eitaa logo
مانیفست - رمان
327 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و صبح بخیر به همه قسمت جدید در حال آماده سازیه به زودی در کانال قرار میگیره. 🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت47 🔵با غیض گفتم: - بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟! به چمدو
🔵آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اون اتاق آخریه که خرت و پرت و از شیر مرغ ت... با تعجب بیشتری پرید وسط حرفم و گفت: اگه بگی نگار بره تو انباری بمونه که سنگین تری!..اونجا که اتاق نیست!..میدونی چقدر نا مرتبه!؟...اصلا مگه نگار قبول میکنه اونجا بمونه؟!...من اگه بهش بگم بره تو همچین اتاقی که چمدونش رو میگیره میره!...حرفا میزنیا! یهو با ذوق گفتم: - واقعا اگه بگی میره؟ یه جوری نگاهم کرد که خودم فهمیدم چه گافی دادم..... تک سرفه ای کردم و گفتم: خب چیزه...من خودم تمیزش میکنم! نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت: - تو؟ اون اتاق رو برای نگار تمیز میکنی؟! کی گفت؟!...من گفتم؟!...نه من اصلا همچین حرفی نزدم!...با من من گفتم: - من؟...نه چیزه... منظورم این بود که توی تمیز کردنش کمک میکنم! مامان کتاب رو باز کرد و گفت: - اگه تویی تو تمیز کردنش هم کمک نمیکنی و مشغول مطالعه کتابش شد...حرف دیگه ای نزدم و از جام بلند شدم...وقتی داشتم از اتاق بیرون میرفتم مثل بدبخت بیچاره ها آهی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم..... امیدوارم حداقل این آه پر سوز دل مامان رو نرم کنه!.. به سمت اتاق آخریه که ۱۰ درصد احتمال داشت اتاق نگار بشه به راه افتادم... در اتاق رو باز کردم........حق با مامان بود...خیلی اتاق نامرتبی بود و همه چی داخلش پیدا میشد!...دیوار روبه روی در رو قفسه فلزی بزرگی بود که کلی چیز بدرد بخور و بدرد نخور روی طبقه هاش چیده بود... داخل اتاق رفتم...اوه اوه چه خبره اینجا!...واقعا خیلی اتاق داغونی بود!...نگاه نا امیدی به در و دیوار اتاق انداختم و چراغ رو خاموش کردم و خواستم در رو باز کنم که دیدم قفله.. یا بسم الله این چرا قفل شده؟!... دسته در رو توی دستم حرکت دادم... نه قفل قفل بود!...با ترس چراغ رو دوباره روشن کردم... آخ چرا یادم نبود این در لعنتی قفلش خرابه؟!.. ****** تویه اتاق گیر افتاده بودم....آخه من چرا انقدر حواس پرتم؟! چرا یادم رفت این در قفلش خرابه؟!.. آخه من احمق چرا در رو بستم؟!... الان چیکار کنم؟!... مثل این فیلما داد و هوار کنم؟!... په نه په داد هوار نکن و ساکت بشین تا مثل فیلما پارسا از توی پنجره بیاد دستتو بگیره ببره نجاتت بده! اینم حرفیه ها!... تک سرفه ای کردم و گفتم: - آهای...نوید... آرشام....مامان........ باب ا..... من گیر افتادم! کسی جواب نداد... آخه مگه دارم لالایی میخونم انقدر آروم میگم؟!... تک سرفه دیگه ای کردم و مثل میوه فروش ها داد زدم: - من تو اتاق گیر کردم.....نوید.... آرشام...بابا مامان . حتی وقتی هم که اینجوری گیر افتادی غرورت بهت اجازه نمیده ازم کمک بخوای؟!.....همه رو صدا زدی به جز من! آخه چقدر تو مغروری با صدای خونسرد نگار که رگه های کنایه داشت دلم میخواست خودم رو خفه کنم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمیدونستم یه آدم روانی هم میتونه بهم کمک کنه.. و با لحن حرص درآری گفتم: -قرصات رو خوردی؟! با صدای عصبی گفت: - نکنه دلت میخواد تا صبح اونجا بمونی؟! داد زدم: - اوهوی... تو یا زیاد فیلم افسانه ای میبینی یا من رو احمق فرض کردی... مگه اینجا کلبه متروکه اس که نجات دادن من دست تو باشه؟!...اصلا تو یکی چرا صدای من رو شنیدی؟! - از حموم اومده بودم که صدات رو شنیدم... با تعجب گفتم: - رفتی حموم؟!... با حرص گفت: - مگه من مثل تو چندشم که اجازه بدم موهام از نوشابه چسب چسب شده باشه و مورچه ها از سر و کولم بالا برن؟! - اولا چندش خودتی...دوما این در رو باز کن که اعصاب ندارم! با لحن خونسردی که بدجور عصبیم میکرد گفت: این الان خواهش بود یا دستور؟! با پروئی گفتم: - دستور!!...این در قفلش مشکل داره از داخل باز نمیشه...از بیرون باز میشه...میمیری اگه بازش کنی؟ - اول معذرت خواهی کن به خاطر نوشابه...دوم خواهش کن! با جیغ گفتم: مگه تو خواب ببینی......... در ضمن بهت گفتم یکی زدی یکی خوردی!..حالا باز کن این در وامونده رو! - من میرم موهام رو خشک کنم... صدای پاهاش رو شنیدم... نفهمیدم چطور این جمله از دهنم بیرون پرید: - میدونی اگه آرشام بفهمه همچین بلایی سر عشقش آوردی چیکارت میکنه!؟...دونه دونه شیوید های توی سرت رو میکنه! صدای پرسرعت قدم هاش رو شنیدم و لبخند پیروزمندانه ای زدم!...نه بابا..یعنی تحریک کردن حسادت دخترها انقدر کارایی داشت و من نمیدونستم؟!.. حالا چیشد من خودم رو چسبوندم به آرشام؟!... در به شدت باز شد و من قیافه برزخی نگار رو دیدم... به خاطر اینکه حموم رفته بود آرایش نداشت و تقریبا برای اولین بار توی این سن چهره بی آرایشش رو دیدم.... لب و لوچه ام رو آویزون کردم و با چندش گفتم: - ایییییی.....بی آرایش شبیه جن میمونی! با حرص و غیض گفت: یه بار دیگه جمله ات رو تکرار کن... eitaa.com/manifest/1582 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت68 🔴 تانیا 👇 عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟.. هر دو نگاهی به ما
🔴تانیا👇 تارا گفت :فکر خوبیه ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم دعوت کنیم.. سرمو تکون دادم و گفتم : باشه..اونش به عهده ی خودت.. ولی با این حال اگر پسرا به موقع سر نرسیده بودن الان اینجا نبودیم.. ترلان شونه ش رو انداخت بالا و گفت :بی خیال..هنر که نکردن..اگر اونا هم نمی اومدن یه چیزی سر هم می کردیم می گفتیم... من و تارا گفتیم :موافقم.. صدایی از پشت سر گفت :رو که رو نیست.. سریع برگشتم.. خودش بود. رادوین با اخم اومد جلو و زل زد تو چشمام.. من هم بی تفاوت نگاش می کردم.. با لحن جدی و سردی گفت : فکر نمی کردم روتون انقدر زیاد باشه..حالا که کوتاه بیا نیستید باید فکر عاقبت کارتون هم باشید..بازی شماها رو به پایانه..ولی.. با لبخند خاصی ادامه داد :بازی ما سه تا تازه شروع شده..امیدوارم اخرش برات روشن بشه برنده کیه سرکار خانم تانیا کیهانی... یه کم دیگه تو چشمام نگاه کرد بعد هم به طرف ویلاشون رفت.. سرجام وایساده بودم و نگاهش می کردم.. عجب پسر مغروری بود.. هه..منو از چی می ترسونه؟!..هیچ کاری نمی تونه بکنه..هیچ کاری.. ******************* رادوین: میله رو هم چک کن شل نباشه.. راشا:چک کردم. حتی اویزونش هم بشی عمرا از جا در بیاد.. درست فاصله ی بین دو ویلا را توری کشیده بودند. به قول رایان هم اسان تر بود و هم کم خرج تر.. رفتند داخل.. رایان رو به رادوین گفت :پس کی می خوای مهمونی بگیری؟... رادوین با کنترل تلویزیون را روشن کرد : اخر همین هفته.. راشا: پس هنوز خیلی مونده..راستی بچه ها با این دخترا چکار کنیم؟ خیلی پررو شدن.. رایان کنار پنجره ایستاد ..نگاهی به بیرون انداخت از همون اول پررو بودن.. تقصیری هم ندارن..تو ناز و نعمت بزرگ شدن..هر وقت به چیزی احتیاج داشتن براشون فراهم شده..باید هم لوس و از خود راضی بار بیان..اینم میشه نتیجه ش. راشا انگشتشو تو هوا تکون داد و گفت :ولی باید به جوری دمشونو قیچی کنیم.. رادوین نفس عمیق کشید و به پشتی کاناپه تکیه داد: باید جوری حالشون رو بگیریم که هم واسه شون درس عبرت بشه هم اینکه حالا حالاها از یادشون نره. رایان نگاهش کرد :نقشه داری؟. رادوین لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد : نقشه که نه..ولی به زودی بهتون میگم.. رایان به بیرون اشاره کرد و گفت: بچه ها اینجا رو.. چقدر خرید کردن.. رادوین و راشا کنارش ایستادند..