ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_دوم مادرم معلم ریاضی بود و پدرم تاجر فرش دستبافت. در بالاشهر تهران خانه ب
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_سوم
من و خواهرم اصلا در بحثهای پدر و مادر و برادرم اظهار نظر نمی کردیم و همیشه شنوده بودیم ، اما با هر کدام از استدلالهای برادرم انگار بخشی از روح ما با او همراه میشد .
بخشی که هرگز پیش پدر و مادر اجازه شکوفا شدن نداشت.
ما نه جسارت برادرانمان را برای ابراز عقاید و علایق داشتیم و نه آنقدر پشتوانه فکری و مطالعاتیمان قوی بود ، که اشتباه بودن رویه زندگی پدر و مادرمان را با دلیل و مدرک برایشان ثابت کنیم.
خلاصه بعد کش و قوسهای فراوان بهروز که موفق نشد ، مجوز رفتن به نجف رو از بابا بگیره ، پیشنهاد حوزه علمیه قم رو داد ، که اون هم موافقت نشد ، بابا معتقد بود ، قم حتی از نجف هم برای آبروی خانواده خطرناکتره ، چون ممکن بود اقوام دور و نزدیک یا در و همسایه برادرم رو در قم ببینند و بعد ما باید چطوری حضور مکرر اون توی قم رو توجیه می کردیم ؟
بهروز خستگی ناپذیر بود ، در دفعات متعدد با احترام و حوصله فراوان با بابا و مامان حرف می زد و هر چی بابا از کوره در می رفت ، اما بهروز صبوری می کرد، ولی کوتاه نمی یومد .
القصه برادرم با زیرکی تمام مجوز دبیری دینی و عربی رو از پدرم گرفت ، در کنکور دانشگاه شرکت کرد و همین رشته رو زد و قبول شد .
پدرم که اصلا تحمل رفتارهای مذهبی برادرم رو نداشت و از طرفی می ترسید ، وجود بهروز در خونه من و پریوش خواهرم رو به سمت عقاید مذهبی سوق بده ، بهش گفت دانشگاه شهر دیگه ای رو بزنه و برادرم هم از خدا خواسته قبول کرد .
برادرم برای ادامه تحصیل به شیراز رفت و من و خواهرم شدیم تنها امید پدر و مادرمان و چشم و چراغ خونه.
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_سوم من و خواهرم اصلا در بحثهای پدر و مادر و برادرم اظهار نظر نمی کردیم و
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_چهارم
اون موقع ما می رفتیم سال اول دبیرستان .
پدرم از ما خواهش کرد، دبیرستان رشته ریاضی فیزیک بریم، در واقع می خواست شانس کمتری برای ورود به رشته های علوم انسانی یا دینی و مذهبی داشته باشیم .
رفتن برادرم برای ما سخت بود ، چون گاهی ازش سوالات و شبههای دینی رو دور از چشم پدر و مادر می پرسیدیم و اون جوابها رو از دوستان مسجدی خودش برامون پیدا می کرد .
ما اگر چه به لحاظ شرایط جامعه ، بیرون از خونه با حجاب مانتو و روسری ظاهر می شدیم ولی هنوز در میهمانیهای خودمون هیچ حجابی نداشتیم ،چون حجابی توسط خانمهای فامیل رعایت نمی شد .
پدرم ما رو کلاسهای زبان و موسیقی و ورزشی ثبت نام می کرد ، تا فکر رفتن به کلاسها یا مجالس مذهبی به سرمون نیفته ،خب البته در تمام کلاسهای بالا همه قشری پیدا می شد ، از قضا ما جذب اونایی می شدیم که ظاهر و رفتارهای مذهبی تری داشتند ، من به شخصه در رفتار برخی از آنها فروتنی ، تواضع ، مهربانی و عزت نفس و ایمان توأم با آرامشی می دیدم که خودم رو نیازمند به داشتن این ویژگیها حس می کردم.
