eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : حرف هایش با دقت به جان و دل سپردم و سر ذوق آمدم . لبخندی به رویش زده و گفتم : خدا رو شکر که هستی مادر ! من زندگیم رو مدیون تو هستم . متقابلا‌ او هم لبخندی زد و با دلگرمی گفت : خوشی من به خوشی توئه عزیزم . انشاالله که خوشبخت بشی . در همین حین قدم خیر و سهراب از درب حیاط وارد شدند و به ما نزدیک شدند و هر لحظه لبخند قدم خیر و رنگ تر میشد با دیدن ما . و من با دقت سهراب را از نظر گذراندم ، مثل همیشه محجوب و سر به زیر ... به رسم ادب همیشگی اش دست بر روی سینه گذاشت و سلام و احوال پرسی کرد و بعد هم به خانه رفت . اما قدم خیر به جمع دو نفره ی ما اضافه شد و در حالی که نفسی تازه میکرد روبه مادرم گفت : نمی خواین بله رو به این پسر ما بدید ! دلش آب شد دیگه . مادر خنده ای کرد و در حالی که زردآلو بهش تعارف میکرد گفت : انشاالله که خیره . و قدم خیر با حرف مادر متوجه منظورش شد ، ذوق زده شد و نگاه خریدارانه ای به من انداخت و گفت : قربون عروس خوشگلم بشم . انشالله که مبارکه . و من صورتم از شدت شرم داغ شده بود و گویی که در تنور افتاده بودم . قیافه ام آن لحظه دیدنی بود . همان طور که نگاهم میکرد شروع کرد به کل کشیدن و گفت : الهی که مبارکه ای خدا شکرت . سر از پا نمی شناخت و عجله داشت تا زودتر این خبر خوش را به پسر دلداده اش بدهد و خوشحالی اش را با او سهیم شود . از جایش بلند شد و در حالی که به سمت خانه می رفت لحظه ی آخر نگاهی به من انداخت و با اطمینان خاطر گفت : جای تو و پسرت روی تخم چشممون هست نور چشمی ما . مادر در جوابش گفت : لطف داری قدم خیر جان ، شما برای ما ثابت شده ای خدا رو شکر . من خیالم از بابت شماها راحته دلم خوشه که دخترم رو دارم دست کی‌ می سپرم . و اگر سرم رو گذاشتم زمین ، دیگه غصه ی کتایون اذیتم نمیکنه . سهراب جای پسر نداشته منه خدا حفظش کنه . _غلامتون هست ، هر کاری می‌کنه تا کتایون از انتخابش پشیمون نشه. من برم بهش بگم بلکه ام از این سر درگمی نجاتش بدم . او رفت و من با نگاهم بدرقه اش کردم . و حس و حال پسرش الان دیدنی بود . ********************* آنشب قدم خیر موضوع را با شوهرش در میان گذاشت و پدر هم که تا آن لحظه ساکت بود از شنیدن این خبر لب هایش به لبخند کوتاهی وا شد و چیزی نگفت . مش یحیی هم که دست کمی از زنش نداشت از شدت خوشحالی ... و گاهی وقتا با خودم فکر میکردم گویی که فقط سهراب فرزندشان هست آنقدر که برای او ذوق و شوق داشتند . قرار بله برون را پنج شنبه ی هفته آینده گذاشتند و قرار بر این شد که من به همراه مادر و قدم خیر در این هفته به شهر برویم برای خرید چادر و انگشتر ... و من چه با خودم فکر میکردم و چه شده بود . ذره ای به ذهنم خطور نمی‌کرد که تمام آداب و رسوم را به جا بیاورند چون من زنی بیوه ی بچه دار بودم و به نظرم لزومی نداشت . اما غافل از این بودم که آنها درک و شعورشان خیلی بالاتر از این حرف هاست . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : آماده ی رفتن شدیم و قرار بود که سهراب هم همراهی مان کند وبا پیکان برادرش ما را تا شهر ببرد . مادرش جلو نشست و من و مادرو احمد هم در عقب ... تمام مدت حواسم به او بود و زیر نظر داشتمش که ببینم از آیینه مرا می پاید یا نه !؟ با خودم میگفتم شاید حالا که جواب بله را شنیده کمی عوض شده باشد اما اینطور نبود تمام طول راه جاده را نگاه میکرد و هنوز هم همان پسر ماخوذ به حیا و آقا بود . احمد بی تابی میکرد و گرسنه اش بود . و من هم دقیق از آیینه معلوم بودم و دست و پایم بسته بود تا شیرش بدهم . نق نق میکرد و کلافه ام کرده بود. مادر به پهلویم زد و گفت : شیرش بده مادر ، بچه هلاک شد . آهسته با چشم و ابرو به سهراب اشاره کردم و گفتم : نمیشه ! _احمد رو ببر زیر چادر معلوم نمیشه . _نمیتونم ... در همین حین متوجه سنگینی نگاهی شدم و سرم را بالا آوردم و با چشمان زیبایش روبه رو شدم . ماشین را کنار جاده نگه داشت و مادرش پرسید : چی شد سهراب ؟! خراب شد ؟! _نه مادر جان ، یکم داغ کرده برم یه خورده آب بریزم روی موتورش هوا خیلی گرمه . از ماشین پیاده شد و رفت و من هم از فرصت استفاده کردم . کاپوت ماشین را بالا داده بود و اصلا پیدایش نبود و دلم بهم می گفت که اینها بهانه است ... او نگه داشت تا من راحت باشم ... و همین کارها و ادب و متانتش بود که مرا داشت به خودش علاقه مند می کرد . بی مهابا نگاهی به مادر انداختم . لبخند بر لب داشت و حس میکردم او هم به همان چیزی که من فکر میکردم فکر می کند . و این مرد جوان را در دل تحسین میکند و می گوید : شیر مادرت حلال ! احمد را با خیال راحت شیر داده و در آغوشم به خواب رفت . و او هم سوار شد و ادامه ی راه در سکوت ممتدی گذشت . و به شهر رسیدیم خیابان ها را یکی پس از دیگری در کنار عابران طی کردیم . و نگاهم به و درشکه ای افتاد که زن و مرد جوانی فارغ از هر غم و غصه ای سوارش بودند. و از ته دل می خندیدند ... و آن لحظه دوست داشتم من هم جای آنها باشم ... به خودم میگفتم هیچ چیز این دنیا ماندگار نیست . نه غمش ! و نه خوشی اش ! پس چه بهتر که این روزها با لبخند بگذرد . و با خودم می گفتم سختی هایم تمام شد و هیچ فکرش را نمی‌کردم که دوباره بعد از کمال زندگی روی خوش نشانم دهد و دوباره و اینبار بهتر از قبل رونق بگیرم . ماشین کنار بازار نگه داشت و من در حالی که با چشم همان درشکه را که حالا خیلی دور شده بود و چیزی به محو شدنش نمانده بود، دنبال می کردم ، درب ماشین باز شد . چشمم افتاد به سهراب که سر به زیر منتظر من بود تا پیاده شوم . روبه من دست هایش را دراز کرد و گفت : احمد را بده به من ! _نه ممنون ، خوابه میترسم بیدار شه . لب هایش به خنده وا شد و گفت : دیگه باید عادت کنم . بهتره هر چه زودتر این گل پسر با من عیاق بشه و اخت‌ بگیره . حق با او بود . سری به تایید حرف هایش تکان داده و چادرم را با یک دست جلو آورده و با احتیاط که دستم به دستش برخورد نکند احمد را به آغوشش سپردم . و من که تا آن لحظه حواسم به مادر نبود از ماشین پیاده شدم و با چشم دنبالش گشتم و گفتم : پس مادرم کجاست ! کی رفت ؟! اون اینجا رو بلد نیست گم میشه . ادامه دارد ... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
تنها كسی كه باید دگرگون شود، خودتان هستید؛ خودتان كه دگرگون شوید، همه ی اوضاع و شرایط پیرامون تان نیز دگرگون می‌شود🎭 👤• فلورانس اسكاول شين @mahruyan123456 🍃
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
«حُسین علیه‌السلام»🏴 بیشتر از آب تشنه‌ی لبیڪ بود، افسوس بھ جاے افڪارش زخم هاے تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بۍآبی نامیدند..! 🖤 @mahruyan123456🍃 ‌
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
‌راستش را بخواهی!
دوست دارم به نگاهی...
مرا هم بخری؛
مثل حُـر!
دلم...
عاقبت به خیری می‌خواهد؛
زیر سایه‌ی پَرچم!
میان روضه...
با ذکر نامت؛
حُـسین‌جان♥️@mahruyan123456 🍃
۱۳ مرداد ۱۴۰۱