دخترا در حالی که چند کیسه و پاکت خرید در دست داشتند وارد ویلا شدند.. خریدهایشان آنقدر زیاد بود که مجبور شدند چند سری انها را حمل کنند.. رادوین :غلط نکنم اینا هم می خوان مهمونی بگیرن.. راشا سرشو تکون داد داره..وگرنه این همه خرید مشکوک می زنه.. **************** هر سه توی سالن نشسته بودند.. رادوین :من حاضرم چند روز از کار و زندگیم بزنم ولی یه جوری بتونم حال این سه تا بچه پولدار بی عار و درد رو بگیرم.. رایان بشکنی زد و گفت : همینه..به خدا رو دلم مونده اشکشون رو در بیارم..ولی خب هر چی فکر می کنم هیچی به هیچی..کارای اونا بچه بازی بود..ما باید جوری حالشون رو بگیریم که حساب کار دستشون بیاد.. راشا:عجب لج و لجبازی شده ها..ولی شاید بشه کاری کرد.. رادوین مشکوک نگاهش کرد: چی می خوای بگی؟ https://eitaa.com/manifest/1581 قسمت بعد
🔴عکس تانیا مربوط به رمان
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت69 🔴تانیا👇 تارا گفت :فکر خوبیه ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم د
🔴 راشا: من میگم راه واسه حالگیری زیاده.. مثلا... با لبخند شیطنت آمیزی به برادرانش نگاه کرد.. ********** تارا کیسه های خرید را روی میز گذاشت و غرغرکنان گفت : وای خدا از پا افتادم.. کمرم داره می شکنه..این همه خرید لازم بود اخه ؟.. تانیا به کمرش زد و گفت :جدیدا تنبل شدی ..خب مهمونی دادن این دنگ و فنگا رو هم داره دیگه..همیشه خدمتکارا کارای مهمونی رو انجام می دادن برایه ما معلوم نمی شد ولی حالا باید خودمون آستین بالا بزنیم کارامونو انجام بدیم.. ترلان با خنده در حالی که بسته های پفک و چیپس را داخل کابینت می گذاشت گفت :واسه همینه بهمون فشار اورده. ولی تنهایی کار کردن هم حال میده ها.. تانیا با لبخند سرش رو تکان داد: حال و هواش به همین مجردی کار کردنه دیگه.. خودت اقای خودتی و هر کار بخوای می کنی. تارا با خستگی یه سیب از ظرف روی میز برداشت و گاز زد: دیگه مهمونی فرداشب اوکی شد؟ تانیا به پلاستیکا اشاره کرد و گفت : پس اینا رو خریدیم باهاشون ترشی بندازیم؟.. خب معلومه دختر این چه سوالیه؟... تارا:نه اخه تو همیشه دقیقه ی نود از یه کاری منصرف میشی..اخلاق نداری که.. تانیا اخم کرد و گفت :اون موردا فرق می کرد..لازم نبود..ولی الان موضوعش جداست..این یکی رو خیلی هم واسه ش راغبم..به یه تنوع نیاز داریم..مگه به بچه ها زنگ نزدی؟.. . تارا سرشو تکون داد و گفت : چرا اتفاقا.. روژان و بیتا و سحر و کیانا و سها با دوست پسراشون میان.. حمید و کامران رو هم گفتم بیان حمید که خیلی باحال گیتار می زنه .. کامی هم به خاطر شادی..می دونید که میگه تا کامی نیاد منم نمیام.. . تانیا روی صندلی نشست و گفت :اره اون سری که کامی نیومده بود همون وسط مهمونی رفت..دختره ی لوس.. ترلان یه بسته چیپس باز کرد و در حالی که با ولع می خورد گفت : به به چه شبی بشه فرداشب..کلی حال می کنیم. از الان واسه ش کلی نقشه ریختم.. تارا با ذوق گفت :می خوام حسابی بترکوووووونم.. واو.. عالی میشه تانیا لباشو کج کرد و گفت : قبل از این که بخوای مجلس رو بترکونی برو حیوونای عزیزت رو محکم قفل و زنجیرشون کن یه وقت سر از وسط مهمونی در نیارن..اونبار افتاب جونت با حضور مبارکشون مهمونا رو فراری داد.. فقط تا 1 هفته داشتم ازشون معذرت خواهی می کردم.. تارا چشماشو باریک کرد و گفت :چرا قل و زنجیرشون کنم؟.. طفلکیا چکار به شماها دارن؟. نترس در اتاق رو قفل کنم حله.. راستی شیر نونو رو دادید؟..اگر نه برم بهش بدم ترلان یه چیپس گذاشت دهانش و گفت :اره بابا..اون کوچولوی پشمالوی بد صدات وقتی شکمش خالی باشه كل ويلا رو میذاره رو سرش ..همچین میومیو می کنه که همسایه ها هم می فهمن این گشنشه... تارا در همون حال که از اشپز خانه خارج می شد گفت :حتی به نونو هم گیر می دید..عاشقشم.. گفته باشم حضورش فرداشب تو مهمونی الزامیه ها.....اینو دیگه قایمش نمی کنم.. تو درگاه ایستاد و به دخترا نگاه کرد.. تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند و تانیا شونه ش رو بالا انداخت .. ************* صدای موزیک و سر و صدا از ویلای دخترا با صدای بلندی به گوش می رسید.. پسرا رو به روی ویلا ایستاده بودند.. نگاهی به هم انداختند و با شیطنت لبخند زدند.. رادوین :حاضرید؟.. راشا چشمک زد :حاضره حاضر.. رایان خندید و گفت :منم حاضرم.. eitaa.com/manifest/1594 ق بعدی