روزها سپری می شدند و من و خواهرم تحلیلهای زیادی در مورد تصمیمات و کارهای دو برادرمون در اتاقمون با هم داشتیم و کارهای اونا رو حلاجی و ریشه یابی می کردیم .
یه روز مدرسه بودیم، بارون بسیار شدیدی باریده بود ،دبیر ریاضی با تاخیر زیاد وارد کلاس شد ،چتر همراهش نبود و حسابی خیس آب شده بود و هنوز از چادر و مقنعه اش آب چک چک می کرد.
چادرش رو درآورد و به چوب لباسی دیواری انتهای کلاس زد .کلاس ما طبقه دوم بود و پنجره های کلاس روبروی دیوار مقابل بود و به جایی دید نداشت. خانم ظاهری معلممون چند لحظه در کلاس رو بست ، که کسی وارد نشه ،بعد مقنعه اش رو درآورد چند بار محکم تو هوا تکون داد ، تا آبش کمی جدا بشه و دوباره پوشید .
اون چند لحظهای که مقنعه رو درآورد من دیدم ، چقدر زیبا بود ، چطور حاضر بود ،اینهمه زیبایی رو پشت حجاب چادر و مقنعه پنهان کنه ؟
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_چهارم اون موقع ما می رفتیم سال اول دبیرستان . پدرم از ما خواهش کرد، دبیرس
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_پنجم
خانم ظاهری همرشته مادرم بود ، درست مثل مادرم معلم ریاضی ، ولی در نگرش به جهان هستی و زندگی خیلی با مادرم فرق داشت .
در کار تدریس ریاضیات استاد تمام بود ، در کار خودش خیلی وارد بود و مدارس زیادی خواهان او بودند.
از طرفی در کارهای غیر درسی هم کوشا و فعال بود .
از آن روز بارانی در دلم جا باز کرد.
یکروز جزوه ای برایمان آورد و گفت ، که احادیث زیبایی که تا کنون در جاهای مختلف دیده در آن جمع آوری کرده ، گفت : هر کس مایل هست ، جزوه رو ببره خونه ، بخونه و زیباترین احادیث رو به تعداد ۵ عدد از آن جدا کرده ،و همراه با دلیل انتخاب این احادیث، با خط خودش بنویسه و تحویل بده ، این پیشنهاد اختیاری بود .افرادی که اجازه می دادند، احادیث انتخابی اونا می تونست به رؤیت دوستان دیگرشون برسه.
من داوطلب شدم ، احادیث زیبایی بود و من چندین روز بارها و بارها اونها روخوندم .
از جمله کارهای دیگر ایشون امانت دادن کتاب به دانش آموزان بود ، من یکبار کتاب قرآن صاعد و یک بار منتهی الآمال رو از ایشون امانت گرفتم ، البته همه کتابها رو نخوندم چون قطور بودن ولی بخشهایی که خوندم روی من اثر زیادی گذاشت.
چند جلدی هم از کتب شهید دستغیب خوندم ، تا اینکه یکروز کتابی به نام #مسأله_حجاب از #شهید_مطهری رو معرفی کردند ، من این کتاب رو بردم خونه، چندین بار خوندم و اون رو برای خودم خلاصه نویسی کردم .
کتاب و خلاصه هام رو به خواهرم دادم و اون هم خوند . خواهرم هم قسمتهایی از کتاب روکه به نظرش مهم بود ،علامت می زد و به من نشون می داد. خلاصه هامون رو بردیم و نشون خانم ظاهری دادیم و اون خیلی خوشش اومد و تشویقمون کرد.
دیگه با مطالعه این کتاب ، من و خواهرم برای بزرگترین رویداد زندگیمون مصمم شدیم و اون
#تصمیم_بزرگ روگرفتیم ....
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_پنجم خانم ظاهری همرشته مادرم بود ، درست مثل مادرم معلم ریاضی ، ولی در نگ
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_ششم
مامان هر سال به بهانه تولد دوقلوهاش یه جشن می گرفت و فامیل رو دور هم جمع می کرد.
