eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت97 🔴رایان با استرس گفت :راشا بیا برگردیم..باور کن سه میشه خیط میشیما.. راشا انگشت اشاره
🔴رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنیدند.. هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند.. رایان خواست حرف بزند که راشا جلوی دهانش را گرفت..هر دو از همان راهی که امده بودند برگشتند.. روی پشت بام ایستادند..نفس حبس شده یشان را بیرون دادند.. رایان:تو هم شنیدی؟!.. 3 میلیارد..پسر عجب خر شانسن اینا.. راشا سرش را تکان داد و روی بام رو به شکم دراز کشید:اره..همه ش رو شنیدم.. بریم تو ویلا ..باهات کار دارم.. هر دو وارد اتاق راشا شدند و در را بستند..رادوین توی اتاقش بود.. راشا رو به رایان کرد وگفت :پسر یه نقشه کشیدم در حد المپیک..فقط دعا کن جواب بده.. رایان مشکوک نگاهش کرد :چی می خوای بگی؟!..ببین من خودم استاد زرنگ بازی واینحرفام..پس حرفتو نپیچون... صاف و پوست کنده بزن.. راشا صندلی جلوی اینه را برعکس کرد و نشست..دستانش را روی پشتی صندلی گذاشت.. راشا :خوب گوش کن ببین چی بهت میگم..اول از همه باید قول بدی چیزی از این حرفایی که بینمون رد و بدل میشه... بیرون از اینجا اللخصوص پیش رادوین درز نکنه..می دونم دهنت سفت و قرصه ولی محض احتیاط لازمه..پس یاالله.. رایان سرش را تکان داد :خیلی خب..قول میدم..فقط نپیچون و حرفتو بزن..چی تو سرته؟!..البته فکر کنم بدونم.. راشا ابرویش را بالا انداخت و گفت :ا ..می دونی؟!..خب بگو.. رایان :تو بگو..اگردرست بود بهت میگم .. راشا نفس عمیقی کشید..سرش را تکان داد وگفت :تو از هانی خوشت میاد؟!.. رایان که نگاهش رنگ تعجب داشت جواب داد : این چه ربطی به.. راشا :تو جواب منو بده..بهت میگم.. رایان:خب نه..حتی نمی خوام یه دقیقه تحملش کنم.. راشا انگشتش را رو به رایان تکان داد :می خوای از شرش خلاص بشی یا نه؟!.. رایان : نمی تونم..واسه همون قضیه ای که بهت گفتم..کم کم دارم نرمش می کنم تا با پدرش صحبت کنه.. راشا نگاه خاصی بهش انداخت و گفت :خب اگر من یه راه جلوی پاهات بذارم که دیگه نیازی به نرم کردن هانی و پدرش نداشته باشی و تا اخر عمرت هم اقای خودت باشی چی؟!.. رایان کلافه نگاهش کرد :ببین همون اول گفتم صاف و پوست کنده حرفتو بزن..پس بگو و خلاصم کن .. راشا لبخند زد..از جایش بلند شد..همانطور که طول وعرض اتاق را قدم می زد گفت :تو یه راه دیگه هم داری..اونم اینه که با یکی از همین دخترا ازدواج کنی.. رایان با تعجب گفت :کدوم؟!..نکنه..اون سه تا رو میگی؟!.. راشا سرش را تکان داد :دقیقا..از بینشون یکی رو انتخاب کن.. رایان اخم کرد:لازم نکرده..تو هم با این پیشنهادای طلاییت..من دوست ندارم باهاشون هم کلام بشم از بس قُد و یه دنده ن..اونوقت برم خواستگاریشون؟..عمرا اگر همچین غلطی رو بکنم.. راشا پوزخند زد :دلت خجسته ست داش رایان..واسه خودت تند تند نوشابه باز نکن ..اونا هم منتظر نیستند تو بری خواستگاریشون..اصلا کی گفت بری خواستگاری؟..باید کاری کنی که طرف عاشقت بشه..چه می دونم یه علاقه ای چیزی..جوری که بهش گفتی جونت رو بده دو دستی تقدیمت می کنه چه برسه به پول و این حرفا..خب چی میگی؟!.. رایان به فکر فرو رفت..پیشنهاد راشا وسوسه کننده بود.. یاد حرف های امروز هانی افتاد " رایان عزیزم من دیگه طاقتم تموم شده..چرا انقدر دست دست می کنی؟..من با پدرم در موردت صحبت می کنم..دیگه همه چیز حله..همین که پدرم از موضوع من و تو با خبر بشه کارتمومه و میتونی بیای خواستگاری..فقط کافیه بهم اوکی بدی..بقیه ش با من ".. رایان این را نمی خواست..این مدتی را هم که هانی و وجودش را تحمل کرده بود صرفا به خاطر بدهی بود که به پدرش داشت.. تا از این طریق مهلت بیشتری بگیرد و یا اینکه از جایی این پول را جور کند..ولی حالا با پیشنهاد راشا تا حد زیادی وسوسه شده بود.. راشا :چی میگی؟.. رایان نگاهش کرد..مردد بود :فعلا می خوام در موردش فکر کنم..فرداشب جوابت رو میدم.. راشا با لبخند سرش را تکان داد :اوکی..فقط یادت باشه رادوین چیزی از این قضیه نفهمه..چون بی برو برگرد چوب لای چرخمون میذاره.. رایان با تعجب نگاهش کرد..با اخم گفت :چرخمون؟!..چرا جمع می بندی؟!..مگه فقط من.. راشا میان حرفش پرید و با شیطنت گفت :نخیر..خواب دیدی خیر باشه..فکرکردی همینجوری ولت می کنم بری واسه خودت میلیاردر بشی؟!..منم هستم ..منتها روش هامون با هم فرق می کنه..من سی خودم تو هم سی خودت..تو که میگی زرنگی پس مطمئنم زود دختره عاشقت میشه..منم کار خودمو بلدم..تو هم اگر قبول نکنی من عقب نمی کشم..انتخابم رو هم کردم.. رایان که از حرف های راشا لحظه به لحظه متعجب تر می شد گفت :چی میگی تو؟!..کدوماشون؟!.. راشا خندید و گفت :تو چی فکر می کنی؟.. https://eitaa.com/manifest/1973 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳ 🔵تقریبا نزدیک میزش رسیدم که سرش رو روم بالا آورد و با دو انگشت دست راستش چشماشو مال
۴ 🔵-نه تا پنج سالگیه من اون جا بودیم سري تکون داد و دوباره پرسید : - نام پدر؟ - نیام . سالاري: - مدرکتونم که فهمیدم فقط مدرکتونو فردا برام بیارید - حتما! سالاري: - آدرس و یه شماره تلفن؟ شماره تلفن و آدرس خونه رو دادم. سالاري: - می دونم از زمانی که با استخدامتون موافقت کردم تعجب کردي و برات سوال شده چرا چون حرف زدنت و شرایطت منو یاد خودم انداخت. وقتی که با مدرك بودم و جایی منو قبول نمی کرد و مجبور شدم کارایی بکنم که تو خواب هم نمی تونی ببینی.خواستم شبهه برات نشه. لبخندي زدم که نگاهش روي چال گونم افتاد و سریع به چشمام برگشت. سالاري: - از فردا راس ساعت هشت این جا باشید . بلند شدم. - خیلی ازتون ممنونم و بابت حرفام و لحنم ازتون معذرت می خوام. سالاري: - تکرار نشه. نگاش کردم. پررو! چشاش شیطون بود. جوابشو ندادم و با یه خداحافظی آروم رفتم و خودمو سپردم دست سرنوشت. با خستگی تمام رفتم خونه و بازم مثل همیشه شب رو صبح کردم منتها با یه تفاوت اونم این بود که سوژه ي نقاشیه امشبم لبخند روي لب منشی شرکت بود. تنها کاری که تو دنیا برام لذت داشت نقاشی کشیدن بود. ساعت سه و نیم شب بود که نقاشیم تموم شد خیلی زیبا شده بود. الحق که هنرمندیم براي خودم. به اعتماد نفسم خندیدم و خوابیدم. صبح بیدار که شدم سکته کردم. آخه ساعت هفت و نیم بود و من باید هشت توی شرکت می بودم.