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت49 🔵آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اون اتاق آخریه که خرت و پرت و از شیر مرغ ت... با
🔵لبخند عریضی زدم و گفتم: - کری؟!...میگم بی آرایش شبیه جن میمونی چسبوندم به آرشام حسادت دخترها خیلی براش سنگین بود که همچین حرفی رو دوبار بشنوه!... به درک... مگه من دوس پسر شم از قیافه بی آرایش مسخره اش هم تعریف کنم؟ با این ریختش... -جمله ی قبلیش رو میخوام یه بار دیگه بشنوم به چه جراتی خودت رو به آرشام میچسبونی! دستم رو روی شونه اش گذاشتم و همونجور که از جلوی در کنارش میزدم با لحن مسخره ای گفتم: - بیا برو اونور بذار باد بیاد!... واسه من معلم ادبیات شده!...جمع کن خودتو جمله هاتو... مشکل شنوایی هم به مشکلات روانیت اضافه شد؟! پوزخندی به چهره عصبیش زدم و به سمت اتاقم رفتم.... عجب بدبختی گیر کردما!... نفسم رو فوت کردم و وارد اتاق شدم. خدا بهم صبر بده! ******** در اتاقم رو بستم و روی تخت دراز کشیدم...یه بار دیگه جمله ای که به نگار گفتم که باعث شد در رو باز کنه رو تکرار کردم من؟!... عشق آرشام؟!.. یهو پقی زدم زیر خنده...همینم کم مونده بود آرشام عاشقم باشه! زیر پتو خزیدم....خیلی خسته بودم... برام مهم نبود نگار بخواد روی زمین بخوابه!.. فعلا خوابم مهم تر بود...چشمام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد... ***** - اوی... پاشو ببینم... من رو زمین نمیتونم بخوابم! یه چشمم رو باز کردم...نگاهم به چهره اخموی نگار افتاد...ملت وقتی بیدار میشن چشمشون به عشقشون میفته و من بدبخت نگاهم به نگار میفته... روی جام نشستم و دستی به گردنم کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم... ۲ شب بود! به گردنم چرخی دادم و گفتم: - مرض داری؟!.. ۲ نصفه شبه... بگیر بخواب دیگه اه! و دوباره روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی خودم و چشمام رو بستم... دوباره چشمام گرم خواب شد که با احساس سرما چشمام رو بستم که دیدم پتو روم نیست!...با حرص گفتم: چرا پتو رو از روم کشیدی روانی؟! پتو رو از توی دستش کشیدم که محکم گرفته بودش........ با صدای کلافه اش گفت: - یک ساعته دارم توی جام غلت میزنم...من رو زمین نمیتونم بخوابم!.. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:به درک!..به من چه؟!.. دوباره پتو رو ازش کشیدم که محکم چسبیده بودش...دیگه طاقتم طاق شد...از جام بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اگه روی تخت من بخوابی خیلی خری؟ پوزخندی زد و گفت: چقدر تو بچه ای!... یاد اصطلاحات بچه گیت افتادی؟! اینو گفت و روی تخت دراز کشید..با حرص بهش نگاه کردم...رفتار حرص درآر نگار و خستگی و خواب آلودگی زیادم باعث شده بود بدجور عصبی بشم!... با حرص گفتم: واقعا که... پاشو ببینم.....اوهوی! محل نذاشت و با پروئی پتو رو کشید رو خودش و چشماش رو بست... با عصبانیت داد زدم: خیلی عقده ای و روانی هستی!... آخه فک و فامیل من دارم.. یه چشمش رو باز کرد و با خونسردی گفت: داد نزن!.. الان همه رو بیدار میکنی! پتو و بالش کف اتاق هست!...بگیر بخواب! با همون لحن قبلیم اما با صدای بلند تری گفتم: - خدا خفت کنه!... به سمت در اتاق رفتم. با عصبانیت از اتاق بیرون اومدم...عصابم خیلی خورد بود.... به کجا میری گفتن نگار توجه نکردم........