🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
#پیامکی_از_بهشت 💐
وصیت من به شما جوانان عزیز این است که مبادا خداي ناكرده از مسير اسلام منحرف شويد و دستخوش اين گروهكهاي منحرف و فاسد قرار بگيريد .
واي بر ما جوانان مسلمان كه ساكت نشستهايم و هرگونه اجازه به ضد انقلاب براي پياده كردن توطئههاي آنها که مزدوران کثیفی بیش نیستند ، ميدهيم و هيچ احساس مسئوليت در قبال اسلام و اين امت مسلمان نميكنيم .
🌹 #شهید_والامقام
🕊 #نعمت_اله_چهره_ساز
#سلام_به_دوستان_شهداء 🌹
#روزتان_شهدایی 🌹
🌴🕊🌹
🍀💐🌺🌼🌺💐🍀
زیمن مقدم رسول خاتم
معطر آمده محیط عالم
مولد صادق آل محمد
مقارن گشت با میلاد احمد
فرخنده میلاد با سعادت
#حضرت_محمد_مصطفی_ص
و
#امام_جعفر_صادق_ع
💐 #مبارک_باد 💐
🌴 #لبیک_یا_رسول_الله
💐 🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺💐🍀🌼🍀💐🌺
نیر اعظم اومدُ نور خدا
دمیده شد در عالمین
رسول خاتم اومدُ شمس هدی
جد حسن ، جد حسین
#حاج_محمود_کریمی
فرخنده میلاد با سعادت
#حضرت_محمد_مصطفی_ص
و
#امام_جعفر_صادق_ع
🌺 #مبارک_باد 🌺
🌴 #لبیک_یا_رسول_الله
🍀🌴💐
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐
🌺 خورشید، محمد است و صادق ماه است
💐 خورشید همیشه با قمر همراه است
🌸 یعنی که ولادت امام صادق
🌼 در روز ولادت رسول الله است
💐 #عیدتون_مبارک 💐
🌴 #لبیک_یا_رسول_الله
💐 🍀🌺
🥀🕊🌷🎋🌷🕊🥀
۳۱ شهريور ، سالروز شروع #جنگ_تحميلي از سوي رژيم بعث عراق عليه #جمهوري_اسلامي_ايران، به عنوان آغاز #هفته_دفاع_مقدس نامگذاري شده است.
دوران هشت سال #دفاع مشروع امت سلحشور ايران در حفظ و اعتلاي نظام مقدس #اسلامي و حراست از #مرزهاي عزّت و شرف اين مرز و بوم، به مثابه يكي از حساسترين و بارزترين برهه هاي #حيات راستين اين ملت، همچون نگيني تابناك، تا هميشه #زمان، بر تارکِ #تاريخ حماسه و ايثار و پايداري آزادگان جهان مي درخشد.
هفته #دفاع_مقدس و یاد و خاطره #شهدای هشت سال #دفاع_مقدس و #امام_شهدا گرامی باد .
#هفته
#دفاع_مقدس
🌹 🥀🕊
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#سیره_شهدا
#شهید_والامقام
#حبیب_اله_رحیمی_خواه
رزمنده با اخلاصی که در حالـــــت #سجـــــده و رو به قبله #شهیـــد شد
ساعت ۳:۳۰ بامداد از خواب بلند شدم و برای سرکشی نگهبانها رفتم، دیدم #شهید_رحیمی_خواه در اتاق نیستند.
بیرون رفتم. یک نفر کنار پادگان در تاریکی دیده میشد. نزدیک که رفتم دیدم خودش است که با یک بیست لیتری "که پایین آن را تعدادی سوراخ ایجاد کرده بود" در حال دوش گرفتن است.
برگشتم و پس از چند دقیقه که آمدند، سوال کردم کجا بودی؟ گفت رفتم #غسل_شهادت کنم. گفتم: مثل اینکه خبری در مورد #شهادت شما رسیده است.
بعد از آن مشغول نماز شب شد. صبح در حالی که به طرف خط حسینیه در حرکت بودیم، #گلوله_خمپاره کنار ماشین ما فرود آمد و تمام اطراف ما گرد و غبار شد. به هر طوری بود ماشین را کنترل و متوقف کردم.
پایین رفتم دیدم همه بچهها مجروح روی زمین افتادهاند و #شهید_رحیمی_خواه به صورت سجده و #رو_به_قبله قرار گرفته بود و به #شهادت رسیده بود.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺💐🍀🌼🍀💐🌺
ای یار
سلام علیک
دلدار
سلام علیک
#حاج_محمود_کریمی
فرخنده میلاد با سعادت
#حضرت_محمد_مصطفی_ص
و
#امام_جعفر_صادق_ع
🍀 #مبارک_باد 🍀
🌴 #لبیک_یا_رسول_الله
🌺 💐🌼
89.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ مشروح بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار مسئولان نظام، سفرای کشورهای اسلامی و مهمانان کنفرانس وحدت. ۱۴۰۳/۶/۳۱
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
شهید امیرحسین ندیری |زندگینامه شهید امیر حسین ندیری
زندگینامه فرمانده فاتح قلّه شهادت در منطقه چمران
به گزارش پایگاه خبری ساوه خبر به نقل از نوید شاهد استان مرکزی، شهید امیرحسین ندیری بیست و ششم فروردین سال ۱۳۳۷ در روستای محمودآباد ساوه، در یک خانواده مذهبی، چشم به جهان گشود. در دوران کودکی، موفق به دیدار جمال نورانی حضرت امام(ره) گردید؛ او از یاران در گهواره بود که امام(ره) نویدشان را داده بود. دوران تحصیلات ابتدایی، خود را در همان روستا ادامه داد و تحصیلات مقاطع راهنمایی و دبیرستان را در ساوه به پایان برد و در سال ۱۳۵۴ موفق به اخذ دیپلم ریاضی گردید.
