eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
وارد دستشویی شد و پشت بندش مامان اومد و گفت: ـ خاک به سرم باز زدی سر خودت بلا آوردی؟!...آخه دختر تو
🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵 دوستان رمان لجبازی قسمت آخر رو دوباره بخونید تهش رو موقتا با یه خلاصه بستیم الان دیگه تهش باز نیست اما بعدا که جلد دوم کامل نوشته بشه داستان تغییر میکنه.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت97 🔴رایان با استرس گفت :راشا بیا برگردیم..باور کن سه میشه خیط میشیما.. راشا انگشت اشاره
🔴رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنیدند.. هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند.. رایان خواست حرف بزند که راشا جلوی دهانش را گرفت..هر دو از همان راهی که امده بودند برگشتند.. روی پشت بام ایستادند..نفس حبس شده یشان را بیرون دادند.. رایان:تو هم شنیدی؟!.. 3 میلیارد..پسر عجب خر شانسن اینا.. راشا سرش را تکان داد و روی بام رو به شکم دراز کشید:اره..همه ش رو شنیدم.. بریم تو ویلا ..باهات کار دارم.. هر دو وارد اتاق راشا شدند و در را بستند..رادوین توی اتاقش بود.. راشا رو به رایان کرد وگفت :پسر یه نقشه کشیدم در حد المپیک..فقط دعا کن جواب بده.. رایان مشکوک نگاهش کرد :چی می خوای بگی؟!..ببین من خودم استاد زرنگ بازی واینحرفام..پس حرفتو نپیچون... صاف و پوست کنده بزن.. راشا صندلی جلوی اینه را برعکس کرد و نشست..دستانش را روی پشتی صندلی گذاشت.. راشا :خوب گوش کن ببین چی بهت میگم..اول از همه باید قول بدی چیزی از این حرفایی که بینمون رد و بدل میشه... بیرون از اینجا اللخصوص پیش رادوین درز نکنه..می دونم دهنت سفت و قرصه ولی محض احتیاط لازمه..پس یاالله.. رایان سرش را تکان داد :خیلی خب..قول میدم..فقط نپیچون و حرفتو بزن..چی تو سرته؟!..البته فکر کنم بدونم.. راشا ابرویش را بالا انداخت و گفت :ا ..می دونی؟!..خب بگو.. رایان :تو بگو..اگردرست بود بهت میگم .. راشا نفس عمیقی کشید..سرش را تکان داد وگفت :تو از هانی خوشت میاد؟!.. رایان که نگاهش رنگ تعجب داشت جواب داد : این چه ربطی به.. راشا :تو جواب منو بده..بهت میگم.. رایان:خب نه..حتی نمی خوام یه دقیقه تحملش کنم.. راشا انگشتش را رو به رایان تکان داد :می خوای از شرش خلاص بشی یا نه؟!.. رایان : نمی تونم..واسه همون قضیه ای که بهت گفتم..کم کم دارم نرمش می کنم تا با پدرش صحبت کنه.. راشا نگاه خاصی بهش انداخت و گفت :خب اگر من یه راه جلوی پاهات بذارم که دیگه نیازی به نرم کردن هانی و پدرش نداشته باشی و تا اخر عمرت هم اقای خودت باشی چی؟!.. رایان کلافه نگاهش کرد :ببین همون اول گفتم صاف و پوست کنده حرفتو بزن..پس بگو و خلاصم کن .. راشا لبخند زد..از جایش بلند شد..همانطور که طول وعرض اتاق را قدم می زد گفت :تو یه راه دیگه هم داری..اونم اینه که با یکی از همین دخترا ازدواج کنی.. رایان با تعجب گفت :کدوم؟!..نکنه..اون سه تا رو میگی؟!.. راشا سرش را تکان داد :دقیقا..از بینشون یکی رو انتخاب کن.. رایان اخم کرد:لازم نکرده..تو هم با این پیشنهادای طلاییت..من دوست ندارم باهاشون هم کلام بشم از بس قُد و یه دنده ن..اونوقت برم خواستگاریشون؟..عمرا اگر همچین غلطی رو بکنم.. راشا پوزخند زد :دلت خجسته ست داش رایان..واسه خودت تند تند نوشابه باز نکن ..اونا هم منتظر نیستند تو بری خواستگاریشون..اصلا کی گفت بری خواستگاری؟..باید کاری کنی که طرف عاشقت بشه..چه می دونم یه علاقه ای چیزی..جوری که بهش گفتی جونت رو بده دو دستی تقدیمت می کنه چه برسه به پول و این حرفا..خب چی میگی؟!.. رایان به فکر فرو رفت..پیشنهاد راشا وسوسه کننده بود.. یاد حرف های امروز هانی افتاد " رایان عزیزم من دیگه طاقتم تموم شده..چرا انقدر دست دست می کنی؟..من با پدرم در موردت صحبت می کنم..دیگه همه چیز حله..همین که پدرم از موضوع من و تو با خبر بشه کارتمومه و میتونی بیای خواستگاری..فقط کافیه بهم اوکی بدی..بقیه ش با من ".. رایان این را نمی خواست..این مدتی را هم که هانی و وجودش را تحمل کرده بود صرفا به خاطر بدهی بود که به پدرش داشت.. تا از این طریق مهلت بیشتری بگیرد و یا اینکه از جایی این پول را جور کند..ولی حالا با پیشنهاد راشا تا حد زیادی وسوسه شده بود.. راشا :چی میگی؟.. رایان نگاهش کرد..مردد بود :فعلا می خوام در موردش فکر کنم..فرداشب جوابت رو میدم.. راشا با لبخند سرش را تکان داد :اوکی..فقط یادت باشه رادوین چیزی از این قضیه نفهمه..چون بی برو برگرد چوب لای چرخمون میذاره.. رایان با تعجب نگاهش کرد..با اخم گفت :چرخمون؟!..چرا جمع می بندی؟!..مگه فقط من.. راشا میان حرفش پرید و با شیطنت گفت :نخیر..خواب دیدی خیر باشه..فکرکردی همینجوری ولت می کنم بری واسه خودت میلیاردر بشی؟!..منم هستم ..منتها روش هامون با هم فرق می کنه..من سی خودم تو هم سی خودت..تو که میگی زرنگی پس مطمئنم زود دختره عاشقت میشه..منم کار خودمو بلدم..تو هم اگر قبول نکنی من عقب نمی کشم..انتخابم رو هم کردم.. رایان که از حرف های راشا لحظه به لحظه متعجب تر می شد گفت :چی میگی تو؟!..کدوماشون؟!.. راشا خندید و گفت :تو چی فکر می کنی؟.. https://eitaa.com/manifest/1973 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۳ 🔵تقریبا نزدیک میزش رسیدم که سرش رو روم بالا آورد و با دو انگشت دست راستش چشماشو مال
۴ 🔵-نه تا پنج سالگیه من اون جا بودیم سري تکون داد و دوباره پرسید : - نام پدر؟ - نیام . سالاري: - مدرکتونم که فهمیدم فقط مدرکتونو فردا برام بیارید - حتما! سالاري: - آدرس و یه شماره تلفن؟ شماره تلفن و آدرس خونه رو دادم. سالاري: - می دونم از زمانی که با استخدامتون موافقت کردم تعجب کردي و برات سوال شده چرا چون حرف زدنت و شرایطت منو یاد خودم انداخت. وقتی که با مدرك بودم و جایی منو قبول نمی کرد و مجبور شدم کارایی بکنم که تو خواب هم نمی تونی ببینی.خواستم شبهه برات نشه. لبخندي زدم که نگاهش روي چال گونم افتاد و سریع به چشمام برگشت. سالاري: - از فردا راس ساعت هشت این جا باشید . بلند شدم. - خیلی ازتون ممنونم و بابت حرفام و لحنم ازتون معذرت می خوام. سالاري: - تکرار نشه. نگاش کردم. پررو! چشاش شیطون بود. جوابشو ندادم و با یه خداحافظی آروم رفتم و خودمو سپردم دست سرنوشت. با خستگی تمام رفتم خونه و بازم مثل همیشه شب رو صبح کردم منتها با یه تفاوت اونم این بود که سوژه ي نقاشیه امشبم لبخند روي لب منشی شرکت بود. تنها کاری که تو دنیا برام لذت داشت نقاشی کشیدن بود. ساعت سه و نیم شب بود که نقاشیم تموم شد خیلی زیبا شده بود. الحق که هنرمندیم براي خودم. به اعتماد نفسم خندیدم و خوابیدم. صبح بیدار که شدم سکته کردم. آخه ساعت هفت و نیم بود و من باید هشت توی شرکت می بودم.با سرعت حاضر شدم که ده دقیقه طول کشید. داشتم می دویدم که بابا از تو اتاقش منو دید و گفت: بابا :- چرا میدوی دختر؟ - واي بابا دیرم شده. رییس شرکت گفت هشت اون جا باشم. اول کاري بد قول شدم. بابا :- سوییچ رو بردار برو. شوکه شدم! یعنی چی؟ ماشین ببرم؟! بابا که چشاي گشادمو دید خندید و گفت: بابا :- بردار دیگه. - یعنی ماشینتونو ببرم؟ بابا :- آره دیگه! من و مادرت که خونه ایم و کاري نداریم اون ماشینم تو پارکینگ بی خودي افتاده فقط آروم برون. - بابا عاشقتم. بابا: - دختر زبون نریز برو دیرت شد. سوییچ رو از جا کليدی کنار در برداشتم و دویدم بیرون و سوار 206 مشکی بابا شدم و با کلی ذوق و شوق روشنش کردم. برای اولين بار بود بابا اجازه می داد تنها با ماشینش جایی برم. انقدر تند رفتم که سر بیست دقیقه رسیدم شرکت و رفتم داخل پارکینگ و چون دیدم جاي خالی هست پارك کردم و رفتم بالا. منشی بازم لبخند قشنگشو برام زد و گفت سالاري هنوز نیومده و باید منتظر شم تا بیاد کارمو بهم بگه. یه ربعی گذشت که سالاري با اخم اومد داخل شرکت. چنان دادي زد که از جام پریدم. سالاري: - مگه نگفتم ماشیناتونو جاي پارك من پارك نکنید !؟ اي بابا خسته شدم از بس تذکر دادم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. خاك بر سرم! نکنه من جا ي پارکش پارك کردم؟ منشی :- ماشین کیه جناب سالاري؟ سالاري: - نمی دونم والا. یه 206 قراضه ي مشکی. ماشینم کجاش قراضه س؟ از نویی برق می زنه. دهنم قفل شده بود. بدبخت شدم. همون جور داشت داد می زد که آروم و با مظلومیت تمام گفتم: - سلام. سالاري برگشت سمتم و انگار تازه متوجه وجود من شد چون لحنش کمی ملایم تر شد. سالاري : - سلام خانوم سمایی. بفرمایید اتاق من تا بیام . باید تکلیف این ماشین مشخص شه. داشتیم رفت بیرون که گفتم: - ببخشید جناب سالاري؟ سالاری ایستاد. - چیزی شده؟ - امم ... ب ... بله راستش ... سالاري :- شما لکنت زبون دارید خانوم سمایی؟ متعجب و با چشماي گشاد نگاش کردم. - نه چطور؟ سالاري : - آخه هی دارید من و من میکنید . چیزی شده؟ بازم هول شدم و دل رو به دریا زدم و چشمامو بستم و تند گفتم: - اون ماشینی که داشتید ازش حرف می زدید مال منه. من نمی دونستم جا پارك شماس. معذرت می خوام بابت کارم الانم می رم سریع بر می دارم. دیگه نمی دونم چی بگم که ... از کسی صدایی نیومد. با ترس هی چشممو باز کردم که دیدم منشی داره یواشک می خنده و سالاري هم قرمز شده. نمی دونم از عصبانیت بود یا از چیز دیگه. اون یکی چشممو هم باز کردم و سرمو پایین انداختم و با کمی دستپاچگی از کنار سالاري رد شدم. نمی دونم چرا چیزی نمیگفت https://eitaa.com/manifest/1966 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۴ 🔵-نه تا پنج سالگیه من اون جا بودیم سري تکون داد و دوباره پرسید : - نام پدر؟ - نیام
۵ 🔵فکر می کردم اگه بفهمه ماشین منه زندم نمی ذاره با اون داد و بیدادی که راه انداخته بود. سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدم و ماشین رو بردم بیرون از پارکینگ. انقدر ماشین بیرون پارک بود که مجبور شدم ببرم خیابون رو به رویی شرکت پارک کنم.نزدیک ده دقیقه طول کشید تا دوباره به در شرکت رسیدم. سوار آسانسور شدم و رفتم بالا. به جز منشی کسی تو سالن نبود، از خستگی خودمو رو مبل سالن انداختم که صدای خنده ی ریز منشی رو شنیدم. نگاهش کردم. منشی: - چقدر دیر کردی. - جای پارک نبود مجبور شدم ببرم خیابون بالایی برای پارک. می تونم برم داخل؟ منشی: - نه جلسه دارن، یه ساعتی طول می کشه. نفسمو با شدت بیرون دادم. منشی: - اسمت چیه؟ - سارا، سارا سمایی - ایرادی نداره که سارا صدات کنم؟! لبخندی زدم: - نه عزیزم - منم شادی هستم، شادی منادی - خوشبختم شادی جون - می تونم یه سوالی ازت بپرسم سارا جون؟ - آره، حتما - تو چشمات لنز گذاشتی؟ خندیدم. - نه. شادی متعجب شد. - راست میگی؟ - آره به جان خودم. همه ازم می پرسن. راستش همین جناب سالاری هم اولین لحظه که دیروز رفتم تو اتاقش ازم همینو پرسید. - آخه یه ذره غير طبيعيه. قهوه ای قاطی سبزه، دستم انداختی؟ - نه به خدا! چشم برادرمم همین جوریه منتهی مال اون بیشتر به سبز می زنه. - خیلی قشنگه، آدمو جذب می کنه - خاک بر سرم خندیدم، شادی هم خندید - برو گمشو بابا من بچه هم دارم. تعجب کردم! - راست میگی؟ شادی - آره سه سال پیش ازدواج کردم. الانم یه پسر یک سال و نیمه دارم به اسم سروش - چند سالته مگه؟ - بیست و هشت - اصلا بهت نمیاد. - تو چی؟ ازدواجی، دوستی؟ - نه بابا، تا جایی که یادمه تا سه ماه پیش سرم فقط تو درسام بوده و الانم که خدمت شمام. - خیلی خوشحالم که اومدی به این شرکت، من تنها خانمی هستم که تو این بخشه. خواستم حرفی بزنم که تلفن زنگ زد و شادی کمی حرف زد و بعد رو به من گفت برو داخل - مگه جلسه ندارن؟ شادی خندید و گفت: - برو داخل می فهمی. متعجب رفتم سمت اتاق سالاری و در زدم. سالاری: - بفرمایید. رفتم داخل و در رو بستم و هر چقدر نگاه کردم کسی رو ندیدم جز خود سالاری. وا مگه این جلسه نداشت؟! این جا که کسی نیست. با بهت برگشتم سمت سالاری که دیدم لبخند محوی رو صورتشه. جرقه ای تو ذهنم خورد، نکنه این یارو منو دست انداخته بوده و تا الان منو الکی بیرون نگه داشته؟ می خواسته منو تنبیه و عصبی کنه. نمی ذارم به خواستش برسه. با آرامش ظاهری و طوفان باطنی رفتم جلو و روی مبل اتاقش نشستم - سلام، من آمادم برای کار. سالاری پوزخندی زد: - ماشین خودتونه؟ - خیر. - پس باید یه توضیح حسابی به همسرتون بدید. این چی داره میگه؟ مخش تاب برداشته؟ من همسرم کجا بود؟! گنگیم رو که دید گفت - متاسفانه من طبق حرفای چند وقت پیشم که گفته بودم ماشینی جای من پارک کنه پنچرش می کنم یکی از چرخاتونو پنچر کردم. چی؟ چرخ منو؟ دیدم ماشین هی ریپ می زدا، پس بگو چرخش پنچر شده! شده نه، پنچرش کرده. از خشم سرخ شدم اما بازم خونسردیمو حفظ کردم. - اشکالی نداره. در ضمن من ازدواج نکردم که قرار باشه به کسی توضیح بدم، چه بسا اگه هم متاهل بودم بازم توضیح نمی دادم. https://eitaa.com/manifest/1980 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت98 🔴رایان و راشا که پشت دیوار سالن ایستاده بودند..تمام حرف های دخترا رو واضح و روشن شنی
