eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 ✍🏻 🖇 زبونش رو گاز گرفت و صاف نشست... موهاش ريخته بودن رو شونه هاش... خيلي صحنه قشنگي بود... عاطفه-: وااااي محمد بدبخت شديم! -: چرااا؟ عاطفه-: اتاقا رو چيکار کنيم ايندفعه؟! راست مي گفت. دفعه قبل هم که مامان و باباي خودش اومده بودن همينطور گير کرديم، ولي اونا فقط يه صب تا شب اينجا بودن. ما هم با کمک شيدا و شيده تخت اتاق من رو برديم تو اتاق عاطفه و وسيله هاي عاطفه رو هم چيديم تو اتاق من و در اتاق عاطفه رو هم قفل کرديم و گفتيم که فعلا انبار کرديم اونجا رو. ولي مامان من که مي دونست اونجا انبار نيست... اصلا ممکنه بخواد بره اونجا! بايد اتاقا رو يکي مي کرديم... يه فکري به سرم زد -: يه کاري مي کنيم... عاطفه-: چيکار؟ ... -: من فردا يه تخت دونفره ميخرم... اينا رو هم يه هفته ميذاريم خونه حاج خانوم... و سيله هاي تو رو هم مي بريم اتاق من... مامان هيچ جوره نبايد شک کنه... واي... راستي بايد کالس شايان رو هم کنسل کنيم تا وقتي اونا هستن... آخي... عين لبو قرمز شده بود. فهميدم از حرفم خجالت کشيده. براي اين که خلاصش کنم،گفتم -: خب برو يه چي سرت کن تا مازيار هم نديدتت.... انگار منتظر همين حرف بود. سريع فلنگ رو بست. عجيب تو دلم جا باز کرده بود اين کوچولو... بلند شدم و رفتم تو استديو. مازيار يه نگاهي بهم انداخت و دوباره درگير پيانو شد. مازيار -: چه عجب اومدي؟ دستم رو فرو کردم تو جيبم و گفتم -: نگفت کجا ميره؟ مازيار همونطور که با دکمه ها ور مي رفت گفت مازيار-: کجا رفت مگه ؟ شونه بالا انداختم . -: چيزي نگفت... رفت بيرون... خداحافظيم نکرد... مازيار از کارش دست کشيد و با تعجب نگاهم کرد مازيار-: وا؟ ديوونه مثلا اومده بود تو رو صدا کنه ها... خودشم رفت. خنديد، ولي خنده از روي لبهاي من محو شد... @mahruyan123456 🍃
‹♥️💫› قبل هرچیزی دوست‌داشتن خودت رو تمرین کن! یادش بگیر! زندگیش کن :)) . @mahruyan123456 🍃
.
چه کسی باور کرد؟
جنگل جان مرا
آتش عشقِ تو خاکستر کرد🍂💛!'
🖊| •حمیدِمصدق . @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 مازيار-: مهموناتون اومدن؟ اون چيزي که تو ذهنم بود رو شوت کردم بيرون و بهش بها ندادم . -: نه حالا... چيکارم داشتي؟ مازيار-: هيچي مي خواستم يه قسمت از نت رو واسم اصلاح کني که اونم بمونه واسه فردا... الان مهموناتون ميان... منم جمع کنم برم... دستم رو کوبيدم به پام و گفتم -: نه بابا تو کارتو بکن... تازه بيان به تو چيکار دارن؟ تو اينجايي ديگه. چيزي ميخوري برات بيارم ؟ هدفون رو گذاشت روي گوشش مازيار -: شرمنده اگه زحمتي نيس يه ليوان آب... -: الان ميارم... رفتم بيرون و زدم تو آشپزخونه . عاطفه داشت ظرفاي ناهار رو مي شست . دوباره شيطنتم گل کرد... پاورچين و بي صدا رفتم جلو و دو تا انگشت اشاره ام رو نزديکش کردم و آروم زدم به پهلوهاش. يه جيغ کشيد و بشقاب توي دستش سر خورد و افتاد تو سينک... قهقهه زدم. چرخيد و دستکش کفي اش رو گرفت طرفم و با عصبانيت گفت عاطفه -: محمد بازخيارشور بازي در آوردي؟ بازم خنديدم . خيلي اصطلاح شيريني بود اين خيارشور . دوست داشتم خب... بشقاب رو دوباره گرفت تو دستش عاطفه-: اگه مي شکست چيکار مي کردم؟ جواب ناهيدو چي مي دادم؟ ها؟! خنده ام رو کوفتم کرد . يه اخم کم رنگي بهش کردم و رفتم سر يخچال و يه ليوان آب براي مازيار بردم. مازيار و شايان هم رفتن و ما هم خونه رو برق انداختيم . ميوه و شيريني رو هم روي ميز چيده بوديم و همه چي آماده و تميز و شيک منتظر بوديم بيان . هيچ جوره هم لو نميدادم که مهمونا کيان، ميخواستم سورپرايز باشه.... دلم مي خواست ذوق زده شدنش رو ببينم . اذان مغرب گفت -: عاطفه خانوم... من ميرم نماز بخونم... اومدن خبرم کن... خنديد و مثل بچه ها سرش رو کج کرد و با اخم پرسيد عاطفه-: خو بگو کين ديگه؟ براش زبون در آوردم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم . يه کم توي بالکن ايستادم . سردم شد . ياد اونشب تو حياط صداسيما افتادم... بي اراده لبخند روي لبم نشست . -: منم عجب کاراي خطرناکي ميکنما!... با دستام بازوهام رو گرفت و مالش دادم . شونه هام رو جمع کردم و به ماه خيره شدم . يه مدت زياد... @mahruyan123456 🍃
مامان بزرگم آخر همه‌ی تلفن‌هایش 
میگفت : کاری نداشتم که !
زنگ زده بودم صداتان را بشنوم .
ما هم که جوان و جاهل ،
چه می‌دانستیم صدا ..
با دل آدم چه می‌کند :)☎️♥️
@mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 بعد برگشتم تو اتاق سجاده ام رو پهن کردم... اذان گفتم و به نماز ايستادم . مشغول خوندن نماز عشا بودم. رکعت اول هنوز تموم نشده بود که در اتاق باز شد . يکي اومد داخل . جز عاطفه کسي نبود که بياد خب... حواسم رو جمع نمازم کردم . اومد جلوتر و کنار تخت رو به من ايستاد . سمت راستم بود . فقط نگاهم مي کرد . سر به سجده گذاشتم . ذکرهامم که بلند و با لهجه عربي مي خوندم... تف به ريا! اونطور که نگام مي کرد همه تمرکزم رو از دست دادم. سعي مي کردم اعتنا نکنم که داره ديدم ميزنه... رکعت دوم رو شروع کردم. دختره ي ديوونه فقط داشت نگاه مي کرد. سوره توحيد رو شروع کردم. بلند شد و اومد جلو. قنوت گرفتم. هنوز وسطاي ذکر قنوت بودم که رفت عقب و از پشت سرم دستش رو دور کمرم حلقه کرد. به زور ذکر رو تموم کردم و همون طور ايستادم... در حالت قنوت... بدون اين که ذکري بگم... سرش رو هم چسبونده بود پشتم. يکم پايين تر از کتفم. به شدت داشت مي لرزيد . تپش قلبش رو هم در همون حالت داشتم حس مي کردم. حالا فهميدم اون شب که من اون کارو کردم چه حسي داشت! بدجور تلافي کرد نامرد. يادم رفت اصلا ذکر قنوت چي بود. داشتم داغ مي کردم. عاطفه-: ممنونم... بابت همه چي... تو خيلي خوبي... مي دونم با دعوت شهاب و کيميا مي خواستي اين روزايي آخري که اينجام خوشحال باشم... ولي بدون اگه اين کارم نمي کردي بازم خاطره خوبي ازت تو ذهنم حک شده... واسه هميشه... ممنون واسه خوبي ها و مهربونياي برادرانت داداش. بعدش کتفم رو بوسيد و ازم جدا شد. به ولاے علي کلمه داداش رو يه جور خاصي گفت. نمي دونم چطور ولي خودم هم از اون کلمه چندشم شد. هنگ کرده بودم. اصلا نماز اينا يادم رفته بود. رفت بيرون و درو بست. بعد يه مدت تازه به خودم اومدم. ذکر قنوت رو دوباره گفتم و چند تا هم استغفرالله به خاطر حواس پرتي هام رد کردم و نماز رو تموم کردم... رفتم بيرون... يه پسر قد بلند و خوشگل و خوش تيپ... خيلي با اوني که اونشب ديدم فرق داشت و يه خانوم با يه بچه تو بغلش به پام بلند شدن. رفتم جلو و اول با کيميا خانوم کلي سلام و احوال پرسي کردم گرم و صميمي... و بعدش با شهاب... چنان برادرانه بغلم کرد که موندم... برادر... چقد از اين کلمه بدم ميومد... بعدش دقيق شدم روي صورت اون کوچولو... واااي... يا خدا... دقيقا دست رو نقطه ضعف من گذاشته بودن... بچه رو گرفتم و کلي با دل سير نگاهش کردم... فقط نگاهش مي کردم... دلم مي رفت...