eitaa logo
معرفت مهدوی
731 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
به امید روزی که همه پیامهای دنیا یکی شود: «مهدی آمد» شروع: 99/9/18 لینک ناشناسمون( سخنی، انتقاد یا پیشنهادی دارید بفرمائید) https://6w9.ir/Harf_9491682 https://eitaa.com/joinchat/973733973Cb5a6fd2b5a
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به آقا عج دروغ بگو!!!!!! از همین امشب شروع کنیم؟؟؟ ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
اینجوری بودن چه قشنگه ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🔹وجنگ‌ تو جنگ‌ من‌ است‌ و صلح‌ تو صلح‌ من‌ است‌؛ و باطن‌ و نيّات‌ و پنهانی های تو، باطن‌ و نيّات‌ و پنهانی های من‌ است‌! و ظاهر و هويدایی های تو ظاهر و هويدایی های من‌ است‌! و حقاً فرزندان تو فرزندان من هستند! و حقّا تو وفا کننده عُهود و پيمان‌های من‌ هستی! و حقّاً تو بزرگوار و بلند مقام‌، و رفيع‌ الدرجه‌ می باشی! و هيچ‌ يك‌ از افراد امّت‌ من‌، هم‌ ميزان‌ و هم‌ رتبه‌ و هم درجه تو نيستند! و حقّا حقّ بر زبان‌ تو جاری است‌، و در دل‌ تو است‌؛ و در برابر چشمان‌ تو است‌؛ و ايمان‌ با گوشت‌ و خون‌ تو به هم‌ درآميخته‌ است‌؛ همان‌طور كه‌ با گوشت‌ و خون‌ من‌ به هم‌ در آميخته‌ است‌! و كسی كه‌ بُغض‌ و عداوت‌ تو را داشته‌ باشد، داخل‌ حوض‌ كوثر نمی شود؛ و دوست‌ تو در فرداب قيامت‌، از من‌ پنهان‌ نخواهد بود؛ تا اين‌كه‌ با تو ای علی، در حوض‌ كوثر وارد شود. 🔹علی(ع)چون اين‌ گفتار را از رسول‌ الله(ص)شنيد، به‌ سَجده‌ افتاد و گفت‌: حمد و سپاس‌ مختصّ خداوندی است‌ كه‌ بر من‌ به‌ اسلام‌ منّت‌ نهاد؛ و قرآن‌ را به‌ من‌ آموخت‌ و محبّت‌ مرا در دل‌ بهترين‌ مردم‌ جهان‌: خاتم‌ پيامبران‌ و سيّد و سالار رسولان‌ - از إحسانی كه‌ به‌ من نمود؛ و فضل‌ و رحمتی كه‌ شامل‌ حال‌ من‌ كرد - قرار داد. پيغمبر(ص) گفت‌: ای علی! اگر تو نبودی؛ مؤمنان‌ بعد از من‌ شناخته‌ نمی شدند!» ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» 💠 رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» 💠 خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. 💠 لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. 💠 با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. ادامه دارد... ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای من تو را آرزو میکنم چونانکه باغ، بهار را یا کبوتری دربند ، آسمان را ... تو را آرزو می کنم چونانکه تشنه، آب را یا زمین عطشناک ، باران را یا آسمان ، رنگین کمان را تو را آرزو می کنم چونانکه بیمار، طبیب را‌ یا غمزده، حبیب را ... ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
006-baghare-ar-menshawi.MP3
1.33M
سوره مبارکه قاری: ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋امام صادق عليه السلام: ✍🏻يكى از محبوب ترين كارها نزد خداوند عزّوجلّ شاد كردن مؤمن، برطرف كردن گرسنگى اش، يا زدودن اندوهش، يا پرداختن قرضش است مِن أحبِّ الأعمالِ إلى اللّهِ عزّ و جلّ إدْخالُ السُّرورِ على المؤمنِ: إشْباعُ جَوْعَتِهِ، أو تَنْفِيسُ كُرْبَتِهِ، أو قَضاءُ دَينِهِ 🪴🌱 📚ميزان الحكمه جلد2 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: آقا من خیلی دلم براتون تنگ شده بود! ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🔰🔰 1⃣3⃣ قسمت سی و یکم ماژیک دوباره روی تابلو به حرکت در اومد، حاج آقا نوشت: «پرهیزکاران دانشمندانی بردبار و نیکوکارانی با تقوی هستند». حاج آقا گفت: اولین گام برای مسلمین، این که بدونند، همواره در حضور خدا هستند و او در همه جا و در همه حال اون ها رو می بینه و دیگه این که کارهای که ما انجام میدهیم هر هفته خدمت امام زمان علیه السلام برده میشه، لذا یک شیعه و دوستدار اهل بیت علیهم السلام همیشه باید مراقب اعمال و رفتار خودش باید باشه تا موجب نارحتی خدا و فرستاده ایشان و خانواده اش رو فراهم نکنه. خوب اگر مسلمانی با چنین فکری دنبال کسب علم و دانش باشه علم و دانشی که بدست می آره، باعث غرور و تکبر او نمیشه، بلکه سعی می کنه که از آموخته ها و اون چیزهایی که یاد گرفته در راه کمک و راهنمایی دیگران استفاده کنه. خداوند در قرآن می فرماید: «ابتدا تزکیه و خودسازی و سپس آموختن علم. یعنی اول درستکار و با تقوا باش بعد دانش رو یاد بگیر. حاج آقا تابلو را پاک کرد و با خط زیبای خود نوشت. پرهیزکاران از غیبت و نام بد بر کسی نهادن به دورند و به همسایه آزار نمی رسانند». دستمال سفیدی رو که حاج آقا از جیبش در آورد، نشون میداد که عرق کرده پیشونیش رو پاک کرد و گفت: کدوم یکی از براد را میتونه در مورد غیبت کردن صحبت کنه؟ ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا مهرت رو تو قلبم شبیه آیه نازل کرد خدا با تو امام من برام نعمت رو کامل کرد ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 کسی که دوست داره به امام زمانش نزدیک بشه ... ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
