eitaa logo
ملکه باش✨
662 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنرزندگی #هنرزن‌بودن ✾ کپی‌‌ مطالب‌‌ آزاد ✾نام نویسنده(#مارال_پورمتین)درپای مطالب امضادارحفظ شود ✓ مفیدبرای معلمان ✓ تربیت فرزندان ✓ خودسازی ✓جوانان ارتباط: https://eitaayar.ir/anonymous/QZ8l.W67wM
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۴ ...مسعود راست می گفت ، این معامله ی پرسود ح
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲۵ در یکی از همین مکالمات بود که آنچه که نباید را شنیدم ... چند روزی بود که حال جسمی خوبی نداشتم ... عاطفه دنبالم آمده بود تا با هم به شرکت برویم . رفتم اتاق تا سریع دوشی بگیرم و آماده شوم . عجله داشتیم ... از حمام در آمدم و لباس پوشیدم ... جلوی میز توالت ایستادم و مشغول آرایش بودم که شنیدم ... صدای عاطفه را شنیدم ... که ... خیلی آرام به مسعود من می گفت : + "مسعود جان" من کی روی حرف تو حرف زدم که این بار دومم باشه ... چشم ... هرچی تو بگی ... کلمه " مسعود جان " مثل پتک توی سرم کوبیده می شد . با خودم گفتم رابطه ی اینها بیشتر از چیزی است که من می دانم . دنیا دور سرم می چرخید ... یاد حرفهای دیشبم افتادم که به مسعود می گفتم : _من اولین مامانی هستم که دلم برای شوهرم بیشتر از بچم تنگ میشه ... و مسعود گفته بود : + آخه تو شیرین خودمی ... برای همین اخلاقاته که عاشقتم ... واااای مسعود ... چطور می توانست ... اینهمه دورویی .... باورم نمیشد ... حالا با حرفی که از عاطفه شنیده بودم هر آنچه که این سالها داشتم به یکباره تبدیل به شد . به آینه ی رو به رو خیره بودم ... داشتم می افتادم ... دستم را روی میز گذاشتم و دیگر چیزی نفهمیدم ... وقتی به هوش آمدم عاطفه نگران بالای سرم حرکت می کرد . مرا سوار آمبولانس کردند. اشکهای داغم سرازیر می شد و صدای ناله ام بلند بود ... احساس می کردم در آن کشور غریب فقط "مرگ " می توانست درد قلب شکسته ام را درمان کند . تا شب در بیمارستان بودم ، چند آزمایش گرفتند. نمی دانم اثر داروها بود یا توان بیداری نداشتم ، گذشت زمان را حس نمی کردم . هوا تاریک شده بود که چشمهایم را باز کردم ... عاطفه خوشحال و خندان بالای سرم بود ... ازش متنفر بودم و باااید این را بهش می گفتم ... + مبارکه شیرین خانوم ... از حرفش سر در نیاوردم + مبارک باشه عزیزم ... تو هستی ... ...ازحرف عاطفه شوکه شده بودم بارداری دوم در شرایط روحی من اتفاق افتاده بود. آن شب عاطفه پیش من ماند و مراقبم بود... وای بر حال کسی که مراقبش باشد. بعد از ترخیص از بیمارستان هنوز حال ضعف داشتم. چند ساعتی روی تختم خوابیدم ، هروقت که چشم هایم را باز می کردم به بدبختی خودم اشک می ریختم. در ذهن من مسعود با همه ی جذابیت و کششی که در من ایجاد کرده بود مانند مجسمه ی زیبایی به یکباره فرو ریخت. حتی فکرش را هم نمی کردم که چطور این همه سال گول رفتار موجه مسعود و عاطفه را خوردم. باید از ازدواج نکردن عاطفه می فهمیدم که رابطه ای این وسط وجود دارد ،اما افسوس که اینهمه سال مسعود نشستم ... به همه ی کارهایی که برای حفظ زندگیم کرده بودم فکر می کردم و افسوس می خوردم... دلم به حال خودم و تمام زنان مثل خودم می سوخت که چطور به دست یک مرد، جوانی و زندگی شان را از دست داده بودند. نزدیک ظهر تلفن همراهم را روشن کردم،۲۵تماس ناموفق داشتم،مسعود ۱۹مرتبه زنگ زده بود هنوز در حال چک کردم گوشی بودم که دوباره زنگ خورد. مسعود بود... نمی توانستم جوابش را بدهم عصبانی تر از آنی ‌بودم که توان‌ حفظ خونسردی خودم را داشته باشم گوشیم چند باری پشت سر هم زنگ خورد ، بعد وقفه افتاد... عاطفه در زد و وارد اتاقم شد. +شیرین خانوم مسعود نگرانتونه ، اگر بیدارید جوابش رو بدید لطفا. حالم از حرف زدنش ‌بهم می خورد فقط گفتم : _برو بیرون عاطفه دیگه هم اینجا پیدات نشه. گوشیم باز زنگ خورد... عصبانی بودم اما ضعف بدنی شدیدی داشتم ، صدایم از ته چاه در می آمد... _بله مسعود بود . +وای سلام شیرین کشتی منو تو ... چرا جواب نمی دی‌ ... خوبی؟ سرد گفتم : بهترم... بله کارم داری؟ مسعود از شدت خوشحالی هیجان زده و بلند حرف می زد : +شیرین عاطفه چی‌میگه؟! راسته؟ تو بارداری؟؟؟ با تمام ‌قدرت فقط فریاد کشیدم ، طوری که عاطفه هم بشنود : +عاطفه غلط کرده با تو ، به عاطفه چه ربطی داره که خبر بارداری منو به شوهرم بگه؟ مسعود نه تو رو می خوام نه این بچه رو مطمئن باش همین جا سقطش می کنم و برمی گردم ، شنیدی؟ +شیرین... شیرین... چی میگی؟... قطع کردم. یک بار برای همیشه باید این قضیه تمام می شد صدای در ورودی سوئیت را شنیدم ، عاطفه بی صدا رفته بود. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
هدایت شده از  زاویه دید 🪐
. آنقدر گله نکن ، همه کارهای خدا از روی حکمته؛ فقط مرتب بهش بگو: ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده..! ‌‌‌‌‌░⃟⃟🦋 @zaviyedid
. ویل دورانت مورخ آمریکایی در کتاب مشهور تاریخ تمدن نقل می کند که : *در باستان بی حجابی و برهنگی علامت کنیزان و بردگان جامعه بوده است و نماد اشراف و ایرانیان اصیل بوده ...* .🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
. 🔖پیامبر مهربانی صلی الله علیه و آله : هر که دوست دارد، عمرش طولانی و روزی‌اش زیاد شود، به خود محبت کند . 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۵ در یکی از همین مکالمات بود که آنچه که نباید
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲۶ نمی توانستم افکارم را جمع کنم ، آینده برایم مبهم بود. فکر ریحانه و زندگیم را می کردم. در خیالاتم طلاقم را هم گرفتم و دنبال خانه ای برای زندگی می گشتم... خدا بر سر هیچ انسانی نیاورد... گیجی و سردرگمی و ندانستن راه حل بدترین حال یک انسان خصوصا یک زن آن هم در دیار غربت است. تنها چیزی که خیلی به آن اطمینان داشتم سقط بچه ام بود. فقط نمی دانستم این کار را اینجا انجام بدهم یا در ایران. اینجا کسی را نداشتم،می ترسیدم. اگر هم به ایران برمی گشتم حتما پدر و مادرم و مسعود مانع می شدند. اما واقعا دلم نمی خواست از مسعود دیگری داشته باشم. با حال بدم رفتم سراغ اینترنت و راه های سقط جنین را سرچ کردم اما چیز زیادی دستگیرم نشد. همیشه در مورد مسائل‌مربوط به کم اطلاعات بودم ، از دست خودم حرصم در آمده بود. چهار روز از خانه خارج نشده بودم و چهار روز به همین ترتیب گذشت. گوشیم خاموش بود فقط گاهی روشن می کردم و به مادرم خبر سلامتیم را می دادم و احوال ریحانه را می پرسیدم. از‌حرف های مادرم معلوم بود مسعود به آن ها نگفته است. خانه ام بهم ریخته و نامرتب شده‌ بود ، خودم رنگ پریده بودم و در این چهار روز غذای درست و حسابی نخورده بودم ، و ضعف‌ و بی حالیم مضاعف ‌شده بود. صدای چرخاندن کلید درب خانه را شنیدم.فقط عاطفه کلید اضافه داشت. اصلا تحمل دیدنش را نداشتم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 از اتاقم داد زدم: _مگه نگفتم برو و دیگه اینجا پیدات نشه چرا نمی فهمی؟ از در نیمه باز اتاقم داخل شد. چشم هایم می دید‌ش اما مغزم درک نمی کرد. مسعود بود ... در چهارچوب در‌ ایستاده‌ و نگاهم می کرد. با دیدنش‌تمام وجودم نفرت شد.. آن شب در ویلای شمال... خاطرات شرکت... کلمه ی "مسعود جان"... خنده های عاطفه... همه و همه به مغزم هجوم آورد. +سلام... چه بلایی سرت اومده؟ چت شده تو؟... جوابش را ندادم ، به سختی از جایم بلند شدم ، از عصبانیت می لرزیدم ، مسعود به طرفم آمد ، آرام بازوهایم را تکان می داد. +شیرین چی شده؟ اون حرف ها چی بود زدی؟ زودتر از این نمی تونستم بیام... مردم که،حرف بزن. با تمام تنفرم نگاهش کردم ... این بار نگذاشتم احساساتم بر من غلبه کند ، باید بعد از ده سال حرف دلم را می زدم . _ازت متنفرم مسعود... از تو و اون متاسفم که ده سال زنت بودم و تو با عاطفه خوش بودی آره درست شنیدی... نه تو رو میخوام... نه بچتو.. فریاد می زدم ، طوری که گلویم درد گرفته بود : _دیگه نمی خوام ببینمت... مسعود تو... اولش نفهمیدم چی شد!!!!! فقط صورتم به شدت می سوخت. محکمی خورده بودم. +خفه شو... به چه حقی این حرف ها رو می زنی؟ دیگه صدای مسعود رو نشنیدم ، به سمتش حمله کردم و با تمام قدرت می زدمش ، هرچند ضربه های بی جان من بدن قوی او را تکان هم نمی داد. مسعود مچ دستانم را گرفت ، دردم گرفته بود... +شیرین بد حرفی زدی... بد ‌تهمتی ‌زدی بهم... با همه ی ادا اصولات کنار اومدم ، الانم نگران سلامتیت بودم که اومدم... وگرنه خیلی وقته فقط دارم تحملت می کنم . مچ دستم درد می کرد و مسعود به حرفش ادامه داد: +حق نداری به بچم آسیب‌برسونی وگرنه بد میبینی !!! حالیت شد؟ _دستم رو شکوندی لعنتی ... ولم کن +حالیت شد؟ چاره ای نداشتم : _آره ولم کن... دستمو رها کرد... هر دو نفرمون نفس نفس می زدیم ، این اولین دعوای محکم بین ما بود. هر دو حرف هایی که سال ها در‌دلمون بود به زبان آورده بودیم ، حرف گفته شده را نمی شود پس گرفت . مسعود کیفش را برداشت و با سرعت به سمت در‌ رفت. ایستاد و با صدای بلند گفت: +یه تار‌مو از سر بچه کم بشه پدرتو در میارم اینو تو اون مغز فرو کن جُل و پلاستم جمع کن برگرد ایران،بهم گفتن که برای این هلندی ها چه هایی اومدی ... حرفی برای گفتن نداشتم... فقط رفتنش را نگاه کردم ... او رفت و صدای ضجه های من در خانه پیچید ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
کی غذا بخوریم بهتره ؟ 🔹 : ۷ الی ۸ 🔹 : ۱۲ الی ۱۳ 🔹 : ۳ساعت قبل از خواب 🔸 صبحانه هر چه زودتر خورده بشه بهتره ،دیرترین زمان مجاز برای خوردن صبحانه ۷ الی ۸ صبح هست . 🔸 در طب اسلامی وعده های اصلی غذا صبح و شب است و ناهار نداریم. ناهار نخوردن و به جای آن استراحت قیلوله موجب سلامتی و تناسب اندام است و بالعکس شام نخوردن موجب زیان برای بدن است. در قرآن آمده در بهشت مومنان با دو وعده غذای صبح و شب پذیرایی میشوند. می توان به جای وعده ناهار میوه خورد. با توجه به فرهنگ غذایی موجود در ایران زمان صرف ناهار ۱۲ الی ۱۳ باشه بهتره . 🔸 اگر شام با فاصله زمانی کمی قبل از خواب خورده بشه ، بدن پیش از خواب زمان کافی برای هضم غذا نداره، پس غذا رو به‌جای اینکه به‌عنوان انرژی مصرف کنه ، به شکل چربی ذخیره می کنه. پس بهترین زمان صرف شام ، ۳ ساعت قبل از خواب است . 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 اگر مردم این ماجرا را می‌دانستند؛ قضیۀ حل می‌شد..! استاد 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
تفاوت وقتی که روزمون را با برنامه شروع کنیم و بدون باشیم ☺️ 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۶ نمی توانستم افکارم را جمع کنم ، آینده برایم