با سرعت حاضر شدم که ده دقیقه طول کشید. داشتم می دویدم که بابا از تو اتاقش منو دید و گفت: بابا :- چرا میدوی دختر؟ - واي بابا دیرم شده. رییس شرکت گفت هشت اون جا باشم. اول کاري بد قول شدم. بابا :- سوییچ رو بردار برو. شوکه شدم! یعنی چی؟ ماشین ببرم؟! بابا که چشاي گشادمو دید خندید و گفت: بابا :- بردار دیگه. - یعنی ماشینتونو ببرم؟ بابا :- آره دیگه! من و مادرت که خونه ایم و کاري نداریم اون ماشینم تو پارکینگ بی خودي افتاده فقط آروم برون. - بابا عاشقتم. بابا: - دختر زبون نریز برو دیرت شد. سوییچ رو از جا کليدی کنار در برداشتم و دویدم بیرون و سوار 206 مشکی بابا شدم و با کلی ذوق و شوق روشنش کردم. برای اولين بار بود بابا اجازه می داد تنها با ماشینش جایی برم. انقدر تند رفتم که سر بیست دقیقه رسیدم شرکت و رفتم داخل پارکینگ و چون دیدم جاي خالی هست پارك کردم و رفتم بالا. منشی بازم لبخند قشنگشو برام زد و گفت سالاري هنوز نیومده و باید منتظر شم تا بیاد کارمو بهم بگه. یه ربعی گذشت که سالاري با اخم اومد داخل شرکت. چنان دادي زد که از جام پریدم. سالاري: - مگه نگفتم ماشیناتونو جاي پارك من پارك نکنید !؟ اي بابا خسته شدم از بس تذکر دادم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. خاك بر سرم! نکنه من جا ي پارکش پارك کردم؟ منشی :- ماشین کیه جناب سالاري؟ سالاري: - نمی دونم والا. یه 206 قراضه ي مشکی. ماشینم کجاش قراضه س؟ از نویی برق می زنه. دهنم قفل شده بود. بدبخت شدم. همون جور داشت داد می زد که آروم و با مظلومیت تمام گفتم: - سلام. سالاري برگشت سمتم و انگار تازه متوجه وجود من شد چون لحنش کمی ملایم تر شد. سالاري : - سلام خانوم سمایی. بفرمایید اتاق من تا بیام . باید تکلیف این ماشین مشخص شه. داشتیم رفت بیرون که گفتم: - ببخشید جناب سالاري؟ سالاری ایستاد. - چیزی شده؟ - امم ... ب ... بله راستش ... سالاري :- شما لکنت زبون دارید خانوم سمایی؟ متعجب و با چشماي گشاد نگاش کردم. - نه چطور؟ سالاري : - آخه هی دارید من و من میکنید . چیزی شده؟ بازم هول شدم و دل رو به دریا زدم و چشمامو بستم و تند گفتم: - اون ماشینی که داشتید ازش حرف می زدید مال منه. من نمی دونستم جا پارك شماس. معذرت می خوام بابت کارم الانم می رم سریع بر می دارم. دیگه نمی دونم چی بگم که ... از کسی صدایی نیومد. با ترس هی چشممو باز کردم که دیدم منشی داره یواشک می خنده و سالاري هم قرمز شده. نمی دونم از عصبانیت بود یا از چیز دیگه. اون یکی چشممو هم باز کردم و سرمو پایین انداختم و با کمی دستپاچگی از کنار سالاري رد شدم. نمی دونم چرا چیزی نمیگفت https://eitaa.com/manifest/1966 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴ 🔵-نه تا پنج سالگیه من اون جا بودیم سري تکون داد و دوباره پرسید : - نام پدر؟ - نیام
۵ 🔵فکر می کردم اگه بفهمه ماشین منه زندم نمی ذاره با اون داد و بیدادی که راه انداخته بود. سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدم و ماشین رو بردم بیرون از پارکینگ. انقدر ماشین بیرون پارک بود که مجبور شدم ببرم خیابون رو به رویی شرکت پارک کنم.نزدیک ده دقیقه طول کشید تا دوباره به در شرکت رسیدم. سوار آسانسور شدم و رفتم بالا. به جز منشی کسی تو سالن نبود، از خستگی خودمو رو مبل سالن انداختم که صدای خنده ی ریز منشی رو شنیدم. نگاهش کردم. منشی: - چقدر دیر کردی. - جای پارک نبود مجبور شدم ببرم خیابون بالایی برای پارک. می تونم برم داخل؟ منشی: - نه جلسه دارن، یه ساعتی طول می کشه. نفسمو با شدت بیرون دادم. منشی: - اسمت چیه؟ - سارا، سارا سمایی - ایرادی نداره که سارا صدات کنم؟! لبخندی زدم: - نه عزیزم - منم شادی هستم، شادی منادی - خوشبختم شادی جون - می تونم یه سوالی ازت بپرسم سارا جون؟ - آره، حتما - تو چشمات لنز گذاشتی؟ خندیدم. - نه. شادی متعجب شد. - راست میگی؟ - آره به جان خودم. همه ازم می پرسن. راستش همین جناب سالاری هم اولین لحظه که دیروز رفتم تو اتاقش ازم همینو پرسید. - آخه یه ذره غير طبيعيه. قهوه ای قاطی سبزه، دستم انداختی؟ - نه به خدا! چشم برادرمم همین جوریه منتهی مال اون بیشتر به سبز می زنه. - خیلی قشنگه، آدمو جذب می کنه - خاک بر سرم خندیدم، شادی هم خندید - برو گمشو بابا من بچه هم دارم. تعجب کردم! - راست میگی؟ شادی - آره سه سال پیش ازدواج کردم. الانم یه پسر یک سال و نیمه دارم به اسم سروش - چند سالته مگه؟ - بیست و هشت - اصلا بهت نمیاد. - تو چی؟ ازدواجی، دوستی؟ - نه بابا، تا جایی که یادمه تا سه ماه پیش سرم فقط تو درسام بوده و الانم که خدمت شمام. - خیلی خوشحالم که اومدی به این شرکت، من تنها خانمی هستم که تو این بخشه. خواستم حرفی بزنم که تلفن زنگ زد و شادی کمی حرف زد و بعد رو به من گفت برو داخل - مگه جلسه ندارن؟ شادی خندید و گفت: - برو داخل می فهمی. متعجب رفتم سمت اتاق سالاری و در زدم. سالاری: - بفرمایید. رفتم داخل و در رو بستم و هر چقدر نگاه کردم کسی رو ندیدم جز خود سالاری. وا مگه این جلسه نداشت؟! این جا که کسی نیست. با بهت برگشتم سمت سالاری که دیدم لبخند محوی رو صورتشه. جرقه ای تو ذهنم خورد، نکنه این یارو منو دست انداخته بوده و تا الان منو الکی بیرون نگه داشته؟ می خواسته منو تنبیه و عصبی کنه. نمی ذارم به خواستش برسه. با آرامش ظاهری و طوفان باطنی رفتم جلو و روی مبل اتاقش نشستم - سلام، من آمادم برای کار. سالاری پوزخندی زد: - ماشین خودتونه؟ - خیر. - پس باید یه توضیح حسابی به همسرتون بدید. این چی داره میگه؟ مخش تاب برداشته؟ من همسرم کجا بود؟! گنگیم رو که دید گفت - متاسفانه من طبق حرفای چند وقت پیشم که گفته بودم ماشینی جای من پارک کنه پنچرش می کنم یکی از چرخاتونو پنچر کردم. چی؟ چرخ منو؟ دیدم ماشین هی ریپ می زدا، پس بگو چرخش پنچر شده! شده نه، پنچرش کرده. از خشم سرخ شدم اما بازم خونسردیمو حفظ کردم. - اشکالی نداره. در ضمن من ازدواج نکردم که قرار باشه به کسی توضیح بدم، چه بسا اگه هم متاهل بودم بازم توضیح نمی دادم. https://eitaa.com/manifest/1980 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت98 🔴رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنی
🔴رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!.. راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد.. رایان :خب تانیا هم که بهت نمی خوره..پس..می مونه کوچیکه..تارا؟!.. راشا تو هوا بشکن زد وبا لبخند سرش را تکان داد :ایول همینه..کوچیکه واسه من..دومی هم که همون ترلان باشه واسه تو مناسب تره..قبلا هم که باهاش برخورد داشتی.. رایان پوزخند زد و روی تخت نشست :اره..اونم چه برخوردی.. راشا :حالا هر چی..باید از پسش بر بیای..اوکی دادی دیگه ؟.. رایان:هنوز نه..فرداشب بهت میگم.. راشا :باشه..فرداشب جوابت رو بهم بگو تا بگم نقشه م چیه.. رایان :باشه..راستی تا اونجا رفتیم ولی دست خالی برگشتیم..مگه قرار نبود فیلم رو برداریم؟!.. راشا خندید و گفت :بهتر از فیلم گیرمون اومد پسر.. بعد هم انگشت اشاره و شصتش را به نشانه ی شمردن پول بالا اورد.. رایان خندید و گفت :خیلی کلکی.. راشا با خنده جواب داد:چاکریم داش رایان..شاگرد شماییم.. رایان :حالا تو که واسه خودت نقشه می کشی و فکر همه جاشو می کنی..فکر رادوین رو هم کردی؟.. اگر فهمید چکار می کنی؟!.. راشا :نمی فهمه..اگر هم فهمید میگیم عاشق شدیم..کاری نداره.. رایان :اره اونم باور می کنه.. راشا :تو رو شاید باور نکنه ولی واسه من رو باور می کنه.. رایان :چطور؟!.. راشا:خب دیگه..دلیلش رو بعد می فهمی..حالا هم پاشو برو می خوام بخوابم.. رایان از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت: نمی دونم اخرش چی میشه..ولی فکرمو بدجور به خودش مشغول کرده..شب خوش.. راشا سرش را تکان داد..روی تخت نشست و گفت :برو بخواب..خیالت هم تخت باشه..فکر همه جاشو می کنیم..مطمئن باش بی گداربه آب نمی زنیم..اخرش هم خوب تموم میشه..به نفع هر دوتامون..برو از الان رویای پولدار شدنت رو ببین که بعد دیگه فرصتش هم برات پیش نمیاد.. نمیدونی چه خواب هایی واسشون دیدم..معرکه ست.. دراز کشید..رایان با لبخند سرش را تکان داد و با ذهنی درگیر از اتاق بیرون رفت.. ترلان با لباس ورزشی توی حیاط نرمش می کرد..تانیا و تارا داخل ویلا بودند..تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود.. ترلان با مهارت طناب می زد..رایان شیک و اماده مثل همیشه از ویلا خارج شد..تیشرت جذب مردانه به رنگ دودی..شلوار جین مشکی..موهایش مثل همیشه رو به بالا بود..طره ای از انها قسمت جلوی پیشانیش را پوشانده بود.. بی توجه به ترلان دستی بین موهایش کشید و به طرف ماشینش رفت.. ترلان با دیدن او بی حرکت در جایش ایستاده بود..طناب رو دور دستش پیچید و با صدای بلند سلام کرد.. هر چند همسایه بودند و این عمل را پیش خود کاملا معمولی می دید.. رایان با شنیدن صدای ظریف ترلان در جایش ایستاد..سوئیچ ماشین را در دستش فشرد.. ارام برگشت.. نگاهی به او انداخت.. ترلان منتظر جواب سلامش بود ولی رایان تنها به او خیره شده بود...ناخداگاه اخمی بر چهره نشاند.. سرش را برگرداند..نیم رخش رو به ترلان بود.. مکث کرد..سرش را تکان داد .. سرد و جدی گفت :سلام.. بعد هم به راهش ادامه داد..بدون فوت وقت سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد.. ترلان با تعجب نگاهش می کرد..از حرکات و رفتار رایان هیچ سر در نمی اورد..و تمام سردی کلام او را به پای اتفاق آن شب می گذاشت.. سر میز صبحانه بودند..ترلان که سرش پایین بود و با لقمه ش بازی می کرد بی مقدمه گفت :بچه ها نظرتون درمورد کار اون شبمون چیه ؟!.. تانیا و تارا با تعجب نگاهش کردند.. تانیا:کدوم شب؟!.. ترلان :همون شبه پر ماجرا دیگه..پسرا رو کردیم تو اتاق و حیوونا رو انداختیم به جونشون..از اون شب به بعد دیگه در موردشون حرفی نزدیم..چرا؟!.. تانیا نگاهش را بین ترلان و تارا چرخاند..جوابی برای سوال او نداشت.. https://eitaa.com/manifest/1983 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵ 🔵فکر می کردم اگه بفهمه ماشین منه زندم نمی ذاره با اون داد و بیدادی که راه انداخته ب
۶ 🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده. سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا کجا پارک کردید ماشین پنچر شده رو؟ دیگه واقعا از دستش کفری شدم و کنترلمو از دست دادم. - جای پارک ماشین من به خودم مربوطه جناب رییس بهتره منو با کارم آشنا کنید، وقتم داره تلف می شه. با اخم نگاهم کرد. سالاری: - این جا مدیر منم، منم میگم چی کار باید بکنید دفعه ی دیگه هم رفتارتون رو درست کنید. فهمیدید؟ چنان محکم و بلند گفت که گوشم پنچر شد! - بله. سالاری تلفن رو برداشت و با کسی به اسم شاهرخی حرف زد و از حرفاش فهمیدم الان میاد تا منو با کارم آشنا کنه. ساکت نشسته بودم که آقای مسنی وارد اتاق شد و با سالاری با احترام برخورد کرد طوری که از برخورد چند لحظه پیشم باهاش شرمنده شدم. بالاخره اون رییسمه. با این که برام خیلی سخت بود اما تصمیم گرفتم ازش معذرت بخوام. داشتم همراه شاهرخی می رفتم بیرون که لحظه ای ایستادم. شاهرخی: - چرا ایستادی دخترم؟ بیا اتاقتو نشون بدم بهت. - یه چند لحظه با آقای سالاری کار دارم، می شه؟ شاهرخی لبخندی زد: - چرا نمی شه؟ بیرون منتظرم. - ممنون رفت و در رو بست بر گشتم سمت سالاری که به تکیه گاه صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود. رفتم جلو و رو به روی میزش ایستادم و با شرمندگی گفتم: - من بابت حرفام و لحن بدم ازتون معذرت می خوام جناب رییس، کارم اشتباه بود، راستش کمی عصبی شدم. هنوز چشماش بسته بود اما من تونستم لبخند کوچیکی که روی صورتش بود رو ببینم. بله دیگه بایدم بخنده. عقبی رفتم و خواستم در رو باز کنم که صداش باعث شد بایستم. سالاری :- می بخشمت سمایی، درسته من رییس شرکتم ولی دوست ندارم رییس صدام کنن. از این به بعد سالاری صدام کن. در ضمن منم بابت پنچری ماشینت یه عذرخواهی بدهکارم - ایرادی نداره، شما نمی دونستید ماشین مال منه دیگه. هر کاری رو بلد نباشم پنچر گیری رو خوب بلدم. سالاری: - می تونی بری. پررو. همچین میگه می تونی بری انگار مدیر سازمان بین الملله! بدون حرف رفتم بیرون و آقای شاهرخی تا دو ساعت کار امو بهم آموزش داد که کلا همه رو بلد بودم. اتاقم هم یه اتاقی بود رو به روی اتاق سالاری که حدود دوازده متر بود با یه سیستم و میز و صندلی و یه کمد پر از پوشه. امروز کاری نداشتم رفتم کنار پنجره ایستادم و به بارون بهاری نگاه کردم خرداد ماه بود و همچین بارون تندی میومد اما زیبا بود. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای در از کنار پنجره کنار اومدم و گفتم: - بفرمایید؟ شادی وارد اتاق شد. شادی: - نمی خوای بری؟ - مگه وقت رفتنه؟ - بهت خوش گذشته ها؟! ساعت هفت شده. - چی؟ چقدر زود گذشت! - کاری نداری؟ - نه عزیزم برو شادی – برزو و سروش اومدن دنبالم بریم بیرون ببخشید تا پایین نمی تونم همراهیت کنم - برو، چه لفظ قلم برای من حرف می زنه! برو خوش بگذره، خداحافظ. شادی رفت. منم سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین ماشین بنز سالاری هنوز تو پارکینگ بود. لعنت بهت که باید تو این بارون تا خیابون بالایی برم و پنچر گیری کنم. منم که تا بارون به سرم می خورد یا سرم نم دار بود حالم بد می شد. با هزار بدبختی تا ماشین رفتم. خیس خالی شدم. چرخ زاپاس رو در آوردم و با مشقت داشتم چرخ ماشین رو در می آوردم که ماشینی کنارم پارک کرد. هر چی گل بود روی من ریخت. عصبی از جام بلند شدم و خواستم فحش بدم که یه چتر نزدیکم دیدم برگشتم و سالاری رو دیدم. پس این منو گل خالی کرد؟! سالاری: - خیس شدی سمایی. بیا اینو بگیر من درستش می کنم - نیازی نیست جناب سالاری. این چه وضع پارک کردن بود که که منو با گل یکی کردید؟ سالاری نگاهی سر تا پایی بهم کرد و پوزخندی زد. - بایدم بخندید. ممنون شما بفرمایید از شما به ما زیادی رسیده. از صبح انگار نفرین شدم. پشتمو بهش کردم و داشتم چرخ پنچر رو بیرون می کشیدم که صدای قهقهه ش بلند شد. با تعجب برگشتم سمتش که با ته مایه ی خنده گفت: - فکر کنم باید با اتوبوس برید منزل. سوالی نگاهش کردم که با اشاره به چرخ زاپاسم گفت: - زاپاستم پنچره سمایی، بیا من می رسونمت. به چرخ زاپاس نگاهی انداختم که دیدم درست میگه. با عصبانیت چرخ رو دوباره بستم و زاپاس رو هم انداختم گوشه ی خیابون و رفتم تا دربست بگیرم. سر دردم هم داشت شروع می شد. ماشینی برام بوق زد، نگاه کردم بنز سالاری بود دولا شدم و از پنجره گفتم: - کسر شان نیست با بنز مسافر کشی می کنید؟ فکر می کردم عصبانی بشه اما در کمال تعجب خندید. - سوار شید، کسی شما رو با این وضع سوار نمی کنه. راست می گفت هم خیس هم گلی. لبخند شیطانی زدم و سوار شدم. سوار شدنم همانا و صندلی ماشین خوشگلش با گل یکی شدن همانا. https://eitaa.com/manifest/1985 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت99 🔴رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!.. راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد.. رایان :خب
🔴تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت: حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع افتادی؟..! بی خیال بابا..اوناحالمونو گرفتن ما هم تلافی کردیم..حالا هم مساوی شدیم و فعلا آتش بس اعلام کردیم..دیگه دردت چیه تو؟..! ترلان اخم کرد: چی میگی؟..اصلا متوجه منظورم شدی؟..دارم میگم چرا دیگه در موردش حرف نزدیم؟..اصلا اون فیلم چیشد؟..! تانیا تک سرفه ای کرد و گفت: پیش منه.. تو اتاقم..چطور مگه؟..! ترلان بی تفاوت شانه ش را بالا انداخت: هیچی همینجوری پرسیدم..اخه من گفتم ازشون فیلم بگیریم واسه سواستفاده تاحالشون گرفته بشه..ولی الان بیخودی افتاده یه گوشه و هیچ کاری هم بهش نداریم.. با کلافگی فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: جونه هر کی که دوست داری بی خیال شو ترلان..من دیگه حوصله جار و جنجال ندارم.. بذار یه مدت راحت باشیم..از وقتی پامون رو گذاشتیم اینجا یه روز خوش نداشتیم..همه ش یا ما به جون هم افتادیم یا اونا خواستن کارای ما رو تلافی کنن..بذار لااقل یه مدت آروم باشیم.. ترلان با همان اخم جواب داد: مگه من چی گفتم که اینجوری آمپر چسبوندی؟..اصلا من چکار به اونا دارم؟..گفتم به نظرتون با اون فیلم چکارکنیم؟..همین.. تارا: فعال که هیچی..تا به وقتش.. تانیا هم سرش را تکان داد و گفت: با تارا موافقم..فعلا کاری بهشون نداریم..لااقل چند روز مثل دو تا همسایه زندگی کنیم نه دو تا دشمنِ خونی.. ترلان: یعنی دیگه کاری بهشون نداشته باشیم؟! تارا خندید: نه دیگه اینجوری..فقط تا فرصتش پیش نیومده کاری نمی کنیم..گرفتی که؟.. ترلان نگاهش کرد..چشمان تارا برق شیطنت داشت.. با لبخند سرش را تکان داد.. "رایان"👇 پشت میزم نشسته بودم..مغازه نسبتا شلوغ بود.اکثر مشتری ها دختر و پسرای جوون بودن.. یا می خواستن تعویض کنن یادست میذاشتن رو جنسای تک و خوش دست.. امروز هیچ رقمه حوصله نداشتم.. کامبیز رو گذاشته بودم راه شون بندازه..کامبیز یه جورایی دست راستم بود..یه وقتایی که سرم شلوغ بود اونو می فرستادم دنبال جنس و سر و کله زدن با مشتری.. ذهنم حسابی درگیر بود..به حرفای راشا فکر میکردم.. کلاف بودم.. میدونستم کارمون از هر جهت اشتباهه..ولی این وسوسه ی پولدار شدن و از طرفی خلاصی از دست طلبکارا ولم نمی کرد.. یا باید پیشنهاد راشا رو قبول می کردم یا اینکه حالا حالاها وجود هانی رو کنارم تحمل کنم.. به ترلان فکر کردم..دستمو اوردم بالا و پیشونیم روبه مچ دستم تکیه دادم..چشمامو بستم..می خواستم چهره ش رو توذهنم بیارم..زیبا بود..واقعا فوق العاده بود.. زبونش تند و تیز بود ولی چهره ش به دل می نشست..تا به الان انقدر دقیق بهش توجه نکرده بودم.. حالا طرحی از صورتش پشت پلکای بسته م بود..صورت کشیده و پوست سفید..چشمان طوسی.. لبان گوشتی به رنگ صورتی..بینی کوچولو..همه چیزش تک بود.. اروم چشمامو باز کردم..چرا نباید انتخابش کنم؟..زیبا بود..از اون دخترایی نبود که خودش رو اویزون یه پسر کنه..اینو توی این مدت فهمیده بودم..اگر چنین دختری بود به جای مقابله با من خودش رو بهم نزدیک می کرد.کاری که هانی و ژیلا کردن.. ولی این دختر فرق داشت..هیچ حسی بهش نداشتم..ولی خب..ازش بدم هم نمی اومد..مخصوصا با پیشنهادی که راشا داده بود... https://eitaa.com/manifest/1994 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶ 🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده. سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا ک