این یکی دیگه خارج از تحملم بود!.. نفهمیدم چقدر راه رفتم ولی وقتی به خودم اومدم که جلوی استخر آبی رنگ ته باغ ایستاده بودم... نفس عمیقی کشیدم هیچ موقع توی این استخر عمیق شنا نکرده بودم.... شنا بلد نبودم..اونم توی پر عمق.....کلا به استعداد های درخشانم می بالیدم!..نه رانندگی بلد بودم نه شنا...نابغه ای بودم واسه خودم!.. روی کاشی های سفید رنگ کنار استخر نشستم و زانو هام رو توی شکمم کشیدم و به آب استخر چشم دوختم. چطور توی این مدت نگار مزخرف رو تحمل کنم؟!... خداییش نمیتونم تحملش کنم...وقتی به خاطر وجودش نمیتونم بخوابم دیگه مشخصه چه بدبختی دارم یه اخلاق بدرد بخور نداره که!...هر دیقه این آرشام رو میکشونه وسط بحثا مون....... من نمیدونم این آرشام چی داره که نگار دست از سرش بر نمیداره......نگار دختری نیست که عشق و عاشقی براش مهم باشه!...من میدونم چه آدم هوس بازیه چرا اینجا نشستی؟! *************** تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم... سرم رو چرخوندم و نگاهم به آرشام افتاد. چشماش غرق خواب بود.... گفتم: چرا نخوابیدی؟! . چون دوتا سگ و گربه داشتن به هم میپریدن! با شک گفتم: منظور؟! کنارم نشست... فاصله پهلوش تا پهلوم به اندازه دو بند انگشت بود..ولی...هیچ احساس خاصی از این نزدیکیش بهم دست نداد!....ای خدا اگه پارسا بود..الان قلبم از توی حلقم پمپاژ میکرد! -حواست کجاس؟! نگاهی بهش انداختم و گفتم: - تونگار رو دوست داری؟! خودمم از سوالم تعجب کردم چه برسه به آرشام!... زمزمه کرد: - من نه...ولی اون رو نمیدونم! شونه ای بالا انداختم و گفتم: - اون دوستت داره! خنده ای کرد... خنده اش بیشتر شبیه پوزخند بود... گفتم: - به چی میخندی تو؟! ..... https://eitaa.com/manifest/1607 ق بعدی
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت70 🔴 راشا: من میگم راه واسه حالگیری زیاده.. مثلا... با لبخند شیطنت آمیزی به برادرانش
🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟.. راشا :همه چیز اوکیه.. تارا در حال رقص رو به ترلان داد زد:صدای اون لامصبو بیشتر کن ترلان که با روژان مشغول صحبت بود دستش رو تکان داد و بی توجه دوباره مشغول صحبت کردن با او شد.. تارا به طرف دستگاه پخش رفت و صدایش را زیاد کرد تانیا که سینی شربت در دست داشت گفت :صداشو کم کن تارا.. تارا که از زور رقص و هیجان سرخ شده بود و عرق کرده بود گفت :بیخی تانی.. رقص با صدای زیاد حال میده دیگه.. تانیا سرشو تکون داد و گفت : می دونم..ولی وقتی صدای همسایه ها در اومد چی؟.. تارا بی خیال می رقصید.. تانیا شربت ها رو بین بچه ها گرداند و کنار بیتا نشست.. دختر و پسرا وسط سالن می رقصیدند.. موزیک با صدای بلند توی فضا پخش می شد.. مشروب پینشون سرو نمی شد و این هم طبق خواسته ی دخترا بود.. شیطون و پر از هیجان بودند..ازادانه می گشتند و زیاد دربند اصول و مقرارت نبودند..ولی همیشه تا اونجایی که می توانستند از مشروب و مستی بعد از آن دوری می کردند ... تارا دست تانیا رو کشید و تانیا هم با لبخند به جمع رقصنده ها پیوست..هر دو خواهر روی به روی هم قرار گرفته بودند و زیبا و پر از ناز می رقصیدند.. اهنگ تند بود و جمعیت حاضر در سالن را به هیجان وا می داشت.. ناگهان صدای اهنگ قطع شد..همه از حرکت ایستادند.. تانیا با تعجب به ترلان نگاه می کرد که رنگ پریده کنار دستگاه ایستاده بود . به طرفش رفت و اروم پرسید : چی شده؟! تارا هم کنارشان ایستاد:باز تو ضد حال زدی؟..چرا خفه ش کردی؟.. خواست دکمه ی پخش را بزند که ترلان دستش را گرفت نه روشن نکن دیوونه.. پلیسا دمه درن.. چشمان تانیا و تارا گرد شد..با وحشت گفتند :چ ی ؟!.. پلیس؟!.. صدای بچه ها در آمده بود.. کیانا :آه.. بچه ها حالگیری نکنید دیگه.. تازه گرم شده بودیم.. سها :اره راست میگه..روشن کن اون وامونده رو..تارا بیا دیگه.. سروش که دوست پسر کیانا بود گفت : پس چرا ماتتون برده؟..