🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوشصتوهشت:
دستم هایم می لرزید و تنم به رعشه در آمده بود .
آخرین قدمش را برداشت و روبرویم سرخاک پدر نشست .
زیر چشمی نگاهش کردم .
کمی تغییر کرده بود .
چهره اش چاق تر و پخته تر شده بود .
ته ریش گذاشته بود و پیراهن یقه هفت مشکی اش از زیر کافشن چرم قهوه ای سوخته اش که جلویش باز بود پیدا بود .
سرش پایین بود و داشت زیر لب فاتحه می خواند .
دل دل می کردم تا بلند شوم ...
اما چشم این مردم به من بود .
منتظر کوچک ترین حرکت اشتباهی از سوی من بودند تا دوباره زبان هایشان به کار بیفتد.
زل زد در چشمانم.
نگاهش خنثی بود .
هیچ اثری از پشیمانی یا پیروزی در نگاهش نبود .
دستی به چانه اش کشید و با صدای رسا و بلندش گفت : خدا رحمتش کنه عمو احمد رو .
از وقتی به یاد دارم جز خوبی چیزی ازش ندیدم .
سرش را بین جمعیت چرخاند و بلند گفت : برای شادی روح تازه در گذشته کربلایی احمد تابش الفاتحه مع الصلوات .
دستش را به طرفم دراز کرد .تا دستم را بگیرد و مرا بلند کند .
-پاشو عزیزم .
بلند شو اون خدا بیامرز هم راضی نیست تا تو اینطور خودت رو داغون کنی .
دستم را عقب کشیدم و جوابش را ندادم .
دندان هایم را از سر خشم بهم فشردم و صدای برخوردشان بهم را می شنیدم .
از عمد عزیزمش را بلند می گفت .
و من با چشم به دنبال امیر حسین بودم .
و خدا خدا می کردم که این نزدیکی ها نباشد و صدای سیاوش را نشنیده باشد .
به ثانیه نکشید که متوجه حضورش که از پشت سر شانه هایم را گرفته بود شدم .
همچون تکیه گاهی محکم پشتم ایستاده بود .
دلم گرم شد به وجودش ! و از طرفی ترس اینو داشتم که مبادا دعواشون بشه .
امیر حسین بلندم کرد و نگاه محبت آمیزش را به من دوخت و گفت : غم نبینی دیگه عزیزدلم .
رنگ چهره اش عوض شد .
و معلوم بود باز هم مثل همان وقت ها عصبی شده .
کارد میزدی خونش در نمی اومد .
اما کم نیاورد و با پر رویی گفت : طهورا جان ؛ ماشینم اون پایین پارک شده .
بیا بریم .
تو الان احتیاج به استراحت داری.
معلوم بود که با هر چه که در توان دارد می خواهد حرص امیر حسین را در بیاورد و دلش یک دعوای جانانه می خواهد .
امیر حسین بی اینکه عصبانی شود با کمال آرامش و مودبانه به سیاوش گفت : ممنون از لطف شما.
زحمت کشیدید اومدید .
من خودم همسرم رو میبرم .
احتیاجی نیست شما زحمت بیفتی .
همسرم را با غیظ و غلیظ ادا کرد .
می خواست به او بفهماند که مالک من است و او دیگر هیچ اختیاری در قبال من ندارد .
در همین حین بود که عمو حمید خودش را به من رساند و بی مهابا مرا بغل کرد .
و پشتم را نوازش کرد و با گریه ای الکی گفت : نبینم غمت رو طهورای عزیزم .
دیر اومدم .
من گردن شکسته ندیدم چطور برادرم رو ؛ پاره تنم رو به خاک سپردن .
سرم را از روی شانه اش برداشتم .
دلم می خواست تمام حرف های نگفتنی این سالها که روی دلم تلمبار شده بود را بریزم بیرون و بر صورتش بکوبم .
اما وقتی به هیکل افتاده و شانه های خمیده و موهای سپیدش چشمم افتاد یک آن دلم لرزید .
یک آن حس کردم پدرم جلویم ایستاده .
