eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : روی راحتی یک نفره ای که گوشه بود نشستم و پاهایم را کنار هم جفت کرده و یک نگاه سرسری به دورتا دور خانه انداختم . عکس احمد آقا را بزرگ قاب کرده بودند . لبخند زیبایی بر لب داشت . باورم نمیشد که زیر خاک باشد . حیف بود آن مرد مهربان و آرام دیگر در این میان نباشد . گرد غم و ماتم در جای جای خانه به چشم می خورد . دیگر تمیزی و مرتب بودن همیشگی اش را نداشت . همه جا بهم ریخته و نامنظم بود . لباس های نیمه کاره و دوخته شده مادرش هر کدام به کناری افتاده بود . گوشه چادرش را به دندان گرفته بود و با سینی استیل چای به طرفم آمد . یک استکان لب طلایی با چایی خوش رنگ در کنارش کاسه ای پر شده از نقل و بشقابی حاوی از خرما ! دلم نمی آمد بردارم ... انگار که از گلویم پایین نمی رفت . تعلل مرا که دید گفت : تعارف نکن پسرم . فقیرانه است اما شما به بزرگی خودت ببخش . دستپاچه استکان را برداشته و روی عسلی گذاشتم: این چه حرفیه حاج خانم خونه تون پر برکت باشه ان شاالله . -چرا نقل و خرما برنداشتی !؟ قند بیارم واست! -نه ممنون من چای رو تلخ میخورم . بفرمایید بنشینید نیومدم که شما رو به زحمت بندازم . روبروم نشست و چادرش را جلوتر آورد . گویی تردید داشت برای پرسیدن سوالش ! منتظر بود تا من لب وا کنم . یک قلپ از چای را خورده و رو بهش گفتم : بد موقع هم مزاحم تون شدم شرمنده . -این چه حرفیه ! نگاهی به دور و برش انداخت و آه سردی کشید و گفت : شما ببخش خونه ام بهم ریخته است . اما ... بغض امانش را نداد تا ادامه ی حرفش را بگوید . چادرش را جلوی صورتش کشید و آرام و بی صدا اشک ریخت . دلم برایشان می سوخت . حالا من خوب حال محبوبه خانم را می توانستم درک کنم . او هم مانند من عزیز از دست داده بود . عشقش از کنارش پر کشیده بود . و چه فراقی از این دردناک تر ! خودم هم دلم می خواست گریه کنم اما بایستی دلداری اش میدادم . نگاهم به طاها که کنار دیوار ساکت و مظلوم ایستاده بود خشک شد . تمام چشمش به مادرش بود . -خدا رحمتش کنه احمد آقا رو ! دنیا همینه حاج خانم . چه میشه کرد . یک روز میایم و یک روز میریم . راه همگی ما همینه . ما انسان ها مهمان یکی دوزه ی این دنیا هستیم . شما هم با گریه بیشتر خودت رو داغون می کنی . الان چشم امید بچه هاتون به شماست . شما حکم ستون این خونه رو دارید اگر شما نباشید این خونه و زندگی هم دیگه سر پا نیست . چادرش را کمی کنار زد . و حالا خوب میشد چشم های اشکی اش را که مثل کاسه خون شده بود ببینم . -به خدا که دلم یک لحظه آروم نمی گیره . احمد تازه از راه رسیده بود . خستگی راه هنوز تنش بود اما به عشق طهورااومد . از اونجا برای من پول می فرستاد و دائم گوشزد می کرد که چیزی کم و کسر نذارم . الهی بمیرم !براش خیلی ذوق می کرد . احمد آقا طهورا رو خیلی دوست داشت . بیشتر از پسرهاش . من بهش گفتم که کی قراره بیاین اونم گفت می‌خوام بیام برای دیدن زائر امام رضا و برم فرودگاه . دو روز قبلش جهاز رو آماده کردم و با کمک ملیحه خانم و آقا رسول و آقا رضا وسایل رو آوردیم خونه شما چیدیم . با چه ذوقی ... با چه عشقی ! هر پدر و مادری آرزوی دیدن خوشبختی بچه اش رو داره . دیگه خیالم راحت بود که دخترم خوشحاله و کنار یک آدم مورد اطمینان داره زندگی می کنه . صبح روزی که قرار شد بیایم فرودگاه ! الهام و مادرت آمدند اینجا تا همگی با هم بریم . آماده ی رفتن بودیم که یکهو !... نفسش