پس از پایان تحصیل، مدت دو سال در یکی از شرکتهای شهر ساوه مشغول به کار شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت؛ با شروع جریانات انقلاب، فرمان امام(ره) را لبیک گفت و خدمت سربازی در دستگاه طاغوت را ترک نمود. انقلاب اسلامی پیروز شد اما دشمنان دست از سر مردم ایران برنداشتند. شیپور جنگ که نواخته شد به خیل مدافعان حریم عشق و ولایت پیوست؛ ابتدا به صورت بسیجی در منطقه غرب کشور و بعد از آن در کسوت سپاهیان اسلام در مناطق مختلف جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت.
امیرحسین در سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و خداوند یگانه دخترش را به او هدیه کرد. ولی او همچنان در جبهههای نبرد در حال مبارزه با دشمن بعثی بود. با لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد به مسئولیتهای مختلفی از جمله فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر برگزیده شد. شکوه حماسه او با فتح قله شهادت در منطقه مهران جاودانیترین خاطرات را به حافظه تاریخ سپرد. او در بیست و نهم مرداد ماه ۱۳۶۲ بر اثر انفجار مین بر بال ملائک تا عرش خدا پرواز کرد. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد
شمارا به خواندن بخش کوتاهی از مصاحبه شهید ندیری دعوت می کنیم:
دوران کودکی تان چگونه سپری شد؟
اینجانب امیر حسین ندیری در سال 1337 در قریه محمود آباد از توابع شهرستان ساوه متولد شدم و از 6 سالگی در مکتب خواندن قرآن و کتب دینی را شروع کردم و در سن 7 سالگی دوران تحصیل ابتدایی را آغاز کردم و بعد از 3 سال کلاس پنجم را به اتمام رساندم و در سن 17 سالگی تحصیلات دبیرستان را نیز تمام نمودم و در طول دو سال مانده به خدمت سربازی در یک شرکت مشغول به کار شدم. روستای ما دارای مردمی آگاه و هوشیار و مذهبی بود و از امام تقلید می نمودند.
نقش شما در انقلاب اسلامی چه بود؟
سال 42 که می خواستند امام را تبعید نمایند، من حدود 4 الی 5 سال داشتم که در همان زمان برای ملاقات با امام به همراهی پدرم به قم رفتیم که موفق به دست بوسی امام شدیم. در زمان قبل از خدمت سربازی که مشغول کار در شرکت بودم، چون که کارم در رابطه با مردم بود، در حین کار به مردم گوشزد می کردیم و می گفتیم که این رژیم حق شما را می خورد، امّا بعضی حرف های ما را باور نمی کردند. در سال 56 به خدمت سربازی رفتم. حدود 14 ماه خدمت سربازی را گذرانده بودیم که امام دستور تخلیه سربازخانه ها را فرمودند که ما همه سربازخانه را خالی نمودیم. در مراحل اوّل با مخالفت بعضی از رفقا مواجه شدیم که می گفتند: شما را اعدام می کنند که من به آنها می گفتم: اگر انقلاب پیروز شد و امام تشریف آوردند، مسئله حل است و اگر خدای ناکرده انقلاب پیروز نشد و امام نیامدند، زنده ماندن ما اهمیتی ندارد. انقلاب که اوج گرفت و امام تشریف آوردند، ما با خوشحالی به دستور امام به پادگان برگشتم و با توجه به عفو امام بعد از 15 روز پایان خدمت گرفتم.
کمیته ها تشکیل شده بود، در کمیته ها مشغول فعالیت شدم و بعد به سپاه رفتم و دو دوره ی هفتم پادگان امام حسین آموزش دیدم در آن موقع درگیری های کردستان شروع شده بود. در پاکسازی سقز و بوکان و جوانرود بودم. بعد که مأموریتمان تمام شد، برگشتیم ساوه و در تاریخ یکم خرداد سال 1360 به جبهه ی جنوب اعزام شدم. به محض اینکه به اهواز رسیدم، عملیات بیت المقدس شروع شده بود که من در رابطه با اسراء کار می کردم.
پدر شهید من عاقبت پسرم را نشناختم:
من لیاقت آن را ندارم که بتوانم او را از بُعد معنوی تعریف کنم و من عاقبت هم پسرم را نشناختم. یک روز که از جبهه آمده بود، پرسیدم: بابا شغل شما در جبهه چیست؟ و او در جواب گفت: بابا من یک جاروکش می باشم. بعد از مدتی مرخصی دوباره رفت و مدتی در آنجا بود تا اینکه چند روز دیگر شنیدم که او شهید شده است و ما از روستا آمدیم ساوه، دیدیم که پشت بلندگو از او به عنوان یکی از مسئولین لشگر یاد می کنند و او فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر 17 علی ابن ابیطالب (ع) بود و پیامی که برای رزمندگان دارم، این است که جبهه را گرم نگه دارند و راه شهدا را ادامه دهند و دشمن را با قاطعیت تمام نابود کنند .خدا آنها را حفظ کند.
مادرشهید: امیر ما را به جبهه برد
امیر بعد از تمام شدن درسش به جبهه رفت. در مأموریت جبهه بود که به مرخصی آمد و ازدواج کرد. ما را به جبهه برد و ما حدود یک ماه در اهواز ماندیم، او هر هفته ما را به نماز جمعه می برد. امیر در نمازهایی که می خواند، سجده های طولانی می کرد و به درگاه خداوند دعا می کرد، دعا برای امام و پیروزی رزمندگان، در سر نماز بدن او می لرزید. من هیچ گاه نمازهای شب او را فراموش نمی کنم. پیام من به مادران شهید این است که ما نیز باید مثل حضرت زینب و فاطمه زهرا (س) صبر و تحمل داشته باشیم و پایمان را جای پای آنها بگذاریم و هر چه امام درباره ی خانواده های شهدا فرموده، عمل کنیم. خداوند سلامتی به خانواده های شهدا عطا بفرماید.
منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی
حماسه یاران
طلایه داران ۴ ؛ شهید امیرحسین ندیری
درباره مجموعه « طلایه داران جبهه حق » :
طلایه داران جبهه حق، روایت مشعل داران پیروزی و استقلال این ملت است که وقتی شعله آتش جنگ به دامان انقلاب تازه به ثمر نشسته شان افتاد، گلگونکفن کربلا را چراغ راه خویش قرار دادند، زندگی ارام و ساکن شهر را رها کردند و تن به گرمای داغ جنوب و سرمای استخوان سوز غرب سپردند…
این کتاب شامل بیوگرافی، زندگینامه شهید و ۴۵ خاطره از سبک زندگی شهید می باشد. در پایان نیز وصیت نامه و اسناد و تصاویر شهید آمده است.
شناسه محصول: 9786007874066دسته: ادبیات پایداری, دفاع مقدسبرچسب: جبهه, جنگ, دفاع مقدس, شهدا
توضیحات
درباره شهید :
شهید امیرحسین ندیری ، فرمانده اطلاعات عملیات ۱۷ علی بن ابی طالب علیه السلام ، که در سال ۱۳۳۷ در روستای محمودآباد ساوه به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۲ در مهران به شهادت رسید.
برشی از کتاب :
داشتیم از منطقه برمیگشتیم. گفت «دفترت رو بده، برات یادگاری بنویسم.» خودکار را برداشت. دو بیت شعر نوشت و امضا کرد:
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
خاطرات
ابراهيم نديري:
« امير » مشغول سربازي بود كه زمزمه انقلاب آغاز شد و امام (ره ) دستور دادن كه سربازان از پادگانها فرار كنند و ... او هم پادگان را ترك كرد و به خانه آمد!
خيلي ها آنروز او را مورد سرزنش قرار داند كه « چرا فرار كردي ؟ اگر تو را بگيرند ، اعدامت مي كنند و ... » امير هم قاطعانه با اطمينان خاطر مي گفت : « شاه ، رفتني است ؛ اسلام پيروز خواهد شد و ان شاء الله دوباره به ادامه خدمت سربازي مشغول خواهم شد ، خدمت به اين رژيم ، هيچ معنايي براي من ندارد. »
محمد نبوتي:
شهيد « نديري » بعد از اين كه جنگ آغاز شد ، گويي جبهه را معشوق خود مي دانست و بيشتر ايام را در جبهه ، حضور داشت ، سعي مي كرد در آنجا در كارهاي سخت شركت كند ، لذا فعاليت در « اطلاعات عمليات » را كه از امور مهم ومشكل جبهه بود ، انتخاب كرد و شايستگي خود را به لحاظ همان اخلاص در عملي كه داشت ، نشان دادو تا مرحله فرماندهي اين واحد ، پيش رفت.
علي اصغر تنها:
اولين آشنائي من با « شهيد نديري »در سال 1349 بود ؛ وقتي كه او در روستاي «الوسجرد» كلاس ششم ابتدايي را مي خواند و من هم معلم آن كلاس بودم ؛ از همان دوران دبستان او جواني فعال و كوشا و محجوب به نظر مي رسيد.
زماني هم كه در شهرداري به عنوان شهردار بودم ايشان هم كارمند ما بود ...
وقتي اعلام شد كه جبهه ها به نيرو نياز دارد ، آمد و اعلام آمادگي كرد. گفتم كه « من خيلي به شما در اينجا نياز دارم اما چه كنم كه جبهه ، واجب تر است!»
به هر حال او عازم جبهه ها شد و پس از مدتي به عضويت سپاه درآمد و براي هميشه در جبهه ماندني شد.
بعد از مدتي توفيق حاصل شد وبه جبهه اعزام شدم ؛ ديدم كه او مسوول اطلاعات و عمليات لشكر شده است! در دل به او و لياقت او آفرين گفتم.
حسين راه انجام:
بعد از آن كه « شهيد نديري » تن به ازدواج داد ، به يكي از دوستانش گفته بود كه « آقا! من به خاطر هوا و هوس ازدواج نكردم ، بلكه شنيده بودم هر كس كه ازدواج نكند خدا از تقصيرهاي او نمي گذرد ؛ من ازدواج كردم تا گناهي نداشته باشم ، بلكه خداوند مرا به فيض شهادت برساند. »
مجيد نيك پور:
اواخر عمليات « محرم » بود ، من در واحد زرهي لشگر 17 مشغول به خدمت بودم ؛ يك روز با يكي از دوستان به يكي از مقرهاي لشكر در « دشت عباس » رفتيم و به واحد « اطلاعات و عمليات » سري زدم.درآنجا يكي از دوستانم ، جوان نسبتاً كوتاه قد و لاغر اندامي ،كه در عين حال چابك مي نمود ، از دور به ما نشان داد و گفت : « ايشان ، برادر « نديري » هستند ، معاون اطلاعات و عمليات ... » جلو رفتم و سلام كردم و چند دقيقه با او صحبت كردم ... همان برخورد اول و تاثير خويش را گذاشت و من مجذوب اخلاق خوب و خلوص و تواضع او شدم و تصميم گرفتم به واحد « اطلاعات » منتقل شوم!