تولدمون نزدیک بود ، معمولا نوع پوشش خانوما تو مهمونی کت و دامن بود،که پوشیده نبود .از حجاب هم که خبری نبود .
مامان مثل هر سال برای هر کدوم ما یه دست لباس جدید خرید ، هر دو خواهر رنگ هم ، هم آستینهاشون کوتاه بود ، هم دامنش ، دیگه این لباس برای کسی که کتاب #مسأله_حجاب رو از عمق جان خونده و درک کرده بود ، قابل پوشیدن نبود .
من و پریوش دور از چشم مامان رفتیم و یه دست لباس خیلی شیک سفارش دادیم خیاط آشنایی که داشتیم بدوزه .ماکسی های بلند و پوشیده ، با دامن پرچین ، قرار شد روی لباس مروارید و گلهای گیپور هم کار کنه ، کلی هم گشتیم و روسری های خوشرنگی هم به رنگ لباسامون پیدا کردیم .
چند مدل روسری بستن شیک رو هم تمرین کردیم ، چه روزایی بود واقعا ، چقدر جلوی آینه قدی تو اتاقمون لباسامون رومی پوشیدیم و روسری رومدلهای مختلف می بستیم ببینیم ، کدوم بیشتر به لباسامون و چهرمون می یاد ، موقع تمرین خیلی هم می خندیدیم ، ولی خب یه اضطراب پنهان ته دلمون بود ،دلمون شور می زد .
آیا موفق می شدیم ؟
مثل شبهای عملیات رزمندگان ، یکی دو شب تا صبح دعا می خوندیم و از خدا درخواست کمک می کردیم .
من به شخصه به حضرت مهدی(عج) متوسل شدم.به ایشون می گفتم ،من می خوام بزرگترین قدمی رو که کمکم می کنه از این به بعد مطابق تعالیم اسلام زندگی کنم ، بردارم ، کمکم کنید .
بالاخره روز مهمونی رسید ، دم دمای عصر بود ، که اولین مهمون رسید ،مامان ما رو صدا زد :
دخترا ... پریسا....پریوش ....بیایید دیگه .
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_ششم مامان هر سال به بهانه تولد دوقلوهاش یه جشن می گرفت و فامیل رو دور هم
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_هفتم
مامان وبابا جلوی در ایستاده بودند تا مهمانها بیایند،بالا. عمّه شهلا و خانواده اش اوّلین سری مهمانها بودند.اول از همه عمّه وارد سالن شد با مامان و بابا دست داد و به من رسید و من رو بوسید ، بعدش هم پریوش رو بوسید ، با هم احوالپرسی کردیم و عمه از ما رد شد و وارد سالن شد .پشت سر عمّه ،شوهرش آقا نصرت و بچّه هاشون ساسان و ساناز وارد شدند. بعد از احوالپرسی با مامان و بابا به من رسیدند. آقا نصرت برای دست دادن با من دستش رو دراز کرد. امّا من برخلاف همیشه دستم را روی سینه ام گذاشتم وکمی خم شدم وگفت :"خوش آمدید.". آقا نصرت اوقاتش تلخ شد و حرفی نزد و دیگه برای دست دادن به پریوش اقدامی نکرد .
مامان از ما جلوتر ایستاده بود، یه لحظه برگشت عقب و ما رو دید ، از تعجب لباسهایی که پوشیده بودیم چشماش گرد شد ، چشم غرّه ای به من رفت ، امّا فایده ای نداشت و من رفتارم را در مقابل ساسان هم تکرار کردم. مامان و بابا خیلی ناراحت شدند. امّا جلوی مهمانها به روی خودشون نیاوردند.