۷ 🔵اما لبخندی زد و راه افتاد سر خورده به شیشه تکیه دادم نقشم نگرفت، نتونستم عصبانیش بکنم سالاری:- آدرس؟ آدرس رو گفتم و چشمامو بستم. از درد سرم بغضم گرفته بود. بازم شروع شد. سر دردای این جوریم همیشه یه هفته طول می کشه سالاری: - سمایی؟! داری گریه می کنی؟ چی؟ مگه گریه کردم؟ دستمو بالا آوردم و دیدم چشمام و صورتم خیسه سالاری:- چی شده؟ - ببخشید. چیزی نیست، سرم درد می کنه - ترسوندیم دختر! مسکن دارم، بدم بهت؟ - نه، هر وقت سرم خیس باشه و باد بخوره سر دردای بد می گیرم، ادامه داره. سالاری شرمنده نگاهم کرد سالاری: - متاسفم، من مقصر بودم. این سالاری چقدر با سالاری توی شرکت فرق داشت. عین پسر بچه های سرتق که کار بد کردن و پشیمونن شده بود. تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم. - تاسف شما دردی رو دوا نمی کنه جناب سالاری، تا یه هفته حالم بد می شه. مهم نیست انقدر زور زدم تا دوباره اشکم ریخت. اشکمو که دید کلافه دستشو تو موهاش کرد و پوفی محکم کشید. سالاری: - گریه نکن لطفا، طاقت گریه ندارم. اما نمی دونم چرا اشکام بند نمی اومد. چشمامو بستم و با یاد تمام آرزوهایی که به حقیقت نپیوست اشک ریختم. برای استعدادهایی که به خاطر زور گویی های بابا و مامان هدر رفت. یه دفعه ماشین ایستاد و سالاری با مشت کوبوند رو فرمون و فریاد زد: - د میگم گریه نکن دختر. پیاده شد و رفت بیرون و در رو محکم کوبید. چقدر عصبيه! من فقط خواستم کمی اذیتش کنم بعدش من برای خودم گریه می کردم. اصلا به این یارو چه ربطی داره من گریه کنم یا نه؟ به بابا اس ام اس دادم ترافیکه و کمی دیر می رسم. چند دقیقه گذشته بود که در سمت من باز شد و سالاری خم شد و کمربند مو باز کرد و گفت: - بیا بیرون سمایی داره منو پیاده می کنه؟ آره دیگه خره! از دستت خسته شد انقدر عین دو ساله ها گریه کردی. پیاده شدم. - ممنون منو تا این جا رسوندید رییس خواستم برگردم که با یه بطری نزدیکم اومد و بازومو گرفت و نگهم داشت. سرخ شدم. نگاهی به دستش کردم که بازومو سريع ول کرد و یه ببخشید زیر لبی گفت. انگار خودشم حواسش نبود چی کار کرده. درسته دستش از رو مانتو به بازوم بود اما از خجالت سرخ شدم. سرمو پایین انداختم که بطری رو به دستم نزدیک کرد. سالاری: - بخورش آب رو با آبلیمو قاطی کردم، هر وقت من سر درد می گیرم مادرم برام درست می کنه. لبخندی زدم به مهربونیش، اما نمی تونستم بخورم. - ممنون آقای سالاری، ولی نمی تونم بخورم سالاری: چرا؟ -من به آبلیمو آلرژی دارم. کلافه دستشو به سرش کشید و بطری رو گوشه ی خیابون انداخت و گفت: - سوار شو برسونمت یه درمونگاهی جایی - آقای سالاری. سالاری با تعجب به لحن داد مانند من بهم نگاه کرد. - منو برسونید خونه لطفا، من با دکتر رفتن خوب نمی شم. سرم داشت گیج می رفت. چشمام رو بستم و دستمو به سقف ماشین گرفتم تا نیفتم. سریع سوار شدم که وسط خیابون نیفتم. بدون حرف سر یه ربع رسیدیم خونه ترافیک بود.همیشه وقتی بارون می اومد ترافیک شروع می شد. دستمو سمت دستگیره بردم و خواستم پیاده شم ا - ممنون، خیلی باعث زحمتتون شدم. سالاری: - من واقعا نمی دونم چی بگم، فقط می تونم بگم همش تقصیر من بود. امیدوارم منو.. حرفشو قطع کردم -نیازی نیست به این حرفا، شما رییس من هستید. من بابت پارک ماشینم توی جای پارک شما معذرت می خوام، بابت حرفام معذرت می خوام و بابت گستاخیای امروزم. خداحافظ. بدون این که اجازه ی حرف زدن بهش بدم پیاده شدم و در رو زدم. هنوز نرفته بود، کلافه شدم. یه بار نشده این در لعنتی زود به روم باز بشه. صدای در ماشین اومد. سالاری: - نیستن؟ برگشتم سمتش: - چرا، در رو دیر باز می کنن همیشه. سالاری با تعجب نگاهم کرد بازم زنگ رو زدم - شما بفرمایید برید، خیس شدید. همیشه ده دقیقه پشت در می مونم من سالاری با شک سوار شد ولی نرفت. بعد از چهار دقیقه در باز شد که سالاری هم با یه بوق رفت. آبروم رفت، روز اول کار چه گندایی زدم. سر دردم شدت گرفته بود. رفتم خونه و بعد از سلام و علیک رفتم اتاقم. زیر دوش آب گرم نشستم و سرم رو به نواز شای آب سپردم. دردش که کمتر شد بیرون اومدم و سریع موهامو با سشوار خشک کردم و کمی سشوار رو بیشتر گرفتم تا سرم گرم بشه. بعد از خوردن یه قرص مسکن بدون شام خوابیدم. صبح ساعت شش بود که با صدای موبایلم بیدار شدم و رفتم سر کار. هنوز سالاری نیومده بود. زنگ زدم به امداد خودرو و سر سه سوت ماشین درست شد و کلی هم پول بابتش پیاده شدم.برگشتم شرکت که دیدم بنز آقا تو پارکینگه، پس اومده. سریع رفتم بالا و رفتم اتاقم و مشغول انجام دادن کارام شدم. ساعت دو بود که گرسنه بودم. ساندویچ نون و پنیر و گوجه ای رو که درست کرده بودم رو بیرون آوردم و خواستم بخورم که در زدن. بازم این شادی اومد. - بیا تو خاله ریزه ساندویچمو که بزرگ بود فرو کردم تو دهنم و با زور یه گاز زدم و متعاقب اون در باز شد و.. eitaa.com/manifest/2005 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت100 🔴تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت: حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع اف