سيد ابوطاب موسوي:
در موقع صحبت كردن ، هيچ وقت سرش را بالا نمي گرفت كه به صورت كسي نگاه كند؛ تا اينكه به وي گفتم « امير! مدتي است كه صحبت مي كني وسرت را اصلاً بالا نمي آوري ، نگاه نمي كني ؟! » در جواب گفت: « فلاني ! من خجالت مي كشم به روي شما نگاه كنم!» گفتم : « چرا ؟ شما كار بدي نكرده ايدو به كسي هم ستم نكرده اي ؛ همه مردم هم از تو راضي هستند.» گفت : « من خجالت مي كشم كه همرزمانم يكي پس از ديگري دعوت خدا را لبيك مي گويند و شهيد مي شوند ولي من سعادت ندارم و شرمنده هستم ...
سيد ابوطاب موسوي:
با آن كه از نظر مالي ، وضع چندان خوبي نداشت ، با اين حال هميشه به فقيران و مستمندان كمك بسياري مي نمود. او آرزو داشت كه بتواند ماشيني بخرد و با آن به ياري آنان بشتابد ، تا اين كه توانست ژياني تهيه كند.
يكبار كه براي تحقيق و انجام امور اداري با ماشينش رفته بوديم ؛ پس از انجام امور ، به محل پارك ماشين بازگشتيم اما ماشين را نيافتيم ! ماشين را به سرقت برده بودند و اثري هم از سارقان نبود !او در جواب من كه اصرار مي كردم « از جريان سرقت به ماموران خبر بدهيم و پي گيري كنيم » كمي تامل كرد و گفت : « ناراحت نباش ! بردند كه بردند ! هر كه برده ، حتماًبه آن احتياج داشته است ، بخدا اگر بدانم كه نياز داشته ، حاضرم كارت ماشين را هم به او بدهم»
بعد از آن هم هرگز سراغ ماشين را نگرفت و پي گيري نكرد ... من هنوز از روحيه عجيب او مخصوصاً در اين موارد در شگفتي و حيرتم.
محمد نبوتي:
يكي از روزهايي كه شهيد عزيز « نديري » به مرخصي آمده بود ، روزي نزد من آمد و بعد از بيان مطالبي چند ، گفت : « به عنوان رزمنده اسلام ، كوچكترين توقعي ندارم و دوست ندارم نزديكانم ، حتي پدرم ، توقعي داشته باشند ... اگر كسي از جانب من تقاضاي چيزي ، از قبيل كالاها يا مصالح ساختماني داشته باشد، من راضي نيستم كه به خاطر من ( خارج از محدوده وظايف ) به خواسته هاي آنان ، پاسخ دهي! »
او راه خود را در بهترين وجه انتخاب كرده بود و در اين راه از كوچكترين و ظريف ترين موارد ، غافل نمي شد.
علي اصغر آقاجاني:
ايشان علاوه بر آن همه تجارب و سابقه طولاني كه در رزم داشتند و با وجود آن همه شان و منزلتي كه در جبهه داشتند، آنچنان متواضع و فروتن بودند كه به ندرت كسي مي توانسته بودند كه به ندرت كسي مي توانست بدون اينكه صحبتي با آن بزرگوار داشته باشد ، بتواند تشخيص بدهي كه ايشان در چه سطحي از تجارب نظامي و رزمي هستند يعني مطلقاً اهل اينكه خودشان را مطرح كنند نبودند و اين از همان صفات بسيار با ارزشي بود كه همه بواسطه آن دوست داشتند كه حتي اگر شده دقايقي را درخدمت اين عزيز باشند و از وجود ايشان فيض ببرند.
ابراهيم نديري،پسرعموي شهيد:
با شروع شدن جنگ تحميلي ، « امير » روانه جبهه شد ؛ فكر مي كرديم كه « امير » يك بسيجي معمولي است! بعد از مدتي من به عنوان بسيجي به جبهه رفتم ، ما را به منطقه « فكه » اعزام كردند.
در قسمت انتظامات ، مشغول انجام وظيفه بوديم كه يكي از برادران گفت كه « امير » فرمانده شده است و چادرش در پشت همين تپه است؛ با گرفتن آدرس به ديدن او رفتم ؛ « امير » مشغول كشيدن نقشه جنگي بود ؛ من در آن موقع فهميدم كه او ، فرمانده اطلاعات عمليات لشگر شده است.
پس از چندي ، جايگاه ما عوض شد و در نزديكي اهواز در داخل كارخانه « نورد » مستقر شديم. يكبار جلوي دژباني ايستاده بودم كه يكباره « امير » را ديدم كه از ماشين پياده شد؛ من جلو رفتم و با او دست دادم ؛ خواستم ديده بوسي كنم گفت : « پسر عمو! دستم را تكان نده ؛كمي زخمي شده ام » با هم به بهداري رفتيم.
دكتر لباسش را كه درآورد ، ديدم تير به كتف او اصابت كرده و شانه اش را شكافته است. من خيلي نگران شدم ، نگراني را از چهره ام خواند و گفت « پسرعمو! چيزي نيست ، فكرش را نكن !» بعد از پانسمان هم خداحافظي كرد و رفت ؛ مي گفت : « وقت عمليات است ، نمي توانم بنشينم » با همان حالت مجروحيت ، دوباره به منطقه بازگشت !
محمد احمدلو:
شبي « شهيد نديري » به سنگر ما آمد و ما از سعادت ديدار او خوشحال بوديم ؛ ساعتي بعد شهيدان « زين الدين » و « دل آذر » هم رسيدند اما هر چه كرديم به سنگر نيامدند. « شهيد زين الدين » مي گفت كه « ما كار داريم و لازم است كه برويم .»
من از ميزان علاقه او به « شهيد نديري » خبر داشتم ، به « آقا مهدي » گفتم كه ، « بيائيد تو ، خدمت شما باشيم ؛ آقاي نديري هم هستند و ... » در جوابم گفت: « محمد! چرا زودتر نگفتي ؟! ».