مامان به بهانه ای من را توی آشپزخانه کشوند و سیلی محکمی به صورتم نواخت و گفت:" دختره ی پررو ، این چه کاری بود؟ ما همیشه با مهمونامون دست می دیم . این هم ادای تازته. چرا به آقا نصرت و ساسان دست ندادی؟ ، اون چیه که بستی به سرت ، چرا لباسی که خودم خریدم نپوشیدید، این لباسای آشغال رو از کجا آوردین؟همه این آتیشا از گور تو بلند می شه ،پریوش هم تو هوایی می کنی .
بغض سنگینی گلوم رو گرفت ، سعی می کردم خودم رو نگه دارم.پریوش از یه گوشه مضطرب و هراسان دزدانه من رو نگاه می کرد.
قطره ی اشک جمع شده از گوشه چشمم را پاک کردم و خیلی آرام و متین گفتم:"چون آقا نصرت نامحرمه ، ساسان نامحرمه. تا حالا هم من در مهمونیای قبلی رعایت شما رو می کردم و با آقایون دست می دادم یا حجاب نداشتم ، امّا دیگه می خوام رعایت خدا رو بکنم. مامان جون."
مامان با عصبانیت گفت:"حالا نشونت می دم، صبر کن و تماشا کن."
وبه سرعت از آشپزخانه خارج شد.
تا مامان رفت پریوش دوید و اومد من رو بغل کرد و بوسید ، گفت غصه نخور خواهر جون خدا بزرگه ، کمکمون می کنه .
من هم اون رو بوسیدم و دست نوازشی به سرش کشیدم و گفتم :" راضیم به رضای خدا.
انشالله کمکمون می کنه."
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
25.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 🔴 🎼 🎞 نماهنگ #یکصدا_ایران 🇮🇷🇮🇷
🟢به مناسبت آغاز امامت حضرت ولی عصر(عج) و بازگشایی مدارس
#امام_زمان
#ماه_مهر
#ایران
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_هفتم مامان وبابا جلوی در ایستاده بودند تا مهمانها بیایند،بالا. عمّه شهلا
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_هشتم
مهمانها یکی یکی آمدند.
بعدازصرف شام همه دور تادور سالن پذیرایی روی صندلی ها و کاناپه ها نشسته بودند. مجلس حسابی گرم شده بود و مهمانها گروه گروه گرم صحبت بودند.من و پریوش هم پیش ساناز و بهاره دختر، خاله فرشته نشسته بودیم و با هم درمورد کنکور دانشگاه و درس حرف می زدیم. مامان یک موسیقی تند هم گذاشته بود که پخش می شد و زمینه ی صدای مجلس بود. یه لحظه احساس کردم از پشت مبل روسریم کشیده می شه ، سرم رو وحشتزده به عقب برگردوندم ، مادرم رو دیدم، ولی قبل از اینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم، مادرم در یک لحظه روسریم رو با خشونت تمام از سرم کشید و کاملا برش داشت.
همان لحظه که داشتم بی اختیار دو دستم رو به سمت سرم می بردم ، مظلومانه نگاش کردم.
چشمه جوشان اشک از چشمانم فوران کرد ، عقده تمام سالهایی که دلم حجاب می خواست و پدر و مادرم نمی ذاشتند ، بغض سنگینی در گلوم شد ، در حال گریه به سختی و بریده بریده گفتم:"آخه چرا؟"
یاد امام زمان(عج) به قلب شکسته ام خطور کرد ، تو دلم گفتم ،دیدین آقاجون تموم تلاشم برای ساختن یه زندگی مورد پسند شما برباد رفت؟
من دیگه چطور می تونم در مسیر شما باشم ، وقتی اجازه پوشیدن حتی یک روسری رو ندارم ؟
این حس نا امیدی مطلق تا عمق جانم رو سوزوند.