🔴رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!.. راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد.. رایان :خب تانیا هم که بهت نمی خوره..پس..می مونه کوچیکه..تارا؟!.. راشا تو هوا بشکن زد وبا لبخند سرش را تکان داد :ایول همینه..کوچیکه واسه من..دومی هم که همون ترلان باشه واسه تو مناسب تره..قبلا هم که باهاش برخورد داشتی.. رایان پوزخند زد و روی تخت نشست :اره..اونم چه برخوردی.. راشا :حالا هر چی..باید از پسش بر بیای..اوکی دادی دیگه ؟.. رایان:هنوز نه..فرداشب بهت میگم.. راشا :باشه..فرداشب جوابت رو بهم بگو تا بگم نقشه م چیه.. رایان :باشه..راستی تا اونجا رفتیم ولی دست خالی برگشتیم..مگه قرار نبود فیلم رو برداریم؟!.. راشا خندید و گفت :بهتر از فیلم گیرمون اومد پسر.. بعد هم انگشت اشاره و شصتش را به نشانه ی شمردن پول بالا اورد.. رایان خندید و گفت :خیلی کلکی.. راشا با خنده جواب داد:چاکریم داش رایان..شاگرد شماییم.. رایان :حالا تو که واسه خودت نقشه می کشی و فکر همه جاشو می کنی..فکر رادوین رو هم کردی؟.. اگر فهمید چکار می کنی؟!.. راشا :نمی فهمه..اگر هم فهمید میگیم عاشق شدیم..کاری نداره.. رایان :اره اونم باور می کنه.. راشا :تو رو شاید باور نکنه ولی واسه من رو باور می کنه.. رایان :چطور؟!.. راشا:خب دیگه..دلیلش رو بعد می فهمی..حالا هم پاشو برو می خوام بخوابم.. رایان از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت: نمی دونم اخرش چی میشه..ولی فکرمو بدجور به خودش مشغول کرده..شب خوش.. راشا سرش را تکان داد..روی تخت نشست و گفت :برو بخواب..خیالت هم تخت باشه..فکر همه جاشو می کنیم..مطمئن باش بی گداربه آب نمی زنیم..اخرش هم خوب تموم میشه..به نفع هر دوتامون..برو از الان رویای پولدار شدنت رو ببین که بعد دیگه فرصتش هم برات پیش نمیاد.. نمیدونی چه خواب هایی واسشون دیدم..معرکه ست.. دراز کشید..رایان با لبخند سرش را تکان داد و با ذهنی درگیر از اتاق بیرون رفت.. ترلان با لباس ورزشی توی حیاط نرمش می کرد..تانیا و تارا داخل ویلا بودند..تانیا مشغول اماده کردن صبحانه بود.. ترلان با مهارت طناب می زد..رایان شیک و اماده مثل همیشه از ویلا خارج شد..تیشرت جذب مردانه به رنگ دودی..شلوار جین مشکی..موهایش مثل همیشه رو به بالا بود..طره ای از انها قسمت جلوی پیشانیش را پوشانده بود.. بی توجه به ترلان دستی بین موهایش کشید و به طرف ماشینش رفت.. ترلان با دیدن او بی حرکت در جایش ایستاده بود..طناب رو دور دستش پیچید و با صدای بلند سلام کرد.. هر چند همسایه بودند و این عمل را پیش خود کاملا معمولی می دید.. رایان با شنیدن صدای ظریف ترلان در جایش ایستاد..سوئیچ ماشین را در دستش فشرد.. ارام برگشت.. نگاهی به او انداخت.. ترلان منتظر جواب سلامش بود ولی رایان تنها به او خیره شده بود...ناخداگاه اخمی بر چهره نشاند.. سرش را برگرداند..نیم رخش رو به ترلان بود.. مکث کرد..سرش را تکان داد .. سرد و جدی گفت :سلام.. بعد هم به راهش ادامه داد..بدون فوت وقت سوار ماشینش شد و از ویلا خارج شد.. ترلان با تعجب نگاهش می کرد..از حرکات و رفتار رایان هیچ سر در نمی اورد..و تمام سردی کلام او را به پای اتفاق آن شب می گذاشت.. سر میز صبحانه بودند..ترلان که سرش پایین بود و با لقمه ش بازی می کرد بی مقدمه گفت :بچه ها نظرتون درمورد کار اون شبمون چیه ؟!.. تانیا و تارا با تعجب نگاهش کردند.. تانیا:کدوم شب؟!.. ترلان :همون شبه پر ماجرا دیگه..پسرا رو کردیم تو اتاق و حیوونا رو انداختیم به جونشون..از اون شب به بعد دیگه در موردشون حرفی نزدیم..چرا؟!.. تانیا نگاهش را بین ترلان و تارا چرخاند..جوابی برای سوال او نداشت.. https://eitaa.com/manifest/1983 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵ 🔵فکر می کردم اگه بفهمه ماشین منه زندم نمی ذاره با اون داد و بیدادی که راه انداخته ب
۶ 🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده. سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا کجا پارک کردید ماشین پنچر شده رو؟ دیگه واقعا از دستش کفری شدم و کنترلمو از دست دادم. - جای پارک ماشین من به خودم مربوطه جناب رییس بهتره منو با کارم آشنا کنید، وقتم داره تلف می شه. با اخم نگاهم کرد. سالاری: - این جا مدیر منم، منم میگم چی کار باید بکنید دفعه ی دیگه هم رفتارتون رو درست کنید. فهمیدید؟ چنان محکم و بلند گفت که گوشم پنچر شد! - بله. سالاری تلفن رو برداشت و با کسی به اسم شاهرخی حرف زد و از حرفاش فهمیدم الان میاد تا منو با کارم آشنا کنه. ساکت نشسته بودم که آقای مسنی وارد اتاق شد و با سالاری با احترام برخورد کرد طوری که از برخورد چند لحظه پیشم باهاش شرمنده شدم. بالاخره اون رییسمه. با این که برام خیلی سخت بود اما تصمیم گرفتم ازش معذرت بخوام. داشتم همراه شاهرخی می رفتم بیرون که لحظه ای ایستادم. شاهرخی: - چرا ایستادی دخترم؟ بیا اتاقتو نشون بدم بهت. - یه چند لحظه با آقای سالاری کار دارم، می شه؟ شاهرخی لبخندی زد: - چرا نمی شه؟ بیرون منتظرم. - ممنون رفت و در رو بست بر گشتم سمت سالاری که به تکیه گاه صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود. رفتم جلو و رو به روی میزش ایستادم و با شرمندگی گفتم: - من بابت حرفام و لحن بدم ازتون معذرت می خوام جناب رییس، کارم اشتباه بود، راستش کمی عصبی شدم. هنوز چشماش بسته بود اما من تونستم لبخند کوچیکی که روی صورتش بود رو ببینم. بله دیگه بایدم بخنده. عقبی رفتم و خواستم در رو باز کنم که صداش باعث شد بایستم. سالاری :- می بخشمت سمایی، درسته من رییس شرکتم ولی دوست ندارم رییس صدام کنن. از این به بعد سالاری صدام کن. در ضمن منم بابت پنچری ماشینت یه عذرخواهی بدهکارم - ایرادی نداره، شما نمی دونستید ماشین مال منه دیگه. هر کاری رو بلد نباشم پنچر گیری رو خوب بلدم. سالاری: - می تونی بری. پررو. همچین میگه می تونی بری انگار مدیر سازمان بین الملله! بدون حرف رفتم بیرون و آقای شاهرخی تا دو ساعت کار امو بهم آموزش داد که کلا همه رو بلد بودم. اتاقم هم یه اتاقی بود رو به روی اتاق سالاری که حدود دوازده متر بود با یه سیستم و میز و صندلی و یه کمد پر از پوشه. امروز کاری نداشتم رفتم کنار پنجره ایستادم و به بارون بهاری نگاه کردم خرداد ماه بود و همچین بارون تندی میومد اما زیبا بود. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای در از کنار پنجره کنار اومدم و گفتم: - بفرمایید؟ شادی وارد اتاق شد. شادی: - نمی خوای بری؟ - مگه وقت رفتنه؟ - بهت خوش گذشته ها؟! ساعت هفت شده. - چی؟ چقدر زود گذشت! - کاری نداری؟ - نه عزیزم برو شادی – برزو و سروش اومدن دنبالم بریم بیرون ببخشید تا پایین نمی تونم همراهیت کنم - برو، چه لفظ قلم برای من حرف می زنه! برو خوش بگذره، خداحافظ. شادی رفت. منم سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین ماشین بنز سالاری هنوز تو پارکینگ بود. لعنت بهت که باید تو این بارون تا خیابون بالایی برم و پنچر گیری کنم. منم که تا بارون به سرم می خورد یا سرم نم دار بود حالم بد می شد. با هزار بدبختی تا ماشین رفتم. خیس خالی شدم. چرخ زاپاس رو در آوردم و با مشقت داشتم چرخ ماشین رو در می آوردم که ماشینی کنارم پارک کرد. هر چی گل بود روی من ریخت. عصبی از جام بلند شدم و خواستم فحش بدم که یه چتر نزدیکم دیدم برگشتم و سالاری رو دیدم. پس این منو گل خالی کرد؟! سالاری: - خیس شدی سمایی. بیا اینو بگیر من درستش می کنم - نیازی نیست جناب سالاری. این چه وضع پارک کردن بود که که منو با گل یکی کردید؟ سالاری نگاهی سر تا پایی بهم کرد و پوزخندی زد. - بایدم بخندید. ممنون شما بفرمایید از شما به ما زیادی رسیده. از صبح انگار نفرین شدم. پشتمو بهش کردم و داشتم چرخ پنچر رو بیرون می کشیدم که صدای قهقهه ش بلند شد. با تعجب برگشتم سمتش که با ته مایه ی خنده گفت: - فکر کنم باید با اتوبوس برید منزل. سوالی نگاهش کردم که با اشاره به چرخ زاپاسم گفت: - زاپاستم پنچره سمایی، بیا من می رسونمت. به چرخ زاپاس نگاهی انداختم که دیدم درست میگه. با عصبانیت چرخ رو دوباره بستم و زاپاس رو هم انداختم گوشه ی خیابون و رفتم تا دربست بگیرم. سر دردم هم داشت شروع می شد. ماشینی برام بوق زد، نگاه کردم بنز سالاری بود دولا شدم و از پنجره گفتم: - کسر شان نیست با بنز مسافر کشی می کنید؟ فکر می کردم عصبانی بشه اما در کمال تعجب خندید. - سوار شید، کسی شما رو با این وضع سوار نمی کنه. راست می گفت هم خیس هم گلی. لبخند شیطانی زدم و سوار شدم. سوار شدنم همانا و صندلی ماشین خوشگلش با گل یکی شدن همانا. https://eitaa.com/manifest/1985 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت99 🔴رایان با تردید لب باز کرد :ترلان؟!.. راشا به نشانه ی نه سرش را تکان داد.. رایان :خب
🔴تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت: حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع افتادی؟..! بی خیال بابا..اوناحالمونو گرفتن ما هم تلافی کردیم..حالا هم مساوی شدیم و فعلا آتش بس اعلام کردیم..دیگه دردت چیه تو؟..! ترلان اخم کرد: چی میگی؟..اصلا متوجه منظورم شدی؟..دارم میگم چرا دیگه در موردش حرف نزدیم؟..اصلا اون فیلم چیشد؟..! تانیا تک سرفه ای کرد و گفت: پیش منه.. تو اتاقم..چطور مگه؟..! ترلان بی تفاوت شانه ش را بالا انداخت: هیچی همینجوری پرسیدم..اخه من گفتم ازشون فیلم بگیریم واسه سواستفاده تاحالشون گرفته بشه..ولی الان بیخودی افتاده یه گوشه و هیچ کاری هم بهش نداریم.. با کلافگی فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: جونه هر کی که دوست داری بی خیال شو ترلان..من دیگه حوصله جار و جنجال ندارم.. بذار یه مدت راحت باشیم..از وقتی پامون رو گذاشتیم اینجا یه روز خوش نداشتیم..همه ش یا ما به جون هم افتادیم یا اونا خواستن کارای ما رو تلافی کنن..بذار لااقل یه مدت آروم باشیم.. ترلان با همان اخم جواب داد: مگه من چی گفتم که اینجوری آمپر چسبوندی؟..اصلا من چکار به اونا دارم؟..گفتم به نظرتون با اون فیلم چکارکنیم؟..همین.. تارا: فعال که هیچی..تا به وقتش.. تانیا هم سرش را تکان داد و گفت: با تارا موافقم..فعلا کاری بهشون نداریم..لااقل چند روز مثل دو تا همسایه زندگی کنیم نه دو تا دشمنِ خونی.. ترلان: یعنی دیگه کاری بهشون نداشته باشیم؟! تارا خندید: نه دیگه اینجوری..فقط تا فرصتش پیش نیومده کاری نمی کنیم..گرفتی که؟.. ترلان نگاهش کرد..چشمان تارا برق شیطنت داشت.. با لبخند سرش را تکان داد.. "رایان"👇 پشت میزم نشسته بودم..مغازه نسبتا شلوغ بود.اکثر مشتری ها دختر و پسرای جوون بودن.. یا می خواستن تعویض کنن یادست میذاشتن رو جنسای تک و خوش دست.. امروز هیچ رقمه حوصله نداشتم.. کامبیز رو گذاشته بودم راه شون بندازه..کامبیز یه جورایی دست راستم بود..یه وقتایی که سرم شلوغ بود اونو می فرستادم دنبال جنس و سر و کله زدن با مشتری.. ذهنم حسابی درگیر بود..به حرفای راشا فکر میکردم.. کلاف بودم.. میدونستم کارمون از هر جهت اشتباهه..ولی این وسوسه ی پولدار شدن و از طرفی خلاصی از دست طلبکارا ولم نمی کرد.. یا باید پیشنهاد راشا رو قبول می کردم یا اینکه حالا حالاها وجود هانی رو کنارم تحمل کنم.. به ترلان فکر کردم..دستمو اوردم بالا و پیشونیم روبه مچ دستم تکیه دادم..چشمامو بستم..می خواستم چهره ش رو توذهنم بیارم..زیبا بود..واقعا فوق العاده بود.. زبونش تند و تیز بود ولی چهره ش به دل می نشست..تا به الان انقدر دقیق بهش توجه نکرده بودم.. حالا طرحی از صورتش پشت پلکای بسته م بود..صورت کشیده و پوست سفید..چشمان طوسی.. لبان گوشتی به رنگ صورتی..بینی کوچولو..همه چیزش تک بود.. اروم چشمامو باز کردم..چرا نباید انتخابش کنم؟..زیبا بود..از اون دخترایی نبود که خودش رو اویزون یه پسر کنه..اینو توی این مدت فهمیده بودم..اگر چنین دختری بود به جای مقابله با من خودش رو بهم نزدیک می کرد.کاری که هانی و ژیلا کردن.. ولی این دختر فرق داشت..هیچ حسی بهش نداشتم..ولی خب..ازش بدم هم نمی اومد..مخصوصا با پیشنهادی که راشا داده بود... https://eitaa.com/manifest/1994 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶ 🔵سالاری با قهقهه زد زیر خنده. سالاری: - فقط لطف کنید دیگه جای من پارک نکنید. حالا ک
۷ 🔵اما لبخندی زد و راه افتاد سر خورده به شیشه تکیه دادم نقشم نگرفت، نتونستم عصبانیش بکنم سالاری:- آدرس؟ آدرس رو گفتم و چشمامو بستم. از درد سرم بغضم گرفته بود. بازم شروع شد. سر دردای این جوریم همیشه یه هفته طول می کشه سالاری: - سمایی؟! داری گریه می کنی؟ چی؟ مگه گریه کردم؟ دستمو بالا آوردم و دیدم چشمام و صورتم خیسه سالاری:- چی شده؟ - ببخشید. چیزی نیست، سرم درد می کنه - ترسوندیم دختر! مسکن دارم، بدم بهت؟ - نه، هر وقت سرم خیس باشه و باد بخوره سر دردای بد می گیرم، ادامه داره. سالاری شرمنده نگاهم کرد سالاری: - متاسفم، من مقصر بودم. این سالاری چقدر با سالاری توی شرکت فرق داشت. عین پسر بچه های سرتق که کار بد کردن و پشیمونن شده بود. تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم. - تاسف شما دردی رو دوا نمی کنه جناب سالاری، تا یه هفته حالم بد می شه. مهم نیست انقدر زور زدم تا دوباره اشکم ریخت. اشکمو که دید کلافه دستشو تو موهاش کرد و پوفی محکم کشید. سالاری: - گریه نکن لطفا، طاقت گریه ندارم. اما نمی دونم چرا اشکام بند نمی اومد. چشمامو بستم و با یاد تمام آرزوهایی که به حقیقت نپیوست اشک ریختم. برای استعدادهایی که به خاطر زور گویی های بابا و مامان هدر رفت. یه دفعه ماشین ایستاد و سالاری با مشت کوبوند رو فرمون و فریاد زد: - د میگم گریه نکن دختر. پیاده شد و رفت بیرون و در رو محکم کوبید. چقدر عصبيه! من فقط خواستم کمی اذیتش کنم بعدش من برای خودم گریه می کردم. اصلا به این یارو چه ربطی داره من گریه کنم یا نه؟ به بابا اس ام اس دادم ترافیکه و کمی دیر می رسم. چند دقیقه گذشته بود که در سمت من باز شد و سالاری خم شد و کمربند مو باز کرد و گفت: - بیا بیرون سمایی داره منو پیاده می کنه؟ آره دیگه خره! از دستت خسته شد انقدر عین دو ساله ها گریه کردی. پیاده شدم. - ممنون منو تا این جا رسوندید رییس خواستم برگردم که با یه بطری نزدیکم اومد و بازومو گرفت و نگهم داشت. سرخ شدم. نگاهی به دستش کردم که بازومو سريع ول کرد و یه ببخشید زیر لبی گفت. انگار خودشم حواسش نبود چی کار کرده. درسته دستش از رو مانتو به بازوم بود اما از خجالت سرخ شدم. سرمو پایین انداختم که بطری رو به دستم نزدیک کرد. سالاری: - بخورش آب رو با آبلیمو قاطی کردم، هر وقت من سر درد می گیرم مادرم برام درست می کنه. لبخندی زدم به مهربونیش، اما نمی تونستم بخورم. - ممنون آقای سالاری، ولی نمی تونم بخورم سالاری: چرا؟ -من به آبلیمو آلرژی دارم. کلافه دستشو به سرش کشید و بطری رو گوشه ی خیابون انداخت و گفت: - سوار شو برسونمت یه درمونگاهی جایی - آقای سالاری. سالاری با تعجب به لحن داد مانند من بهم نگاه کرد. - منو برسونید خونه لطفا، من با دکتر رفتن خوب نمی شم. سرم داشت گیج می رفت. چشمام رو بستم و دستمو به سقف ماشین گرفتم تا نیفتم. سریع سوار شدم که وسط خیابون نیفتم. بدون حرف سر یه ربع رسیدیم خونه ترافیک بود.همیشه وقتی بارون می اومد ترافیک شروع می شد. دستمو سمت دستگیره بردم و خواستم پیاده شم ا - ممنون، خیلی باعث زحمتتون شدم. سالاری: - من واقعا نمی دونم چی بگم، فقط می تونم بگم همش تقصیر من بود. امیدوارم منو.. حرفشو قطع کردم -نیازی نیست به این حرفا، شما رییس من هستید. من بابت پارک ماشینم توی جای پارک شما معذرت می خوام، بابت حرفام معذرت می خوام و بابت گستاخیای امروزم. خداحافظ. بدون این که اجازه ی حرف زدن بهش بدم پیاده شدم و در رو زدم. هنوز نرفته بود، کلافه شدم. یه بار نشده این در لعنتی زود به روم باز بشه. صدای در ماشین اومد. سالاری: - نیستن؟ برگشتم سمتش: - چرا، در رو دیر باز می کنن همیشه. سالاری با تعجب نگاهم کرد بازم زنگ رو زدم - شما بفرمایید برید، خیس شدید. همیشه ده دقیقه پشت در می مونم من سالاری با شک سوار شد ولی نرفت. بعد از چهار دقیقه در باز شد که سالاری هم با یه بوق رفت. آبروم رفت، روز اول کار چه گندایی زدم. سر دردم شدت گرفته بود. رفتم خونه و بعد از سلام و علیک رفتم اتاقم. زیر دوش آب گرم نشستم و سرم رو به نواز شای آب سپردم. دردش که کمتر شد بیرون اومدم و سریع موهامو با سشوار خشک کردم و کمی سشوار رو بیشتر گرفتم تا سرم گرم بشه. بعد از خوردن یه قرص مسکن بدون شام خوابیدم. صبح ساعت شش بود که با صدای موبایلم بیدار شدم و رفتم سر کار. هنوز سالاری نیومده بود. زنگ زدم به امداد خودرو و سر سه سوت ماشین درست شد و کلی هم پول بابتش پیاده شدم.برگشتم شرکت که دیدم بنز آقا تو پارکینگه، پس اومده. سریع رفتم بالا و رفتم اتاقم و مشغول انجام دادن کارام شدم. ساعت دو بود که گرسنه بودم. ساندویچ نون و پنیر و گوجه ای رو که درست کرده بودم رو بیرون آوردم و خواستم بخورم که در زدن. بازم این شادی اومد. - بیا تو خاله ریزه ساندویچمو که بزرگ بود فرو کردم تو دهنم و با زور یه گاز زدم و متعاقب اون در باز شد و.. eitaa.com/manifest/2005 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت100 🔴تارا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه ش بود گفت: حالا چی شده یه دفعه یاد این موضوع اف