شباهت عجیبی به هم داشتند .
و همین شباهت مرا کمی از تصمیم سرد کرد .
به ظاهر نمی خورد....
آنقدر ها وقیح باشد ...
آنگونه که سیاوش از عیاشی هایش حرف میزد .
سکوتم را شکسته و لب وا کردم : زحمت کشیدی عمو حمید ...
اما ایکاش زودتر به این قهر پایان می دادید .
امروز دیگه خیلی دیره .
دستش را جلوی صورتش گرفت و هق هق کرد .
خدا می دانست که گریه اش از ته دل است یا فقط ظاهری و سیا بازی است ...
-ادم چمیدونه دخترم .
کی از فردای خودش خبر داره .
ای کاش زودتر از اینها کینه و کدورت ها رو از بین می بردیم .
سری از روی تاسف تکان داده و به امیر حسین نگاهی انداختم .
با چشم و ابرو بهم فهماند که بریم .
بار دیگر از عمو تشکری کرده و کنار امیر حسین ایستادم .
دوباره با پر رویی با پوزخندی که گوشه ی لبش بود گفت : نیومده صاحب همه چیز شدی مردک پا پتی .
دکتر قلابی .
اما کور خوندی .
خیز برداشت در عین دیوانگی مشتی محکم زیر چشم امیر حسین زد و عربده کشید : اینو داشته باش علی الحساب .
امیر حسین یکه خورده بود .
کمی خودش را جمع و جور کرد و دستش را زیر چشمش گذاشت و گفت : حرف دهنت رو بفهم .
احمق !
اگر کاری نمی کنم به حرمت این مردم و خانومم هست .
به احترام پدر زنم که هنوز یک ساعت هم نشده که اسیر خاک شده .
وگرنه خوب میدونستم چطور جواب این گستاخیت رو بدم .
عمو میان داری کرد و از هم جدا شون کرد و خطاب به سیاوش گفت :بس کن دیگه این قلدر بازی ها رو .
اینجا هم ول نمی کنی .
دستش را روی سینه اش گذاشت و از امیر حسین عذر خواهی کرد و هر دو با رفتند .
👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
بازوی پسرش را گرفته بود و به زور پشت سر خودش می کشاندش .
آهی سوزناک سر داده و بادمجانی که زیر چشمش کاشته بود خیره شدم .
آهسته دستم را رویش گذاشتم که صدای آخش بلند شد :آخ نکن طهورا ...
صدایش را صاف کرده و با صدایی بلند خطاب به همگی گفت : خانم ها و آقایان
خیلی ممنونم از همگی که به خاطر ما این همه راه رو از راه های دور و نزدیک زحمت کشیدید و آمدید .
انشالله در شادی هاتون جبران کنیم .
همه برای عرض تسلیت و خداحافظی باهاش دست می دادند و راهی می شدند .
دم های غروب بود و هوا داشت تاریک میشد .
و جز ما دو تا کسی نبود .
آهسته قرآن می خواند و من هم سرم را روی خاک گذاشته بودم .
گویی که مثل همان وقت ها در آغوشش بودم و داشت آرامم می کرد .
تمام طول روز چشم چرخاندم بین این همه آدم ...
تا بلکه ببینمش !
برادرم را ...
اما نبود ...
حتی امروز هم نیامده بود .
امیر حسین دستم را گرفته بود داشت همراهیم می کرد تا کنار ماشین که از دور دیدمش ...
با شانه های افتاده و سر وضعی اشفته داشت می آمد .
هر چند که بد بود اما برادرم بود .
برادر بزرگ ترم ...
هم بازی دوران کودکی ام !
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
1_883351084.mp3
6.03M
آهنگ ویژه ی پارت های امشب طهورا
زبان حالش ...💔
با صدای احسان خواجه امیری
#حـࢪف_قـشـنـگ[🖋📓]
خــــــ🌸ـــــدا
تنها اسمی است کہ
هر کجا صدایش زدم
گفت: جـانم✨
هیچوقت هیچکسو
جـز خـدا صدا نکنید🙃
@mahruyan123456 🍃
•
.