نکنه دستگاه خراب شده؟.. تانیا دستشو برد بالا و گفت : یه لحظه زبون به دهن بگیرید تا بگم چی شده..بچه ها پلیس دمه دره.. فکر کنم از سر و صدای زیاد همسایه ها شاکی شدن. چند دقیقه اروم بگیرید تا ردشون کنم... رنگ از رخ دخترا و پسرا پرید.. رامین دوست پسر بیتا گفت :د بیا.. حالا خر بیار وباقالی بار کن..الان میریزن اینجا هممون رو می گیرن که.. تانیا به طرف در رفت و گفت : نه بابا بدون حکم نمی تونن بیان تو..همینجا باشید کسی هم بیرون نیاد تا یه کاریش کنم.. ترلان هم دنبالش رفت.. تانیا مانتو و شالش رو از روی چوب لباسی برداشت و پوشید..همراه ترلان از ویلا خارج شد.. رو به ترلان گفت :تو مطمئنی؟.. ترلان :اره بابا..اون موقع که داشتی وسط قر می دادی یه لحظه حس کردم ایفون زنگ خورد..برگشتم دیدم صفحه ش روشنه بعد هم گوشی رو برداشتم طرف گفت ماموره.. تانیا نگاهی به ویلای پسرا انداخت..چراغشان روشن بود.. ******** راشا دستی به ریش های مصنوعیش کشید و عینکش را جا به جا کرد..با صدای بم و کلفتی رو به رادوین گفت :آخری راد سر و وضعم چطوره؟.. رادوین خندید و تسبیحش رو تو دستش چرخاند حاج اقا رشادت حرف نداری.. رایان با لبخند به سبیل های پرپشت و ریش های پر و بلندش دست کشید و گفت : یه کیلو پشم گذاشتید رو صورتم نمی تونم جلومو ببینم.. با این عینک شدم عین پیرمردای ۹۹ ساله.. راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :د اگه این پشم و کوپال نباشه که سه سوت شناسایی میشیم..در ضمن عینکتو بده بالاتر صداتو هم کلفت کن.. سر تو هم بنداز زیر تو چشمشون خیره نشو. خیر سرت اخوی یاوری هستی..دکمه های لباستو تا بیخ ببند.. تخته سینه ت معلومه.. دستی به یقه ی خودش کشید و صاف ایستاد.. رادوین رو به بچه هایی که داخل ون نشسته بودند و همگی هم تیپ خودشان بودند گفت :شماها همینجا باشید تا گفتم نیروها بیاین پایین سریع پیاده میشید و طبق نقشه عمل می کنید..همه چیز اوکی؟.. همگی موافقت کردند. با افرادی که داخل ون بودند۶ نفر می شدند.. رادوین به اسم راد .. راشا هم رشادت و رایان هم یاوری..خودشان را در قالب مامور گشت جا زده بودند...
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت50 🔵لبخند عریضی زدم و گفتم: - کری؟!...میگم بی آرایش شبیه جن میمونی چسبوندم به آرشام
🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره! تعجبم رو نمیتونستم مخفی کنم!... با بهت گفتم: کدوم ارث؟! نفس عمیقی کشید و گفت: - تموم باغ های اصفهان و کارخونه بابا، به من میرسه! با خنگی گفتم: - پس راشین چی؟! - بابا واسه اونم فکر کرده..... فقط تا جایی که میدونم تموم باغ های اصفهان و کارخونه، به من میرسه! تقریبا دلیل تعصب نگار رو روی آرشام فهمیده بودم.... ولی هنوز قانع نشده بودم!..این فقط یه احتمال بود!... با طعنه گفتم: . یه خدا نکنه به عمو بگی بد نیستا بیچاره عمو چه پسر بی تربیتی داره! خندید...منم با تاسف سرم رو به چپ و راست تکون دادم. یهو گفت: . عه ... نفس...اونجا رو نگاه.... و با انگشت اشاره اش بالای درخت کاج رو نشون داد. بلافاصله با ترس رد اشاره اش رو دنبال کردم....هیچی روی درخت به اون بزرگی نبود.. با غیض برگشتم و گفتم: - اونجا که چیزی ن.. با افتادن سر آرشام روی شونه ام حرف توی دهنم ماسید...دستام خیس عرق شد... با بهت گفتم: - هوی.. آرشام... چت شد؟! نگاهی بهش انداختم...خواب خواب بود!...با پروئی سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و خوابیده بود... حس بدی بهم دست داد... دوست نداشتم کسی به جز پارسا سرش روی شونه م باشه... دلیل این حس رو نمیدونستم... فقط این رو میدونستم که انگار کسی توی گوشم میگفت: این شونه جای سر پارساس نه هیچ کس دیگه دستم رو نزدیک سر آرشام کردم و گفتم: - اوهوی.. پاشو برو تو اتاقت بخواب... جوابی نداد... لبم رو گاز گرفتم... گفتم: - ببین...اگه...