بند آمد و ادامه جملات برایش سخت بود . اشاره ای به طاها کرده و گفتم : یک لیوان آب بیار . با عجله به آشپز خانه رفت و تند و فرز آب را آورد و دست مادرش داد . جرعه ای از آب را نوشید و نفسی تازه کرد. -کاش اون روز هرگز درحیاط رو باز نمی کردم . الهی خیر نبینی سیاوش که خانه خرابم کردی . بعد چند سال دیدمش ! مثل همون وقت ها مغرور و گستاخ . اومد و احمد آقا ازش پذیرایی کرد و بعدش چاک دهنش رو باز کرد و هر چه که تونست گفت ! گفت ... تا رسید به جایی که هنوز هم گفتنش واسم سخته ! گفت که طهورا خودش رو به خاطر چند قرون پول به من فروخت . یک نگاه تحقیر آمیزی به عموش انداخت و گفت : فقط به خاطر اینکه تو رو نجات بده . حاضر شد تن به هر خفتی بده . اون به خاطر تو زن من شد ... بچه دار شد ... میبینی عمو ، پول که باشه خیلی چیزا حل میشه . تونستم دخترت رو به خاطر پول مال خودم کنم . اگه من نبودم تو الان هفت کفن پوسونده بودی . دیدم که سر و صورتش داره به کبودی میزنه . به زور می تونست حرف بزنه . دستش رو روی قلبش گذاشت و فقط اسم طهورا را می آورد . به دقیقه نکشیده که دیدم وسط خونه افتاد و بعد هم که بردیمش بیمارستان ! 👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه مثل یک آب خوردن شوهرم از دستم رفت . سیاوش چه تهمت هایی به دخترم زد ... هر چی ازدهنش اومد بارمون کرد . مادر بیچاره ات کپ کرده بود . منم باورم نمیشد که دخترم ؛ پاره ی تنم مسئله ی به این مهمی رو ازم پنهان کرده باشه . آخه آنقدر من غریبه بودم . خودش می دونست که ما با هم مثل کارد و پنیریم ! مویه کنان گریه می کرد و بر سر پایش می کوبید . باورم نمیشد که طهورا همچین کاری کرده باشه . وای خدای من تو چقدر دل بزرگی داشتی ... ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : نمی دونستم باید چی بگم . چه حرفی بزنم تا دلش آروم بگیره . هر چند که اون حالا طهورا رو مقصر مرگ همسرش می‌دونه . تنها زمان می تونست حلش کنه و واقعیت را از پس پرده نشانش دهد . من برای کاری دیگر آمده بودم . آمده بودم تا سراغ زنم را بگیرم . اما متوجه شدم که اینجا هم نیامده . پس پیش کشیدن موضوع اصلا در این اوضاع درست نبود . بلند شدم از سر جایم و گفتم : من دیگه باید برم . شما هم خودت رو ناراحت نکن . به احترامم برخاست و گفت : خوش آمدی پسرم... تو برام با طاهر فرقی نداری ... اما نمی تونم طهورا رو ببخشم . خیانت بزرگی کرد . گناهی نابخشودنی مرتکب شد . -زنده باشید لطف دارید . اما طهورا اگر هر کاری کرده برای خاطر خانواده اش بود . هر چند که من در این موضوع دخالتی نمی کنم . این یک موضوع کاملا شخصی و خانوادگی هست . با اجازتون . -به امان خدا ؛ سلام به مادرت برسون . بخدا که خیلی خانمی کرد که چیزی نگفت . منت سر ما میذارید که طهورا رو پیش خودتون نگه داشتید . از جانب من بهش بگو اگر میخواد من آرامش داشته باشم دیگه پاش رو اینجا نذاره . یادش بره که مادری هم داره . -اما این درست نیست . حق میدم که ناراحت باشید ولی به خدا طهورا خودش هم حال خوبی نداره . داغونه ! اون بچه ای این خانواده است . چطور دست بکشه از شما ! نکنید این کار رو . مصمم و جدی تر از قبل گفت : وقتی اون منو ندید گرفت و به اندازه ی سر سوزنی برای من احترام قائل نشد همینه . تو روی خودم چقدر دروغ بهم بافت و من احمق باور کردم . گفت که می‌خوام برم اصفهان برای کار ! به زور رضایت منو گرفت تا بره . اما غافل از اینکه همین جا دو ماه داشته کنار اون پسره ی بی چشم و رو زندگی می کرده و دل و قلوه می‌داده . لبخند ساختگی زده و خداحافظی سرسری کردم . دلم می خواست زودتر فرار کنم . طاقت نداشتم تا ببینم جلوی خودم اینگونه طهورا را به چوب بسته اند و هر چه که به زبانشان می آید نثارش می کنند . دستم را جلو بردم تا با طاها خداحافظی کنم که گفت : عمو مگه نیومده بودی دنبال ابجیم ؟! ابجیم اینجا هم که نبود پس کجاست ! بغ کرده و آرام لب زد : جایی رو نداره که بره .