ڪسیبہمانگفت
عاشـــــــقۍ♥️
مقدمہے شهیدبودناست...✨
@mahruyan123456 🍃
زندگی
هرگز کهنه نمی شود.
این ذهن است
که قدیمی می شود❗️
وچون از دریچه
ذهن نگاه می کنی
تازگی زندگی🌱
را حس نميکنی
باید در لحظه زندگی کنی
بدون قضاوت دیگران♥️
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_شصت_یك پوستِ روشن و مہتابے... شالم را روے سرم مرتب مےڪنم. باز نگا
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_شصت_دو
لحظہےآخر،صورتم را بہ طرف آشپزخانہ مےگیرم.
مسیح،دست تنہا مشغول جمع ڪردن میز است.
پا روے دلم مےگذارم و وارد اتاقم مےشوم.
★
ڪتاب بہ دست ، وارد آشپزخانہ مےشومـ.
طلا مشغول پاڪ ڪردن سبزے است.
متوجہ حضور من نشده.
سرفہ اے مصلحتے مےڪنم تا توجہاش جلب شود.
سرش را بلند مےڪند،مےخواهد بلند شود ڪہ مےگویم
:_بشین،بشین
صندل روبہ رویش را بیرون مےڪشم
:_مزاحم ڪہ نیستمـ ؟
لبخند مےزند
:+اختیار دارین خانم...
روے صندلے مےنشینم و ڪتاب را روے میز مےگذارم.
طلا دوباره مشغول مےشود.
:_ڪمڪ نمےخواے؟
:+نہ خانم،ممنون
:_تو یخچال سبزے نداشتیم؟
:+پلاسیده شده بودن خانم...بہتره سبزے رو نشستہ،داخل یخچال گذاشت..
سر تڪان مےدهم
:_نمےدونستم...
طلا لبخنِد عمیقے مےزند
:+خانم شما خیلے جوونین...آقامسیح هم واسہ همین بہ من گفتن بیام..
بہ صرافت مےافتم
:_واسہ چے؟
:+خب خانم،خونہدارے سختہ...آقا گفتن نمےخوان شما بیشتر از این دچار ضعف بشید و از درساتون عقب بمونین...
راستش شراره خانم هم...
طلا حرفش را مےخورد.
یڪ تاے ابرویم را بالا مےدهم و با لحنے پر از شڪ و ابہام مےپرسم :شراره خانم چے؟
طلا با چاقو و ساقہهاے ڪرفس خودش را مشغول مےڪند
:+هیچے خانم،هیچے...
یاد تماس دیشب زنعمو مےافتمـ.
ڪنجڪاوے،قلقلڪم مےدهد.
از بچگے خیلے اهل ڪنجڪاوے نبوده ام،اما نمےدانم چرا راجع هرچہ بہ مسیح مربوط مےشود،گوشتیز مےڪنم.
با لحنے شمرده و محڪم مےگویم
:_طلاخانم،مٻگم زنعمو چے مےگفتن ؟
طلا آرام مےگوید
:+هیچے بہ خدا خانم...فقط مٻگفتن آقامسیح خیلے شما رو دوست دارن...
بہ پشتے صندلے تڪیہ مےدهم و فڪر مےڪنم ناآگاهانہ،پوزخند مےزنمـ.
طلا مےگوید
:+شراره خانم همیشہ راست مٻگن...در این مورد هم حق با ایشونه...
خوِد من دیدم،دیروز ڪہ شما بےخبر رفتین بیرون،آقا وقتے برگشتن خونہ چقدر نگران شدن...
تا وقتے من اینجا بودم،پنج شش بار رفتن تا سر خیابون و برگشتن...
مدام موبایل و تلفن خونہ دستشون بود و بہ شما زنگ مےزدن...
من هیچوقت آقا رو اینطور پریشون ندیده بودم...
مےخواهم بحث را عوض ڪنم
:_شما ڪے رفتے؟
:+من سہ ربع از چہار گذشتہ بود،رفتم..مےدونین آخہ شوهرم یہ ڪمے حساسہ...