به هر حال « شهيد زين الدين » به شوق ديدار « شهيد نديري » به سنگر ما آمد. وقتي كه قرار شد « شهيد نديري » شب را در سنگر ما بماند تصميم « آقا مهدي » بكلي عوض شد و به « شهيد دل آذر » گفت كه « شما برويد ، من امشب را اينجا مي مانم. »
من به شوخي به ايشان گفتم كه :« شما كه كارداشتي و مي خواستي بروي ! چطور شد كه ماندني شدي ؟! » پاسخ او را از قبل مي دانستم! او به شوق ديدار « شهيد نديري » آمد و ماند. من آن شب از اوج عشق و علاقه معنوي آن دو بزرگوار به يكديگر - كه ريشه در لطافت و طراوت روح آن دو داشت - آگاه شدم و از صميم قلب ، آنان را دعا كردم.
حسين راه انجام:
با جمعي از دوستان و به اتفاق « شهيد نديري » به مريوان رفته بوديم ؛ مدتي گذشته بود و فعاليت چنداني نداشتيم... يك روز « شهيد نديري » رو به من كرد و گفت « برادر راه انجام ! ما مدتي است كه اينجا آمده ايم و كارمان فقط شده است خوردن و خوابيدن ! حالا كه بناست اوضاع ، چنين باشد بيا كاري براي خدا بكنيم. » گفتم : « چه كنيم ؟! » در جوابم گفت : « بيا با هم يك سنگر بسازيم »به هر حال من شدم بنا و « شهيد نديري » هم پشت سر هم سنگ مي آورد ، بالاخره با هم يك سنگر ساختيم ؛ از همان زمان نشان روحيه عالي ، همت والا و پشتكار را در او يافتم.
ابوالفضل اخگري:
قبل از عمليات « والفجر مقدماتي » ما به اتفاق « شهيد نديري » و « شهيد زين الدين » و تني چند از برادران به محل عمليات رفتيم ؛ منطقه آنچنان پوشيده از رمل بود كه راه رفتن عادي انسان را با مشكل مواجه مي ساخت و بخاطر وجود همين رملها در آنجا تا آن وقت ، هيچ عملياتي صورت نگرفته بود ، دشمن نيز احتمال هيچگونه پيشروي از سوي نيروهاي ما را نمي داد.
بعد از اينكه بطرف خاك دشمن حركت كرديم در چند كيلومتري مواضع دشمن در پشت تپه اي ، چادري برپا نموديم و روي آن را با شاخه هاي درختهاي خودرو كه در آن منطقه بود ، پوشانديم تا از آنجا به شناسايي عراقيها برويم و زمينه را براي عمليات ، آماده نمائيم.
« شهيد نديري » در هنگام شناسايي ، چنان حركت مي كرد ، انگار كه در كوچه و خيابانهاي شهر ، قدم مي زند! با توجه به اين كه در منطقه دشمن بوديم و هر لحظه ، احتمال خطر كمين وجود داشت ؛ با اين حال بدون هيچ هراسي حركت مي كرد.
وقتي من خطر كمين دشمن را به او گوشزد كردم ، خنديد و گفت : « صم بكم عمي فهم لايعقلون ! » اين كلام بجاي او ، روحيه اي عجيب به من و همراهان من در آن شب بخشيد.
تيمور كمالي:
شهيد « نديري » نقش فعال و ارزشمندي در جنگ داشت كه قابل وصف نيست. در كردستان ، در جاده كامياران و مريوان ، عده اي از نيروهاي بسيجي به محاصره دشمن افتاده بودند و كار ، بسيار بر آنان مشكل شده بود. « شهيد نديري » با همت و تلاش خاص و روحيه اي بالا ، با ريختن آتش خمپاره ، توانست حصار دشمن را در هم شكند و نيروها را نجات بخشد.
با همه مسووليت بالايي كه در لشكر داشت مخصوصاً در اواخر عمر خويش كه مسوول « اطلاعات عمليات » بود هرگاه كه به روستا بر مي گشت، وقتي از او پرسيده مي شد كه در جبهه چه مي كني؟ مي گفت : « من در جبهه ، نظافتچي هستم! » اين خضوع و تواضع او بود كه از او انساني شايسته ساخته و پرداخته بود.
علي اصغر آقاجاني:
در منطقه « والفجر مقدماتي »، سحر بود كه حركت كرديم و قريب 10 الي 11 كيلومتر را در رملها ، پياده روي داشتيم. به خط دشمن كه رسيديم ،شناسائي ها انجام شد. ايشان با دقت نظر خاصي به زواياي كار ، نگاه مي كردند و يادداشت بر مي داشتند ؛ يكدفعه متوجه شديم كه با يك لحن خودماني و با شوخي گفت: « بچه ها آماده باشيد! با سرعت دوميداني ، انگار كه مي خواهيم مسابقه بدهيم رو به خط خودي بايد بدو بدو ، برويم.» ما در ابتدا فكر كرديم كه ايشان شوخي مي كند، مكثي كرديم ؛ يكباره گفت: « عجله ! مگر نمي بينيد عراقي ها را؟! با جيپ حركت كرده اند كه ما را اسير كنند و ببرند! »
با اعتماد به نفس ، روحيه عالي و تجربه بسيار ايشان ، توانستيم از دست عراقي ها بگريزيم در حالي كه فكر اسارت ، اصلاًبه ذهن ما خطور نكرد!
مهدي ناجي:
برادرم تعريف مي كرد :روزي « شهيد نديري » با يكي ديگر از بچه هاي اطلاعات ، در روز روشن با موتور، بدون اسلحه به شناسايي رفته بودند. در وسط دشت كه مي رسند ، با گشتي هاي عراقي برخورد مي كنند كه چون اسلحه نداشتند بايد بطريقي از دست اينها مي گريختند، يا تن به اسارت مي دادند و يا اينكه شهيد مي شدند؛ « شهيد نديري » فرصت را از دست نداده ، از موتور مي پرد و يك تكه آهن را پيدا مي كند و حالت دفاعي به خود مي گيرد؛ مثل اينكه اسلحه دستش است.
عراقيها با اينكه به طرف آنها شليك مي كردند با اين حال مي ترسيدند كه جلو بيايند تا اينكه برادر همراه « شهيد نديري » بشدت مجروح مي شود و مي افتد، عراقيها كم كم جلو مي آيند ؛ « شهيد نديري » در يك آن ، تصميم مي گيرد كه از آن معركه بطرف خط عقب نشيني كند ، بنابراين سه كيلومتر راه را با سرعت تمام و بصورت مارپيچ و زيگزاك مي دود و به عقب بر مي گردد و با اين كه عراقي ها او را تعقيب مي كنند اما نمي توانند او را سير كنند!
وقتي به عقب مي رسد چند نفر را خبر مي كند و آن برادر مجروح رابه عقب مي رساند.
مجيد نيك پور:
يك شب قبل از اذان صبح ، براي شناسايي منطقه عملياتي « والفجر مقدماتي » با برادر « نديري » و جمعي از برادران « اطلاعات و عمليات » لشگر به طرف مواضع دشمن حركت كرديم و چون فاصله زياد بود ، مي بايست مسافتي را با جيپ مي پيموديم ، هوا سرد بود و جيپ هم چادر نداشت.
وضعيت شناسائي منطقه به علت رمل بودن و نيز جديد بودن منطقه عمليات ، وضعيت خاصي داشت و تا كيلومتر ها خبري از دشمن نبود ؛ بعضي بچه ها مي گفتند: « برادر نديري ! حالا نمي شد تو اين سرما حركت نكنيم و فردا كه هوا گرم مي شود ، راه بيفتيم ؟! »
يادم هست كه ايشان در جواب گفت : « برادرها ! ذكر خدا را بگوييد، هم گرم مي شويد و هم ثواب مي بريد!»
محمد احمدلو:
چيزي كه من در شناسايي ها ، همراه با آن شهيد ، ديدم و برايم جالب توجه بود ، روحيه عجيب و غير قابل وصفي بود كه در او وجود داشت.
وقتي كه مسووليت يك سري از نيروها بر عهده انسان باشد، معمولاً هراس و دغدغه خاطر بسياري ، انسان را فرا مي گيرد ؛ زيرا هر اتفاقي كه براي نيروها بيفتد ، مسووليت آن بر دوش مسوول آنهاست. اما آن شهيد بزرگوار با روحيه اي والا و با توكل خاصي در قبال مسووليت خويش ، انجام وظيفه مي كرد و هميشه مي گفت :« اگر مي خواهيد در كارها موفق باشيد اول توكل به خدا كنيد و از چيزي هم هراس نداشته باشيد. »
سردار احمد فتوحي:
در عمليات «والفجر مقدماتي» مسووليت « اطلاعات عمليات » به اين شهيد داده شده بود ؛ ماموريت عملياتي به اين گونه بود كه حدود 9 كيلومتر بايد در عمق خاك دشمن ، پيش روي مي كرديم. به گروهي از بچه هاي اطلاعات به مسووليت « شهيد نديري »ماموريت داديم كه بعد از شكسته شدن خط ، شما با بولدزر و يك گراي مشخص كه ما را تا هدف هدايت مي كند ، يك خط بكشيد تا بتوانيم يك خاكريز بزنيم و يك جناح منطقه را بپوشانيم و يك نقطه كمكي و شاخص را روي زمين داشته باشيم.
به ياد دارم كه اين شهيد بزرگوار حدود 4 الي 5/4 كيلومتر را دقيقاً با آن گرايي كه داشتند جلو رفتند تا به يك جاده آسفالت در داخل منطقه عملياتي ، كه جاده آسفالت مرزي داخل خاك عراق بود رسيدند و بعد از جاده ، بايد حدود 5/4 كيلومتر ديگر حركت مي كردند كه به علت درگيري و عدم پاكسازي و هموار بودن زمين ، مقداري گراي حركتشان تغيير كرده بود و تقريباً به سمت راست ، منحرف شده بودند ، به گونه اي كه حدود 6 يا 7 كيلومتر داخل منطقه اي كه مملو از نيروهاي دشمن بود نفوذ كرده بودند.
بعد از تماسي كه گرفتند ، معلوم شد كه مقداري از راه را اشتباه رفته اند. هوا كم كم رو به روشني مي رفت و نزديك صبح شده بود ؛ با « شهيد نديري » دوباره تماس گرفتم و گفتم : « عجله كن و سعي كن كه روي جاده آسفالت برگردي يعني مسيري كه رفته اي برگردي !»
« شهيد نديري » خيلي آرام خونسرد گزارش داد كه « به يك ستون نيرو برخورد كرده ايم كه اين ستون توسط چراغي روشن در حال فرار كردن هستند و عقب نشيني مي كنند » به هر حال خيلي خونسرد و بي باك ، از كنار اين ستون در شب تاريك ، گروه را در ميان سر و صداي دستگاههاي مهندسي و تانكها و ... هدايت كردند و به عقب رساندند.
اسماعيل قاسمي:
در يك عمليات وقتي در سنگر « اطلاعات و عمليات » او را ديدم بيش از پيش شيفته روحيه شهادت طلبي او شدم ، وقتي كه صحبت از جلو رفتن شد ، برايم تعريف كرد:
« ديشب در حال شناسايي با يك گروه از سربازان عراقي در ميانه دو خط دفاعي ، برخورد كرديم و بدليل اينكه حق تيراندازي نداشتيم ، با سرنيزه و مشت به جانشان افتاديم كه در نهايت عراقي ها متواري شدند! »
محسن غفاري :
يكبار ، « شهيد نديري » از خاطرات خويش براي ما تعريف مي نمود ؛ به ياد دارم كه گفت:
« براي شناسايي مواضع دشمن به يكي از مناطق رفته بودم ، كارشناسايي طول كشيد و شب به صبح رسيد! در جستجوي راهي براي مخفي شدن بودم كه تانكر آبي ديدم ؛ چاره اي نديدم جز اين كه داخل آن تانكر مخفي شوم!
تنها اميدم به خدا بود ... مدتي گذشت تا اين كه صداي چند عراقي را شنيدم كه به تانكر نزديك مي شدند از مضمون حرفهايشان فهميدم كه مي خواهند تانكر را آب كنند!توكل به خدا كردم و خود را به او سپردم ؛ نمي دانم چه پيش آمد به هر حال فهميدم كه از پركردن تانكر منصرف شده اند ... خداي را شكر كردم تمام آن روز را در تانكر ماندم تا هوا دوباره تاريك شد و توانستم با آن معجزه الهي ، بسلامت به مقر باز گردم. »
مجيد نيك پور:
اولين روز عمليات « والفجر مقدماتي » بود و تعدادي از گردانهاي لشكر در شب قبل به خط دشمن زده بوند ؛ باتفاق « شهيد نديري » و سردار « فتوحي » براي بررسي وضعيت كل خط با يك جيپ ، پشت خاكريز حركت مي كرديم و در نقاطي كه لازم بود مي ايستاديم و وضعيت و آرايش دشمن را بررسي مي كرديم ؛ آتش دشمن بسيار سنگين بود و غرش سلاحهاي سنگين و سبك ، لحظه اي قطع نمي شد.در اين حال ، ناگهان گلوله خمپاره اي صد متري ما به زمين خورد ، بعد از فرو نشستن گرد و غبار ، ديديم كه تركشي لباس شهيد « نديري » را پاره كرده است ولي هيچ آسيبي به او نرسيده است. من گفتم : « برادر نديري! چيزي نمانده بود كه پيش خدا بروي !» در جوابم گفت : « قسمت نبود كه به من بخورد. فقط خدا مي داند كه گلوله اي كه مقدر است مرا شهيد يا زخمي كند ، الان ساخته شده و در انباراست و يا شايد در سلاح يك عراقي باشد! »
حاج بشير روشني:
آشنايي من با شهيد « اميرحسين نديري » فرمانده اطلاعات و عمليات لشكر ، قبل از عمليات « والفجر 3 » بود من در آن موقع ، در عمليات « والفجر 3 » كه « شهيد نديري » به شهادت رسيد ، معاون گردان بودم و خيلي با هم ارتباط نداشتيم ، ولي در بعضي از جلساتي كه گذاشته مي شد و فرمانده لشگر « شهيد زين الدين » مسووليت آن جلسات را داشت تواضع و روحيه اطلاعت پذيري بسيار بالاي « شهيد نديري » را مشاهده مي كردم.
همين اطاعت پذيري از فرمانده و تواضع بسيار او باعث شد كه شهادت مزد ابدي او گردد و در عمليات « والفجر 3 » به خيل شهيدان بپيوندد.
محمد نبوتي:
در يكي از مقرهاي لشكر بوديم ، مقارن ظهر بود كه سردار شهيد « مهدي زين الدين » فرمانده لشكر ، به اتفاق « شهيد نديري » از راه رسيدند.
نماز جماعت كه برپا شد ، از « شهيد زين الدين » خواستيم كه امامت جماعت را بپذيرند اما ايشان اين تقاضاي جمع را نپذيرفت و گفت : «جائي كه برادر « نديري » هست ، شايستگي امام جماعت شدن را او دارد .»
« شهيد نديري » به نماز ايستاد و تمامي برادران به او اقتداء كردند ؛ او به حق نمازي اقامه كرد كه مخصوص عارفان الهي است. من هيچگاه اين نمازي را كه با « شهيد نديري » خواندم فراموش نمي كنم.او عارف و عاشق حق بود و سرانجام به معشوق خود رسيد و در جوار رحمت واسعه الهي آرميد.
ابراهيم قرباني:
نزديك غروب ، بر روي يكي از تپه هاي ديده باني مشغول كار بودم نورآفتاب ، مستقيم بر روي ما بود و دشمن بعثي خط را بشدت مي كوبيد تا حدي كه روحيه ام را كم كم داشتم از دست مي دادم!
در اين حال « شهيد نديري » را ديدم كه مي آيد ؛ اشاره كردم كه در اين موقعيت به سمت ما نيايد! اما او از ماشين پياده شد و آمد بالاي تپه ، دوربين ديده باني را از دست من گرفت و بصورت ايستاده ، عراقيها را نگاه كرد و گفت : « ابراهيم ! تغيير تحول و نقل و انتقال دارند! احتمالاً امشب حمله كنند. » در اين چند لحظه ، بيش از 20 الي 30 گلوله توپ در اطراف تپه منفجر شد ؛ من چند بار تپه را ترك كردم و دوباره بازگشتم ولي ، « شهيد نديري » خم به ابرو نياورد با همان توكل هميشگي كه داشت بي هراس از گلوله ها به ادامه كارشناسايي پرداخت.
علي تنهايي:
شهيد نديري در عمليات « والفجر مقدماتي » مجروح شده بود ، با اين حال ، لباسهاي خوني اش را درآورد و پاك كرد و جلوي نيروها اصلاً به روي خودش نياورد كه مجروح شده است. شايد به اين دليل كه مي خواست به روحيه بچه ها خدشه اي وارد نشود و شايد هم از خلوص او نشات گرفته بود و مي خواست كه مراتب اين مساله فقط بين او و خدايش باقي بماند.