من فهمیدم شما آمدی دنبالش . اما نگفتی . اخمی کرد. و مردانگی اش را در قالب کودکانه اش به نمایش گذاشت و با عصبانیت گفت : نکنه شما بیرونش کردی! نکنه که خواهرم رو دعوا کردی ؟! قند در دلم آب میشد از این حمایت ها . اگر چه همه پشتش را خالی کرده بودند اما برادری داشت که با وجود سن کمش همچون کوه ایستاده بود . چه قدر بچه ی باهوشی بود که ذهنم را خوانده بود و از طرز رفتار و حرف هایم متوجه شده بود که من برای چه آمده ام . قبل از اینکه من جواب بدهم محبوبه خانم با چشم هایی متعجب به میانه حرفمان آمد و گفت : چی میگه طاها ! آقا امیر حسین ! مگه طهورا پیش شما نیست . از طرفی مانده بودم چه جوابش را بدهم . واز سویی هم متوجه نگرانی مادرش شدم . مگر نه اینکه همین چند لحظه پیش علیه طهورا جبهه گرفته بود اما حالا ... مادر بود دیگر ! اسمش رو خودش !! مادر یعنی خدای مهربانی آمیخته با دلواپسی . سرم را پایین انداخته و گفتم : طهورا صبح از خونه بیرون زده . با تمام وسایلش! منم اولین جایی که به ذهنم رسید اینجا بود . هر چقدر هم تماس می گیرم گوشیش خاموشه . مغموم و ناراحت تر از قبل شد . با ناراحتی پرسید : بین تون شکراب شده !؟ اون دختری نیست که بی دلیل از خونه بیرون بزنه یعنی کجا رفته خدایا . برای اینکه قضیه را ماست مالی کنم گفتم : خب به هر حال جر و بحث توی همه زندگی ها هست . در واقع نمک زندگیه . نمیشه که نباشه . این روزا زود رنج و حساس شده منم عصبی شدم صدام رو بردم بالا اونم ناراحت شد ... من میرم اگر هر خبری شد بهم اطلاع بدید . طوری نگاهم کرد که یعنی خودتی ! من این موها رو تو آسیاب سعید نکردم . با همان حال گفت : باشه شما هم خبری شد به من بگو . به سلامت . دلخوری لحنش کاملا مشهود بود . هر چند که حق داشت . او با خودش فکر کرده بود که زندگی ما خیلی گل و بلبل است و اوضاع بر وفق مراد ... اما دریغا که اینطور نبود .... ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : با کرختی پشت فرمان نشسته و ماشین را روشن کردم . بی هدف در خیابان ها دور دور میکردم . به یک امید واهی ! به اینکه شاید طهورا را در یکی از همین خیابان ها و کوچه پس کوچه ها ببینم . یعنی میشود یکبار دیگر صورت ماهش را از نزدیک ببینم ! چشمه اشک هایم می جوشید و با یادآوری چهره اش ؛ وقتی که دستام زیر گلوش بود قلبم آتیش می گرفت . عزیز دلم ! حتی اون لحظه هم که داشتی زیر دستای من خاک بر سر احمق جون می‌دادی جیغ نمیزدی . کاش که انقد مظلوم و آروم نبودی . دلم بیشتر از این می سوزه که همیشه خانمی کردی . در مقابل زخم زبون های من ! بی محلی ها و حرف های درشت مادرم ... رانندگی کردن با این حال و احوال ناخوش من اصلا کار درستی نبود . هیچ بعید نبود که با این حجم از فشار و عصبانیت کسی را زیر بگیرم و حادثه ای جبران نشدنی برایم رخ دهد . گوشه ای خلوت ماشین را پارک کردم . دوباره و صد باره شماره اش را گرفتم . لعنتی خاموش بود ! از فکر اینکه کجا رفته بی