عشق بچه بودم... يه روز هم بچه خودم رو بغل مي کنم ... بچه خودم... بچم قربونش برم... من و شهاب سرگرم شديم و کلي از هر دري صحبت کرديم. عاطفه و کيميا هم چسبيده بودن به هم و آروم آروم پچ پچ مي کردن.گاهي آه مي کشيدن و گاهي مي خنديدن. همه حواسم به عاطفه بود... ولي اون حسابي مشغول کار خودش بود... ببين چقد هيجان زده و خوشحال شده بود که حاضر شد به من دست بزنه... البته به عنوان برادر... اَه... لعنت به اين کلمه!... @mahruyan123456 🍃
•🥤🎁•
- در جهانی که وفا نیست به دل های بشر 
بی‌نیاٰز از همه باشی به خدا می‌ارزد💫-
@mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹ غافل شده‌ای از آنچه داری با خویش
در ماتمِ آنی که چه‌ها کم داری!!🥜🌸 ›
^^ . @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 "عاطفه" فقط به غذام نگاه مي کردم. فک کنم هنوز به قول محمد لبو بودم. پسره ديوونه! از دانشگاه اومدم ديدم همه اتاقم رو خالي کرده. به جاش تخت هاي يه نفره مون رو چيده تو اتاق من. ميز مطالعه ها هم نبود. وسايلم هم نبود. من رو برد تو اتاقش. يه تخت دو نفره تو اتاق خودش گذاشته بود. ميزها رو هم برده بود اتاق حاج خانوم گذاشته بود. همه وسايل ها هم اونجا بود. اصلا حالم درست نبود. به تخت که نگاه مي کردم قلبم گرومپ گرومپ مي زد. هميشه از اين لحظه مي ترسيدم و مي گفتم بيچاره عروس ها ولي حالا... فکراي خاک بر سري مي زد به سرم ولي مثل هميشه بدم نمي اومد... محمد نگام کرد و گفت محمد -: باز که لبو شدي... منم دويدم بيرون. بيشعور چه خوششم مي اومد . قهقهه مي زد. بي حيا.... روم نمي شد به محمد نگاه کنم... محمد قاشق غذاش رو برد دهنش. با صداش منو از افکارم کشيد بيرون . محمد-: مامان اينا که بيان کلا يه هفته همه کارام رو کنسل مي کنم تا فقط پيش هم باشيم و به تو هم بعد از مدت ها خوش بگذره... براي اولين بار...تو خونه من... تو دلم گفتم برا من ثانيه به ثانيه اينجا مثل بهشت بود... -: و آخرين بار... زل زد تو چشام... يکم مکث کرد و لقمه اش رو فرو داد . دوباره مشغول غذاش شد. حقيقت اين بود که رفتن از اينجا براي من مساوي بود با ديوونه شدن. کاش ميشد يه جوري اين پسر واسه من مي شد... بالاخره تموم شد اين غذا. ميز رو جمع کرديم. مي خواستم ظرفا رو بشورم که زنگ در زده شد. طفلکي محمدم تازه نشسته بود جلو Tv. -: من باز مي کنم. نيم خيز شده بود. با اين حرفم دوباره راحت نشست. رفتم و بي هوا درو باز کردم. اوه اوه مامان محمد بود! با لبخند نگاهم کرد... -: سلام مادر جون...واي قربونتون برم... خوش اومديد...بفرمائيد... ببخشيد من برم يه چي تنم کنم... مامان-: نه نميخواد دخترم حامد همراهمون نيست. درو کامل باز کردم... پريدم تو بغلش...واقعا دوستش داشتم... کلا هرچي که مربوط به محمد بود رو دوست داشتم... عاشقانه سر و صورتم رو مي بوسيد . بعدش نوبت باباش شد.اونم پيشونيمو آروم بوسيد... چقد حال کردم... @mahruyan123456 🍃