را به شیشه چسبانده و آرام آرام پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم .
با حس چیزی که روی صورتم تکان می خورد به زور از خواب دل کنده و چشمام رو باز کردم .
چشمام به اندازه ی یک نعلبکی گرد شده بود .
لال شده بودم !
خدای من ...
چی داشتم می دیدم .
با دستش داشت صورتم رو نوازش می کرد ...
خدایا اگر که خوابم بیدارم نکن ...
اگر که بیدارم نگیر از من این لحظه های قشنگ را ...
روسری ام عقب رفته بود ...
با دو تا انگشتش لبه روسری ام را جلو آورده و به روم لبخند قشنگی زد و گفت : ساعت خواب ! خوب خوابیدی ؟
--آره خیلی ! حس می کردم روی یه بالش گرم و نرم خوابیدم .
اگه دستت روی صورتم نمی اومد شاید حالا حالا میخوابیدم .
یک تای ابروش رو بالا داد و با شیطنت خاصی نگاهم کرد و گفت : دست منم که شد بالش دیگه!! دستت درد نکنه واقعا !
سوالی نگاهش کرده و پرسیدم : دست تو ؟!
--بله ، جناب عالی سرت روی بازوی من بوده و منم واسه اینکه سردت نشه چشمکی زد و سرش رو نزدیک گوشم آورد و به آهستگی ادامه داد : بغلت کردم .
صورتم تا بنا گوش سرخ شد و دود از کله ام بلند شد .
شاید انتظار این حرف ها آن هم از زبان این مرد سر به زیر و خجالتی با عقلم جور در نمی آمد .
جلوی عشق شعله ور شده ام را گرفته و گفتم : ببخشید اگه اذیت شدی .
من خواب بودم اصلا نفهمیدم ...
با پشت دست روی صورتم آهسته چند بار کشید ....
مردمک چشمش می لرزید ...
با صدایی گرفته گفت : ببخش منو طهورا!
خیلی اذیتت میکنم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
گروه نقد و بررسی رمان #طهورا
پاسخ گوی حرف ها و نظرات شما عزیزان هستم .
#محیا
ورود آقایان به گروه ممنوع❌❌❌
@mahruyan123456🍃