نهایت در عذاب بودم . فکر اینکه نکنه پیش اون پست فطرت باشه خونم را به جوش می آورد . داغ می کردم ... دلم می خواست که این تنها یک گمان باشد ! یک فرضیه ... نکن این جور جدامون بری میگیره بارون دعا می کنم هر شب واسه ی هر دوتامون نگو دورت شلوغه که این حرفت دروغه دلم من که همیشه طرف دار تو بوده یکم دورشی می بینی که بی من نمی تونی مگه میشه نباشی مگه میشه نمونی یکم دور شی می بینی بی من نمی تونی بمیرم چشات خیسن نبین مردم چی میگن تو جات امنه عزیزم بگو می مونی با من وجود تو دلیل عاشقیمه چشای تموم دلیل زندگیمه ترو بگیرنت ازم می میرم نباشی حال و روز من وخیمه ... واسه تو کوه صبرم بری میگیره دردم نبودی تو هرشب به یادت گریه کردم یه وقتایی که سردی می بینم گریه کردی ازم دور میشی اما می‌دونم برمی‌گردی ...» (طهورا) روی تختش دراز کشیده بودم . از وقتی آمده بودم تنها اشک خوراکم بود . خیلی دلم می خواست تا بدونم الان امیر حسین چه حالی داره ! یعنی از نبود من ذوق می‌کنه ! سری تکان داده و بغضم را رها کرده و به هق هق افتادم و مشت هایم را روی تخت میزدم و می گفتم : آره لعنتی الان خوش خوشانشه! دیگه من نیستم تا روی اعصابش راه برم . بهتر می تونه به افکارش برسه و با فتانه خلوت کنه . آخ که چقدر نگاه اخر مادرش تلخ بود . همچون زهر می ماند . نگاهش پیروز مندانه بود . با خودش می گفت چه زود حرفم رو به کرسی نشوندم. دلم می خواست حداقل چند سطری نامه برایش بنویسم . اما وقتی می دانستم که ذره ای در دلش جای ندارم کاری عبث و بیهوده بود . جای همگی شان با نبود من باز شده بود . کسی ککش هم نمی گزید که من از انجا رفته ام . کاش پدر زنده بود تا باز هم بتوانم به آنجا بروم . آخ بابایی نیستی و ببینی دخترت آواره شده . وقتی که رفتی امیدم قطع شد . در خونه ات به روم بسته شد . وقتی بودی غم و غصه داشتم اما دلم به شما خوش بود . ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456
1_897608261.mp3
8.23M
آهنگ زیبای پارت امشب طهورا زبان حال امیر حسین 💔
الهی امروز ⛅️ بهترین ثانیه ها شیرین ترین دقایق دلچسب ترین ساعت ها✨ دوست داشتنی ترین لحظه ها را پیش رو داشته باشید🌸 @mahruyan123456 🍃
تنها چیزی که قابل پس انداز نیست سهم هر روز ما از دقایق گذران زندگی است...🌱 پس امروز را خوب زندگی کنیم و اجازه ندهیم حتی یک دقیقه اش تلف بشود⏰ @mahruyan123456 🍃
حاج آقا میگن وقتایۍ ڪه بنده میخواد یه گناه بزرگ انجام بده خدا به فرشتگان یا همون ڪرام الڪاتبین میگه فرشته ها شما ها برید... من و بندمو تنها بزارید .. ما باهم یه ڪار خصوصۍ داریم.. ڪه نڪنه مورد لعن ملائکه واقع بشیم ڪه آبرومون نره... انقدر عشق و این همه بۍ وفایۍ؟!😔💔 @mahruyan123456 🍃
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻 🌸خاطره کاملا واقعی https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 🌸رمان عشقی از جنس https://eitaa.com/mahruyan123456/458 🌸رمان پلیسی تلاقی https://eitaa.com/mahruyan123456/917 🌸رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 🌸رمان عبور‌زمان‌بیدارت‌میکند https://eitaa.com/mahruyan123456/7731 🌸پی دی اف رمان تنها میان داعش https://eitaa.com/mahruyan123456/10665 🌸پی دی اف رمان اسطوره https://eitaa.com/mahruyan123456/11480 🌸رمان مسیحاےعشـق https://eitaa.com/mahruyan123456/11493 ❌ کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