اگه پانشی بری پرتت میکنم تو استخر ها.. بازم جواب نداد... تحمل نداشتم بیشتر از این سرش روی شونه ام باشه... دستم رو پشت کمرش گذاشتم و گفتم: - الان پرتت میکنما! بازم جواب نداد... خواب بود!. چه زود روی شونه ام خوابش برده بود و من چه عذابی میکشیدم!... قبل از اینکه جلوی خودم رو بگیرم دستم رو که پشت کمر آرشام بود رو فشار دادم و با تمام قدرت به جلو هلش دادم... در عرض سه ثانیه آرشام خیلی شیک پرت شد تو استخرا با دیدن قیافه اش پقی زدم زیر خنده... روی آب مونده بود و مثه مگس که روی چایی افتاده باشه، دست و پا میزد..اومد لبه استخر و با عصبانیت گفت: - این چه کاری بود؟! نمیگی من سرما بخورم تو این هوا؟! شکلکی براش در آوردم و گفتم: - اییییی... چقدر بچه ی لوسی هستی!... سرما هم بخوری!... تقصیر خودت بود که.... ادامه حرفم رو ندادم و آرشام با خونسردی نگاهم کرد. یعنی میخواست بگه من اون موقع خواب بودم اصلا متوجه نشدم سرم رو گذاشتم رو شونت!..برو برو موذی... تقصیر من بود که چی؟! به قیافه اش نگاه کردم.... موهای خیسش روی پیشونیش رو گرفته بود و چشمای سرخش به خاطر شنا و خواب آلودگی بدجور سرخ شده بود!نفس عمیقی کشیدم و با لحن تندی گفتم: - اصلا همه چی تقصیر توئه... تقصیر توئه که نگار عاشق چش و چالت شده و این وسط من باید عذابش رو بکشم! با شک نگاهم کرد و گفت: - برای چی باید تو عذابش رو بکشی؟!.....نکنه؟ یهو با خوشحالی نگاهم کرد...نمیدونم از حرفم چی برداشت که این جوری ذوق مرگ شد...از جام بلند شدم و گفتم: مگه تو دانشگاه نداری؟!.. پاشو برو بخواب و به سمت خونه به راه افتادم...اصلا هم به آرشام بیچاره محل ندادم که ممکنه تو این هوا سرما بخوره!... به من چه... تقصیر خودش بود! به سمت اتاقم رفتم...در اتاق رو باز کردم...نگار چه راحت گرفته بود روی تختم خوابیده بود...آهی کشیدم...حالا من روی اینا بخوابم؟! مشکلی با روی زمین خوابیدن نداشتم!...دیگه انقدر سوسول و افاده ای نبودم مثل این نگار!...ولی خب...چون نگار جای من رو تصاحب کرده بود و بهم دستور داده بود روی زمین بخواب نمیخواستم روی زمین بخوابم... آهی کشیدم... چاره چیه؟! کجا برم کپه ام رو بذارم؟! روی تشک دراز کشیدم... نگاهی به ساعت انداختم...3 و نیم شب بود...خاک به سرم فردا کلاس داشتم و هنوز بیدار بودم... گوشیم رو کنارم گذاشتم و ساعتش رو برای صبح تنظیم کردم... زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم....هر چند اصلا خوابم نمیبرد! **** با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم.... خواستم دوباره بخوابم... فقط دو دقیقه... برای دو دقیقه پلک هام رو روی هم گذاشتم و خواستم بخوابم که با صدای نگار خواب به کل از سرم پرید: - این بار دومه ساعتت زنگ میخوره...نکنه میخوای استادت کلاس راهت نده؟! eitaa.com/manifest/1629 قسمت بعد
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ انتقام عشقی 😂 از دست ندید فقط آخرش😂😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت71 🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟.. راشا :همه چیز اوکیه.. تارا در
🔴" ترلان "👇 تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند و ریشو که عینک ته استکانی به چشماشون زده بودن..بنده خداها كل صورتشون رو ریش و سبیل پوشونده بود اصلا نمی شد کامل صورتشونو دید.. چهارشونه بودند. با دیدنشون آب دهنمو قورت دادم..اینا پلیس بودن؟.. به هر چیزی شبیهن جز پلیس.. تانیا با لحن جدی رو به اون سه نفر گفت : سلام..امری داشتید؟ یکیشون همونطور که تسبیحش رو تو دستش جا به جا می کرد سرشو انداخت زیر و گفت : سلام علیکم خواهر ..شبتون بخیر.. خیر امری که نداشتیم ولی عرضی داشتیم خدمتتون.. تانیا دست به سینه گفت : بله بفرمایید.. یکی دیگه شون که قدبلندتر از بقیه بود با صدای بم و کلفتی گفت : همسایه ها از سر و صدای زیاده شما شکایت کردند.. حق هم دارند.. من و همکارانم که جلوی ویلاتون ایستاده بودیم از شنیدن چنین صداهای لهو و لعبی به ستوه امدیم چه برسه به این بندگان خدا. اوهو.. با اخم گفتم : چاردیواری اختیاری جناب برادر..مگه غیر از اینه؟..یه مهمونیه ساده ست..اینقدر جار و جنجال نداره که.. همونی که اول باهامون حرف زده بود با اخم سرشو تند تند تکون داد و گفت : استغفرالله ربی و اتوب اليه.. خواهر من این چه حرفیه که شما می زنید؟ ما داریم به وظیفه ی شرعی خودمون عمل می کنیم اخوی راد درست عرض می کنند. این سر و صداها و حرکات و کارهای پر از گناهی که شما جوانان در کمال وقاحت انجام می دید چه حسنی براتون داره؟.. با چشمای گرد شده نگاشون می کردیم اون یکی یعنی نفر سوم هم خودشو انداخت وسط و گفت : برادر رشادت کاملا درست عرض می کنند..د اخه خواهرم چرا رعایت نمی کنید؟..(به موهام اشاره کرد. این موی شما چرا بیرونه؟..روسریتو بکش جلو و اون شراره های اتش رو بپوشون..(به لباسم که به مانتوی کوتاه بود اشاره کرد ) این که تن شماست مانتوعه یا پیراهن مردونه؟..همه جات خواهر من ..(نفسشو فوت کرد و کافه زیر لب اسغفرالله گفت ) من چی بگم اخه؟.. . اون یکی که اسمش رشادت بود رو بهش گفت :اخوی یاوری من و شما روزی هزار بار با چنین اشخاصی رو به رو می شیم و می دونیم که همه ی این کارها از روی عقده و خوشیه زیاده..هیچ راهی هم نداره.. . یعنی اگر بگم سرجام عین چوب خشک نشده بودم دروغ گفتم..انگار تانیا وضعش از من هم بدتر بود.. هر دو مات و مبهوت نگاشون می کردیم. اینا دیگه واسه خودشون چی چی بلغور می کردن؟!.. تانیا که دیگه معلوم بود جوش اورده گفت : شما سه نفر به چه حقی به ما توهین می کنید؟..ما اینجا یه مهمونی دوستانه گرفتیم.. حرکات و صداهای لهو و لعب دیگه چه صیغه ایه؟ این حرکت شما با ما که شهرونده این مملکت هستیم درست نیست.. من هم با حرفای تانیا شیر شدم و دست به کمر گفتم : خواهرم درست میگه..این حرکت شما فوق العاده ناشایسته.همچین با ادم حرف می زنید انگار مجرم گیر اور دید.. اون یارو که اسمش یاوری بود با صدای نسبتا بلندی گفت : ساکت..دستشو اورد بالا و تکون داد و گفت: ما کاملا به راه و رسم خودمون اگاهیم..این شما جوانان هستید که باید ارشاد بشید..که اون هم وظیفه ی ماست تانيا:لازم نکرده..ما کاری نکردیم..اگر همسایه ها از صدای بلند شاکی شدن خیلی خب کمش می کنیم.. رشادت نگاهی بهمون انداخت و گفت: ولی ما باید به وظیفه مون عمل کنیم.. با تعجب گفتم :وظيفته تون دیگه چیه؟..اصلا چرا کارتتون رو نشون ما ندادید؟.. نگاهی به هم انداختن..یکیشون یه کارت از تو جیبش در اورد و جلومون گرفت ولی تا خواستم عکس و مشخصات رو ببینم سریع کشیدش عقب : بفرما اینم کارت.. می خواید شناسنامه هم بدم خدمتتون؟.. با اخم و طلبکارانه گفتم :اون که چیزیش معلوم نبود.. راد : بود و نبودش بعد مشخص میشه.. بعد رو به اون دوتا گردن کلفت گفت : به بچه ها بگید سریعا این خانم ها و افراد داخل ویلا رو اعزام کنند پایگاه.. وای .. سر تاپام شروع کرد به لرزیدن، چه غلطی کردم..ای کاش باهاشون شاخ به شاخ نمی شدیم.. رنگ تانیا هم پریده بود.. تانیا:چ.. چی دارید میگید؟اصلا چنین حقی ندارید.. رشادت با اخم گفت : اتفاقا برعکس..بیش از این هم حق داریم.. بعد هم به طرف ون رفت .سه نفر مرد قد بلند .. هم تیپه این سه تا از ون پیاده شدن..با دیدنشون دیگه داشتم پس می افتادم... اروم رو به تانیا گفتم :بدبخت شدیم تانی..حالا چکار کنیم؟ با صدای لرزون گفت : چه می دونم..ای کاش باهاشون کل کل نمی کردیم..وضع بدتر شد.. الان می گیرن می برنمون..اونوقت چه خاکی تو سر مون بریزیم؟.. تا خواست جوابمو بده هر ۶ نفر به طرفمون اومدن و یاوری گفت :خواهر برو کنار.. چی چی رو برو کنار؟..مجوز تون کو؟.. سریع به کاغذ از تو جیبش در آورد و به طرفمون گرفت.. دستم نداد فقط نشونم داد.. eitaa.com/manifest/1659 قسمت بعد
عکس مربوط به قسمت بالا #ترلان