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲۷ ...چند ساعت بعد از رفتن مسعود زنگ در به صدا در آمد در را که باز کردم کسی پشت در نبود فقط یک مقدار خوراکی پشت در گذاشته شده بود. بعد از دعوای ‌با مسعود این حس ‌تنفر‌ در من ایجاد کرد ، خودم را جمع و جور کردم با مادرم تماس گرفتم و گفتم که به ایران برمی گردم. چند روز بعد بی سر و صدا راهی تهران شدم. دلم برای ریحانه و خانواده ام شده بود. از اختلافمان چیزی به مادرم نگفتم اما از حال و احوالم همه چی کاملا مشخص بود. رابطه ی مادر و پدرم با مسعود بهتر از من بود او را خیلی داشتند چون این موضوع را می دانستم مانند بقیه ی دختر ها خودم را برای پدر ومادرم لوس نکردم ، ریحانه را برداشتم و به خانه ی خودم رفتم . یقین داشتم که دیگر نمی توانم به این زندگی بدهم اما از ترس مسعود از سقط بچه گذشتم . در تهران هم به شرکت نرفتم این جا هم کسی سراغم را نگرفت حتما مسعود به آن ها گفته بود که سراغ من نیایند . چندباری مادر مسعود زنگ زد اما جواب سر بالا دادم حتی با پدرش آمدند و حرف زدند که "چرا پیش ما نمیایی ؟! مگه چه چیزی شده ؟! " و از این جور تعارف ها ... به آن ها هم جواب درستی ندادم . گاهی دلم برای مسعود تنگ می شد اما وقتی یاد کارهایش می افتادم به خودم نهیب می زدم . مسعود هرروز با ریحانه تماس تصویری و تلفنی برقرار می کرد. می توانم بگویم بهترین بابای دنیاست اما... وارد ماه هفتم حاملگیم شده بودم شکمم در آمده بود دیگر لباس گشاد هم چاره ی‌ کارم نبود به ناچار به مادر و مادرشوهرم گفتم که باردارم ، آن ها کلی خوشحال شدند . مادرشوهرم می گفت : _ گوش مسعود و می پیچونم که تو رو با این وضع ول کرده و رفته اونور آب ... مسعود برای زایمانم برگشت ایران اما به خانه نیامد . بعد از عمل وقتی به هوش آمدم ... کنج اتاق ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود ... از شدت اشک هایم روی صورتم می ریخت ... اما ... غرورم اجازه نمی داد چیزی بگویم . نگاهم کرد نمیدانم چند دقیقه بهم خیره ماندیم ... اما هیچ کدام نه حرفی زدیم و نه حسی رد و بدل شد فقط یک نگاه بود که تفسیری برایش نداشتم ... فرزند دومم هم دختر بود . مسعود که عاشق دختر بچه هاست اما من ته دلم پسر می خواست . وقت ملاقات اتاقم شلوغ شد همه از اسم بچه می پرسیدند مسعود با خنده گفت : + اسم دخترمو گذاشتم . من بودم ، حتی نظر مرا نپرسید . خواهرش گفت : + داداش یک اسم جدیدتر میذاشتی حداقل ... اما مسعود با عشق دخترمان را می بوسید و صدایش می زد. فضا کمی بود هر دو خانواده فهمیده بودند که بین ما شکرآب هست اما کسی چیزی به زبان نمی آورد. آنروز بعد از هفت ماه مسعود را فقط چند دقیقه دیدم ... یک هفته بعد از تولد نازنین زهرا پدر مسعود شناسنامه ی بچه را آورد . شرمنده بود ... موقع رفتن گفت : +چیزی لازم نداری شیرین جان ؟ _نه بابا ممنونم همه چیز هست ... همه چیز بود ... مسعود دائم حسابم را شارژ می کرد. چند بار خانواده ها واسطه شدند که این مشکل حل شود اما هر دو از هم بودیم. از مادر مسعود شنیدم که عاطفه هم به ایران برگشته . پشت تلفن برایم کلی تعریف عاطفه را کرد : +چه خانومی شده واسه خودش اصلا اون عاطفه ی قبل نیست ... تازه داشتم نرم می شدم که با شنیدن این حرف آتش زیر خاکسترم دوباره شعله کشید. بعد از زایمان کمی اضافه وزن داشتم و برای روی فرم آمدن هیکلم هفته ای چند روز باشگاه می رفتم . خودم را با باشگاه و آرایشگاه رفتن سرپا نگه میداشتم . هرچه که می شنیدم عاطفه محجبه تر شده حال من بدتر می شد و من بی