🔴خدا ازت نگذره راشا که کلافه م کردی.. حس کردم یکی بهم خیره شده..سرمو چرخوندم..یکی از همون دخترایی بود که به عنوان مشتری داشت با کامبیز سر قیمت چونه می زد..حواس کامبیز به یکی دیگه از مشتریا بود و این دختر هم راحت و بی پرده نگام می کرد.. اخم کردم..کاری که همیشه در مقابل چنین دخترایی می کردم..ولی هنوز سنگینی نگاهش رو حس می کردم.. باز نگاش کردم..چشمای مشکی ..پوست برنز..ابروهای باریک.. نگاهم به تیپش افتاد..مانتوی سفید فوق العاده باز و نازک کفش بندی پاشنه بلند که حداقل شاید پاشنه ش ۱۰ سانتی بود..یا شاید هم من اینطور فکرمی کردم.. قد بلند بود..یعنی با اون کفشایی که این پاش بود اگر کوتاه می موند جای تعجب داشت.. انالیز کردن چهره و سر و شکلش شاید تو یه نگاه به سرتاپاش بیشتر طول نکشید..یعنی جوری نبود که تابلو بشم.. از اینجور دخترا خوشم نمی اومد..حتی هانی هم اینطور تیپ نمی زد..شیک و مد روز رو به این جور تیپ های باز و جلف ترجیح میدادم.. دیدم همینطور بی پروا داره نگام می کنه و دست بردار نیست ..هیچ جوری هم از رو نمی رفت..از جام بلند شدم و از مغازه رفتم بیرون.. هیچ دوست نداشتم یه دختر که هیچ سر و کاری هم باهاش ندارم اینطور بهم خیره بشه.. حالا هر پسری جای من بود بی بر و برگرد نخ می داد و شماره رد وبدل می کردند..ولی اگر من اهل این کارا بودم هانی رو نگه میداشتم که به یه جایی هم برسم.. دختر نباید جلف باشه..ولی خب..هیچ کس از بَطنِ ادما خبر نداره … باطنشون رو بعد از دوستی با من نشون می دادن..برخلاف ظاهر بی آلایششون.. و در اینصورت می کشیدم کنار..حتی اگر طرف مقابلم با این کارم ضربه می خورد.. بی هدف برای خودم قدم می زدم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.. به صفحه ش نگاه کردم..هانی بود.. " سلام عشقم..خوبی؟..مغازه ای؟ ".. پوزخند زدم..هه..مثل همیشه داشت امارم رو می گرفت.. خواستم جوابش رو ندم..بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم تا دَکش کنم..ولی بازم ترجیح دادم با سردی کلامم اینکارو بکنم.. (سلام..مرسی..اره..) "چیزی شده؟!".. (با پوزخند نوشتم ) نه..چطور؟!..) دختر تیزی بود..سریع زنگ زد..رد تماس زدم..قصدم اذیت کردنش نبود..فقط می خواستم از همین الان بهش بفهمونم که راه ما ازهم جداست.. از اول هم می دونست به خاطر بدهی که به پدرش داشتم اومدم جلو.. سردی کلامم رو می دید..حتی یک بار برای گرفتن دستش پیش قدم نشده بودم..حتی یه بار نبوسیده بودمش..چند بار خودش پیش قدم شده بود که هر بار به نوعی بهانه می اوردم و می کشیدم کنار.. می دونستم این بوسه بعدها می تونه برام دردسر افرین باشه..که بهم هزار جور تهمت ببنده.. به هر حال سرما و گرما رو با هم چشیده بودم و از ته اینجور کارا باخبر بودم.. چند بار زنگ زد..هر بار رد می کردم.. " رایان چرا جوابمو نمیدی؟!..تو رو خدا اذیتم نکن..بگو چی شده؟!".. باید تمومش می کردم..اون هم باید تکلیف خودش رو می دونست.. (خانم شهسواری..میشه دیگه به من زنگ نزنید؟..لطفا هر چی که بینمون بوده و نبوده رو فراموش کنید..این برای هردوی ما بهتره) " چی داری میگی رایان؟!..تو رو خدا اینو نگو..من بدون تو نمی تونم..عاشقتم".. (نه..این عشق نیست..هوسه..خیلی زود از یادت میره..من هم کاری نکردم که بخوای عاشقم بشی..کسی از سردی و دوری کردن طرف مقابلش عاشق نمیشه..کاری که من همیشه باهات می کردم..پس دیگه با هم کاری نداریم..بدهی پدرت رو هم به زودی پرداخت می کنم..سر موعدش..براتون ارزوی خوشبختی می کنم..خدانگهدار) دیگه هر چی اس ام اس می داد نمی خوندم..هر بار حذفشون می کردم..ولی..یکی از اس ام اس هاش حدود 10 دقیقه تاخیر داشت.. کنجکاو شدم ببینم چی نوشته..برای همین بازش کردم.. " حالا که اینطور شد..اینو بدون منم عاشقت نبودم..ولی دوستت داشتم..می خواستم به دستت بیارم..انقدر احمق بودی که لیاقت منو نداشتی..منو به بازی گرفتی..توی این مدت فکر می کردم می تونم تو رو به سمت خودم بکشم..ولی تو لگد زدی به تموم رویاهام..از طرف تو تموم شدست..ولی من..هنوز تمومش نکردم..خدانگهدار اقای رایان بزرگوار".. با خوندن اس ام اس ناخداگاه لبخند زدم..تمومش می کنی..من مطمئنم..هیچ فکر نمی کردم به این راحتی بکشه کنار..از هانی بعید بود..ولی حالا درست عکسش بهم ثابت شده بود.. خوشحال بودم..بهتر ازاین نمی شد..هانی برای من یه مزاحم بود که شرش کم شد..از اول هم نباید انتخابش میکرد ...راه ما از هم جدا بود.. امشب باید به راشا می گفتم که تصمیمم رو گرفتم.. می خوام اینبار هم شانسمو امتحان کنم.. راشا :ایول پس بالاخره اوکی شد؟.. رایان سرش را تکان داد و دستی به صورتش کشید :اره..تصمیمم رو گرفتم..می خوام این راه رو تا تهش برم.. https://eitaa.com/manifest/2012 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۷ 🔵اما لبخندی زد و راه افتاد سر خورده به شیشه تکیه دادم نقشم نگرفت، نتونستم عصبانیش ب
۸ 🔵من با دهان باز به سالاری که با تعجب نگاهم می کرد نگاه می کردم. حالا مونده بودم چی کار کنم؟! دهنم انقدر پر بود که نمی تونستم سلام بدم. ایستادم و ساندویچمو روی میز گذاشتم و سعی کردم لقمه ی تو دهنمو بجوم و قورت بدم ولی مگه می شد؟ سالاری ریز ریز می خندید و سرشو تکون می داد. سالاری:- آخه مگه از قحطی فرار کردی دختر؟ اون چه لقمه ایه؟ قد خودت بود به زور جویدم و قورتش دادم - معذرت می خوام، فکر کردم شادیه. سالاری: - شادی؟ - بله، آهان خانوم منادی سالاری: - بله. چشمش به ساندویچ من بود. نمی دونم نگاهش چه جوری بود تحقیر آمیز بود یانه ساندویچ رو برداشتم و خواستم بذارم تو کیفم که گفت: - چرا مثل ما از رستوران غذا نمی گیرید؟ با اخم گفتم: - من غذای فست فود بخورم حالم بد می شه، در ضمن من این غذای سالم رو ترجیح می دم به اون ساندویچای رنگارنگ، تازه خیلی هم دوست دارم. سالاری: - منم دوست دارم. با تعجب نگاهش کردم. سالاری:- منم عاشق نون و پنیر و گوجه هستم. از لحن بامزش خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم و گفتم: - واقعا؟ سالاری:- بله - یعنی اگه الان یه ساندویچ دست نخورده این جا باشه می خورید؟ سالاری: - فکر کنم بخورمش دستمو تو کیفم کردم و ساندویچ دوممو که بزرگ تر بود رو در آوردم و گرفتم جلوش. با تعجب به ساندویچ تو دستم نگاه کرد بعد به من. - یعنی دارید سهم خودتونو به من می دید؟ - با یه دونه هم سیر می شم. - آخه .. - آهان، نکنه به دلتون نمی چسبه؟ ولی من هم قشنگ دستامو شستم و اینا رو درست کردم هم گوجه رو تمیز شستم و هم نونش رو خودم خریدم، پس مطمئن باشید میکروب نداره. با اخم نگاهم کرد. - مگه من گفتم کثیفه؟ آخه این بزرگه و مال شما کوچیک. از تعارف کردن خسته شدم و گذاشتم رو میز. خودم نشستم و ساندویچمو برداشتم و گفتم: - من اونو نمی خورم، اگه دوست دارید بخوریدش اگرم که نه نگه می دارم شب می خورمش. یه گاز بزرگ دیگه از ساندویچم گرفتم و با زور جویدمش که صدای خنده ی سالاری بالا رفت، خودمم خندم گرفته بود. - مگه مجبوری آخه؟ نگاه تو رو خدا، خفه شدی سمایی. و تحملش تموم شد و ساندویچ رو برداشت و مثل من شروع به خوردن کرد. بهش نگاه نمی کردم اما متوجه نگاه اون به خودم می شدم. بالاخره تموم شد، سالاری هم تموم کرده بود. سالاری: - واقعا ممنون خانوم سمایی. چند وقتی بود همچین غذایی نخورده بودم. داشت می رفت که گفتم: - راستی شما با من کاری داشتید اومدید؟ سالاری ایستاد و کمی فکر کرد. لبخندی زد: - هر چی بود یادم رفت. خندیدم و خودشم خندید و رفت. بالاخره اون روز هم تموم شد. چند هفته ای می شه اومدم تو این شرکت و به جز دو روز اول که خیلی با سالاری برخورد داشتم دیگه برخورد خاصی جز سلام و خداحافظی نداشتیم. ***** ممنونِ بابا بودم که اجازه داده بود همیشه با ماشینش برم سر کار. مثل همیشه بیدار شدم از خواب که دیدم ساعت هشت و نیمه. مثل برق گرفته ها بیدار شدم و دیدم موبایلمو کوک نکرده بودم محکم کوبوندم تو سرم و مثل جت حاضر شدم. راس ساعت نه و چهل دقیقه رسیدم و با ترس و لرز رفتم بالا. همین که وارد شدم شادی با استرس نزدیکم اومد. شادی: - چرا دیر اومدی سارا؟ - چی شده شادی؟ - سالاری فهمید و الانم جلسه داشتید و توام باید می بودی. - چی کار کنم؟ - نمی دونم، می خوای بهشون بگم. - آره یه زنگ بزن بپرس. خلاصه شادی زنگ زد و سالاری هم گفت سریع برم داخل و منم رفتم. چشمای سالاری کاملا از خشم سرخ بود و با تیر نگاهش داشت برام خط و نشون می کشید. هفت نفر از شرکتای دیگه هم بودن. بعد از معذرت خواهی شروع شد. ساعت نزدیکای یک بود که تموم شد. همه رفتن بیرون از اتاق و سالاری هم برای بدرقشون رفت و منم رفتم تو اتاقم و رو مبل دو نفره ی اتاقم ولو شدم. درست چهار ساعت نشسته بودم و از درد کمر در حال مرگ. دراز کشیدم و کفشامو هم در آورده بودم. همین که چشمامو بستم با صدای وحشتناک باز شدن در اتاق باز کردم و سالاری رو بالای سرم دیدم. مثل یه خون آشام که هر لحظه آماده ی انفجار بود، انقدر هول کردم و سریع بلند شدم که حواسم نبود کفش پام نیست و جورابم رو سرامیک اتاق لیز خورد و از پشت افتادم زمین. - آی! مردم! کمرم خرد شد، پشتم داغون شد. اشکم در اومد از درد! شادی با صدای افتادنم پرید تو اتاق و با دیدن من تو اون وضع سریع دوید سمتم و دستمو گرفت. شادی: - خاک بر سرم! سارا سارا چی شدی؟ چی شده جناب سالاری؟ سالاری که حالا به جای خشم یه تعجب و ترسی تو چهرش بود. - من اومدم تو اتاق و ایشونم هول کردن و ایستادن که لیز خوردن و افتادن زمین. شادی: - خوبی سارا؟ بریم دکتر؟ با دستم پشتمو مالیدم. - نه شادی، کمک کن بشینم رو مبل. دستمو گرفت و بلندم کرد و منو نشوند رو مبل. - آی، درد می کنه. شادی ریز خندید که باعث شد با تعجب نگاهش کنم. با چشمش به دستم که داشتم پشتمو می مالیدم اشاره کرد eitaa.com/manifest/2013 قسمت بعد
سلام همه برای پارت ویژه رای بدید😍😍 🔷 eitaa.com/joinchat/2967339021C9dd6225a69 لینک ابر گروه
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت101 🔴خدا ازت نگذره راشا که کلافه م کردی.. حس کردم یکی بهم خیره شده..سرمو چرخوندم..یکی ا
🔴راشا:هنوز که شروع نکردیم. رایان لبخند زد :از همون دیشب شروعش کردیم..منتها من ذهنم حسابی درگیرش بود و تمرکز نداشتم..ولی الان مطمئنم که می خوام اینکارو بکنم.. راشا نفس عمیقی کشید..دستانش را پشت سرش برد..روی تخت دراز کشید وبا لبخند به سقف خیره شد:می دونی چیه؟..من که این چند مورد رو باور دارم تو رو نمی دونم..اونم اینکه واسه پولدار شدن یا باید پدرت در اومده باشه..یا پدر کسی رو در اورده باشی..یا پدرت پول دار باشه و یا.. نیمخیز شد و ادامه داد :پدر زنت پولدار باشه..حالا ما که پدر زن نداریم به جاش دخترایی سر راهمون هستن که هم بهمون نزدیکن.. هم تنها و تا دلت بخواد پولدار..به این اخریه اعتقاد دارم.. رایان خندید و در همون حال گفت : اره منم الان که خوب فکر می کنم می بینم یه جاهایی از حرفات درسته..با قضیه پدر پولدار که موافقم..ولی خب اینجا دخترای پولدار حرف اول رو می زنن.. هر دو خندیدند..رایان جدی شد و گفت :ولی خداییش اگر بهونه اوردن چی؟..دخترای سرسختین..به همین راحتی پا نمیدن.. راشا هومی کشید :هوووووم..اره خب..تو سرسختی و مغرور بودنشون که شک نکن..ولی ما هم کارمونو بلدیم..اینجور مواقع بهونه هاشون اینه که مثلا میگن فاصله سنی مون خیلی زیاده این یعنی سن و سال ملاک نیست..اصل اینه که عقل داری یا نه..وقتی هم ببینه رفتی خواستگاریش مطمئن میشه که داری.. یا مثلا میگه من به تو علاقه ندارم اینجا باید اینطور برداشت کرد که داره میگه حالا تو یه غلطی بکن شاید عاشقت هم شدم..بِ بسم الله که نمی پره بغلت .. یا اگر گفت من الان تو موقعیت خوبی نیستم یعنی داره با زبون بی زبونی میگه من دلم یه جای دیگه گیره برو کشکتو بساب.. اگر هم گفت خواستگار دکتر مهندس داشتم ولی جواب رد دادم منظورش اینه که تا تنور داغه نونت رو بچسبون و زودتر بیا منو بگیر.. پس خوب فکر کن باید تو یه همچین موقعیتی چی بهش بگی..فقط هر چی که گفت تو برعکسشو عمل کن.. رایان که از شنیدن حرف های راشا خنده ش گرفته بود گفت :خدا خفه ت کنه که هیچ موقع کم نمیاری..اینا رو که تو خواستگاری میگه..الان باید کاری کنیم عاشق بشن.. راشا لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :یعنی تو میگی این اتیش پاره ها هم عاشق میشن؟.. رایان شانه ش را بالا انداخت و گفت :چه می دونم..کار نشد نداره..اگه شانس من و توِ که میشن.. راشا پوزخند زد :هه..اره اگر به من و تو باشه که یه روزه دل و دینشون رو به باد میدن..خر شانس تر از من و تو که تو دنیا نیست ..هست؟.. رایان با خنده سرش را به نشانه ی نه تکان داد.. ********* تارا معترضانه رو به تانیا گفت :اخه چرا؟..خب دلم پوسید بس که توی این خونه تمرگیدم.. تانیا :هنوز چهلم عمه سر نشده تو می خوای پاشی بری جشن تولد؟.. تارا:نگفتم عروسی که گفتم جشن تولده صمیمی ترین دوستمه..نمی تونم نرم.. ترلان کلافه رو به تانیا گفت :انقدر باهاش جر و بحث نکن تانی..اگه می خواد بره بذار بره..خب تارا هم حق داره.. هفته دیگه چهلم عمه تموم میشه..دیگه یه جشن تولد رفتن که اینقدر داد و قال نداره.. تانیا :ای بابا..این خودش یه جور احترامه..من میگم درست نیست.. تارا :حالا هر چی که هست من میرم..یعنی چی که بی احترامیه؟..یه مهمونی ساده ست.. تانیا از روی صندلی بلند شد..در همون حال که به طرف اشپزخونه می رفت گفت :هرکار می خوای بکن..همیشه با لجبازی کاراتو پیش می بری.. تارا با خوشحالی در جایش پرید و گفت :دمت گرم ابجی..ولی گفته باشم من لجباز نیستم..فقط به این رسم و رسوماته الکی اعتقاد ندارم..اینکه من برم جشن تولد دوستم چه ربطی به فوت عمه داره؟..ادم تا زنده ست باید خوش باشه دیگه..مگه غیر از اینه؟.. ترلان با اخم کمرنگی نگاهش کرد :خیلی خب کم نُطق کن..پاشو برو تا پشیمون نشده.. تارا با خوشحالی از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت.. فردا شب جشن تولد بهترین دوستش بود و به هیچ عنوان دلش نمی خواست این مهمانی را از دست بدهد... eitaa.com/manifest/2027 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۸ 🔵من با دهان باز به سالاری که با تعجب نگاهم می کرد نگاه می کردم. حالا مونده بودم چی
