eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.8هزار عکس
17.7هزار ویدیو
351 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌴🌺🌼🌺🌴💐 یک ارادت خاصی به عجل الله تعالی فرجه الشریف داشتند. به جای نام علی که هر دو دوست داشتیم نام محمد مهدی را برای پسرمان انتخاب کردند . هر موقع به علیه السلام و علیه السلام ، سلام می دادند ، می گفتند : یا عجل الله تعالی فرجه الشریف نگاهت را از من برنگردان . 🕊 _شهدا🕊
💐🌴🌺🌼🌺🌴💐 یک ارادت خاصی به عجل الله تعالی فرجه الشریف داشتند. به جای نام علی که هر دو دوست داشتیم نام محمد مهدی را برای پسرمان انتخاب کردند . هر موقع به علیه السلام و علیه السلام ، سلام می دادند ، می گفتند : یا عجل الله تعالی فرجه الشریف نگاهت را از من برنگردان .
🥀🕊💐🌹💐🕊🥀 نمیشوے اگر به نباشی خود را لابلای گم ‌ڪردند ڪه عاقبت پیدایشان ڪرد و شدند شده یار خودت را شبیه‌ترین ڪن تا ڪنند بسم‌الله ما دادیم که زیباست روح 🌹🥀🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 سرماي شديدي خورده بود. احساس مي‌كردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك براي حاجي درست كنم تا بخوره بشه. همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم. از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟ گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي ؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله! گفت: اين حرفا چيه مي‌زني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيه‌ي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست مي‌كني؟ گفتم: خوب نه حاجي! گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو مي‌خورم كه بقيه‌ي نيروها خوردن. 🥀 🌴🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند . مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان، بیرون شهر. بهم گفت : همین جا بشین من میآم... دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهرهای ناتنیش را... گفت : من این جا دیر به دیر میآم. میخوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم. 🥀 🌹🕊
💐🌴🌺🌼🌺🌴💐 یک ارادت خاصی به عجل الله تعالی فرجه الشریف داشتند. به جای نام علی که هر دو دوست داشتیم نام محمد مهدی را برای پسرمان انتخاب کردند . هر موقع به علیه السلام و علیه السلام ، سلام می دادند ، می گفتند : یا عجل الله تعالی فرجه الشریف نگاهت را از من برنگردان . 🌼 🌺💐قرارگاه شهدا 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 @martyrscomp
💐🌴🌺🌼🌺🌴💐 یک ارادت خاصی به عجل الله تعالی فرجه الشریف داشتند. به جای نام علی که هر دو دوست داشتیم نام محمد مهدی را برای پسرمان انتخاب کردند . هر موقع به علیه السلام و علیه السلام ، سلام می دادند ، می گفتند : یا عجل الله تعالی فرجه الشریف نگاهت را از من برنگردان . 🌼 🌺💐 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷🕊🌹🥀🌹🕊🌷 چہ می فھمیم چیست، مردم ... و همنشینش ڪیست، مردم ... تمام جست و جویمان حاصلش بود: شادی روح و 🕊🌴🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 سرماي شديدي خورده بود. احساس مي‌كردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم. از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟ گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرمانده‌ي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله! گفت: اين حرفا چيه مي‌زني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيه‌ي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست مي‌كني؟ گفتم: خوب نه حاجي! گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو مي‌خورم كه بقيه‌ي نيروها خوردن. 🥀🌴🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند . مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان، بیرون شهر. بهم گفت : همین جا بشین من میآم... دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهرهای ناتنیش را... گفت : من این جا دیر به دیر میآم. میخوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم. 🥀🌹🕊
💐🌴🌺🌼🌺🌴💐 یک ارادت خاصی به عجل الله تعالی فرجه الشریف داشتند. به جای نام علی که هر دو دوست داشتیم نام محمد مهدی را برای پسرمان انتخاب کردند . هر موقع به علیه السلام و علیه السلام ، سلام می دادند ، می گفتند : یا عجل الله تعالی فرجه الشریف نگاهت را از من برنگردان . 🌼
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 سرماي شديدي خورده بود. احساس مي‌كردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم. از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟ گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرمانده‌ي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله! گفت: اين حرفا چيه مي‌زني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيه‌ي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست مي‌كني؟ گفتم: خوب نه حاجي! گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو مي‌خورم كه بقيه‌ي نيروها خوردن. 🥀 🌴🌹