🔴خدا ازت نگذره راشا که کلافه م کردی.. حس کردم یکی بهم خیره شده..سرمو چرخوندم..یکی از همون دخترایی بود که به عنوان مشتری داشت با کامبیز سر قیمت چونه می زد..حواس کامبیز به یکی دیگه از مشتریا بود و این دختر هم راحت و بی پرده نگام می کرد.. اخم کردم..کاری که همیشه در مقابل چنین دخترایی می کردم..ولی هنوز سنگینی نگاهش رو حس می کردم.. باز نگاش کردم..چشمای مشکی ..پوست برنز..ابروهای باریک.. نگاهم به تیپش افتاد..مانتوی سفید فوق العاده باز و نازک کفش بندی پاشنه بلند که حداقل شاید پاشنه ش ۱۰ سانتی بود..یا شاید هم من اینطور فکرمی کردم.. قد بلند بود..یعنی با اون کفشایی که این پاش بود اگر کوتاه می موند جای تعجب داشت.. انالیز کردن چهره و سر و شکلش شاید تو یه نگاه به سرتاپاش بیشتر طول نکشید..یعنی جوری نبود که تابلو بشم.. از اینجور دخترا خوشم نمی اومد..حتی هانی هم اینطور تیپ نمی زد..شیک و مد روز رو به این جور تیپ های باز و جلف ترجیح میدادم.. دیدم همینطور بی پروا داره نگام می کنه و دست بردار نیست ..هیچ جوری هم از رو نمی رفت..از جام بلند شدم و از مغازه رفتم بیرون.. هیچ دوست نداشتم یه دختر که هیچ سر و کاری هم باهاش ندارم اینطور بهم خیره بشه.. حالا هر پسری جای من بود بی بر و برگرد نخ می داد و شماره رد وبدل می کردند..ولی اگر من اهل این کارا بودم هانی رو نگه میداشتم که به یه جایی هم برسم.. دختر نباید جلف باشه..ولی خب..هیچ کس از بَطنِ ادما خبر نداره … باطنشون رو بعد از دوستی با من نشون می دادن..برخلاف ظاهر بی آلایششون.. و در اینصورت می کشیدم کنار..حتی اگر طرف مقابلم با این کارم ضربه می خورد.. بی هدف برای خودم قدم می زدم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.. به صفحه ش نگاه کردم..هانی بود.. " سلام عشقم..خوبی؟..مغازه ای؟ ".. پوزخند زدم..هه..مثل همیشه داشت امارم رو می گرفت.. خواستم جوابش رو ندم..بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم تا دَکش کنم..ولی بازم ترجیح دادم با سردی کلامم اینکارو بکنم.. (سلام..مرسی..اره..) "چیزی شده؟!".. (با پوزخند نوشتم ) نه..چطور؟!..) دختر تیزی بود..سریع زنگ زد..رد تماس زدم..قصدم اذیت کردنش نبود..فقط می خواستم از همین الان بهش بفهمونم که راه ما ازهم جداست.. از اول هم می دونست به خاطر بدهی که به پدرش داشتم اومدم جلو.. سردی کلامم رو می دید..حتی یک بار برای گرفتن دستش پیش قدم نشده بودم..حتی یه بار نبوسیده بودمش..چند بار خودش پیش قدم شده بود که هر بار به نوعی بهانه می اوردم و می کشیدم کنار.. می دونستم این بوسه بعدها می تونه برام دردسر افرین باشه..که بهم هزار جور تهمت ببنده.. به هر حال سرما و گرما رو با هم چشیده بودم و از ته اینجور کارا باخبر بودم.. چند بار زنگ زد..هر بار رد می کردم.. " رایان چرا جوابمو نمیدی؟!..تو رو خدا اذیتم نکن..بگو چی شده؟!".. باید تمومش می کردم..اون هم باید تکلیف خودش رو می دونست.. (خانم شهسواری..میشه دیگه به من زنگ نزنید؟..لطفا هر چی که بینمون بوده و نبوده رو فراموش کنید..این برای هردوی ما بهتره) " چی داری میگی رایان؟!..تو رو خدا اینو نگو..من بدون تو نمی تونم..عاشقتم".. (نه..این عشق نیست..هوسه..خیلی زود از یادت میره..من هم کاری نکردم که بخوای عاشقم بشی..کسی از سردی و دوری کردن طرف مقابلش عاشق نمیشه..کاری که من همیشه باهات می کردم..پس دیگه با هم کاری نداریم..بدهی پدرت رو هم به زودی پرداخت می کنم..سر موعدش..براتون ارزوی خوشبختی می کنم..خدانگهدار) دیگه هر چی اس ام اس می داد نمی خوندم..هر بار حذفشون می کردم..ولی..یکی از اس ام اس هاش حدود 10 دقیقه تاخیر داشت.. کنجکاو شدم ببینم چی نوشته..برای همین بازش کردم.. " حالا که اینطور شد..اینو بدون منم عاشقت نبودم..ولی دوستت داشتم..می خواستم به دستت بیارم..انقدر احمق بودی که لیاقت منو نداشتی..منو به بازی گرفتی..توی این مدت فکر می کردم می تونم تو رو به سمت خودم بکشم..ولی تو لگد زدی به تموم رویاهام..از طرف تو تموم شدست..ولی من..هنوز تمومش نکردم..خدانگهدار اقای رایان بزرگوار".. با خوندن اس ام اس ناخداگاه لبخند زدم..تمومش می کنی..من مطمئنم..هیچ فکر نمی کردم به این راحتی بکشه کنار..از هانی بعید بود..ولی حالا درست عکسش بهم ثابت شده بود.. خوشحال بودم..بهتر ازاین نمی شد..هانی برای من یه مزاحم بود که شرش کم شد..از اول هم نباید انتخابش میکرد ...راه ما از هم جدا بود.. امشب باید به راشا می گفتم که تصمیمم رو گرفتم.. می خوام اینبار هم شانسمو امتحان کنم.. راشا :ایول پس بالاخره اوکی شد؟.. رایان سرش را تکان داد و دستی به صورتش کشید :اره..تصمیمم رو گرفتم..می خوام این راه رو تا تهش برم.. https://eitaa.com/manifest/2012 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۷ 🔵اما لبخندی زد و راه افتاد سر خورده به شیشه تکیه دادم نقشم نگرفت، نتونستم عصبانیش ب
۸ 🔵من با دهان باز به سالاری که با تعجب نگاهم می کرد نگاه می کردم. حالا مونده بودم چی کار کنم؟! دهنم انقدر پر بود که نمی تونستم سلام بدم. ایستادم و ساندویچمو روی میز گذاشتم و سعی کردم لقمه ی تو دهنمو بجوم و قورت بدم ولی مگه می شد؟ سالاری ریز ریز می خندید و سرشو تکون می داد. سالاری:- آخه مگه از قحطی فرار کردی دختر؟ اون چه لقمه ایه؟ قد خودت بود به زور جویدم و قورتش دادم - معذرت می خوام، فکر کردم شادیه. سالاری: - شادی؟ - بله، آهان خانوم منادی سالاری: - بله. چشمش به ساندویچ من بود. نمی دونم نگاهش چه جوری بود تحقیر آمیز بود یانه ساندویچ رو برداشتم و خواستم بذارم تو کیفم که گفت: - چرا مثل ما از رستوران غذا نمی گیرید؟ با اخم گفتم: - من غذای فست فود بخورم حالم بد می شه، در ضمن من این غذای سالم رو ترجیح می دم به اون ساندویچای رنگارنگ، تازه خیلی هم دوست دارم. سالاری: - منم دوست دارم. با تعجب نگاهش کردم. سالاری:- منم عاشق نون و پنیر و گوجه هستم. از لحن بامزش خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم و گفتم: - واقعا؟ سالاری:- بله - یعنی اگه الان یه ساندویچ دست نخورده این جا باشه می خورید؟ سالاری: - فکر کنم بخورمش دستمو تو کیفم کردم و ساندویچ دوممو که بزرگ تر بود رو در آوردم و گرفتم جلوش. با تعجب به ساندویچ تو دستم نگاه کرد بعد به من. - یعنی دارید سهم خودتونو به من می دید؟ - با یه دونه هم سیر می شم. - آخه .. - آهان، نکنه به دلتون نمی چسبه؟ ولی من هم قشنگ دستامو شستم و اینا رو درست کردم هم گوجه رو تمیز شستم و هم نونش رو خودم خریدم، پس مطمئن باشید میکروب نداره. با اخم نگاهم کرد. - مگه من گفتم کثیفه؟ آخه این بزرگه و مال شما کوچیک. از تعارف کردن خسته شدم و گذاشتم رو میز. خودم نشستم و ساندویچمو برداشتم و گفتم: - من اونو نمی خورم، اگه دوست دارید بخوریدش اگرم که نه نگه می دارم شب می خورمش. یه گاز بزرگ دیگه از ساندویچم گرفتم و با زور جویدمش که صدای خنده ی سالاری بالا رفت، خودمم خندم گرفته بود. - مگه مجبوری آخه؟ نگاه تو رو خدا، خفه شدی سمایی. و تحملش تموم شد و ساندویچ رو برداشت و مثل من شروع به خوردن کرد. بهش نگاه نمی کردم اما متوجه نگاه اون به خودم می شدم. بالاخره تموم شد، سالاری هم تموم کرده بود. سالاری: - واقعا ممنون خانوم سمایی. چند وقتی بود همچین غذایی نخورده بودم. داشت می رفت که گفتم: - راستی شما با من کاری داشتید اومدید؟ سالاری ایستاد و کمی فکر کرد. لبخندی زد: - هر چی بود یادم رفت. خندیدم و خودشم خندید و رفت. بالاخره اون روز هم تموم شد. چند هفته ای می شه اومدم تو این شرکت و به جز دو روز اول که خیلی با سالاری برخورد داشتم دیگه برخورد خاصی جز سلام و خداحافظی نداشتیم. ***** ممنونِ بابا بودم که اجازه داده بود همیشه با ماشینش برم سر کار. مثل همیشه بیدار شدم از خواب که دیدم ساعت هشت و نیمه. مثل برق گرفته ها بیدار شدم و دیدم موبایلمو کوک نکرده بودم محکم کوبوندم تو سرم و مثل جت حاضر شدم. راس ساعت نه و چهل دقیقه رسیدم و با ترس و لرز رفتم بالا. همین که وارد شدم شادی با استرس نزدیکم اومد. شادی: - چرا دیر اومدی سارا؟ - چی شده شادی؟ - سالاری فهمید و الانم جلسه داشتید و توام باید می بودی. - چی کار کنم؟ - نمی دونم، می خوای بهشون بگم. - آره یه زنگ بزن بپرس. خلاصه شادی زنگ زد و سالاری هم گفت سریع برم داخل و منم رفتم. چشمای سالاری کاملا از خشم سرخ بود و با تیر نگاهش داشت برام خط و نشون می کشید. هفت نفر از شرکتای دیگه هم بودن. بعد از معذرت خواهی شروع شد. ساعت نزدیکای یک بود که تموم شد. همه رفتن بیرون از اتاق و سالاری هم برای بدرقشون رفت و منم رفتم تو اتاقم و رو مبل دو نفره ی اتاقم ولو شدم. درست چهار ساعت نشسته بودم و از درد کمر در حال مرگ. دراز کشیدم و کفشامو هم در آورده بودم. همین که چشمامو بستم با صدای وحشتناک باز شدن در اتاق باز کردم و سالاری رو بالای سرم دیدم. مثل یه خون آشام که هر لحظه آماده ی انفجار بود، انقدر هول کردم و سریع بلند شدم که حواسم نبود کفش پام نیست و جورابم رو سرامیک اتاق لیز خورد و از پشت افتادم زمین. - آی! مردم! کمرم خرد شد، پشتم داغون شد. اشکم در اومد از درد! شادی با صدای افتادنم پرید تو اتاق و با دیدن من تو اون وضع سریع دوید سمتم و دستمو گرفت. شادی: - خاک بر سرم! سارا سارا چی شدی؟ چی شده جناب سالاری؟ سالاری که حالا به جای خشم یه تعجب و ترسی تو چهرش بود. - من اومدم تو اتاق و ایشونم هول کردن و ایستادن که لیز خوردن و افتادن زمین. شادی: - خوبی سارا؟ بریم دکتر؟ با دستم پشتمو مالیدم. - نه شادی، کمک کن بشینم رو مبل. دستمو گرفت و بلندم کرد و منو نشوند رو مبل. - آی، درد می کنه. شادی ریز خندید که باعث شد با تعجب نگاهش کنم. با چشمش به دستم که داشتم پشتمو می مالیدم اشاره کرد eitaa.com/manifest/2013 قسمت بعد
سلام همه برای پارت ویژه رای بدید😍😍 🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69 لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت101 🔴خدا ازت نگذره راشا که کلافه م کردی.. حس کردم یکی بهم خیره شده..سرمو چرخوندم..یکی ا
🔴راشا:هنوز که شروع نکردیم. رایان لبخند زد :از همون دیشب شروعش کردیم..منتها من ذهنم حسابی درگیرش بود و تمرکز نداشتم..ولی الان مطمئنم که می خوام اینکارو بکنم.. راشا نفس عمیقی کشید..دستانش را پشت سرش برد..روی تخت دراز کشید وبا لبخند به سقف خیره شد:می دونی چیه؟..من که این چند مورد رو باور دارم تو رو نمی دونم..اونم اینکه واسه پولدار شدن یا باید پدرت در اومده باشه..یا پدر کسی رو در اورده باشی..یا پدرت پول دار باشه و یا.. نیمخیز شد و ادامه داد :پدر زنت پولدار باشه..حالا ما که پدر زن نداریم به جاش دخترایی سر راهمون هستن که هم بهمون نزدیکن.. هم تنها و تا دلت بخواد پولدار..به این اخریه اعتقاد دارم.. رایان خندید و در همون حال گفت : اره منم الان که خوب فکر می کنم می بینم یه جاهایی از حرفات درسته..با قضیه پدر پولدار که موافقم..ولی خب اینجا دخترای پولدار حرف اول رو می زنن.. هر دو خندیدند..رایان جدی شد و گفت :ولی خداییش اگر بهونه اوردن چی؟..دخترای سرسختین..به همین راحتی پا نمیدن.. راشا هومی کشید :هوووووم..اره خب..تو سرسختی و مغرور بودنشون که شک نکن..ولی ما هم کارمونو بلدیم..اینجور مواقع بهونه هاشون اینه که مثلا میگن فاصله سنی مون خیلی زیاده این یعنی سن و سال ملاک نیست..اصل اینه که عقل داری یا نه..وقتی هم ببینه رفتی خواستگاریش مطمئن میشه که داری.. یا مثلا میگه من به تو علاقه ندارم اینجا باید اینطور برداشت کرد که داره میگه حالا تو یه غلطی بکن شاید عاشقت هم شدم..بِ بسم الله که نمی پره بغلت .. یا اگر گفت من الان تو موقعیت خوبی نیستم یعنی داره با زبون بی زبونی میگه من دلم یه جای دیگه گیره برو کشکتو بساب.. اگر هم گفت خواستگار دکتر مهندس داشتم ولی جواب رد دادم منظورش اینه که تا تنور داغه نونت رو بچسبون و زودتر بیا منو بگیر.. پس خوب فکر کن باید تو یه همچین موقعیتی چی بهش بگی..فقط هر چی که گفت تو برعکسشو عمل کن.. رایان که از شنیدن حرف های راشا خنده ش گرفته بود گفت :خدا خفه ت کنه که هیچ موقع کم نمیاری..اینا رو که تو خواستگاری میگه..الان باید کاری کنیم عاشق بشن.. راشا لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :یعنی تو میگی این اتیش پاره ها هم عاشق میشن؟.. رایان شانه ش را بالا انداخت و گفت :چه می دونم..کار نشد نداره..اگه شانس من و توِ که میشن.. راشا پوزخند زد :هه..اره اگر به من و تو باشه که یه روزه دل و دینشون رو به باد میدن..خر شانس تر از من و تو که تو دنیا نیست ..هست؟.. رایان با خنده سرش را به نشانه ی نه تکان داد.. ********* تارا معترضانه رو به تانیا گفت :اخه چرا؟..خب دلم پوسید بس که توی این خونه تمرگیدم.. تانیا :هنوز چهلم عمه سر نشده تو می خوای پاشی بری جشن تولد؟.. تارا:نگفتم عروسی که گفتم جشن تولده صمیمی ترین دوستمه..