۹ 🔵 بعد لبشو گاز گرفت و به سالاری اشاره کرد. تازه فهمیدم چی گفتم و چی کار کردم! سریع دستمو برداشتم و رو دلم گذاشتم و گفتم: - درد دارم. هر دوشون خندیدن، ولی من خندم نیومد. درسته کارام خنده دار بود ولی درد کمرم زیاد بود. اشکم بازم ریخت که سالاری خندشو خورد. سالاری:- خانوم منادی کمک کنید ببریمشون تو ماشین، باید بریم دکتر - نه، خوبم. ولی مگه گوششون بدهکار بود؟ البته منم دروغ می گفتم، کمرم به شدت درد می کرد. خلاصه رفتیم بیمارستان و بله! استخون کمرم مو برداشته بود و یه هفته مرخصی. شادی منو رسوند و من به مدت یه هفته مجبور به موندن تو خونه شدم. روز دوم از مرخصیم بود که مامان خونه ی دوستش بود و بابا خونه بود. صدای زنگ اومد و بابا در رو باز کرد. بابا: - سارا مهمون داری! - کیه بابا؟ بابا: - یه خانمی بود گفت همکارته، آهان گفت شادی! - باشه، اومد اتاقمو نشونش بده بیاد نمی تونم بلند شم. بابا: - باشه دخترم، منم دارم میرم بیرون. لباسام خوب بود. یه بلوز شلوار صورتی خرسی بود. در اصل لباس خوابم بود. موهای فر مو با کلیپس جمع کردم که چند تا فر ریخت پایین و منم ولش کردم. تازه از حمام اومده بودم و هیچ آرایشی هم نداشتم، بهتر! این جوری شادی می فهمه حالم چقدر بده می ره به اون سالاری بی وجدان میگه، بلکه یکم درد وجدان بگیره. رو تختم دراز شدم و ملحفمو انداختم رو سرم و چشمامو بستم یکم اذیتش کنم. صدای در اتاق اومد و بعد باز شدن. صدای پا شنیدم، چند تا پا بود. صداها زیاد بود، مگه شادی تنها نیست؟ شک کردم. ملحفه رو از روم برداشتم و نشستم که کاش نمی کردم این کار رو شادی بود و یه آقایی با یه پسر بچه ی ناناز و پشت اونا هم بله آقای بی وجدان! کسی که باعث شد این بلاها سرم بیاد. همشون با تعجب نگاهم می کردن، تازه فهمیدم بی حجابم جلوشون سریع روسری ای رو که کنار تختم رو زمین بود رو برداشتم و سرم انداختم. برزو: - مثل این که مزاحم شدیم! بالاخره زبونم راه افتاد. - نه این چه حرفیه؟ راستش بابا گفت فقط شادیه من نمی دونستم شما هم هستید. با همشون سلام و احوالپرسی کردم و هر کدوم جایی از اتاق نشستن سروش و شادی رو تخت و سالاری و برزو رو مبلای تو اتاقم که تازه گذاشته بودم. خوب شد اینا رو این جا گذاشتم. سروش: - خاله کجات اوف شده؟ - کمرم خاله جون شادی : - بهتر شدی؟ چشمکی نامحسوس بهش زدم و نالیدم: - نه، اصلا. شادی خندید ولی سالاری ناراحت شد، کاملا از چهرش غم می ریخت. داشتیم با شادی حرف می زدیم که زنگ در خونمون صدا کرد. شادی: - منتظر کسی بودی؟ - نه، شاید مامانه سروش: - من باز کنم؟ - آخه قدت نمی رسه خوشگل خاله! خواستم بلند شم که سالاری زودتر بلند شد. سالاری: - شما بشینید من باز می کنم. رفت و دو دقیقه بعد برگشت. سالاری: - گفت سهيلم. - وای، عشقم چنان ذوقی کردم همشون با دهن باز نگاهم می کردن. شادی شیطون خندید و آروم گفت: - عشقت کیه حالا؟ - دیوونه داداشمه! حرفمو کسی جز شادی نشنید، فکر کنم بقیه فکر کردن نامزد یا شوهرم اومده. سهیل که وارد اتاق شد از ذوقم از رو تخت پریدم پایین و بغلش کردم. سهیل:- سلام چطوری دختر؟ خندیدم و بازم بوسش کردم. شادی بلند شد و همه با هم سلام دادن. سهیل کنارم رو تخت نشست و گفت: - چی شده؟ مامان گفت کمرت شکسته! تو که از منم سالم تری؟ - نشکسته، مو برداشته - سهیل چرا نرگس رو نیاوردی؟ باران من خوبه؟ سهیل: - آره خوبن، منم از سر کار اومدم ترسیدم نکنه دیر بیام و ببینم دارن حلواتو می خورن. - ای بی شخصیت سهیل رو کرد سمت سالاری که موقع سلام و احوالپرسی گفتم رییس شرکته. سهیل:- خب جناب سالاری این آبجی خل وضع ما اذیتتون که نمی کنه؟ سالاری: - شما خواهر برادرید؟ سهیل خندید: - این جوری میگن، ولی خداییش شما قضاوت کنید این دختر با این قیافه ی زشت که مثل ارواحه و این اخلاق گند می تونه خواهر من باشه؟ من که فکر کنم به مامانم قالبش کردن سالاری لبخندی زد. - از شباهت چهرتون مشخص بود با هم نسبتی دارید. خانم سمایی یکی از بهترین همکارای ما تو شرکت هستن. خلاصه نیم ساعتی چرت گفتن و عزم رفتن کردن همه رفتن بیرون و فقط سالاری مونده بود. اومد کنار تختم ایستاد سالاری: - امیدوارم زود خوب شی. بازم بابت این اتفاق که باعثش منم معذرت می خوام. داشت همین طور حرف می زد که یه دفعه چشمام سیاهی رفت. سالاری: - چی شد؟ - چیزی نیست یه دفعه چشمم سیاهی رفت شما برید ممنون اومدید. هنوز صدای خداحافظی بچه ها با سهیل می اومد. سالاری تا دم در اتاق رفت و برای بار نهایی خواست برگرده سمتم که همینکه نگاهش بهم افتاد با ترس اومد سمتم. سالاری: - سمایی؟ خوبی؟ چرا از بینیت داره خون میاد؟؟ چی؟ - خون؟ - آره. - نمی دونم، حالم خوب نیست. می شه سهیل رو صدا کنید؟! سالاری چند تا برگه دسمال کاغذی داد دستم و رفت، ولی من دیگه چیزی نفهمیدم! eitaa.com/manifest/2014 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۹ 🔵 بعد لبشو گاز گرفت و به سالاری اشاره کرد. تازه فهمیدم چی گفتم و چی کار کردم! سریع
۱۰ 🔵چشمامو که باز کردم هنوز تو تخت خودم بودم و سهیل کنارم نشسته خوابش برده بود. یه سرم تو دستم بود. سهیل متوجه بیداریم شد. سهیل:- خوبی؟ چت شد تو یهو؟ - باز تو دم و دستگاه دکتریتو برداشتی آوردی رو من امتحان کنی؟ سهیل بی توجه به شوخیم با جدیت گفت: - سارا گفتم چرا خون دماغ شدی؟ - ای بابا نمی دونم به خدا. - سابقه داشته؟ - نه بابا اولین بار بود. - فردا صبح میام به آزمایش ازت می گیرم - لازم نکرده، تو که می دونی من کسی که ازم خون بگیره ازش متنفر می شم! می رم بیمارستان خودم آزمایش می دم. بعد از یه ساعت که سهیل توصیه های پزشکی برام کرد رفت.چون دکتر شده فکر می کنه چه خبره؟ داداش دیوونه ی من. خون دماغه دیگه چیه مگه عادیه! خلاصه اون یه هفته ی کذایی تموم شد و از فردا صبح باید برم سر کار. از این که بعد از یه هفته داشتم می رفتم سر کار هیچ حسی نداشتم. هیچ وقت به این کار حسی ندارم. کاش می شد دیگه سر کار نرم. برم دنبال نقاشی. هیچ وقت روزی رو که به بابا و مامان گفتم می خوام نقاشی بخونم رو یادم نمی ره. چنان داد و بیدادی راه افتاد که خونمون عاشورا شد. نقاشی رو سوسول بازی می دونن. حتى نذاشتن کنار درسم کلاسشو برم. منم که سهیل از همه ی این جریانات خبر داشت وسایلشو برام خرید و منم قایمکی نقاشی می کردم. با بی حوصلگی حاضر شدم و رفتم شرکت. کسی جز شادی نبود. با هم کلی چرت و پرت گفتیم و آخر من رفتم اتاقم و مشغول کارام شدم. ساعت دو بود که خبر دادن ساعت چهار با یه شرکت یزدی جلسه داریم. راس ساعت چهار جلسه شروع شد و بعد از حدود سه ساعت نتیجه گیری گرفته شد و شرکتا با هم قرار داد بستن و قرار شد یه سفر یه هفته ای به یزد داشته باشیم. من که نمی تونستم برم. بابا عمرا اجازه بده. باید با سالاری بگم که نمی تونم برم. جلسه تموم شد و همه خارج شدن و رفتن و من موندم تا بهش بگم. در اتاق بسته شد و سالاری برگشت و منو که دید تعجب کرد. سالاری: - کاری دارید؟ - بله! سالاری با دست به مبل اشاره کرد خودشم رو مبل رو به رویی نشست. - خب بفرمایید؟ - راستش من نمی تونم بیام. - کجا؟ - سفر یزد دیگه. - ولی شما حتما باید باشید. - آخه - آخه نداره. من نمی تونم یکی از بهترین مهندسای شرکتمو نبرم. - آخه رییس من مطمئنم خانوادم مخالفت می کنن. - اول باهاشون مطرح کنید اگه مخالفت کردن من خودم قضیه رو حل می کنم. شما از نظر من حتما باید تو پروژه باشید. با ناراحتی رفتم اتاقم و شب که موضوعو با بابا و مامان مطرح کردم در کمال تعجب مخالفت نکردن و گفتن اونا هم می خوان برن شمال. فکر کن! منو چه جوری دک کردن این پدر مادر دیکتاتور. حالا اگه من بگم بریم شمال هزار تا بهونه میارن. فرداش که جمعه بود رفتم خونه ی سهیل و تا عصری موندم و با اونا هم خداحافظی کردم برای یه هفته. باران هم که کلی سفارش سوغاتی بهم داد. دیگه عمه بودن این دردسرا رو هم داره دیگه! بالاخره روز سفر هم رسید. یه ساک بزرگ برای خودم درست کردم و وسایل نقاشیم رو هم ته ساک جاساز کردم که ورق هم از همون جا بخرم. حتما سوژه های خوبی تو یه شهر یزد می تونم پیدا کنم. روز سفر زیاد حالم خوب نبود. من بودم و آقای شاهرخی و همسرش و دو تا از همکارای مرد که اونا هم یکیشون همسرش و یکیشون خواهر شو آورده بود. فقط من بودم که تنها بودم. وقتی سالاری اومد فهمیدم اونم تنها اومده. همه با هم سلام و احوالپرسی کردیم. چقدر خوشحال شدم که اون خانوما اومده بودن چون اگه نمی اومدن تنها خانم اون جمع من بودم! با خواهر آقای ملکی خیلی جور شدم دختر خوبی بود در طول سفر هم کنار هم نشستیم و اسمش نگین بود. جالبیش این بود که رشتش هنر بود و عکاسی. کلی بهش غبطه خوردم. به خانوادش که بهش اجازه دادن بره دنبال علایقش ولی من باید ... هی بگذریم! خیلی زود رسیدیم. تو یه هتل خوب به ما اسکان دادن که اتاقامون همه کنار هم بود و اتاق من تکی بود و راحت بودم. همین که پامو تو اتاق گذاشتم یه دوش گرفتم و رو تخت ولو شدم و خوابم برد. با صدای در بیدار شدم که متعاقبش صدای نگین اومد. سرمو که از رو بالش برداشتم از تعجب چشام گرد شد.بالشم خون خالی بود. سریع رفتم دستشویی دیدم از دماغم اومده. کمی تعجب کردم. این دومین باری بود که دماغم خون می اومد. صورتمو شستم و سریع رفتم در اتاق رو که توسط نگین داشت خرد می شد رو باز کردم. نگین: - سلام خانوم خواب آلود! - سلام عزیزم بیا داخل. نگین اومد تو و چشمش به یه جا میخ شد. تازه فهمیدم بالشم رو دیده. سریع رویه ی بالش رو در آوردم و انداختم تو حمام. - چی شده بود؟ خون بود؟ - آره بینیم خون اومده بود. - آهان! خب طبیعیه زیاد آفتاب بهت خورده. آفتاب یزد خیلی داغه. کمی با هم حرف زدیم و موقع نهار شد که رفت تا با برادرش برن نهار اما نمی دونم چرا حالم خوب نبود... eitaa.com/manifest/2024 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۰ 🔵چشمامو که باز کردم هنوز تو تخت خودم بودم و سهیل کنارم نشسته خوابش برده بود. یه سر
۱۱ 🔵نرفتم پایین. خوراکی ای از کیفم در آوردم رو خوردم که گرسنم نشه. آقای سالاری سر شام تو رستوران هتل بهمون گفت فردا و روز آخر جلسه داریم و چهار روز فاصله ی میانی رو می تونیم هر کاری بکنیم. رفتم تو اتاقم و تا صبح حالت تهوع داشتم. صبح با خستگی زیاد رفتم جلسه. به خوبی انجام شد و تقریبا می شد گفت کار من از همه بیشتر بود. همون طور که سالاری گفته بود این شرکت بیشتر از کارای من و سالاری خوشش اومده بود و بیشتر کارا رو هم به ما سپرده بود. دو روز بعد رو فقط رو پروژه کار کردم که تموم شد و خوشحال شدم که می تونم دو روز تفریح کنم. صبح روز چهارمم بیدار شدم و حاضر شدم و رفتم بیرون. با پرس و جو مغازه ی لوازم تحریری پیدا کردم و کلی چیز خریدم. سریع بر گشتم اتاقم و اولین چیزی که کشیدم نگین بود. دختر خوشگلی بود. دختری با پوست سفید و چشم ابروی مشکی و صورت استخونی و گونه های برجسته. خیلی جذاب بود. حتی تو نقاشی منم آدمو جذب می کرد. چند تا تصویر دیگه هم کشیدم و خسته شدم. ساعتو که دیدم تازه فهمیدم نهار نرفتم بخورم. ساعت چهار بود و غذای رستوران هتل هم تموم شده بود. از گرسنگی نتونستم تا شام صبر کنم و رفتم بیرون هتل و یه ساندویچی با حال پیدا کردم که صندلیاش بیرون مغازه بود. نشستم و سفارش ساندویچ سوسیس بندری دادم و ده دقیقه ای طول کشید که آوردن و منم با ولع شروع کردم به خوردنش. چند سالی می شد لب به سوسیس یا کالباس نزده بودم! خیلی مزه داد با این که می دونستم چقدر ضرر داره. وسطای ساندویچم بودم که اون یکی صندلی میزم عقب رفت و سالاری رو دیدم که داره می شینه. هول شدم و لقمم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم که با نوشابه لقمه رو دادم پایین. سالاری: - چرا رستوران هتل غذا نمی خورید؟ - حواسم به زمان نبود. یه دفعه دیدم چهار شده. - راستش منم امروز نهار نخوردم. اومده بودم این جا بخورم که شما رو دیدم. به ساندویچم اشاره کرد. سالاری: - خوشمزه س؟ - عالیها چشماش برقی زد و گارسون رو صدا زد و سفارش دو تا ساندویچ داد. آوردن و مشغول خوردن شد و همزمان با من ساندویچشو تموم کرد و اون یکی رو هم برداشت تا بخوره! تعجب کردم. - اینم می خواید بخورید؟ - بله. من از هر چیزی می تونم بگذرم جز غذا. شما نمی خورید دیگه؟ - نه ممنون! من باید برم. - صبر کنید با هم بر گردیم هتل - نه من خرید دارم. - باشه. هر جور راحتی! فقط زود برگردید که ساعت هشت اتاق من باید جمع بشیم تا همه ی کارا رو درست کنیم و فردا تحویل بدیم. - حتما. سریع رفتم بازار و از دیدن اون همه وسایل سنتی انقدر ذوق کردم که زیاد خرید کردم. برای باران دو تا عروسک و یه گردنبند با پلاک کفشدوزک خریدم. برای سهیل یه کیف پول چرم خوشگل و برای مامان هم یه بلوز و برای بابا به انگشتر خوشگل. برای نرگس هم یه جعبه ی جواهرات سنتی خریدم. برای همه که خرید کردم موندم خودم. برای خودم یه كیف گلیم فرش خوشگل خریدم و یه مانتوی سنتی تو رنگای قرمز و نارنجی و سبز، خیلی خوشگل بود. برای نگین هم یه کیف پول خوشگل خریدم که گلیمی بود. برگشتم هتل و یه دوش هول هولی گرفتم و همون مانتوی سنتی خوشگلمو پوشیدم که خودم از خوشگلیش ذوق کردم و رفتم و در اتاق سالاری رو زدم و وارد شدم. همه ی همکارا بودن. همه روی زمین نشستیم و مشغول انجام پروژه شدیم، خانوما هم داشتن اسم فامیل بازی می کردن که دلم می خواست منم جزوشون باشم ولی ... ای بابا. کارمون تا ساعت یازده شب طول کشید و از خستگی در حال مرگ بودم. همون جا کیف نگین رو بهش دادم و نقاشی ای رو هم که ازش کشیدم دادم بهش. - وایی چقدر شبیه منه. تو کشیدی سارا؟ - آره خوبه یا نه؟ ملکی: - عالیه! شما نقاشی هم می کشید؟ - فقط برای خودم راستش قایمکی - چرا قایمکی؟ - آخه خونوادم بدشون میاد البته به جز برادرم سهیل! نگین: - چه حیف. شاهرخی: - می تونی من و خانومم رو هم بکشی؟ - اگه دوست داشته باشید حتما. - پس من و فرشته فردا با شما بریم بیرون تا تو یه منظره این کارو بکنید فقط زحمتتون نمیشه؟ - من عاشق نقاشیم آقای شاهرخی تنها کار لذت بخش تو زندگیمه. ساعت نزدیک دوازده بود که رفتم اتاقم و قرار شده بود همگی صبح بریم بیرون برای تفریح. خیلی زود خوابم برد و خیلی هم خوابای خوبی دیدم. صبح سر حال بیدار شدم. بازم مانتوی خوشگلمو پوشیدم و یه شال به رنگ فسفری که توی مانتوم هم از رنگش بود پوشیدم با یه جین مشکی و کیف و کفش مشکی، خیلی با حال شده بودم. مطمئنم سهیل عاشق مانتوم میشه اونم سلیقش مثل منه از چیزای سنتی خوشش میاد. دوست داشتم برم و برای نرگس هم از این مانتو بگیرم اما خوی خواهر شوهریم اجازه نداد. چه معنی داره عروس و خواهر شوهر مانتوشون یک شکل باشه؛ واللا! هیچ آرایشی هم جز مداد مشکی چشم نداشتم. موهای فرمو هم کمی از شال بیرون ریختم. وای چه جیگری شده بودم. اولین بار بود کنار همکارا شال سر می کردم اما چون دیدم...
