📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدوهشتادوهشتم
ساک مامان رو از دستش گرفتم... نمي داد.
مامان-: سنگينه دختر!
پدر-: من برم ماشينو قفل کنم و بيام.
رفت بيرون و در رو هم بست.
محمد اومد جلو... حالا نوبت ماچ و بوسه هاي اونا شد...
مامان-: قربون گل پسر دومادم برم...
محمد-: خدا نکنه مامان جان.. خيلي خوش اومديد... فکر کرديم فردا ميايد.
تو دلم خدارو هزار مرتبه شکر کردم که امروز کار اتاق ها تموم شده بود...
محمد ساک ها رو برداشت و گذاشت توي اتاق من.
دست مامان رو کشيدم و نشوندمش رو مبل... از شدت ذوق گونه اش رو بوسيدم... محمد اومد بيرون... مامان همون لحظه محکم بغلم کرد.
با لهجه شيرين اصفهاني حرف ميزد...
مامان-: اي قربون تو بشم دختري گلم... الحق والانصاف ماشالله به سليقه محمدم... پير نيميشه با اين گل دختر از بس که با محبتس...
از خودش جدام کرد اما دستاش همچنان بازوهام رو محاصره کرده بودن... با ولع به سر تا پام
خيره شد...
مامان:-: چرا جلو محمد شال سرت کِردي کوچولو؟!
به محمد نگاه کردم با نگراني... برام زبون درازي کرد... مامان هم که تمام مدت داشت نگام
ميکرد. محمد دستشو فرو کرد تو جيباش و دوباره زبونش رو درآورد... دلم ضعف رفت براش... بلند خنديدم. مامان گونه ام رو بوسيد و با شيطنت به محمد نگاه کرد.
مامان-: نکونه اونقدر بي جنبه اِس که نيمي توني موهاتم مقابلش باز کوني؟
سرخ شدم و سرم رو انداختم پايين...
مامان خنديد
مامان-: خب البته حقم دارد بچم...
اينبار محمد بلند خنديد... بيشعور! واقعا داشتم آب مي شدم...
مامان-: اي قربان تو... با حيا... چه سرخ شد گلم...
دست آورد جلو و شالم رو از سرم کشيد... خداروشکر مو هامو شونه کرده بودم.
مامان: نگران نباش... فعلا که ما اينجايم نيمي تونه کاريت داشته باشد...
هم لذت مي بردم هم از خجالت داشتم آب ميشدم... موهاي رو پيشونيم رو زدم کنار... چونهام چسبيده بود به قفسه سينه ام....
محمد-: مامان جان نگو ديگه... کوچولوم آب شد... چيزيش نموند واسه من که...
هيچ وقت تو عمرم انقدر لذت نبرده بودم از لحظه هام ولي حالا...
@mahruyan123456 🍃
╭☆─────────
𖤐⃟💛Be the architect of your own future!
⃟👑معمار آيندهے خودت باش!╯☆─────────
@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدوهشتادونهم
.محمد اومد طرفم و از بازوم گرفت و بلندم کرد...
مامان همين جور داشت مي خنديد و قربون صدقه ام ميرفت... محمدم منو مي کشيد تو اتاق خودش.
مامان-: نبر عروسما... ميخوام يه دل سير نيگاش کنم.
محمد-: الان ميايم مامان جان...
دقيقا مثل همون شب درو بست و منو چسبوند به در... سرش رو آورد پايين...
محمد-: اذيت ميشي از حرفاي مامان؟
سرم رو دوباره انداختم پايين...
خنديد
محمد-: لبو که ميشي خيلي باحال ميشي... منم که عاشق لبو!
کصافط داشت آبم مي کرد... واقعا نمي دونستم چيکار کنم از خجالت... سرم رو بردم جلو و بازوش رو محکم گاز گرفتم...
يه داد الکي کشيد و بعدم دستش رو گرفت رو بازوش
محمد-: به چه جرمي بود؟
-: جزاي محبت هاي الکي بود...
اومد جلوتر.
محمد-: الکي؟
-: اوهوم...
محمد-: من به هيچکس الکي محبت نمي کنم... هيچ وقت!
کلافه بودم.
-: من از محبت هاي برادرانه ام بدم مياد... چون برادري نداشتم که بتونم درکشون کنم.
کاش ميشد بگم تو هيچوقت نميتوني براي من برادر باشي...
چنگ زد لاي موهاش... برگشتم و درو باز کردم که برم بيرون.... محکم منو چرخوند طرف و خودش و قبل از اينکه بتونم آناليز کنم موقعيت رو.... سرم رو چسبوند به سينه اش و روي موهام رو بوسيد.
يا حسين مظلوم... من رو اين خانواده ميکشن آخر... حالا کجا فرار کنم؟!
@mahruyan123456 🍃
‹🌸🏆›
اگر نتوانید مهارت لذت بردن از هر آنچه را که در زندگی دارید، در خودتان ایجاد کنید؛ مطمئن باشید با بیشتر به دست آوردن هر چیز، هرگز خوشحال تر نخواهید شد...✍🏻| #باربارا_دی_آنجلیس @mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدونودم
رفتيم بيرون... بابا هم اومده بود...
محمد گرم احوال پرسي با بابا شد
-: من ميرم چاي دم کنم.
مامان-: نه دخترم خيلي خسته ايم... بمونِد واسه بعد... الان اگه اجازه بديند بريم بخوابيم.
محمد راهنماييشون کرد سمت اتاق و بعد اومد بيرون...
محمد-: برم به مازيار و شايان بزنگم بگم کار تعطيل به مدت يه هفته...
سرمو تکون دادم..محمد رفت تو استديوش...
بيخيال ظرفا شدم... دويدم تو اتاق محمد... سريع بايد يه فکري مي کردم... آهان! يه بالش از رو تخت برداشتم، يه پتو هم از تو کمد... سريع
گذاشتمشون رو زمين و خوابيدم...
روي سرم رو کشيدم...بعد ديدم خيلي مصنوعي ميشه... سرم رو باز کردم... اونقدر حالم بد بود که مطمئن بودم خندم نمي گيره...خودم رو زدم به
خواب...
خداروشکر يه ربعي طول کشيد تا محمد بياد... اينطوري باور مي کرد که خوابم برده.
در اتاق باز شد... چشمام رو بيشتر به هم فشار دادم... فقط صداي قلبم بود. خدا کنه رسوام
نکنه. سکوت طولاني حاکم شد... از صداي خش خش تشخيص دادم که محمد بالاخره راه افتاد.
صدا داشت بهم نزديک ميشد...
دستي روی موهام کشيده شد.
محمد-: يعني تو الان خوابي؟
جوابي ندادم. محال بود باهاش روي يه تخت بخوابم... کار دست خودم مي دادم!
از صداها فهميدم که بلند شد و رفت روي تخت دراز کشيد... اوووووف.... الحمدلله رب العالمين... آخيش...
ديگه خودم رو واسه خواب آماده کردم... تند تند دعا هام رو خوندم... کم کم چشمام داشت گرم ميشد... هنوز بين خواب و بيداري بودم که ديدم رو هوام... يا خدا... محمد بلندم کرده بود...با پتو و بالشم... عحب زوري داره اين بشر!
نبايد لو مي دادم بيدارم... آروم راه افتاد و من رو گذاشت روي تخت... وااااي نه... اي خدا شانسه ما داريم؟.... خب چيه مگه؟ تو که از خداته... الانم که خودت رو زدي به خواب... چه مرگته ديگه؟
حس مي کردم صورتش جلو صورتمه... نفس هاش رو صورتم پخش مي شد... اگه بگم زندگي تازه ميگرفتم دروغ نگفتم... کاش ميشد اين نفس ها رو يه جا نگه دارم واسه روزهايي که قراره تنگي نفس بگيرم.
يه خورده تو همون حالت موند و بعدش اونم دراز کشيد....زير چشمي نگاهش کردم، پشتش رو کرده بود به من... فاصله اش هم ازم زياد بود...
راحت ترين خواب عمرم روکردم...
@mahruyan123456 🍃
.
من معتقدم که:
ناراحت کردن یه آدم مثل پرت کردن یه تیر به آسمونه که نمیدونی کجای زندگیت قراره برگرده پایین و یقه ی خودتو بگیره🦋👒!'
.
@mahruyan123456 🍃
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
من دوست دارم خودت مهریه عقد موقتمون رو معین کنی ..... حالام من منتظرم تا بگی ؟
- اگر بشه قلبی که به امید خدا می تپه و ۱۰ عدد شاخه گل رز قرمز که من عاشقشون هستم .
خنده ای از ته دل کرد :
- خب اگر من قلبم رو در بیارم بدم به شما که دیگه خودم وجود ندارم،نداشتیم دیگه، از این شوخی ها نداشتیم .حالا جدی جدی قلبم رو میخوای ؟
سری تکون دادم :
- اره، ولی نه اینکه درش بیاری،از همون جایی که داره میزنه مال خودم باشه .
دستی به ته ریش مرتبش کشید : چشم، به روی چشمام قلبم هم برای شما....
https://eitaa.com/joinchat/2465464369C78291d6a5c
پسر داستانمون خیلی مهربون و عاشقه😍❤️#رمانعشقدرهمیننزدیکی
#کاملابراساسواقعیت😍
کیانا دختری مقید و مذهبی که تو دانشگاه رتبه ی بالایی داره، استادشون که یکی ازوکلای برتره #عاشق کیانا میشه، ولی بس مغروره اینقدر دست دست میکنه تا برای کیانا خواستگار میاد و.... 😬🤭
بیا ببین چیکار میکنه😅
https://eitaa.com/joinchat/2465464369C78291d6a5c
به زودی قراره هم وی ای پی بشه هم بره برای چاپ😌
از ما گفتن بود بدو جانمونی
#پیشنهادویژهیمدیر
#خودممعضوشمومیخونم😍
˹✨🕌˼
منطقهی محروم یعنی همین چشمان ما که از دیدنِ کربلا محروم است!♥️@mahruyan123456 🍃