حجاب تر می شدم. نازنین زهرا ۵ ماهه بود که پدرشوهرم کرد . برای تشییع می رفتم . از اینکه تازه موهایم را رنگ کرده بودم ته دلم خوشحال شدم . قبل از رفتن به منزل آن ها لباس مشکی‌ زیبایی برای خودم و دو تا دخترهایم خریدم ،هر سه با هم ست بودیم . شیک و مرتب رفتم منزل پدر خدابیامرز مسعود. قیامتی بود ... مادر و خواهرهایش ‌مرا که دیدند صدای ضجه هایشان بلندتر شد‌. خودم هم از ته دل غمگین بودم اما دیدن مسعود بر غم دلم غلبه داشت . سرم پایین بود که سینی چای جلویم گرفته شد . 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۷ ...چند ساعت بعد از رفتن مسعود زنگ در به صدا
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲۸ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سرم را بلند کردم تا تشکر کنم ، عاطفه بود ... به حرمت مراسم جلوی خودم را گرفتم فقط نگاهش کردم و او هم دور شد . جنازه را که آوردند مسعود را زیر تابوت پدرش دیدم ... به نظرم ده سال شده بود... ریحانه از میان جمعیت خودش را به پدرش رساند و مسعود با دیدن ریحانه در آغوشش کشید و بلند بلند کرد با همه ی بدیهایش طاقت دیدنش در آن حال را نداشتم . دلم می خواست می رفتم و دلداریش می دادم اما... فقط .... اشک ریختم ... روزهای سختی را می گذراندم حرف مردم بیکاری خودم حرف پدر و مادرم حس تنفر و دلتنگیم به مسعود نبودن مسعود و سر و کله زدن با بچه ها آزارم می داد. شنیدم که مسعود و عاطفه به نوبت بین ایران و هلند در رفت و آمد هستند. چند ماه بعد از فوت پدر مسعود مادرش برای دیدن دختر ها به خانه ی ما آمد حال بدی داشت چند قطره اشک برای همسرش می ریخت چند قطره ی‌ بعدی را به حال . موقع رفتن جمله ای گفت که تکلیف زندگی مرا مشخص کرد و همه ی تردید هایم را پایان داد. °•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°• شیرین به شدت اشک می ریخت و لا به لای گریه هاش ادامه داد : _خانوم کشاورز ! بعد از شنیدن اون جمله از مادرشوهرم تصمیمم به جدایی شد به پیشنهاد یکی از دوستام پیش شما اومدم تا راهنماییم کنید که یه جوری با این کنار بیام . میخوام طلاقمو بگیرم اما حال روحیم اصلا خوب نیست . من یه دختر پر انرژی و سر حال بودم حالا تبدیل شدم به یک زن افسرده ، خواهش می کنم کمکم کنید . داستان زندگی شیرین ذهنم را درگیر کرده بود ، پرسیدم : _مادرشوهرتون چی گفتند که یقین کردید این زندگی تمام شده و راهی ‌برای نجات نداره؟ شیرین با خشمی فروخورده همراه با تنفر پنهان گفت : آخر همین ماه است... ... وقت جلسه ی مشاوره ی سوم هم رو به اتمام بود ، جلوی روی من زنی نشسته بود با چشمان پف کرده و حال ، زندگی زناشوییش به مویی بند بود و حال روحی خودش متاثر از سختی این ده سال زندگی مشترک. احوال شیرین مناسب نبود پس صلاح ندانستم کار اصلی ام را از امروز بزنم ، پس فقط به چند موضوع بسنده کردم تا در شیرین ایجاد انگیزه کنم. _خانوم خوشگله سه جلسه پشت هم حرف زدی،حالا دیگه نوبت منه ... +اختیار دارید خانوم کشاورز بفرمایید... _ببین شیرین جان ،زن هایی مثل تو و زندگی هایی مثل زندگی تو در این دنیا زیاده . من کاملا حال روحیتو درک می کنم حال قلب شکسته ی تو رو می فهمم اگر به گفته ی خودت نتونستی خودت رو برای پدر و مادرت لوس کنی پیش من راحت راحت باش. با شنیدن این حرف ها لبخند کمرنگی به صورتش نشست ، با چشمهایش پیگیر ادامه ی حرفهای من بود . _من و شما دو تا کار می تونیم انجام بدیم ، که من انتخاب یکی از این دو راهو به خودت واگذار می کنم : ۱-کمکت می کنم به آرامی بگیری طوری که بعدش بتونی با حال نسبتا خوبی به زندگیت ادامه بدی(این راه کوتاه و نسبت به راه دوم آسونتره) ۲-کمکت می کنم که سعی کنی زندگیتو حفظ کنی اما قولی بهت نمی دم(این کار زمان بر و کمی سخت تره اما نتیجه ش شیرینه) حالا انتخاب با خودته ... شیرین با نگرانی پرسید : _چقد به حفظ زندگی من امیدوار هستید؟ آخه مگه چیزی هم مونده که بشه حفظش کرد؟ نمی خواستم بهش نظر واقعیمو بگم ، هنوز آمادگی شنیدن خیلی از حرف ها رو نداشت. _انتخاب با خودته من فقط می تونم کمکت کنم ... +با این حال روحی من میشه امیدی داشت؟ _نه ... +خانم کشاورز پس شما میگید که بریم سراغ ؟ _نه عزیزم من فقط راهو نشونتون می دم این شما هستید که باید انتخاب کنید. داشتم آرام و نامحسوس به سمتی که دلم می خواست سوقش می دادم ،پس ادامه دادم : _بودند زندگی هایی بدتر از زندگی شما که به لطف خدا درستش کردیم ، کار نشد نداره،اما خب طلاق آسون تره. درست گیری کرده بودم ، وسوسه شده بود ... +خب حالا اگر بخوام راه دومو برم چه کاری باید انجام بدم ؟ _یعنی می خوای برای حفظ زندگیت تلاش کنی؟ +بله با کمک شما ... تو دلم خدا رو شکر کردم . _ببین شیرین جان اگر دستتو به دستم بدی و باهام همراه باشی ، اگه به حرفهام خوب گوش بدی و یار باشی ، منم قول میدم همه ی تلاشمو به کار بگیرم اما یه شرط دارم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۸ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سرم را بلند کردم تا تشکر کنم ،
به نام مهربانترین 📗داستان 📌 ۲۹ +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته اگر مرد عملش نیستی بریم سراغ راه اولی(چشمکی زدم) خیلی هم آسون تره ... با تردید و لبخند سری تکان داد . همین هم برای شروع کار من کافی بود. _شیرین خانوم تنها شرط من حرف گوش کنی شماست، یا به من اطمینان داری یا نه ... الان هم جوابمو نده ، برو فکرهاتو بکن ، اگر خودتو دست من می سپاری و حرف گوش می کنی بسم الله ... استارت بزنیم ، من شرط دیگه ای ندارم. + آخه حال روحیم... _نگران اون هم نباش برای حال روحیت هم برنامه ای دارم. قرار من و شیرین این شد که هروقت تصمیم نهاییشو گرفت‌ بهم پیام بده که یکی از راه حل ها رو با هم شروع کنیم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 بعد از رفتن شیرین طبق معمول دفترم را باز کردم و نکات مهم زندگی اش را نوشتم ، یک ی راه ترسیم کردم و با تمام تمرکز راه های مختلفی که بتوان زندگی آن ها را نجات داد یادداشت کردم. با شناختی که از شیرین بدست آورده بودم فکر می کردم که سراغ راهکار دوم خواهد رفت اما تا خبر قطعی به من نمی داد خیالم نمی شد. همیشه طلاق دو تا زوج برعکس زمان کوتاهی که از من می گرفت انرژی بسیاری از من می برد ، اما کردن یک زندگی خیلی زمان و کار می برد در عوض انرژی بسیاری برام داشت. اینجور مواقع سرم درد می کند برای بیشتر... بعد از صرف ‌شام با خانواده بود که پیامک شیرین به دستم رسید ، لبخندی از سر خوشحالی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شیرین راهکار دوم را انتخاب کرده بود. با او برای فردا قرار گذاشتم و دو تا تکنیک برای خواب بهتر برایش ارسال کردم تا شب را راحت تر بخوابد. فردای آن روز فقط چند دقیقه با هم گفتگو کردیم ، برگه ای به دستش دادم و گفتم : _شیرین خانم سه تا سوال براتون یادداشت کردم ، پاسخ این سه تا رو تک تک برام ارسال کنید ، اما قبلش شماره ی آقا مسعود ، مادر و مادرشوهرتونو برام بنویسید. +باهاشون کار دارید؟ لبخندی زدم : _قرار بود فقط حرف گوش کنی عزیزم. در کاغذ برایش نوشته بودم: 1_ اشتباهات شخصی خودت را برایم یادداشت ‌کن. 2_ اشتباهاتی که فکر می کنید مسعود مرتکب شده را هم برایم بنویسید. 3_ به نظرت چه کارهایی را انجام می دادی زندگیت محفوظ می شد ؟ باید افکار شیرین را متمرکز می کردم. همیشه شیوه ی کاریم همین است. راه را روشن کنم تا مراجع خودش راهش را پیدا کند. یک برنامه ی هفتگی هم به دستش دادم که با عمل به آن هم سلامت و هم سلامت اش بهتر می شد. در برنامه اش رژیم غذایی مطابق با طبعش داشت و به اندازه ی کافی تفریح و عبادت هم برایش نوشته بودم. _عزیزم هر شب گزارش انجام این کارهایی که برایت نوشتمو در قالب یک فایل صوتی برام ارسال کن. شیرین با تعجب به برگه ی در دستش نگاه می کرد و معلوم بود حسابی دارد. لبخندی زدم و گفتم : _ به من اعتماد کن +چشم خانوم کشاورز برنامه ی زندگیم چی میشه؟ _برنامه اینه که من باید اول با این آقا مسعود شما صحبت کنم بعد نظر قطعیمو براتون میگم . شیرین که رفت مشغول گرفتن شماره ی مسعود شدم بسم اللهی گفتم و کار را به خدا سپردم : _ سلام آقای ایمانی + سلام بفرمایید _من کشاورز هستم مشاور همسرتون. مسعود چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : +بفرمایید امرتون _آقای ایمانی! خانومتون چند ‌جلسه ای برای مشاوره پیش من آمدند ، برای ادامه ی کار نیاز دارم جلسه ای با شما‌ گفتگو داشته باشم. +خانم کشاورز ممنون از تماستون اما فکر نمی کنم دیگه کاری از دست کسی بربیاد زندگی من و شیرین تقریبا شده. _حالا شما چند دقیقه ای به من فرصت بدید مکثی کرد کلافه گفت : +کی و کجا خدمت برسم؟ آدرس و ساعت را با او هماهنگ کردم. ملاقات من و مسعود می توانست این زندگی را مشخص کند. طبق تجربه ای که داشتم ، مسعود هم باید حرف های شنیدنی بسیاری داشته باشد. عصر یک روز خنک پاییزی با آقای ایمانی قرار اولین جلسه مشاوره را گذاشتم. بیشتر اوقات قبل از مشاوره خلوتی با خدا برقرار میکنم خدای من هر آنچه گره است به اذن تو باز می شود و تویی فتاح همه ی درهای بسته آقای مسعود ایمانی آمدند. در دقایق اولیه گارد بسته ای داشتند و معلوم بود که صرفا از روی ادب دعوت من را پذیرفته بودند. رو به روی مردی نشسته بودم که زندگی شیرین و دو فرزندش و شاید همه ی زندگی زنی دیگر نمی دانستم تا مسعود حرف نمی زد این گره باز نمی شد. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
به نام مهربانترین 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۹ +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته اگر مر
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۳۰ همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شناسیش کرده بودم ، کم حرف و درونگرا بود ، به سختی می شد ازش حرف کشید و باید از راه خودش وارد می شدم. خلاصه ی داستان زندگی این دو را اینبار از زبان مسعود یادداشت می کنم : ...از همان برخوردهای اول بر دلم نشست. نگران اختلاف سنی بینمان بودم ،تنها چیزی که بعدها اصلا اثری در زندگیمان نداشت. شیرین را با قلب و عقلم انتخاب کردم دختری که وقارش ، متانتش ، نمازش حجابش به من آرامش می داد . طول کشید تا فهمیدم که تقوای شیرین مرا جذب خودش کرده بود. سبک زندگی من و شیرین خیلی متفاوت بود. من در خانواده ای کاملا آزاد از تقیدات مذهبی رشد کرده بودم ، در فرهنگ ما محرم و نامحرمی معنایش طور دیگری بود ، اما شیرین گویا از دنیای دیگری وارد زندگیم شده بود. سخت بود اما به خاطر علاقه ی شدیدی که به او داشتم خودم را با شرایطش وفق دادم. قبل