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت102 🔴راشا:هنوز که شروع نکردیم. رایان لبخند زد :از همون دیشب شروعش کردیم..منتها من ذهنم
🔴مثل همیشه کیف گیتارش را روی شانه ش انداخت و بی توجه به اطرافش از کلاس خارج شد.. پریا با قدم هایی بلند پشت سرش رفت.. صدایش زد :راشا.. راشا قدم اهسته کرد و ایستاد..به طرف پریا برگشت..با دیدنش اخم کرد.. زیر لب زمزمه کرد :عجب دختر سیریشیه..نمی دونه من دوست ندارم تو محیط کارم کسی باهام صمیمی باشه؟.. پریا رو به رویش ایستاد..لبخند زد :چقدر تند راه میری؟..نفسم بند اومد.. راشا با همان اخم برگشت و به راهش ادامه داد :خب خداروشکر.. پریا دلخور دنبالش رفت..بچه های کلاس هر کدام نگاه خاصی به انها می انداختند و با پراندن تیکه و متلک به پریا ازکنارشان رد می شدند.. راشا از موسسه خارج شد..پریا همچنان دنبالش بود.. پریا چشمانش را بست..وقتی باز کرد که راشا به سرعت می راند و از او فاصله گرفته بود.. راشا خسته و کلافه به طرفش برگشت :چی می خوای از جونم ؟..صد بار گفتم نمی خوام تو محیط کارم باهام صمیمی برخورد کنی..چرا تو گوشت نمیره؟.. پریا مظلومانه نگاهش کرد:می خواستم ازت معذرت خواهی کنم..بابت اون شب متاسفم..باورکن دست خودم نبود.. راشا به طرف ماشینش که یک کوچه بالاتر از موسسه پارک شده بود رفت :خیلی خب..معذرت خواهی کردی حالا برو.. پریا کنارش قدم برداشت:ای بابا چرا انقدر عصبانی هستی؟..می دونم زودتر از اینا باید ازت عذرخواهی می کردم..ولی خب..تو ببخش..باشه؟.. صدایش را با ناز تحویل راشا داد..راشا نگاهش کرد..پریا زیبا بود..ولی راشا هیچ احساسی به او نداشت.. برعکس او پریا با تمام علاقه ای که در قلبش نسبت به راشا داشت به او خیره شده بود.. راشا این را می دانست و با این حال بی توجه بود.. کنار ماشینش ایستاد..پریا که او را ساکت و ارام دید گفت :میای بریم بستنی بخوریم؟..تو این هوا می چسبه.. راشا با اخم سرش را تکان داد .. در ماشین را باز کرد :نه..درضمن من فقط استاد تو هستم و اینکه انقدر صمیمی برخورد می کنی اصلا درست نیست.. پشت فرمان نشست..پریا هم بدون انکه وقت را ازدست بدهد ماشین را دور زد .. کنارش نشست و در را بست.. راشا با تعجب نگاهش کرد ..ولی نگاه پریا ارام و بر لبانش لبخند بود.. راشا جدی گفت :پیاده شو..باید برم جایی کار دارم.. پریا :می خوام باهات حرف بزنم.. راشا کلافه نفسش را بیرون داد..خم شد تا در سمت پریا را باز کند که پریا هم از فرصت استفاده کرد.. دست راشا روی دستگیره بود که پریا هم دستش را به نرمی از روی بازو تا روی موچ دست او سوق داد.. وجودش لرزید..اصلا باورش نمی شد که پریا چنین کاری را کرده باشد.. خواست دستش را عقب بکشد که پریا نگهش داشت..بوی عطر ملایم او مشامش را پر کرد.. چشمانش را بست و از لا به لای دندان هایش غرید :برو پایین..همین حالا.. پریا ظریف و پر از ناز گفت :راشا..خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم..من.. راشا دستش را محکم کشید..در ماشین را باز کرد و داد زد :برو پایین..نمی خوام صداتو بشنوم..زود باش.. پریا دلخور نگاهش کرد..ولی راشا عصبانی بود و با نگاه پر از خشم در چشمان او خیره شده بود.. بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد وبا حرص در به هم کوبید..صدای گوشخراشی از کشیده شدن لاستیک های ماشین راشا با کف اسفالت ایجاد شد.. eitaa.com/manifest/2030 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت103 🔴مثل همیشه کیف گیتارش را روی شانه ش انداخت و بی توجه به اطرافش از کلاس خارج شد.. پر
🔴" تارا "👇 رو به تانیا که پشت فرمون نشسته بود و منتظر چشم به من دوخته بود کردم و گفتم :پس چرا نمیری؟!.. -برو تو منم میرم.. با حرص نفسمو بیرون دادم..خواستم زنگ در رو بزنم که صدام کرد.. -باز چیــه؟.. --نیم ساعت قبل از اینکه مهمونی تموم بشه بهم زنگ بزن بیام دنبالت.. -حالا چی می شد ماشینو می دادی خودم بر میگشتم ؟.. اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش :لازم نکرده..یادت نره زنگ بزنی.. سرمو تکون دادم..زنگ در رو زدم..شادی جواب داد..در با صدای تیکی باز شد.. برگشتم سمت تانیا و براش دست تکون دادم اونم یه تک بوق زد وحرکت کرد.. توی راهرو ایستادم که در خونشون باز شد..ووووو چه کرده بود با خودش.. با دیدنش لبخند زدم..اونم با یه لبخند گنده رو لباش به طرفم اومد و با صدای جیغ جیغیش گفت :واااااای دخترخوش اومدی..خیلی وقته منتظرت بودم..چرا دیر کردی؟.. صورتش رو اورد جلو که منو ببوسه..هم صورت اون غرق ارایش بود و هم لبای من ماتیکی..واسه ی همین دوتا ماچ گنده رو هوا کردم و صورتمو کشیدم عقب.. -راهمون دور بود..می دونی که؟.. سرشو تکون داد و دستشو گذاشت پشتم :اوکی..همین که اومدی خودش کلیِ..بریم تو.. رفتیم داخل..شادی یه تاپ و شلوار آبی تنش بود..درست همرنگ چشماش.. خداییش خوشگل بود ..چشمای ابی..پوست سفید..بینی و لبای کوچیک..ارایشی هم که روی صورتش نشونده بود بهش می اومد..نسبتا غلیظ بود ولی خوب بود..همین که پامو تو سالن گذاشتم چشمم به جمعیت زیادی افتاد که تو هم می لولیدن..دی جی گوشه ی سالن با صدای بلند ترانه ی شادی رو می خوند و اونایی هم که وسط بودن نمی دونستن چطوری قرای تو کمرشون رو خالی کنن..در کل جا هم نبود خالی کنن.. یه چیزی نزدیک به ۱۱۰ نفر ادم فقط داشتن می رقصیدن..حالا بقیه بماند که دور و اطراف سالن مشغول خوردن و گشتن و خندیدن بودن.. با صدای شادی به خودم اومدم..حس کردم پرده ی گوشم از وسط جر خورد.. -بیـــا بریـــم اون گوشــــه..اشنــاها همه اونجــــا جمع شدن.. منم مثل خودش صدامو انداختم پشت سرم: ببیــــنم شـــادی تعــــداد مهمــــوناتون همـــه ش همینقــــدره؟.. انگار بهش برخورد..همونطور که منو دنبال خودش می کشید گفت :کمه؟..به بابام گفتم بیشتر دعوت کنه ها ولی گوش نکرد گفت همینا رو هم نمیشه اینجا جا داد.. -خب بابات حق داشته بیچاره..اینا خودشون یه پادگان جا می خوان..عروسی گرفتی یا جشن تولد؟.. خندید و گفت :تو فکر کن هر دوش..امشب می خوام یکی یکی سوپرایزامو رو کنم جونه تارا معرکه میشه.. -جون عمه ت.. خندید.. یاد عمه خدا بیامرز افتادم..اگه الان زنده بود و می فهمید اومدم یه همچین جایی می گفت " دختر تو حیا نمی کنی؟..شبونه بلند شدی تک و تنها رفتی تو خونه ی یکی که باهات هفتاد پشت غریبه ست؟..".. اخی..خدابیامرزدش..زبون تند و تیزی داشت ولی با این حال یه جورایی دوستش داشتم..اوه اوه اگر تانیا بفهمه اینجا چه خبـــره و چه کارایی می کنند اول یه دونه از اون اخم خوشگالش نثارم می کنه و بعد هم تا ۲۰ ماه نمیذاره پامو از ویلا بیرون بذارم.. مثلا بهش گفته بودم فقط یه مهمونیه بی سر و صداست..ولی کجاست ببینه عروسی های ما هم انقدر بزن و بکوب توش نداره.. بازم تو هپروت بودم که با شنیدن صدای شادی و اطرافیان به خودم اومدم..نگاهی به بچه ها انداختم.. یه سری ها اشنا بودن و دوستای مشترکه من و شادی .. یه چندتایی هم برام غریبه بودند..در کل بار اولی بود که می دیدمشون.. ولی بین اونها یکیشون به نظرم هم غریبه اومد هم اشنا..اولش با شک نگاش کردم ولی کم کم فهمیدم دارم درست می بینم و طرف کسی نیست جز همون دختره ی عوضی و پروریی که اون شب تو باغ دیدمش.. eitaa.com/manifest/2040 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۱ 🔵نرفتم پایین. خوراکی ای از کیفم در آوردم رو خوردم که گرسنم نشه. آقای سالاری سر شام
۱۲ 🔵نگین و خانومای دیگه هم تیپای خفن می زنن حسودیم شد! در اتاقم زده شد و صدای نگین اومد. خواستم اذیتش کنم. پریدم در رو باز کردم. اما به جای این که نگین بترسه هم خودم ترسیدم هم آبروم رفت چون به جای نگین سالاری بود. اول بدبخت چشماش گرد شد بعد که منو در حال آب شدن دید شروع به خندیدن کرد. منم سرم رو پایین انداختم و خجالت کشیدم. - ببخشید! فکر کردم نگینه. سالاری - نگین خانم بودن منتها با داداشش رفت و منم تو آسانسور جا نشدم و موندم با هم بریم پایین. - اجازه بدید وسایل نقاشی رو بردارم. سرشو تکون داد و من برگشتم تو اتاق و سريع وسایل رو برداشتم و رفتم بیرون و هم قدم با هم رفتیم و دکمه ی آسانسور رو زد. با هم سوار آسانسور شدیم. نمی دونم چرا یه استرسی داشتم. سالاری - چند وقته نقاشی می کشید؟ - خیلی وقته سالاری - حیفه ادامه ندید. چرا خونوادتون مخالفن؟ - خودمم هنوز نفهمیدم. فقط می دونم دخترشون باید مهندس باشه. سالاری - ولی اونا باید استعدادهای شما رو کشف کنن! خندیدم - کشف؟! اونا اصلا به استعدادهای من توجهی .. حرفمو یه دفعه قطع کردم. من چرا دارم در مورد خونوادم با این حرف می زنم؟ نباید زیاد حرف بزنم. دوست ندارم کسی از زندگیم سر در بیاره. چشمای مشتاقش نشون می داد منتظر بقیه ی حرفمه. اما من ... - بگذریم مهم نیست. تو فاز سکوت بودم که با حرف سالاری شاخ در آوردم. سالاری:- چهرتون با شال جالب تره! با چشمای گرد نگاهش کردم. این چی گفت الان؟ پررو! سالاری که چشای گردمو دید گفت: - جسارت نشه، حرفمو بد برداشت نکنید فقط نظرمو گفتم تیر نگاهمو از چشمای شیطون پر روش گرفتم و بالاخره آسانسور ایستاد و من از اون محیط خفقان آور بیرون آمدم. همراه همکارا و به توصیه ی راننده ی آژانس رفتیم مجموعه ی باغ دولت آباد. جای قشنگی بود و مناظر و جاهای دیدنی زیادی داشت مثل عمارت کلاه فرنگی بادگیر، حرمخانه، بهشت آئین، دیوان خانه، اصطبل و شتر خانه، آب انبار و باغ. خیلی از مناظر لذت می بردم. بعد از نهار هر کس مشغول کار خودش شد و منم مشغول کشیدن آقای شاهرخی و همسرش شدم. وسطای کار بودم که حس کردم کسی کنارم نشسته برگشتم و سالاری رو دیدم. ای بابا! اینم ول نمی کنه ها بازم حرف بزنه جوابشو میدم. پررو هنوز یادم نرفته حرفشو تو آسانسور. چهرتون با شال جالب تره! بهش اهمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم. سالاری: - شما واقعا قشنگ نقاشی می کنید. - ممنون - فکر نمی کردم مهارتتون تا این حد باشه! چیزی نگفتم. نمی دونم چرا چشمام سیاهی می رفت. یه لحظه که چشمم سیاهی رفت چشمامو بستم تا تعادلمو از دست ندم. سالاری کنارم بود و چهرمو نمی دید خدا رو شکر. یه دفعه نگین داد زد: - سارا! با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم همه با چشمای گرد دارن نگاهم می کنن. گرمی ای رو روی لبم حس کردم. دستمو خواستم بالا بیارم ببینم چیه که خون ریخت رو نقاشیم. وای بازم خون دماغ شدم. سالاری برگه رو از زیر دستم کشید و داد زد: - نگین خانم بیاید کمک. اما همه سر جاشون میخ شده بودن. دیدم؛ ناراحتی رو تو صورت تک تکشون دیدم. دوست نداشتم تفریحمون به هم بخوره. الکی خندیدم و دستمال کاغذی ای از کیفم در آوردم و رو بینیم گذاشتم. - چیزی نیست. آفتاب زیادی به سرم خورد. هر وقت آفتاب به سرم می خوره این جوری میشم. مثل چی داشتم دروغ می گفتما! همشون با شک نگاهم می کردن. انگار می خواستن بفهمن حالم واقعا خوبه یا نه - آقای شاهرخی فکر کنم باید یه بار دیگه مدل بشید. - عیب نداره دخترم. ببخش به خاطر ما تور آفتاب نشسته بودی. - این چه حرفیه من برم صورتمو بشورم بیام. چیزیم نیست نگران نشید. به سختی به سر گیجم غلبه کردم و بلند شدم و رفتم تو دستشویی خانوما. صورتمو شستم. خدایا چرا هی دارم خون دماغ میشم؟ مريض شدم یعنی؟ کم کم دارم می ترسم. به محض رسیدن به خونه و تهران میرم بیمارستان تا مطمئن شم. خدایا خواهش می کنم مریض نباشم. خودت می دونی من چقدر از بیماری می ترسم. کمکم کن. با رنگی پریده اومدم بیرون و سالاری رو دیدم که نزدیک بود و با دیدنم جلو اومد و مثل طلب کارا نگاهم کرد. - چیزی شده آقای سالاری؟ - انتظار نداری که منم مثل بقیه حرفای بی سر و تهت رو باور کنم. - منظورتون چیه؟ - همین آفتاب و خون دماغ - چرا نباید باور کنید؟ من حقیقت رو گفتم. - احيانا قبل از دروغ گفتن یادتون بیارید که من تو خونتون هم شاهد خونریزیه بینیتون بودم و اون موقع هم آفتابی در کار نبود. https://eitaa.com/manifest/2032 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۲ 🔵نگین و خانومای دیگه هم تیپای خفن می زنن حسودیم شد! در اتاقم زده شد و صدای نگین او
۱۳ 🔵راست می گفت. یادم نبود. حالا چی بهش بگم؟ اصلا به این یارو چه ربطی داره؟ خواستم بهش بتوپم که چه ربطی بهش داره که گفت: - متاسفانه من مجبورم به برادرت خبر بدم. تعجب کردم - به برادرم؟ چرا؟ اصلا شما ... سالاری حرفمو قطع کرد. - روزی که داشتیم می اومدیم آقا سهیل با من تماس گرفتن و شما رو به من سپردن تا دورا دور مراقبتون باشم بالاخره برادر تونه و نگران، منم الان وظیفمه وضعیتتونو بهش اطلاع بدم. از دست سالاری در حال جوشش بودم ولی از سهیل بیشتر. خوشم نیومد منو به این سپرده. - شما هیچی به سهیل نمی گید. سالاری ابرویی بالا انداخت. - مجبورم - نباید بگید این اسمش خبر چینیه! - ایرادی نداره وظیفمه! - خواهش می کنم چیزی بهش نگید. - چرا؟ - نمی خوام نگرانش کنم. اون به اندازه ی کافی تو زندگیش مشکلات داره نمی خوام درگیر خودم بکنمش. سالاری کمی مشکوک نگاهم کرد. - به یه شرط! اول قبول کنید بعد من شرطمو میگم. - من مجبور نیستم حرف شما رو قبول کنم. - ولی شرایط اینو نمیگه. با حرص گفتم: - قبول! سالاری - عکس منو بکشید. از شرط بی ربطش خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم. - همین؟ - نه یکی دیگه هم هست. - بفرمایید - رفتیم تهران طبق نظر برادرتون میرید بیمارستان. ایشون به من گفتن شما رو راضی کنم. - آخه برای چی برم؟ برای دو تا خون دماغ شدن؟ حالا می خواستم برما - قبول می کنید یا به سهیل بگم؟ - قبول ولی هر دو شرط توی تهران اجرا میشه! - اوکی خلاصه اون روز تموم شد و برگشتیم تهران. سالاری دو روز مرخصی به همه داده بود. فردای روز آمدن من بابا و مامان هم از شمال اومدن. کادوی مامان و بابا رو بهشون دادم که حتی یه تشکر ازشون نشنیدم. - شما برای من سوغاتی نیاوردید از شمال؟ مامان:-خجالت بکش دختر بزرگ شدی هنوزم سوغاتی می خوای؟ - بزرگی چه ربطی به این بحث داشت مامان؟ - ربط داره دختر زشته این کارا! سوغاتی! انگار بچه س. بغض کردم. چرا؟ سوغات دادن و خریدن انقدر سخته؟ رفتم و کادوهای سهیل و نرگس و بارانو برداشتم و رفتم خونشون. درشون رو که زدم: باران گفت - کیه؟ - جوجو مگه تو قدت به آیفون می رسه؟ - وای عمه سارا! سوغاتی! - ای پدر سوخته! باز کن درو. در باز شد و رفتم داخل و همشونو بغل کردم و بوسشون کردم و کادوهاشونو دادم. نرگس:- مرسی سارا جون خیلی قشنگه - خواهش میشه گلم. باران که از اول عروسکاشو برداشت و رفت تو اتاقش. سهیل هم از کیفش خیلی خوشش اومده بود نرگس:- شام می مونی سارا جون؟لحنش و چهرش نشون می داد اصلا مایل نیست بمونم خونشون. من آخرشم نفهمیدم مشکل این نرگس با من چیه؟ https://eitaa.com/manifest/2041 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت104 🔴" تارا "👇 رو به تانیا که پشت فرمون نشسته بود و منتظر چشم به من دوخته بود کردم و
🔴اون هم با دیدن من تعجب کرد..شادی بچه هایی که باهاشون اشنا نبودم رو بهم معرفی کرد.. نوبت به اون رسید..اسمش پریا بود..پریا صمدی.. شادی گفت که توی موسسه ی اموزش موسیقی باهاش اشنا شده.. نگاهش پر از غرور بود و با همون حالت مغرور پشت چشم نازک کرد وسرشو برگردوند.. ایــــش..افاده ها طبق طبق..سگ ها به دورش وق و وق..انگار از انتهای دماغ فیل افتاده.. وقتی با همه سلام و علیک و احوال پرسی کردم دستمو از تو دست شادی در اوردم و رفتم اونطرف..البته زیاد باهاشون فاصله نداشتم..ولی خب همین که کنار اون دختره ی نکبت نباشم خودش خیلی بود.. شادی اومد طرفم :نمی خوای لباست رو عوض کنی؟.. -زیر مانتوم پوشیدم..مانتوم رو هم در میارم میذارم تو کیف دستیم دیگه نیازی نیست برم تو اتاق.. --باشه..راستی چرا از پیش ما رفتی؟..خب اونطرف که خوش می گذشت.. لبامو با بی حوصلگی جمع کردم : بی خیال اینجا راحت ترم..بابا و مامانت نیستن؟!.. --نه مسافرتن..امروز صبح حرکت کردن..مسافرتشون کاری و ضروری بود.. -واقعا؟!..یعنی تو اینجا تنهایی؟!.. با ذوق خندید :اره خیلی حال میده..خودم و خودم..برای همین امشب می خوام حسابی بترکونم..راستی کامی هم امشب پیشم می مونه.. با تعجب نگاش کردم :دیوونه شدی ؟!..می خواین دوتایی..اینجا.. بلند خندید:اره مگه چیه؟..نترس کاری نمی کنیم..فقط چون تنهام پیشم می مونه..خودم ازش خواستم اونم ازخدا خواسته قبول کرد.. با تاسف سرمو تکون دادم :خیلی خری شادی..اخه چطور جرات می کنی با دوست پسرت شب رو تو یه خونه تک و تنها سر کنی؟!..نمی ترسی یه وقت.... پرید وسط حرفم..مثل همیشه رو کامی غیرت نشون داد و با اخم گفت :نخیـــر..چرا باید بترسم؟..قرار که نیست منو بخوره ..همه جوره بهش اعتماد دارم..ما عاشق همیم .. نخیر..ظاهرا به هیچ صراطی مستقیم نمی شد و همه ش حرف خودش رو می زد..برای همین بی خیالش شدم و شونه م رو انداختم بالا.. دوباره لبخند زد ..همیشه همینجور بود..به ثانیه نمی کشید که حالتش عوض می شد.. --من برم پیشش.. -مگه کجاست؟!..نگاه خاصی بهم انداخت و لبخندش پررنگتر شد..مشکوک نگاش کردم که خودش گفت :تو اتاق بالاست.. راستب می خوای برات مشروب بیارم؟.. با این حرفش امپر چسبوندم اساسی..عجب خنگ و خری بود ایـــــن..پسره داره مست می کنه واسه اخر شب اونوقت دختره جلوم وایساده با ذوق میگه برم واسه تو هم بیارم؟.. جلوی چشمای بهت زده م بشکن زد :کجایی؟..میگم برای تو هم بیارم؟..اخه می خوام بین بچه ها سرو کنم گفتم.. پوزخند زدم : نه نمی خوام..فقط بپا کامی جونت بیش از حد نخوره مست و پاتیل بیافته رو دستت..بعدش هم که دیگه.. ادامه ندادم ولی با نگام بهش گفتم که ادامه ی حرفم چی بود.. سرشو انداخت بالا :نترس..در حد یکی دو پیک بیشتر نیست..بعد از شام واسه همه میارم..تو هم خواستی یکی بزن با یکی دوتاش مست نمیشی.. -نه من نمی خوام..همون خودتون بخورید حالش رو ببرید کافیه.. --اوکی..پس من برم پیشش..تو هم از خودت پذیرایی کن..رو در وایسی هم نداشته باش.. چشمک زد و ادامه داد :همپا هم خواستی واسه ت جور می کنم.. می دونستم داره شوخی می کنه واسه ی همین خندیدم و گفتم :من همپا نمی خوام..همراه می خوام ..داری؟.. خندید و سرش رو تکون داد :نه ولی واسه ت جور می کنم.. -پررو..برو به کارت برس..نه همپاتو می خوام نه همراهتو.. با خنده ازم دور شد..خرامان خرامان از پله ها بالا رفت..واقعا ساده بود که نمی دونست کامی از اون هفت خطاست و به راحتی از هر دختری نمی گذره.. شادی چند سال ازم بزرگتر بود..به خاطر سادگی و خاکی بودنش یکی از بهترین دوستام بود..ولی خب..سر همین ساده لوحیش همیشه باید از جانب من نصیحت می شنید که هیچ جوری هم روش جواب نمی داد..انگار داشتم تو گوشش یاسین می خوندم..در کل همه ی فکر و ذکرش کامی جونش بود و بس.. دی جی انقدر شاد اهنگ می زد ومی خوند که منم هوس کردم برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم.. دختر و پسر همچنان مشغول رقص بودند و با هیجان وول می خوردن... خواستم از جام بلند شم برم وسط که با دیدن کسی که به طرفم می اومد خشک شدم..با تعجب زل زدم بهش.. این اینجا چکار می کرد؟..راشا بود..همون پسر مزاحم و پروریی که خیر سرش همسایمون هم بود.. eitaa.com/manifest/2045 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۳ 🔵راست می گفت. یادم نبود. حالا چی بهش بگم؟ اصلا به این یارو چه ربطی داره؟ خواستم ب
۱۴ 🔵سهیل:- این چه حرفیه نرگس معلومه می مونه. بعد چشم غره ای به نرگس رفت که این چه طرز حرف زدنه. دوست نداشتم سهیل به خاطر من با نرگس بحث کنه. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون نرگس جان باید برم. فردا یه پروژه باید تحویل بدم که کاراشو نکردم ،به طور واضحی برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم ولی سهیل ناراحت شد. سهیل: - حالا بمون شام رو دیگه - مرسی من که تعارف ندارم با شما. ازشون خدافظی کردم و سهیل تا دم در بدرقم کرد. سهیل:- هنوز نرفتی آزمایش بدی؟ - نه بابا خوب شدم. همون یه بار بود خون دماغ شدم. - مراقب خودت باش اگه بازم بود برو یه چکاپ - اوکی داداش همیشه نگران من. ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه. تصمیم گرفته بودم حتما فردا برم بیمارستان. حالتایی داشتم که کمی نگرانم کرده بود. سر دردای بد و گیجی. باید مرخصیه ساعتی بگیرم تا بتونم ناشتا برای آزمایش برم. زنگ زدم به شادی و شماره ی موبایل سالاری رو ازش گرفتم و شمارشو سریع گرفتم. نمی خواستم کسی بفهمه. با دومین بوق برداشت. سالاری: - بله؟ - سلام سمایی هستم. سالاری - سلام خوب هستید؟ ممنون! راستش کاری داشتم باهاتون. - بفرمایید - من می تونم فردا دو ساعت دیر بیام؟ - دو روز مرخصی کم بود؟ هنوز خسته اید؟ - نه جایی کار دارم. - باشه فقط دو ساعت؟ - بله ساعت ده شرکت هستم. در ضمن خیلی ممنون که قبول کردید. - خواهش می کنم. - ممنون، خداحافظ. سالاری: - بای! خب اینم از این، قدم بعدی کش رفتنه دفترچه ی بیمه از اتاق باباس. موقع شام راحت تونستم ماموریت رو انجام بدم. ساعت رو طوری کوک کردم که هشت بیمارستان باشم که همون هم شد. تو اتاق خون گیری یه دلشوره ی بدی گرفته بودم. پسر جوونی اومد داخل که روپوش سفیدی تنش بود و لبخندی به لب. پسر:- سلام - سلام. پسر اومد جلو و آستین مانتومو که بالا داده بودم بیشتر بالا برد و سرنگ رو آماده ی خون گیری. پسر: - نفس عمیق بکش، تپش قلبت رو رگت اثر گذاشته رگت پیدا نیست. چند تا نفس عمیق کشیدم که خون رو گرفت و گفت جوابش چند روز دیگه آماده میشه. با کلی دلشوره و استرس رفتم سر کار و دقیق ساعت نه و چهل دقیقه شرکت بودم. عکس سالاری رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش و در زدم. - بفرمایید. رفتم داخل. سلام سالاری: - سلام. زود اومدید. - بله زود کارم تموم شد . خانوم منادی نیستن؟ سالاری: - رفتن شمال - آهان - کاری داشتید با من؟ - راستش من یکی از شرطای شما رو انجام دادم. با شیطنت یه ابروشو بالا انداخت. - خب؟ نقاشی لوله شده رو از پشتم در آوردم و گذاشتم رو میزش. برداشت و نگاهش کرد. بهت زده بهم نگاهی اندخت - شما چه جوری بدون من انقدر دقیق کشیدید؟ لبخندی زدم: - کسی که نقاشه و هر لحظه دنبال سوژه ی نقاشیش ذهن قوی ای داره. منم هر لحظه دنبال سوژه هستم و خیلی خوب همه چیز یادم می مونه. - واقعا زیباس. بعد از کمی خندید. سالاری: - خوشگلما خندید؛ منم خندیدم - می تونم برم؟ - نه، شرط دومم به کجا رسید؟ خودمو زدم به اون راه. دوست نداشتم تا جواب آزمایشم مشخص نشده کسی چیزی بدونه - کدوم شرط؟ سالاری با چشمای ریز نگاهم کرد - یادت نیست؟ - نه متاسفانه - وقتی این ماه نصف حقوقت پرید اون وقت یادت میاد. خندید و منم خندیدم. - مهم نیست - ممنون بابت نقاشی می تونی بری. رفتم بیرون. در نبود شادی خیلی حوصلم سر رفت. اون شب رفتم خونه دیدم مامان داره چمدون می بنده. تعجب کردم. اینا که تازه از مسافرت برگشتن؟! - مامان کجا به سلامتی؟ مامان: - می ریم لندن. ذوق کردم - وای پیش عمو مهدی؟ - آره یه ماهه می ریم و بر می گردیم - من چه جوری مرخصی بگیرم؟ مامان متعجب برگشت سمتم. - مگه توام می خوای بیای؟ حالا این من بودم که تعجب کردم - مگه قراره من نیام؟ - نیازی به اومدن تو نیست. ما برای تفریح نمی ریم. عموت بیماره. تازه فهمیدن سرطان داره. حالش خوب نیست گفته می خواد باباتو ببینه - مامان چه جور دلت میاد منو نبری؟ https://eitaa.com/manifest/2048 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت105 🔴اون هم با دیدن من تعجب کرد..شادی بچه هایی که باهاشون اشنا نبودم رو بهم معرفی کرد.