محمود شريفي:
يكي از خصوصياتي كه در شهيد « نديري » ديدم اين بود كه پيوسته او را در حال نماز گريان مي ديدم ؛ او در وقت نماز ، آنچنان محو گفتگو با معبود خويش مي شد كه از همه چيز و همه كس فارغ مي گرديد ، يكبار او را امتحان كردم كه در وقت نماز ، آيا متوجه اطراف خويش هست يا نه ؛ ديدم كه انگار فقط كالبدي است كه روي پا ايستاده و روح او در عالمي ديگر، سير مي كند!
علي تنهايي:
صبح روز شهادت « شهيد نديري » با ايشان قرار ملاقات داشتم ، به محور سوم « اطلاعات عمليات » در ارتفاعات « قلاويزان » رفتم ، برادران گفتند كه برادر « نديري » جهت شناسايي بطرف عراقيها رفته است . زماني طول نكشيد كه يكي از برادران تخريب آمدند وگفتند كه « شهيد نديري وشهيد علي شالي در داخل ميدان مين ، شهيد شده اند. »
بلافاصله به محل شهادت « شهيد نديري » مراجعه كرديم ؛ من يك شيشه عطراز جيب « شهيد شالي « در آوردم به صورت دو شهيد بزرگوار پاشيدم.
وقتي كه « شهيد زين الدين » متوجه خبر شده بود بلافاصله به معراج شهداء رفته و خيلي گريه كرده بود ؛ معلوم بود كه علاقه خاصي به اين شهيد داشته است.
سرداراحمد فتوحي:
در آخرين ماموريتي كه باعث شهادت شهيد بزرگوار « نديري » شد ، در منطقه « مهران » در پي يك راه كار مناسب براي نفوذ در عمق مواضع دشمن بوديم. به ياد دارم كه در منطقه قلاويزان مهران ، قسمتي بود كه نفوذ از آن طرف ، بسيار دشوار بود و دشمن هم توجهي به آن نداشت.
شهيد « نديري » با اطمينان خاطري كه در عدم توجه دشمن به اين قسمت داشت به دنبال راه نفوذ و طرح ريزي عملياتي بود ... در اين مسير پرمخاطره و خطرناك بود كه با مين برخورد كرد و به شهادت رسيد.
محمدرضا مجيدي :
با « شهيد نديري » نشسته بودم ومشغول صبحانه خوردن بودم كه يكباره از من پرسيد : « پسرخاله! چرا من شهيد نمي شوم؟! » گفتم : « شما حيف است كه شهيد بشوي با اين همت و استقامت و خلوصي كه داري ... » دوباره گفت : « من بايد شهيد بشوم! من نمي دانم چرا شهيد نمي شوم ... » دوباره گفتم : « خدا نكند! و ... »
صبحانه را كه خورد رفت كه به چندتن از بچه ها راه كار را نشان بدهد. تا غروب از او خبري نداشتم كه يكباره خبر رسيد كه او شهيد شده است !
به ياد حرفهاي صبح او افتادم و با خود گفتم كه براستي او چقدر خوب بوده كه به اين زودي به خواسته و تقاضايش رسيده است.
آثار منتشر شده درباره ي شهيد
مرا بالي ست از پرواز مانده
قدمهايي است در آغاز مانده
شهيدان! دستهايم را بگيريد!
من همراه از ره باز مانده
« سيد عبدالله حسيني»
در دوران كوتاه زندگي ات، با سالار و مقتداري خويش ، « حسين (ع) » پيوندي هميشگي و محكم يافته بودي ... تو « حسين » بودي و « حسيني » زيستي ! و اينچنين بود كه بر دلهاي دوستانت « اميري » مي كردي !
آه امير ! چقدر اين حقيقت ، نامت را پرشكوه و با مسمي كرده بود.
تو با صميميت و تواضع و صفاي روحت ، قلعه دلهاي سخت ما را تسخير مي نمودي و بدين سان بر روح و جان ما حكومت مي كردي ... اما به راستي ، حقيقت همين است ؟! با ما بگو چه كرده بودي كه اينقدر خدايي شده بودي ؟!
تو را نمي شناختم و اكنون هم نمي شناسمت!
بگذار از زبان دوستانت بگويم كه چه بوده اي ؟!
« شهيد نديري » واقعاً مخلص بود و به خاطر همين اخلاص ، خداوند قدرت نفوذي در ايشان به وديعه گذاشته بود كه زايد الوصف بود ... ايشان بسيار خوش برخورد بود و به همين خاطر ، همه بچه ها و دوستان ، او را از صميم دل دوست مي داشتند ، چه مسوولين همطراز ايشان و چه رده بالاتر ، نيروهايشان نيز نه به خاطر مسووليتشان ، بلكه به عنوان يك دوست صميمي ، او را همراز و همدل خويش مي دانستند و از او تبعيت مي كردند.
« شهيد زين الدين » هم علاقه بسياري به ايشان داشت ؛ هم علاقه و هم اعتماد. به خاطر مسووليت سنگيني كه بر عهده « شهيد نديري » گذاشته شده بود ... »
سردار محمد ميرجاني
شدي آن سان كه مي بايد.
تا دلت با خدا رفيق نشده باشد ، تا از اين جنجال و هياهوي مادي و چشم و گوش نبسته باشي و ... نمي تواني « آنچه ناديدني است » را ببيني ، بايد « چشم دل بازكني » تا « جان بيني ... » اين حرفها را من نمي گويم! تو با « عمل » و « گفتارت » مي گفتي. چرا نگفتم « گفتار » و« عمل » ؟! مي داني ! همه گواهند كه آنچه مي خواستي بگويي ، با زبان « قال » نمي گفتي ، بلكه كارهاي تو ، همه ترجمان گفتار تو بود و چقدر بازگفت اين حقيقت ، دلنشين است و باور آن ...