همانطور که شدیداً گریه می کردم، دیدم یه چیزی مثل جون از دستهام خارج شد، بعد جون از پاهام رفت ، سرم بی حس شد و روی شونه ام افتاد ، خودم هم ترسیدم ، یعنی داشتم می مردم ؟
جون از لبها و چشمهام هم رفت ،چشمام خودبخود بسته می شد ،مثل کسی که شدیدا خوابش گرفته ، سعی کردم در برابر خوابیدن مقاومت کنم ، اما توان باز کردن چشمام رو نداشتم. حالا فقط از چشمان بسته ام اشک می ریخت، بدون ، هیچ صدایی، احساس سبکی می کردم ، مثل یه پر در هوا ، تنها نقطه اتصالم به زمین ، طپش ضعیفی در قلبم بود ، که یه لحظه دیگه قلبم رو هم حس نکردم و کاملا از هوش رفتم .
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ✔️ زاویه دید
#زندگی به من آموخت،
که همیشه منتظر
حمله احتمالی کسی باشم
که به او #خوبی فراوان کردم!
👤 ویلیام فاکنر
#زاویه_دید
░⃟⃟🦋 @zaviyedid
Eitaa.com/zaviyedid
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دکتر_علی_تقوی
✴️ به توچه که به من چه⁉️😄😉
#امر_به_معروف
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#دکتر_علی_تقوی ✴️ به توچه که به من چه⁉️😄😉 #امر_به_معروف #ملکه_باش عضو شوید.👇 https://eitaa.com/
#داستانک_حجاب
#حرفهای_نگفته
🌺 داشتم از مدرسه بر می گشتم سر خیابون حصار یه خانم بی حجاب دیدم که ، موهاش رو افشون کرده بود ، سرم رو بردم نزدیکش و خیلی آروم گفتم خانوم موهاتو بپوشون ،
داد زد به تو هیچ ربطی نداره ،آشغال
توی کلاس #امر_به_معروفِ استاد فرخی ما یادگرفته بودیم که در مقابل فحاشی ها سکوت کنیم ، من هم جواب ندادم و به راهم ادامه دادم ، یه ۲۰ متری که اومدم یه خانوم بد حجاب که موهاش از دور شالش زده بود بیرون با لبخند به من نگاه کرد و گفت خانوم با این آدما دهن به دهن نشو ،بعضی از این بی حجاب ها به راحتی به همه توهین می کنند، تذکر نمی دادی ، فحش هم نمی خوردی .
گفتم: ببین عزیزم ، درسته فحش داد ولی اگر هر روز که بی حجاب بیرون می یاد ، چهار نفر مثل من و شما بهش تذکر بدن ، دیگه احتیاط می کنه و کم کم حجابش درست می شه، درسته فحش می ده و می ره ولی اعصاب خودش بیشتر به هم می ریزه از این فحش دادن ها .
بعد اگه تذکر ندیم مدلهای بی حجابیشون مرتبا بدتر می شه ، دو روز دیگه پسرای جوونمون دیگه تو خیابون نمی توانند سر بلند کنند و راه برند ، از بی حجابی های انبوه و بی حد و مرز،
گفت بله حرفهاتون درسته ، و از هم خداحافظی کردیم و رفت .
لحظه ای با خودم فکر کردم ، که این خانم با وجود کم حجاب بودنش بین خودش و اون خانم بی حجاب یک مرزبندی ایجاد کرده بود و اون سبک بیرون اومدن رو قبول نداشت ، مطمئنم افرادی مثل این خانم با دیدهای باز و قلبهای خدا دوستشان اگر مزایای حجاب را می دانستند ، لحظه ای در کاملتر کردن حجاب خود درنگ نمی کردند.
🍃🌺 ✾ چقدر کار نکرده داریم،
حرفهای نگفته،
تبیینهای انجام نشده،
روشنگری های بر زمین مانده....