از شیرین یک مدت با دخترخاله ام بودیم. عاطفه برای من یک بسیار خوب بود اما در کنارش به عنوان همسر نبودم ، در همان سال ها بود که جرقه ای در دل و ذهنم زده شد اما نمی دانستم که چه می خواهم ، خودم آن نامزدی را بهم زدم و تاوانش را هم با قهر خانواده از من دادم . دو سالی طول کشید که خودم را پیدا کردم . با دیدن شیرین نیمه گمشده خودم را یافتم. همیشه نسبت به عاطفه احساس داشتم ، خودم را احساس و عمرش می دانستم از نظر کاری هم به او بدهکار بودم. بعد از ازدواجم با شیرین زنی برایم جلوه نداشت ، من را پیدا کرده بودم حساسیت های شیرین از همان دوران نامزدی خودش را نشان داد. به همه ی رفتار های من حساس بود ، در فرهنگ ما دست دادن با نامحرم و نشستن در جمع های مختلط رایج بود ، اما از نظر شیرین تمام این فرهنگ ما بوی خیانت داشت. از ترس شیرین گاهی از مواقع با فامیل و آشنایان دیدار می کردم نمی خواستم اذیت شود. یکبار که مرا با عاطفه دیده بود دعوای شدیدی بینمان در گرفت در حالیکه ما فقط مشغول برنامه ریزی کاری بودیم. وقتی هم که دعوا می کند نه حرف منطقی می زند نه توضیح می دهد فقط محکوم می کند و داد می زند و قهر و کم محلی می کند . بارها اتاق خوابش را جدا کرد ... بارها خودش را از من گرفت فقط به دلیل تفاوت هایی که در فرهنگمان داشتیم. از دست خودم و شیرین خسته بودم. بعد از به دنیا آمدن ریحانه بود که به صورت اتفاقی با دوستان دوران سربازیم ارتباط پیدا کردم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 ارتباط با آن ها یک تغییر بزرگ در من شد. تغییری که مدت ها بود در پی آن بودم اما جراتش را نداشتم. عشق شیرین بزرگترین انگیزه من بود دلم می خواست عقایدم شبیه به او بشود تا کمتر آزارش بدهم. اما افسوس هر چه گذشت فاصله ما بیشتر و بیشتر شد. همکار شدن عاطفه با ما هم مشکلی بر مشکلات ما اضافه کرد. از احساس خودم نسبت به عاطفه مطمئن بودم ، اما نمی دانستم که بودن او در شرکت به هر دوی آن ها چقدر صدمه وارد می کند. متاسفانه شیرین را لا به لای توسعه شرکت و تغییرات خودم گم کردم. به خودم آمدم دیدم شیرین چادرش را زمین گذاشته... خدا می داند با این کارش چقدر از چشمم افتاد اما به خاطر زندگیمان کاری از دستم بر نمی آمد. اگر باب میلش حرف نمی زدم پرخاشگری می کرد. کوتاه آمدم باید همان موقع جلویش را می گرفتم. فکر می کنم و او را از راه به در کرد. شیرین همه کاره ی شرکت شده بود. طول کشید تا به من اثبات شد شیرین خیانت کرده است. از شنیدن کلمه " خیانت شیرین " تکان خوردم . در داستان شیرین هیچ وقت ذکر نشده بود . اما ترجیح دادم سکوت کنم تا مسعود به ادامه داستانش بپردازد . ...شیرین دیگر شیرین من . من بدنبال آرامش بودم اما هرچه از شیرین عایدم می شد تنش بود. رفتارش با کارمندان کرده بود ، پیش روی من با آقایون گرم می گرفت و خوش و بش می کرد . سه زوج در میان کارمندانمان داشتیم که هر سه به اصرار خانمهایشان از شرکت رفتند ، از بس که سبک بازیهای شیرین به زندگیشان صدمه وارد می کرد. و من تنها پناهم ریحانه کوچکم بود و دوستانم که وجودشان سرشار از آرامش بود. در دورهمی ها آموزش قرآن هم داشتیم و من رفته رفته اطلاعات مذهبی خودم را بالا می بردم ، اما نه به خاطر شیرین که از تقوای شیرین دیگر چیزی نمانده بود ، فقط به خاطر خودم چون احساس می کردم این مسیر مرا قوی می کند و با روحیاتم سازگار است . بارها متوجه نگاههای شیرین به عاطفه شدم ... اما نمی دانم ... شاید کرده بودم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••