نمی تونم نرم.. ترلان کلافه رو به تانیا گفت :انقدر باهاش جر و بحث نکن تانی..اگه می خواد بره بذار بره..خب تارا هم حق داره.. هفته دیگه چهلم عمه تموم میشه..دیگه یه جشن تولد رفتن که اینقدر داد و قال نداره.. تانیا :ای بابا..این خودش یه جور احترامه..من میگم درست نیست.. تارا :حالا هر چی که هست من میرم..یعنی چی که بی احترامیه؟..یه مهمونی ساده ست.. تانیا از روی صندلی بلند شد..در همون حال که به طرف اشپزخونه می رفت گفت :هرکار می خوای بکن..همیشه با لجبازی کاراتو پیش می بری.. تارا با خوشحالی در جایش پرید و گفت :دمت گرم ابجی..ولی گفته باشم من لجباز نیستم..فقط به این رسم و رسوماته الکی اعتقاد ندارم..اینکه من برم جشن تولد دوستم چه ربطی به فوت عمه داره؟..ادم تا زنده ست باید خوش باشه دیگه..مگه غیر از اینه؟.. ترلان با اخم کمرنگی نگاهش کرد :خیلی خب کم نُطق کن..پاشو برو تا پشیمون نشده.. تارا با خوشحالی از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت.. فردا شب جشن تولد بهترین دوستش بود و به هیچ عنوان دلش نمی خواست این مهمانی را از دست بدهد... eitaa.com/manifest/2027 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۸ 🔵من با دهان باز به سالاری که با تعجب نگاهم می کرد نگاه می کردم. حالا مونده بودم چی
۹ 🔵 بعد لبشو گاز گرفت و به سالاری اشاره کرد. تازه فهمیدم چی گفتم و چی کار کردم! سریع دستمو برداشتم و رو دلم گذاشتم و گفتم: - درد دارم. هر دوشون خندیدن، ولی من خندم نیومد. درسته کارام خنده دار بود ولی درد کمرم زیاد بود. اشکم بازم ریخت که سالاری خندشو خورد. سالاری:- خانوم منادی کمک کنید ببریمشون تو ماشین، باید بریم دکتر - نه، خوبم. ولی مگه گوششون بدهکار بود؟ البته منم دروغ می گفتم، کمرم به شدت درد می کرد. خلاصه رفتیم بیمارستان و بله! استخون کمرم مو برداشته بود و یه هفته مرخصی. شادی منو رسوند و من به مدت یه هفته مجبور به موندن تو خونه شدم. روز دوم از مرخصیم بود که مامان خونه ی دوستش بود و بابا خونه بود. صدای زنگ اومد و بابا در رو باز کرد. بابا: - سارا مهمون داری! - کیه بابا؟ بابا: - یه خانمی بود گفت همکارته، آهان گفت شادی! - باشه، اومد اتاقمو نشونش بده بیاد نمی تونم بلند شم. بابا: - باشه دخترم، منم دارم میرم بیرون. لباسام خوب بود. یه بلوز شلوار صورتی خرسی بود. در اصل لباس خوابم بود. موهای فر مو با کلیپس جمع کردم که چند تا فر ریخت پایین و منم ولش کردم. تازه از حمام اومده بودم و هیچ آرایشی هم نداشتم، بهتر! این جوری شادی می فهمه حالم چقدر بده می ره به اون سالاری بی وجدان میگه، بلکه یکم درد وجدان بگیره. رو تختم دراز شدم و ملحفمو انداختم رو سرم و چشمامو بستم یکم اذیتش کنم. صدای در اتاق اومد و بعد باز شدن. صدای پا شنیدم، چند تا پا بود. صداها زیاد بود، مگه شادی تنها نیست؟ شک کردم. ملحفه رو از روم برداشتم و نشستم که کاش نمی کردم این کار رو شادی بود و یه آقایی با یه پسر بچه ی ناناز و پشت اونا هم بله آقای بی وجدان! کسی که باعث شد این بلاها سرم بیاد. همشون با تعجب نگاهم می کردن، تازه فهمیدم بی حجابم جلوشون سریع روسری ای رو که کنار تختم رو زمین بود رو برداشتم و سرم انداختم. برزو: - مثل این که مزاحم شدیم! بالاخره زبونم راه افتاد. - نه این چه حرفیه؟ راستش بابا گفت فقط شادیه من نمی دونستم شما هم هستید. با همشون سلام و احوالپرسی کردم و هر کدوم جایی از اتاق نشستن سروش و شادی رو تخت و سالاری و برزو رو مبلای تو اتاقم که تازه گذاشته بودم. خوب شد اینا رو این جا گذاشتم. سروش: - خاله کجات اوف شده؟ - کمرم خاله جون شادی : - بهتر شدی؟ چشمکی نامحسوس بهش زدم و نالیدم: - نه، اصلا. شادی خندید ولی سالاری ناراحت شد، کاملا از چهرش غم می ریخت. داشتیم با شادی حرف می زدیم که زنگ در خونمون صدا کرد. شادی: - منتظر کسی بودی؟ - نه، شاید مامانه سروش: - من باز کنم؟ - آخه قدت نمی رسه خوشگل خاله! خواستم بلند شم که سالاری زودتر بلند شد. سالاری: - شما بشینید من باز می کنم. رفت و دو دقیقه بعد برگشت. سالاری: - گفت سهيلم. - وای، عشقم چنان ذوقی کردم همشون با دهن باز نگاهم می کردن. شادی شیطون خندید و آروم گفت: - عشقت کیه حالا؟ - دیوونه داداشمه! حرفمو کسی جز شادی نشنید، فکر کنم بقیه فکر کردن نامزد یا شوهرم اومده. سهیل که وارد اتاق شد از ذوقم از رو تخت پریدم پایین و بغلش کردم. سهیل:- سلام چطوری دختر؟ خندیدم و بازم بوسش کردم. شادی بلند شد و همه با هم سلام دادن. سهیل کنارم رو تخت نشست و گفت: - چی شده؟ مامان گفت کمرت شکسته! تو که از منم سالم تری؟ - نشکسته، مو برداشته - سهیل چرا نرگس رو نیاوردی؟ باران من خوبه؟ سهیل: - آره خوبن، منم از سر کار اومدم ترسیدم نکنه دیر بیام و ببینم دارن حلواتو می خورن. - ای بی شخصیت سهیل رو کرد سمت سالاری که موقع سلام و احوالپرسی گفتم رییس شرکته. سهیل:- خب جناب سالاری این آبجی خل وضع ما اذیتتون که نمی کنه؟ سالاری: - شما خواهر برادرید؟ سهیل خندید: - این جوری میگن، ولی خداییش شما قضاوت کنید این دختر با این قیافه ی زشت که مثل ارواحه و این اخلاق گند می تونه خواهر من باشه؟ من که فکر کنم به مامانم قالبش کردن سالاری لبخندی زد. - از شباهت چهرتون مشخص بود با هم نسبتی دارید. خانم سمایی یکی از بهترین همکارای ما تو شرکت هستن. خلاصه نیم ساعتی چرت گفتن و عزم رفتن کردن همه رفتن بیرون و فقط سالاری مونده بود. اومد کنار تختم ایستاد سالاری: - امیدوارم زود خوب شی. بازم بابت این اتفاق که باعثش منم معذرت می خوام. داشت همین طور حرف می زد که یه دفعه چشمام سیاهی رفت. سالاری: - چی شد؟ - چیزی نیست یه دفعه چشمم سیاهی رفت شما برید ممنون اومدید. هنوز صدای خداحافظی بچه ها با سهیل می اومد. سالاری تا دم در اتاق رفت و برای بار نهایی خواست برگرده سمتم که همینکه نگاهش بهم افتاد با ترس اومد سمتم. سالاری: - سمایی؟ خوبی؟ چرا از بینیت داره خون میاد؟؟ چی؟ - خون؟ - آره. - نمی دونم، حالم خوب نیست. می شه سهیل رو صدا کنید؟! سالاری چند تا برگه دسمال کاغذی داد دستم و رفت، ولی من دیگه چیزی نفهمیدم! eitaa.com/manifest/2014 قسمت بعد