🔴مستقیم به طرفم می اومد.. سرمو برگردوندم و خودمو کاملا بی توجه نشون دادم..پیش خودم گفتم شاید داره اشتباهی میاد طرفم ولی وقتی رو به روم ایستاد مطمئن شدم که منو دیده و شناخته.. نگام رو تا روی صورتش بالا کشیدم..یه تیشرت یقه دار طوسی و شلوار جین مشکی..بالا تنه ی تیشرتش انقدر تنگ بود که عضله های خوش فرمش رو خیلی خوب نشون می داد.. خداییش جذاب بود..چه از نظر چهره و چه تیپ و هیکل..ولی به من چه..ازش خوشم نمی اومد..پسره ی از خود راضی.. انگار منتظر بود بهش سلام کنم ولی به جای سلام نگاه پر از تعجبم رو تحویلش دادم..تو باورم نمی گنجید که اینم امشب توی این مهمونی دعوت شده..اخه چطوری؟!.. وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم خودش پیش قدم شد و با لبخند نگام کرد.. --ســـلام همسایه ی عزیــــز..شما کجا اینجا کجا؟..به به چه تصادف جالبی.. با پررویی تمام صندلی کنار من رو کشید عقب و نشست..دستاش رو روی میز گذاشت و به جمعیت در حال رقص نگاه کرد.. در هر صورت اون مودبانه رفتار کرده بود و درست نبود جوابی بهش ندم..همین که اون اول سلام کرده بود خودش جای کلی حرف داشت.. -سلام.. سرش رو برگردوند و نگام کرد..چشمامو از روی صورتش برداشتم..بی تفاوت بودم..نه عصبانی..نه خوشحال و..در کل خونسرد رفتار می کردم..انگار نه انگار که تو کی هستی واینجا چکار می کنی؟!.. حالا تمام رخ رو به روی من بود.. --اصلا فکرشو نمی کردم تو هم به جشن تولد شادی دعوت باشی..با هم دوستید؟!.. با تعجب نگاش کردم..اون شادی رو از کجا می شناخت؟!..اگه از جانب شادی مطمئن نبودم که دلش گروی کامیِ بی برو برگرد می گفتم دوست پسرشه..ولی نه شادی کامی رو هیچ جور ول نمی کرد.. حالا حس کنجکاوی من هم تحریک شده بود..اینکه بدونم این مزاحم اینجا چکار می کنه؟!..دیگه نمی تونستم خونسرد باشم..اینم یکی از خصلت های بد یا شاید هم خوب در من بود..چه میشه کرد؟!.. - بله من و شادی با هم دوستیم..و شما؟!.. فهمید انقدری کنجکاو هستم که این سوال رو ازش پرسیدم.. با لبخند سرش رو تکون داد و به اطراف نگاه کرد :من استادشم.. اینبار زل زد تو چشمام و ادامه داد :استاد موسیقی..گیتار تدریس می کنم..شادی توی موسسه یکی از شاگردامه.. یه تای ابروم رو انداختم بالا..لحنش و نگاهش می گفت داره راست میگه..البته می دونستم که داره حقیقت رو میگه چون هم شادی کلاس موسیقی می رفت و هم اینکه اونشبه مهمونی دیده بودم که چه قدر ماهرانه گیتار میزنه..پس این یارو معلم گیتار شادی بود؟..موضوع جالب شد.. تو صورتم خیره شده بود..سرم رو برگردوندم که همون موقع صندلی رو به رویم کشیده شد..سرمو چرخوندم دیدم همون دختر مزاحمه ست..پریا.. با لبخند گل و گشادی به راشا نگاه می کرد..تند نشست رو صندلی وبا عشوه پاهاشو روی هم انداخت.. با صدایی پر از هیجان رو به راشا گفت :وااااای ببین کی اینجاست..سلام استاد..خوبین؟..اصلا فکرشو نمی کردم درخواست شادی رو قبول کنی..واقعا خوشحال شدم که اینجا می بینمت.. به راشا نگاه کردم..نکنه استاده این منگول هم هست؟!..اخم کرده بود و با همون اخم به پریا نگاه می کرد.. بر خلاف چند دقیقه پیش که با لبخند با من حرف می زد اینبار لحنش سرد بود.. --سلام..ممنونم..خب شادی یکی از بهترین شاگردای منه و درست نبود درخواستش رو قبول نکنم.. پریا با ناز گفت :اگر منم همین الان ازتون دعوت کنم به مهمونی اخر هفته ای که تو ویلای پدرم می گیرم بیای..قبول می کنی؟.. راشا نگاهشو از روی پریا برداشت و به میز خیره شد..حس کردم تردید داره..ولی چرا؟!..اینم یکی از شاگرداش بود و دیگه چرا تردید می کرد؟!.. اینبار سردتر از قبل گفت :نه..متاسفم من اون موقع فرصت ندارم..هم اینکه سرم شلوغه و..در کل نمی تونم بیام..شرمنده.. به وضوح متوجه شدم که پریا از این جواب صریح و جدی راشا جا خورد..این وسط من حکم تماشاچی رو داشتم.. کلا انگار بی خیاله من شده بودن..اوکی بتمرگین همینجا دل و قلوه رد و بدل کنید..ما که رفتیم.. eitaa.com/manifest/2047 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت106 🔴مستقیم به طرفم می اومد.. سرمو برگردوندم و خودمو کاملا بی توجه نشون دادم..پیش خودم
🔴از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم..با این عکس العملم راشا تند گفت :کجـا؟!.. با تعجب نگاش کردم..بچه پررو..به تو چه که کجا میرم؟!.. با اخم گفتم :هر جا به از اینجا..شما راحت باشید.. با تحکم گفت :بشین..پریا دیگه داشت می رفت..در ضمن من برای راحتی خودم اومدم اینجا نشستم..اینکه یه اشنا رو کنارم ببینم..پس بشین.. دیگه کم مونده بود یه تک شاخ بزرگ روی سرم در بیاد..چیزی نزده بود احیانا؟.. اینبار محکمتر گفت :بشــــین.. نشستم..ولی جوری که انگار مجبور شدم..به پریا نگاه کردم.. سرخ شده بود وعین طلبکارا زل زده بود به من.. سریع از پشت میز بلند شد و رو به راشا گفت :مگه منم اشنات نیستم؟..پس چرا .. راشا جمله ش رو برید و بدون اینکه نگاش کنه گفت :نه..تو فقط و فقط شاگرد منی..ولی اینکه کی می خوای اینو بفهمی برای خودمم جای سواله.. پریا که معلوم بود اتیشی تر از قبل شده با انگشت به من اشاره کرد وبلند گفت :اونوقت ایشون کی باشن؟.. راشا به من نگاه کرد..من هم مات و مبهوت نگام بین پریا و راشا در رفت و امد بود..اینا چه مرگشــونه؟!..عجب گیری کردمـا.. بازم خوبه صدای اهنگ انقدری زیاد هست که صدا به صدا نرسه وکسی متوجه جر وبحث این دوتا نشه.. راشا نگاهش رو از روی من برداشت واینبار تو چشمای پریا خیره شد.. جدی تر از قبل گفت :هر کسی که هست غریبه نیست..حالا می تونی بری.. وای الان دیگه حتما اون شاخه وامونده رو سرِ مبارکم سبز میشه..این چی داره میگـه؟!..من که هفتاد پشت باهاش غریبه بودم پس چی داره سرهم می کنه تحویل این دختره میده؟!.. کارد می زدی خون از تن وبدن پریا بیرون نمی اومد..از بس عصبانی بود به خودش می لرزید.. چه بهتر..این حالش گرفته بشه هر طور می خواد باشه.. یه مشت کوتاه ولی محکم رو میز زد و مثل برق از جلوی چشمام دور شد..دختره کم داره ها..چه مرگش بود؟!.. همین که ازمون دور شد راشا نفس عمیق کشید و ایستاد..اخیش داره میره..به سلامت فقط زودتر.. باز همون لبخند جذابی که قبل از حضور پریا رو لباش بود همونجا جا خوش کرد و اینبار نگاهش هم شیطون شد.. چه زود رنگ عوض می کرد..انگار نه انگار اینجا نشسته بود و سرد و جدی پریا رو شست و انداخت رو بند.. با همون نگاه شیطون گفت :افتخار می دید خانم؟.. جانم؟!..با من بود؟!..زِکی..چی خیال کرده؟!..همینم مونده برم وسط با این بچه قرتی برقصم..یه نگاه به تیپش کردم..نه خداییش قرتی نبود..اتفاقا سنگین و ساده لباس پوشیده بود..خب حالا هرچی..بچه پررو که بود..اره اینو منکر نمیشم..روش زیاده.. اخمی که روی پیشونیم نشسته بود رو دید و خندید..دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد..نه واقعا انگار یه چیزی زده..بهش نمی خوره..پس این کاراش از روی چیه؟!..مرض داره لابد..اره خب این بهش می خوره.. دستاش رو روی میز گذاشت وبه طرفم خم شد..اروم اروم..از اونطرف هم چشمای من اروم اروم داشت گرد می شد.. سرشو انقدری اورد پایین که نفسش خیلی راحت می خورد تو صورتم..بوی ادکلنش معرکه بود..همونی که اونشب تو کابینِ چرخ و فلک حس کرده بودم.. صدای اون اروم بود و صدای موزیک بلند..ولی چون فاصله ش با من کم بود می تونستم بفهمم چی میگه.. -تارا..یه چیزی بگم؟!.. با شنیدن صدای شادی سریع خودش رو کشید عقب..با اینکه این وسط من هیچکاره بودم ولی ناخداگاه هول شدم و دستی به لباسم کشیدم.. شادی با ذوق رو به راشا گفت :سلام استــــاد..خوش اومدین..واقعا خوشحالم کردید.. راشا هم که معلوم بود از حضور بی موقع شادی هول شده لبخند مصلحتی زد.. --سلام..ممنونم..درضمن تولدتون هم مبارک.. از داخل جیبش یه جعبه ی کوچیک بیرون اورد وبه طرف شادی گرفت..شادی هم با ذوق فراوون جعبه رو از دست راشا گرفت و گفت :وااااای..چرا زحمت کشیدید؟..واقعا ممنونم..ولی همین که قبول کردید و به جشن تولدم اومدید برام هدیه محسوب می شد.. راشا با لبخند سرش رو کمی خم کرد :اصلا قابلتون رو نداره..لطف دارید.. -با این حال مرسی....راستی امشب من به دوستم تاراجون قول دادم حسابی سوپرایزش کنم..می خوام امشب برامون هم بخونید هم بزنید.. eitaa.com/manifest/2056 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۴ 🔵سهیل:- این چه حرفیه نرگس معلومه می مونه. بعد چشم غره ای به نرگس رفت که این چه طرز
۱۵ 🔵بابا:- دختر نمی ریم بمونیم که یه ماهه بر می گردیم. - بعد اون وقت من چی کار کنم؟ مامان: - چی رو چی کار کنی؟ -مامان چرا خودتونو می زنید به اون راه؟ من از تنهایی می ترسم. نگو که نمی دونی!؟ مامان: - می دونیم؛ می تونی بری پیش سهیل بمونی - همین؟ برم پیش سهیل؟! فکر نمی کنی من برم یه ماه مزاحم زندگیشون میشم؟ بابا: - بسه دختر برو اتاقت کاراتو بکن. در ضمن من فقط بلیط برای دو نفر گرفتم و تموم وقتی بابا بگه تموم یعنی خفه شم. بغض کردم. اشکم ریخت. کنترلمو از دست دادم - درکتون نمی کنم. شما چه جور آدمایی هستید؟ دارید یه ماه می رید و اصلا نگران من نیستید؟ من حکم چی رو براتون دارم؟ هان؟! مزاحم؟ اگه مزاحمم بگید برم. بابا تا الان فکر می کردم تو زندگیم فقط تنها مشکلم دیکتاتور بودن شماهاس اما الان شک دارم. کلا به همه چی شک دارم. اگه عکسای مامان رو وقتی منو باردار بوده ندیده بودم اصلا شک می کردم دختر شما هستم. برید خوش بگذره نگران منم نباشید هه!تنها واکنششون در برابر حرفام نشستن بابا جلوی تلویزیون بود و گفتن این که بفرما خانوم چه دختری بزرگ کردی و رفتن مامان به آشپزخونه و زیر لب غر غر کردن که چقدر من پررو شدم. فردا صبح قرار بود همراه سهیل برن فرودگاه. حتی از اتاق در نیومدم تا ازشون خداحافظی کنم. سهیل هم کلی اصرار کرد اما مرغ من به پا داشت. رفتم سر کار و دیدم شادی هست. پریدم بغلشو کلی ماچ و بوسه راه انداختیم - کجا بودی دختر؟ شادی - شمال بودیم دیگه. جات خالی بود - مرسی ما هم تو یزد جای تو رو خالی کردیم - سارا حس می کنم امروز یه چیزیته، از چیزی ناراحتی؟ وا این از کجا فهمید؟ یعنی انقدر ضایعم؟ - چیزی نیست شادی - نه یه چیزیت هست. سریع بگو - به خدا چیزی نیست. فقط مامان اینا رفتن مسافرت تنها موندم. منم از تنهایی می ترسم - چند روزه رفتن؟ بیا خونه ی ما! - مرسی عزیزم. یه روز دو روز نیست که یه ماهه رفتن لندن. - خاک تو سرت چرا نرفتی تو؟ دوست نداشتم برم ،شادی من برم کارامو بکنم امروز زیاد کار دارم؛ فعلا. شادی سری تکون داد و من رفتم اتاقم. تا تموم شدن ساعت کاری داشتم به این فکر می کردم اگه برم خونه ی سهیل، نرگس چه واکنشی نشون میده. در اتاق زده شد و سالاری وارد اتاق شد همراه با یه پروژه. سالاری:- سمایی رو این پروژه کار کن خیلی مهمه و زود باید تحویل بدیم. فقط تا سه روز دیگه وقت داریم. همین طور داشت حرف می زد که گوشیم زنگ خورد. سهیل بود. مونده بودم جواب بدم یا نه که سالاری گفت: - راحت باش. سالاری خودش مشغول بررسی یه قسمت بود و من سریع گوشی رو برداشتم - سلام داداشی سهیل: - سلام. بی شعور چرا نیومدی بدرقه ی بابا و مامان؟ - سهیل خواهشا دوباره شروع نکن. - اخه احمق با این کارات فقط خودتو داری از بین می بری - زنگ زدی اینارو بگی؟ - نه. پا میشی میای این جا و تا وقتی مامان اینا بیان، می مونی خواستم جواب بدم که صدای ریز نرگس رو شنیدم. نرگس: - ای بابا انگار نه انگار منم تو این خونم. و متعاقبش صدای آروم سهيل: - نرگس! خانومی! خواهش می کنم. ما با هم حرف زدیم. پوزخندی به حرفاشون زدم - سهیل بهتره با خانومت مشورت کنی بعد مهمون دعوت کنی. چند ثانیه ای مکث ایجاد شد. می دونستم سهیل از طرز حرف زدنم شوکه شده. شاید اولین بار بود با کنایه باهاش حرف می زدم - سارا ما حرفامونو زدیم و تو میای این جا فهمیدی؟ - نه سهیل تا الان از گل بالاتر بهت نگفتم ولی انتظار نداشته باش بیام خونتون یه ماه بمونم. نرگس نمی تونه منو نیم ساعت تحمل بکنه اون وقت تو انتظار داری من یه ماه بیام اون جا؟ نه نمیام. سهیل معذرت می خوام بابت لحنم ولی .. سهیل:- آخه عزیز من! من که می دونم تو از تنهایی می ترسی - اون مال بچگیام بود سهيل الان نمی ترسم. خیالت راحت. به فکر منم نباش بای. سرمو بالا آوردم. دیدم سالاری با تعجب زل زده به من خجالت کشیدم ازش. اصلا حواسم نبود اینم این جاس. سرمو پایین انداختم و مشغول بررسی شدم. سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی نه اون حرفی زد نه من. بعد از چهار ساعت و نیم کار مشترک بلند شد بره که وسط اتاق ایستاد و گفت: - چرا سهیل اصرار داشت بری خونشون؟ مگه پدر و مادرت نیستن؟ ای بابا! بیا به اینم باید جواب پس بدم! - رفتن مسافرت. - یه ماه؟ - بله! - اگه حمل بر فضولی نمی ذاری می تونم بپرسم کجا؟ - اختیار دارید، رفتن لندن - و شما تنها موندید؟! - بله - و از تنهایی هم می ترسید؟! براق شدم سمتش و خواستم انکار کنم که گفت: - انکار نکن، حرفاتونو با خانم منادی شنیدم. دهنم بسته شد. چی بگم دیگه خب؟! سالاری:- چرا نمیری خونه ی برادرت؟ - فکر می کنم تلفنمو شنیدید و تقریبا فهمیدید چرا؟ - بله فهميدم ولی از نظر من دلیلتون کمی مسخره س، آدم نباید برای راحتی کسی راحتی خودشو قربانی کنه. هه! کجای کاری داداش؟ من از بچگی کارم قربونی شدن در برابر راحتی دیگران بوده! eitaa.com/manifest/2049 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۵ 🔵بابا:- دختر نمی ریم بمونیم که یه ماهه بر می گردیم. - بعد اون وقت من چی کار کنم؟
۱۶ 🔵سالاری:- دلیل بچگانتونو بذارید کنار و برید خونه ی سهیل اصلا این چرا داره برای من تکلیف روشن می کنه؟ پررو. تا به روش می خندم روش زیاد می شه - آقای سالاری احترامتون برام واجبه چون هم رییسمید هم ازم بزرگ تر، اما باید بگم تو کار من دخالت نکنید لطفا! - با بقیه لجی به خودت بدی نکن سمایی. پوزخندی به حرفش زدم. کاش می تونستم زندگیمو براش بگم که این جوری برام سخنرانی فلسفی نکنه، حیف!حیف کسی نمی دونه من از بچگی تا الان چیا کشیدم و دم نزدم. کسی نمی دونه داشتن پدر و مادر دیکتاتور و پسر دوست بودن خانواده چه بلایی سر یه دختر میاره! کاش یه دوست داشتم بهش می گفتم. کاش درد دلمو می ریختم بیرون تا یکم از بغضم کم شه ولی حیف! - ممنون جناب سالاری بابت نصیحت قشنگتون، ولی متاسفانه این نصیحت به درد کسایی می خوره که از قوم خودتونن، یعنی تو پر قو بزرگ شدن و از گل بالاتر کسی بهشون نگفته نه من! - فکر نکنم خانواده ی شما هم همچین چیزی نبوده باشه. با حرفش اول مکث کردم بعد زدم زیر خنده.سالاری با تعجب نگاهم می کرد. - شما تو مرکز مشاوره کار می کنید؟ آخه هم حرفاتون قشنگ بود هم برداشتتون از زندگی من! ولی بهتون میگم کاملا در اشتباهید و حالا من یه نصیحت به عنوان خواهر کوچیک تر بهتون می کنم جناب سالاری، تا از زندگی کسی با خبر نشدی در بارش قضاوت یا نصیحت نکن جواب نمی ده! ممنون بابت همه ی حرفای قشنگتون، با اجازتون وقت اداری تموم شده خداحافظ! نگاه سالاری با بهت بدرقه ی راه من بود. از در شرکت زدم بیرون. چقدر تازگیا زندگی برام سخت شده بود. خیلی دوست داشتم برم یه جا و به هیچی فکر نکنم. تا به خونه برسم اشک ریختم. ماشین رو بردم تو پارکینگ و رفتم بالا. چقدر خوب بود نیازی نبود پشت در منتظر بایستم و خودم با کلید در رو باز کنم. رفتم داخل خونه و یه لحظه محیط بزرگ و تاریک خونه منو به وحشت انداخت، اما خودمو کنترل کردم و چراغا رو روشن کردم و نفس راحتی کشیدم. رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردم و نشستم پای لپ تاپ تا ایمیلامو چک کنم. بازم ترس برم داشته بود. هر کاری کردم نتونستم تو اتاق بمونم و رفتم تو پذیرایی و همه ی اتاقا رو قفل کردم و وسایلای خودمو آوردم تو پذیرایی و در اتاق خودمم قفل کردم. این جوری بهتر بود، به کل خونه تسلط داشتم. روی مبل دراز شدم و مشغول چت کردن با سمیرا دوست دوره ی دبیرستانم شدم. تا ساعت ده شب نفهمیدم چه جور گذشت و هنوز شام نخورده بودم. رفتم در یخچال رو باز کردم و سالاد الویه ای که از چند روز پیش مونده بود رو در آوردم و با کمی نون خوردم. منتظر سریال مورد علاقم شدم و همون جور رو مبل دراز خوابم برد. نمی دونم ساعت چند بود که با صدای تلفن بیدار شدم. هوا تاریک بود ساعت رو نگاه کردم دیدم دوازده و نیمه. ترسیدم، که نصفه شبی؟! نمی دونم چرا نرفتم تلفن رو بردارم. بعد از چند ثانیه موبایلم شروع به زنگ زدن کرد. جیغ خفیفی کشیدم و موبایلمو با لرز برداشتم و در کمال تعجب شماره ی سالاری رو دیدم. این موقع شب با من چی کار داره؟ با دو دلی دکمه ی پاسخ رو فشردم - بله؟ با دادی که کشید گوشم کر شد. - چرا گوشی رو بر نمی داری سمایی؟! سکوت کردم، نمی دونستم چی بگم. سالاری: - سمایی زنده ای؟ با پررویی گفتم: - فعلا بله! - معلوم هست کجایی؟ چرا تلفن خونه رو جواب نمی دی؟ - شما با من کاری داشتید؟ - نخیر خانم منادی هر چی به موبایلتون زنگ زده بود جواب ندادید و ایشونم چون می دونستن امروز تنهایید نگران شدن و از من خواستن بیام خونتون ببینم چی شده؟! تعجب کردم! - چرا باید چیزی شده باشه؟ eitaa.com/manifest/2066 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت107 🔴از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم..با این عکس العملم راشا تند گفت :کجـا؟!.. با تعج