🍃🌺 ✾
#مارال_پورمتین
#داستانک
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_هشتم مهمانها یکی یکی آمدند. بعدازصرف شام همه دور تادور سالن پذیرایی رو
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_نهم
در قسمت قبل دیدید ،که پریسا از هوش رفت ،
از اینجا ادامه داستان رو از زبان پریوش بشنوید :👇
مامان جیغی کشید، شونه های پریسا را گرفت و تکون داد و اون رو با اضطراب صدا زد. امّا پریسا هیچ حرکتی نکرد. مثل اینکه سالهاست مرده. ردّ قطرات اشک روی گونه های پریسا جگر همه رو آتش می زد. مجلس به هم ریخت. اورژانس که آمد، پریسا را به بیمارستان رسوندند. پس از معاینات اوّلیه دکتر اعلام کرد، در اثر شوک شدید عصبی که به پریسا وارد شده، او به حالت کما فرو رفته و به جز خداوند هیچ کس دیگر قادر به نجات او نخواهد بود.
بابا، با عجله و تندتند دست روی دست می زد و تمام طول راهرو را می رفت و برمی گشت. مامان پشت در بخش ICU نشسته بود و فقط اشک می ریخت.
مامان با صدایی غمگین و گریه آلود بابا را صدا کرد. بابا به سمت مامان رفت وکنار اون روی صندلی نشست.
مامان گفت:"جهانگیر اگه نذری برای بهبود حال پریسا بکنم، انجام میدی."
بابا جواب داد:"چرا که نه. من هر چی تو بگی انجام می دم فقط دخترم برگرده ، حالا چه نذری منظورته؟"
مامان گفت:" اگه پریسا خوب بشه، چند تا گوسفند قربونی کنیم، پائین شهر بین خانواده های بی بضاعت تقسیم کنیم."
بابا گفت: من حرفی ندارم.اصلا چرا بمونیم ،تا خوب بشه ؟
من همین فردا می رم اینکار رو انجام می دم ،انشالله خدا ناامیدمون نمی کنه .
مامان گفت : یه چیز دیگه هم می خوام بگم ، روم نمی شه.
بابا گفت : چرا روت نمی شه ، موضوع چیه؟
مامان گفت الان که دنبال آمبولانس می یومدیم، می دیدم که همه کوچه و خیابونا سیاهپوش شده ،انگار امشب ، شب اول محرمه ، من رو ببر مجلس عزای امام حسین .
بابا گفت : من حرفی ندارم ، ولی مگه تو به این چیزا اعتقاد داری ؟
مامان گفت : اعتقاد که نداشتم تا الان ، ولی دیگه برای خوب شدن بچّم هر کاری حاضرم بکنم .
بابا گفت : باشه .
و دیگه از اون شب روال زندگی جدید ما شروع شد ، ما مرتب روزا تو بیمارستان بودیم و شبها توی مسجد و در مجلس عزای امام حسین (ع)
اگر چه همیشه حسرت داشتم به مجلس عزای امام حسین برم و الان برام میسر شده بود ، ولی حیف و صد حیف که پریسا باهامون نبود .😔
#شب نهم محرم بود ،رفته بودیم مسجد ،مامان اونقدر گریه کرد ، که حالش بد شد ، البته گریه های شدید که کار هر شبش بود ، ولی امشب خیلی دلش شکسته بود ، انگار برای سلامتی پریسا به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شده بود ، مامان رو از مجلس آوردم بیرون یه هوایی بخوره ، رفتم قسمت مردونه دنبال بابا.
با کمک هم مامانم رو بردیم خونه ، دیگه اون شب نرفتیم بیمارستان ،
گفتیم مامان یه کم استراحت کنه حالش بهتر بشه .
فردا صبحش بعد از صبحانه ، داشتیم آماده می شدیم ، بریم بیمارستان ، تلفن زنگ زد ، یه خانمی پشت خط بود ، گفت : منزل خانم پریسا آرین ؟
گفتم : بله بفرمائید .
گفت : من از بیمارستان زنگ می زنم .
اینو که گفت ، من دیگه دستام لرزید و زانوهام شل شد و افتادم زمین ،آیا خواهرم رفته بود؟
طاقت شنیدن این خبر رو نداشتم .
بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت :
کی پشت خطه ؟ چی شده؟
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••