حس مےڪنم مےخواهد درد و دل ڪند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_شصت_سه
مےپرسم
:_چند سالتہ شما،طلا خانم؟
:+من نزدیڪ پنجاه سال از خدا عمر گرفتم...
لبخند مےزنم،درست حدس زده بودم..
حالا یڪے دوسال اینطرف آنطرفتر..
حرفش را ادامہ مےدهد.
:+راستش خانم... میگن پیرے هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس میگن...شوهرمنم،سر پیرے،معرڪہ گرفتہ...
اینروزا همش مےگہ دیر نیا خونہ،قبل غروبے خونہ باش...
لبخند مےزنم.
:_خب طلا خانم،لابد دوستتون داره، نمےخواد بیش از حد ڪار ڪنین و خستہ بشین...
لبخند شرمآگینے مےزند.
از شنیدن این حرف،لپهایش گل مےاندازد.
یاد وقاحت بعضے از دختران همسن و سال خودم مےافتم..ڪاش گذر زمان خیلے چیزها را عوض نمےڪرد.
طلا با خجالت روسرےاش را مرتب مےڪند.
+:آره خانم... راستش بہم میگہ بچہها دیگہ از آب و گل دراومدن...
لازم نیست زیاد ڪار ڪنیم..
اما وقتے شرارهخانم زنگ زدن گفتن واسہ آقامسیح و تازه عروسشون مےخوان آشپزے ڪنم،بہ شوهرم گفتم اینجا رو
نمےشہ نرم...آقامسیح خیلے گردن من و خونواده ام حق دارن...
مےگویم
:_مگہ شما،ڪمڪ حال زنعمو نبودین؟
:+نہ خانم... شرارهذخانم خودشون آشپزے مےڪنن... فقط دوهفتہ یہ بار یہ خانمے هست ڪہ مےره واسہ نظافت...
من فقط روزایے ڪہ مہمون دارن میرم ڪہ دستذتنہا نباشن...
چقدر زندگے هاے مامان و زنعمو شبیہ است و چقدر رفتارهایشان متفاوت...
از وقتے بہ یاد دارم،منیر ڪارهاے آشپزخانہمان را برعہده داشت.بین مامان و زنعمو،من ترجیح مےدهم شبیہ
زنعمو باشمـ.
مےپرسم
:_چند تا بچہ دارے طلا خانم ؟
طلا بہ یاد بچہهایش ڪہ مےافتد لبخند مےزند
:+سہ تا ...سہ تا پسر...
الان دیگہ هرڪدوم واسہ خودشون مردے شدن...
لبخند مےزنم
:_خدا حفظشون ڪنہ..ـ
:+ولے الان بہشون برمےخوره ڪہ من میام اینجا...
لب پایینش را مےگزد.
انگار از حرفے ڪہ زده،پشیمان شده.
:+ببخشید خانم،اصلا قصد بدے نداشتم
:_حرف بدے نزدے طلا خانم....
:+خانم بہ آقامسیح نگید...ممڪنہ منو مرخص کنن...
دستم را بہ گرمے روے دستش مےگذارم
:_نگران نباش طلا خانم...
لبخند تلخے مےزند.
:+مےدونین خانم؟ حتما آقامسیح بہتون گفتن...
من بہ عنوان دایہ،این روزا بہش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو خونہ ے آقاے آریا...از بچگے دیدمشون،یعنے از
وقتے چند ماهشون بود...اگہ بیشتر از پسراے خودم دوسشون نداشتہ باشم ڪمتر هم ندارم...
باز انگار،حس مےڪند حرف ناشایستے زده.
خودش را جمع و جور مےڪند..
نمےخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانہ،بہ یڪ همصحبت نیازمندم.
:_مےفہمم چے میگے طلا خانم...
:+راستش خانم،الان دیگہ بہ پو ِل ڪار ڪردن من نیاز نداریم....
اونقدر آقامسیح و آقامانے ڪمڪمون ڪردن ڪہ خداروشڪر،الان دیگہ دستمون بہ دهنمون مےرسہ.. لحنش محڪم
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