🔴راشا نیم نگاهی به من انداخت و رو به شادی گفت :چرا که نه؟..به افتخار شما و دوست عزیزتون حتما اینکارو می کنم.. -وای مرسی..راستی شما و تاراجون همدیگه رو می شناسید؟.. نگاه مشکوکی به ما انداخت که من سریع گفتم :من و ایشون همسایه ایم.. راشا هم در تایید حرفم سرش رو تکون داد .. شادی با تعجب گفت :واقعا؟!..چه باحال..نمی دونستم.. رو به من ادامه داد :پس حتما می دونی که استاد صدای فوق العاده ای دارن و گیتار زدنشون هم محشره.. درسته؟.. با پوزخند سرمو تکون دادم و از گوشه ی چشم نگاش کردم.. -اره خب..قبلا از صدا و هنرشون مستفیض شدم.. ظاهرا فهمید کی رو میگم ولی به جای اینکه اخم کنه بلند خندید..مرض..کجای حرفم خنده داشت؟!.. با لبخند رو به شادی گفت :الان تازه رسیدم..اگر اجازه بدی برای بعد.. --اوکی..ولی برای رقص که اماده اید مگه نه؟.. راشا با شیطنت به من نگاه کرد ودستاشو به هم مالید :اون که بلــــه..کیه که برای رقص حاضر و اماده نباشه؟.. رومو ازش برگردوندم..هنوز ایستاده بود..شادی به وسط اشاره کرد و گفت :پس بفرمایید دیگه.. -بدون همراه؟!.. داشتم به بحثشون گوش می کردم که با شنیدن این حرف ..شادی تند نگام کرد..بدون اینکه بهم فرصت هر عملی رو بده دستمو گرفت و بلندم کرد.. -بفرمایید اینم همراه..تازه اشنا هم هستید دیگه چی از این بهتر؟.. مات و مبهوت داشتم به شادی نگاه می کردم..به خودم اومدم دستمو کشیدم.. -ول کن دستمو..چی چی رو اشنا هستید و یالا برید وسط؟!..من نمی خوام برقصم.. --چرا؟!..تو که همیشه تو مهمونیا پایه ی ثابته رقصی..کارتم که بیسته.. پس چرا معطلی؟!.. ای بابااااااا..یکی نبود به این دختره بگه شاید دلم نمی خواد..شاید دوست ندارم..شاید به خاطر این شازده پسر نمی تونم..دست بردار نبود..انگار کمر به همت بسته بود که من امشب با راشا برقصم..هرچی بهش می گفتم نمی خوام و حسش رو ندارم باز می گفت نه داری بهونه میاری.. می دونستم دختره سیریشیه ولی نه تا این حد که زبون ادمیزاد هم سرش نشه.. راشا کنار ایستاده بود ودست به سینه به اصرارهای شادی و انکارهای من گوش می کرد و می خندید.. چشماش برق می زد..هیچ سر در نمی اوردم..اخه چرا اینکارا رو می کرد؟!..مگه ما با هم پدرکشتگی نداشتیم؟!..پس چرا انقدر نرمال رفتار می کرد؟!..یه دادی..یه بیدادی..یه فحشی..چه می دونم کل کلی چیزی..ولی نخیر..هیچ خبری نبود.. eitaa.com/manifest/2076 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۶ 🔵سالاری:- دلیل بچگانتونو بذارید کنار و برید خونه ی سهیل اصلا این چرا داره برای من
۱۷ 🔵سالاری:- شما نبودید که از ترستون از تنهایی با خانم منادی درد دل می کردید؟ ایشونم نگران شدن و چون سروش پسرش تب داشت و نمی تونست بیاد از من خواستن، خواستم به برادرت بگم که دیدم نصفه شبی نگرانشون نکنم و خودم اومدم چشمام گرد شد - یعنی شما اومدید این جا؟ - بله من الان تو کوچتون رو به روی خونتون هستم و از خستگی در حال مرگ! نمی دونم چرا از دهنم در رفت - اگه دوست دارید بفرمایید بالا! اونم نه گذاشت نه برداشت تعارف منو قبول کرد - باز کن در رو اومدم تعجب کردم - جدی میگید؟ - سمایی در رو باز کن. با فکر به این که این چقدر زود پسر خاله می شه در رو با شک باز کردم. با دو دلی در رو باز کردم و نگاهی سرسری به خودم انداختم ببینم تیپم چطوره که دیدم خوبه. یه بلوز شلوار لیمویی تنم بود تقریبا از جنس کتان. سریع رفتم شال کرم رنگمو برداشم و سرم کردم، موهای فرم هم چون از حمام اومده بودم و سرم مو بهش زده بودم کلی پف کرده بود. شکل دختر فشنا شده بودم. در اتاق رو باز کردم و رفتم آشپزخونه. استرسی نامحسوس داشتم، اولین بار بود مهمون غریبه می اومد و من تنها بودم. مونده بودم چی براش ببرم به عنوان پذیرایی که بسته ی قهوه نظرمو جلب کرد. سریع برش داشتم و دو تا فنجون قهوه درست کردم و گذاشم تو سینی. صدای بسته شدن در اومد و متعاقب اون صدای سالاری. - اجازه هست صابخونه؟ از لفظ صابخونه خندم گرفت - بفرمایید الان میام. توی بشقابی بیسکویت چیدم و رفتم تو سالن. با صدای پام روی سرامیک از جاش بلند شد و برگشت سمتم و با دیدنم نیم نگاهی سر تا پا بهم کرد و لبخندی زد - قهوه ی نطلبیده مراده. خندید، منم خندیدم - سلام سالاری: - سلام خانم خواب آلود و بی فکر که یه شرکت رو از کار و زندگی انداخته - متاسفم، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. شادی نباید شما رو خبر می کرد سالاری: - شادی خانم وقتی با من تماس گرفتن من هنوز تو شرکت بودم وقتی گفتن شما جواب تلفن رو نمی دید شمارتونو ازش گرفتم تا منم یه زنگی بزنم که دیدم شماره با اون شماره ای که تو فرم پذیر شتون تو شرکت فرق داشت، شک کردم و با اون شماره تماس گرفتم و بعد از پنج بار تماس بالاخره شما برداشتید که البته دیگه فایده ای نداشت چون من رسیده بودم جلو در خونتون - بازم متاسفم راستش شادی شماره ی مستقیم اتاق منو داشت و منم چون اتاق نبودم نشنیدم، ولی تعجب می کنم که صدای زنگ شما رو نشنیده باشم من خیلی خوابم سبکه! - فعلا که خلافش ثابت شد! لبخندی زدم - ممنونم قهوتون سرد شد. سالاری قهوشو برداشت. سالاری: - بهتره یه تماسی با شادی خانم داشته باشید از نگرانی در بیان - درسته تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم و بعد پشیمون شدم. آخه تلفنمون ایراد داشت و صدا کاملا از پشت تلفن واضح بود و شادی هم دهنش چفت و بست نداره. ولی دیگه جایی برای پشیمونی نبود چون شادی گوشی رو برداشت شروع کرد به فحش کشیدن من شادی: - سلام و کوفت، سلام و درد بی درمون! چه جور روت شده بهم زنگ بزنی بی خاصیت؟ خجالتم نمی کشه! شعور داری اصلا؟ منو بگو چقدر به خاطر توی بی فکر حرص خوردم. بیچاره سالاری رو هم از کار و زندگیش انداختم. خاک تو سرت کنن با این خوابیدنت. وقتی سالاری گفت خواب بودی یاد خرس قطبی افتادم. خنده های ریز سالاری رو اعصابم بود - می شه بس کنی شادی جون؟ - شادی جون و مرض نه نمی شه، می دونی چقدر نگران شدم؟ این از سروش که تب داره، اینم از توی بی خاصیت اونم از برزو که بدون خبر دادن به من رفته سفر کاری آه برو گمشو دیگه حوصلتو ندارم سروش رو ببرم دکتر - کمک نمی خوای؟ - نخیر تو جیب ما رو نزن کمک کردنت پیش کش. مزخرف خداحافظ فعلا. با بهت گوشی رو قطع کردم - تا حالا تو عمرم انقدر فحش نخورده بودم! سالاری از خنده قرمز شده بود که یه دفعه دو تایی زدیم زیر خنده. خنده هامون که تموم شد سالاری گفت: - بابت قهوه ممنون خیلی چسبید - نوش جان. بازم ببخشید باعث زحمتتون شدم - خواهش. فکر کردم الان میره ولی در کمال تعجب به پاشو رو اون یکی پاش انداخت و مشغول دید زدن خونمون شد. با این خوابیدنت - خونه ی زیبایی دارید - ممنون کمی معذب بودم - چرا نرفتی خونه ی برادرت سهیل؟ اخم کردم. بازم شروع شد - چون قرار نبود برم. - چرا؟ - آقای سالاری فکر کنم دلایلم براتون روشنه و دیگه جایی برای بحث دربارش نمی بینم، خواهشا این بحث رو تموم کنید - این لجبازی می ارزه به این همه ترس؟ - من نمی ترسم - ولی من این طور فکر نمی کنم - چطور؟ - از این درای قفل اتاقا و اسکان شما توی سالن پذیرایی از این همه تیزی در عجب بودم. چشمای گرد شدم رو که دید خندید - تعجب نکن سمایی، من یه خواهر دارم تقریبا همسن شماس وقتی تنها می شه و می ترسه همین کارا رو می کنه. میگه این جوری به کل خونه تسلط داره و ... eitaa.com/manifest/2077 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - رمان
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹 🔴 رمان (کامل) نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه. اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره. نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش، نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏 🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇 eitaa.com/manifest/67 🔵 رمان (در جریان) این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره: 🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع می‌شه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمی‌ده که آرشام خوابگاه بگیره! این می‌شه که آرشام وارد خونه نفس می‌شه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕 🔻قسمتی از رمان لجبازی سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آب‌یاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همین‌طور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اون‌قدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغه‌ای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!.. قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681 🔴 رمان (در جریان) داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده. از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده. از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه. این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه. ⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️ لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇 eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت108 🔴راشا نیم نگاهی به من انداخت و رو به شادی گفت :چرا که نه؟..به افتخار شما و دوست عزی
🔴از طرفی دی جی یه اهنگ شاد رو می زد و با جیغ و دادی که بچه ها راه انداخته بودن دلم قیلی ویلی می رفت برم وسط.. حق با شادی بود من همیشه توی مهمونیا و جشنا پایه ی ثابته رقص بودم..تو خونه هم با تانیا و ترلان می رقصیدم ولی خب اینجا و بین بچه ها و این صدای بلند و تحریک کننده رقصیدن یه حُسن دیگه داشت.. بالاخره کوتاه اومدم چون بدجور دلم می خواست.. بی توجه به راشا رفتم وسط..نمی خواستم با اون برقصم..والا..مگه ادم قحطه؟.. اوه چه حالی می داد..بین جمعیت با حرکات هماهنگ می رقصیدم..رقصم کاملا ایرانی بود..از حرکات و حالتهای درش خوشم می اومد و بیشتر این رقص رو دوست داشتم.. فضای اطراف تاریک بود و فقط نورهای کمی که از سقف به سالن می تابید اون فضای کوچیک رو روشن کرده بود.. حس کردم یکی از پشت دستشو گذاشت رو کمرم ..حتما شادی بود.. اخه یه بار تو یکی از مهمونیا همین کارو کرد که مثلا من فکر کنم پسره و حالم گرفته بشه.. ولی دیگه گولشو نمی خورم..عمرا.. بدون اینکه خودمو حساس نشون بدم کمی رفتم عقب ..و همینطور تو بغلش رقصیدم شونه م رو بهش تکیه دادم و دستامو از کنار پاهاش تا پهلوهاش کشیدم..ولی لبخندم لحظه به لحظه محوتر می شد..یه بار دیگه دست کشیدم..یهو ایستادم..بدون حرکت..قلبم تو سینه فرو ریخت..وای خدا.. با تردید برگشتم و با دیدن راشا که تو بغلش بودم و به روی لباش لبخند بود جلوی چشمام تار شد.. داشتم پس می افتادم که محکم منو گرفت..وای خداجون این همه مدت داشتم تو بغل این ناز وکرشمه می اومدم؟!..خاک تو سرم که ابروم رفت.. الان حتما پیش خودش میگه دختره این همه ناز کرد تهش از خداش بود بیاد تو بغلم.. بدنم یخ بسته بود..از اینکه در موردم فکرای ناجور بکنه به هیچ عنوان خوشم نمی اومد..نه اون و نه هیچ کس دیگه.. سرمو خم کرده بودم..موهام ریخته بود تو صورتم واسه ی همین صورتشو نمی دیدم..ولی متوجه حلقه ی محکم دستاش که به دور کمرم بود شدم.. خواستم خودمو بکشم عقب که شروع کرد به رقصیدن..اهنگ تند بود ..بدون اینکه بفهمم داره چی میشه و چه اتفاقی میافته توی دستاش چون عروسکی در حال رقص بودم.. با ریتم و منظم من رو می چرخوند..باورم نمی شد انقدر حرکاتش نرم و زیبا بود که به کل یادم رفت تا چند لحظه پیش به خاطر اغوشش داشتم غش می کردم.. eitaa.com/manifest/2091 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۷ 🔵سالاری:- شما نبودید که از ترستون از تنهایی با خانم منادی درد دل می کردید؟ ایشونم
۱۸ 🔵دهنم از این همه اطلاعات درست باز مونده بود. سالاری: - حاضر شو می برمتون خونه ی سهیل بازم اخم کردم - ولی من قرار نیست برم خونه ی سهیل که شما منو ببرید - چرا انقدر هضم رفتار خانوم سهیل برات سخته؟ به این همه ترس می ارزه؟ - آره، جایی که یه چشم اضافی بهم نگاه کنن از مردن برام بدتره شما هم سعی نکنید منو منصرف کنید که محاله نظرم عوض شه - هیچ فکر کردی تو یه ساختمون هشت طبقه که پرنده توش پر نمی زنه و از قضا تابستونم هست و به جز واحد یک و دو بقیه ی ساختمون خالیه چقدر می تونه برای یه دختر تنها بد باشه؟! مخصوصا این که کسی هم بفهمه و بدتر از همه اون آدم کمی هم ناتو باشه و از تنها بودن این دختر سوء استفاده کنه و ... با وحشت نگاهش کردم. ترس رو تو چشمام دید و من برق پیروزی رو تو نگاهش دیدم فهمیدم داره اذیتم می کنه تا برم - آقای سالاری سعی نکنید منو بترسونید، من هیچ جا نمیرم.حاضرم بمیرم ولی تحقیر نشم سالاری به طور واضحی بادش خالی شد - شما خیلی لجبازید! - شما لطف دارید. سالاری: - این جور که معلومه شما به هیچ صراطی مستقیم نیستید و از حرفتون و تصمیمتون بر نمی گردید. لبخندی زدم. سالاری ایستاد: - خانم سمایی شما از بهترین همکارای من هستید، معذرت می خوام بابت این که زمانی اومدم که تنها بودید می دونم شاید با خودتون گفتید من چقدر پررو هستم ولی حالم خیلی بد بود، سر درد شدیدی داشتم و مجبوری بالا اومدم تا کمی حالم بهتر شد که با قهوه ی شما انگار دوباره شارژ شدم. خیلی ممنون بابت پذیراییتون - خواهش می کنم - شب خوبی داشته باشید، با اجازه.رفت تا در و قبل از خارج شدن برگشت: - مراقب خودت باش سمایی و رفت و منو تو بهت گذاشت. حرفی رو زد که تا حالا جز از دهن سهیل نشنیده بودم. فکر کنم سرخ شدم! یه دفعه گرمی رو روی لبم حس کردم. دستمو بالا آوردم و دیدم بازم خون دماغ شدم. تموم حس خوبم پرید! کلافه سريع دستمالی برداشتم تا رو لباسای روشنم نریزه و لک شه. آخه چرا من هي خون دماغ می شم؟ چند دقیقه ای طول کشید تا خون دماغم بند بیاد. کلافه روی مبل دراز کشیدم و با یاد این که ده روزی تا دادن جواب آزمایشم مونده. نمی دونم چرا هر بار یاد آزمایشم میفتم استرسی محسوس می گیرم خدایا خودت کمکم کن. من طاقت مریضی ندارم! با این افکار خوابم برد. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و رفتم سر کارم و کلی باز از شادی فحش خوردم و تا آخر ساعت کاری خبری از جایی نداشتم. ساعت هفت بود خواستم برم بیرون که از بیرون اتاق صدای صحبت شنیدم ولی واضح نبود. صدای شادی و سالاری بود، کنجکاو شدم و بیرون رفتم همزمان با بیرون رفتن من جفتشون به سمتم برگشتن. از نگاه خیرشون هول شدم - سلام. جفتشون از هول شدن من خندیدن سالاری: - خانم سمایی دقت کنید الان باید بگید خداحافظ. ناراحت شدم انگار داشت دکم می کرد. حرفشونو تا من برم ادامه ندادن، سر سری ازشون خداحافظی کردم و رفتم خونه. یعنی داشتن سر چی حرف می زدن؟ به خونه که رسیدم تلفن خونه داشت زنگ می زد سریع دویدم تا قطع نشده برش دارم، سهیل بود - سلام داداشی - سلام چطوری سارایی؟ - ممنون، تو خوبی نرگس خوبه؟ باران جونم چطوره؟ - وای یکی یکی بپرس، هممون خوبیم تو چطوری؟ - منم خوبم، چه خبرا داداشی؟ - خبری نیست، فقط خواستم بگم تعطیلاته و منم از بیمارستان مرخصی یه هفته ای گرفتم می خوایم بریم شمال، نمیای؟ نمی دونم چرا از نمیای آخرش حس بدی بهم القا شد! همیشه فکر می کنم به کار بردن فعل منفی نمیای یعنی نیای بهتره! اگه دوست داشته باشه برم بهم میگه میای؟ ولی گفت نمیای؟ من چی بگم؟ سهیل خودشم می دونه من از فعل منفی خوشم نمیاد و می دونم طرف داره تعارف می کنه، انگار رفتار نرگس خانم داره رو داداشمون هم تاثیر می ذاره! بغضمو قورت دادم - مرسی داداشی، خوش بگذره. نمی تونم مرخصی بگیرم - مطمئنی؟ - آره سهيل جونم، خوش بگذره بهتون مراقب باران باشید - باشه، پس ما فردا داریم می ریم. چیزی نمی خوای؟ - ممنون سلامتیتو می خوام - مرسی، پس فعلا خداحافظ - بای. گوشی رو قطع کردم. همین؟ هیچ اصراری نکرد! اشکم ریخت، حس کردم تنها حامی زندگیمو دارم از دست می دم! شایدم من توقع زیادی داشتم ولی ... نمی دونم. شب رو با کلی دلتنگی و ناراحتی صبح کردم و رفتم سر کار. نمی دونم چرا از صبح همه رفتارشون مرموز شده بود. شادی که همش سعی داشت از من فرار کنه و سالاری هم کلا نیومده بود و چند باری تلفنی با شادی حرف زد و شادی به طور محسوسی آروم حرف می زد من نفهمم. کلافه شده بودم از کاراشون. یه ساعت قبل از تموم شدن ساعت اداری رفتم کنار شادی نشستم - چیزی شده شادی؟ شادی هول کرد - نه، نه چیزی نیست. چطور؟ - نمی دونم چرا از صبح حس می کنم داری یه چیزی رو ازم مخفی می کنی! کمکی از دست من بر میاد؟ چشماش یه دفعه ناراحت شد – برزو امروز نیست من و سروش تنهاییم. - خب؟ . eitaa.com/manifest/2097 قسمت بعد