📝 تبار موعود ♻️ اتومبیل ها، سرانجام در مقابل سالن كنفرانس توقف کردند. سالن از نوع معماری اسلیمی ساخته، وسیع و دو طبقه که گنبدی بر قله داشت و با نقوش سبز ملایم تزئین شده بود. ♻️ میهمانان که تعدادی از سفرای کشورهای مستقل در آژانس بین المللی انرژی اتمی و گروهی از دانشمندان و دست اندرکاران بدون مرز رشته علوم هسته ای و علوم ادیان هستند، بدون وابستگی به گروه و دسته ای برای اعتماد سازی و بازدید از تأسیسات هسته ای، تحقیقاتی بوشهر ایران، یکی پس از دیگری، با آداب خاصی از اتومبیل پیاده شدند و با راهنمایی چند نفر جوان تنومند اتو کشیده، به سمت سالن حرکت کردند. ♻️ هنوز چشم های والتر به سالن خو نگرفته بود که مرد میانسالی با قامت متوسط و خوش تراش از لابلای جمعیت به او نزدیک شد و پس از احوال پرسی، دست او را به گرمی فشرد و خوش آمد گفت و خود را دکتر شهریاری معرفی کرد. سپس او را به داخل سالن راهنمایی نمود. ♻️ مقابل درب ورودی سالن کنفرانس چند خبرنگار که در میان میهمانان مشغول تهیه خبر بودند، به نزد والتر آمدند ولی او نه تنها آنها را تحویل نگرفت، بلکه جواب سلامشان را هم نداد. نام سانگ با خودش فکر کرد؛ چقدر او خودخواه و بی رحم است... ♻️ در داخل سالن کنفرانس، هنگامی که میهمانان در مکان تعیین شده مستقر گردیدند، نام سانگ که لحظه ای از فکر والتر بیرون نمی آمد از جا برخاست و با چشمان تیزبینش، نگاه عمیقی به مدعوین انداخت. در این لحظه، والتر را در کنار رئیس جلسه مشاهده کرد. نفس عمیقی کشید و روی صندلی خود نشست و با خود فکر کرد که چگونه به او نزدیک شود و باب گفتگو را باز کند. ♻️ طولی نکشید، دربهای سالن بسته و جلسه کاملاً محرمانه بدون حضور خبرنگاران آغاز شد. ساعت ها گذشت خبرنگاران به هر دری که فکر می کردند زدند تا بلکه بتوانند راه نفوذی به داخل سالن پیدا و از متن مذاکرات، خبری تهیه کنند ولی نتوانستند. سرانجام، با نا امیدی ساعاتی را در پشت درهای بسته سپری کردند. ادامه دارد... ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
29.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آرزوی بزرگ 1⃣قسمت سوم 🌸🍃هدیه به کودکان عزیز ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🔵 شناخت شخصیت مادر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف(قسمت هفتم) 🔵 🔺رهبانان و قسیسین نصاری در جلسه حضور پیدا کردند و بیش از چهار هزار نفر از شخصیتهای کشوری و لشگری در این جلسه حاضر شدند تا مرا به عقد برادرزاده جدّم در بیاورند ولی در این حال که آن جوان را در بالای آن تخت نشاندند و اسقف ها و کشیشها آماده بودند که مراسم عقد را اجرا کنند ناگهان تخت در هم شکست، صلیب ها فرو ریخت و آن جوان روی زمین به حالت بیهوش افتاد. رهبانان از این ماجرا برداشت بدی کردند و آن را به فال بد گرفتند و بزرگ اسقف ها به جدم گفت این ازدواج مبارک و میمون نیست، حاضر به انجام آن مباش که این نشانه زوال دین حضرت مسیح علیه السلام و پادشاهی توست. 🔺 اما جدّم شدیداً علاقمند بود که این کار صورت بگیرد لذا در عین نگرانی و اوج ناراحتی مجدداً دستور برپایی تخت و صلیب و صحنه سازی را داد که باز همان حالت تکرار شد و تخت شکست و صلیبها فرو ریخت و جوان از بالای تخت بر زمین افتاد و غش کرد و جدم که شدیداً سرخورده و ناراحت و غمگین شده بود به خانه برگشت. 🔺من نیز به خانه برگشتم اما از این که این مجلس عقد پا نگرفت، خوشحال بودم. 🎙 استاد فیاضی ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🔹هرکاری از دستت برمیاد برای امام زمان انجام بده..‌. 🔸هر روز سعی کنید یک کاری برای امام زمانتان انجام دهید که شب وقتی می خواهید بخوابید بگویی آقاجان من این کار را برای شما کردم ولو شده یک صلوات بفرستی. آقا شکورند، با محبتند دستتان را می گیرند. ولو یک صلوات، یک صدقه، یک می‌توانی دیگران رابه یاد بیندازی. هرچه از دستت برمی آید و از عهده‌ات ساخته است. ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ رمان 💠 دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» 💠دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. 💠با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! ادامه دارد... ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا