eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5هزار عکس
551 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍تصادف 🍃هفته آخر سال تحصیلی بود. برنامه امتحانی همه کلاس‌ها را به دانش آموزان دادند. آخرین کلاس آنلاین دانش آموزان دبیرستانی به پایان رسید. سیاوش به سه تا از دوستان صمیمی‌اش پیامک داد:«صبح جمعه پیست دوچرخه سواری پارک جنگلی چیتگر، همه ساعت ۸ جلو خونه ما جمع شید.» ☘حامد عصر پنج شنبه به پدرش گفت: « بابا! با سیاوش و علی و دو تا از بچه‌های مدرسه برای دوچرخه سواری می‌خوایم به پارک جنگلی بریم. » 🎋_پسر جان تو که دوچرخه نداری. 🔹_غرفه‌ای تو پیست، دوچرخه کرایه میده. ▪️پدر حامد کمی فکر کرد و بعد اجازه داد: «پسرم، فقط مراقب خودت باش. اولین باریه که بدون من و مادرت با دوستات به تفریح میری.» 🔘_ پدرجان مواظبم، نگران نباش. ✨پدر به سمت کتش که روی جالباسی آویزان بود، رفت. از جیب بغل کتش کیف قهوه‌ای رنگی را در آورد. چند تا از اسکناس‌ها را شمرد و به حامد داد. او از پدرش تشکر کرد. ☘صبح جمعه مادر حامد مقداری خوراکی توی کوله‌پشتی‌ او گذاشت. حامد از پدر و مادرش خداحافظی کرد. کوله پشتی را بر شانه راستش انداخت. از خانه خارج شد. سیاوش به او زنگ زد و گفت: «سر کوچه‌مون بمون، تا بیام زودتر بریم.» 🍃حامد سر کوچه خانه‌ی سیاوش به درختی تکیه داد. سرش را به داخل کوچه چرخاند، با دیدن سیاوش پشت فرمان ماشین پدرش، اخم هایش را درهم کرد و رویش را برگرداند. به سمت خیابان قدم برداشت. سیاوش بوق زد و بعد کنار حامد راند: « چته پسر، چرا از اونوری میری؟» 🌾حامد بدون نگاه کردن به سیاوش گفت: « تصدیق نداری و فکرم نکنم بابات بهت ماشین رو داده باشه. دنبال شر نیستم، بر‌میگردم.» 🍁سیاوش قهقه زد و گفت: «بی‌خیال، بیا بالا.» 🍂حامد به راهش ادامه داد. سیاوش چند ثانیه خیره به حامد نگاه کرد. بعد پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از کنار حامد گذشت و فریاد زد: «بچه ننه.» ✨حامد با‌اخم سوار تاکسی شد. نرسیده به خانه گوشی‌اش به صدا در آمد: «تو راهه خونمونم. چی شده!؟» رنگ حامد پرید. گوشی را قطع کرد. 🍃 کلید را در قفل چرخاند. با صدای بسته شدن در خانه، پدر به سمت حیاط رفت:«حامد! زود برگشتی؟» ☘ یک دفعه چهره‌ی حامد دگرگون شد با بغض گفت:«سیاوش سوئیج ماشین پدرش رو بدون اجازه برداشته بود. من به خاطر حرف‌های شما باهاشون نرفتم. تو راه مثل اینکه تند می‌رفتن که زدن به یِ بچه‌ ...» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: عاطفه ۳۰ به: حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها 🖤 مادر عزیزتر از جانم، بی بی دو عالم، زیباترین بهانه خلقت، سلام… بگذار تا برایت از دردهای انبوه قلب داغ‌آلودم بگویم. من اشک‌های تو را بر کوبه‌های کوچه پس کوچه‌های سرد و خسته مدینه یافتم. خط تو را که بر پوست هر ستاره، غزل آفتاب را می‌نوشتی، خواندم. من نشان کبودین تو را از قافله‌هایی که از کناره بقیع می‌گذشتند گرفتم. این شعله‌های عشق توست که انسان خسته را به میهمانی آفتاب می‌خواند. در حجم نگاه تو افق نیز رنگ می‌باخت. سبزی این سال‌ها هنوز وام‌دار آن نگاه بلندی است که از قله ناپیدای تو سر زد. من با نوای آشنای تو از قناعت انجمادها و از پس‌کوچه‌های حقیر خلافت‌ها رهیدم. اوج تسلیت تو را آنجا که مردِ راه را پای انداخت شناختم. من در خاموشی قبرت تابش هزاران خورشید را دیدم. اگر قبرت را نشانی نیست ، هر سنگْ‌نبشته‌ای حکایت تو را دارد. من فریاد سکوت بلوغ بیداری رنج قرنها انس مهربان و در آخر عروج سبز را از تو آموختم. 🥀🏴🥀🏴🥀🏴 سلام‌الله‌علیها ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️تشنه شنیدن جواب سلام 🌻سلام به صبح‌گاهان وقتی برخاستنت و برخورد پُر لطافت پلکهایت را به نظاره می‌نشیند. ☀️سلام بر خورشید وقتی به قرص ماه روی تو لبخند می‌زند، سلام بر روز وقتی در محضر تو قد می‌کشد. 🌷السلام‌علیک یا مولای، من علیک‌السلام می‌خواهم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بلدی بچه رو قانع کنی؟ خیلی ساده، ولی ما را قانع می‌کردند. یادم می‌آید کوچک بودم که قرآن آوردم تا به من یاد بدهند. یک آیه خواندند و گفتند:اگر این یک آیه را بخوانی و دقت کنی، می‌توانی همه را یاد بگیری و این طور هم شد. حرف‌شان را به راحتی به ما گفتند و با زبان بسیار ساده به ما یاد می‌دادند. ما هم قبول می‌کردیم. 📚الهیه، ص۷۲، به نقل از دختر مرحوم آیت الله سیدمحمدحسن الهی، برادر علامه طباطبائی 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 حواسمان به پدر و مادرِ پیرمان چقدر است؟ ✅ وقتی پدر و مادر پیر می‌شوند، وظیفه شرعی و اخلاقی فرزندان نگهداری و مراقبت از آن‌هاست. 🔘 همه فرزندان چه دختر و چه پسر این وظیفه را به عهده دارند. 🔘 دخترانی هم که ازدواج کردند، این مسئولیت از آن‌ها برداشته نمی‌شود. به اندازه توانایی‌شان باید در مراقبت از والدین تلاش کنند. 🔘 در صورتی که شوهر دختران اجازه خارج شدن از خانه را به آن‌ها ندهند، وظیفه از آن‌ها برداشته می‌شود؛ البته باز هم به اندازه توانشان باید به والدین خود توجه و کمک کنند. ✅ پسران هم باید خودشان مراقبت از والدین را به عهده بگیرند و اگر برایشان امکان ندارد برای آن‌ها پرستار بگیرند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍦بستنی فروشی 💦 صدای هِق‌هِق علی در گوشش پیچید. « اَگگگه مامانم زود عمل نشه می‌میره.» به همین خاطر علی دور از چشم پدرش بعدازظهرها توی مغازه بستنی‌فروشی آقا غلام کار می‌کرد. آخر شب هم خسته و کوفته به خانه می‌رفت. خود علی به او گفته بود. وقتی که مشق‌هایش را ننوشته بود و معلم توبیخش کرد، یواشکی به او جریان را گفت. قول گرفت که رازش را پیش کسی لو ندهد. 🌸او هم می‌خواست کمکش کند. یکی از ترازوهای مغازه پدرش را برداشت؛ ولی باید کاری می‌کرد تا کسی او را نشناسد. ماسکی هم از داخل کیف مادرش برداشت. 🍃خیابان پررفت‌و آمدی را انتخاب کرد. در پناه دیواری نشست. بندهای ماسک را گره زد تا کوچک شود. بندها را پشت گوشش انداخت. 🌺صدای خنده بلند چند دختر را شنید. یکی‌ از آنها گفت: «باور کنید وزن من ۵۰ کیلویه!» 🌾_خُب بیا وزن کن ببینم راست می‌گی؟! 🌸وقتی به نزدیکش رسیدند دخترخاله‌اش را شناخت. دلش هُری ریخت، اگر او را بشناسد و به پدر و مادرش خبر ‌دهد چه خاکی به سرش بریزد؟! دختر چشم آبی روی وزنه رفت. ترازو عدد ۵۰ را نشان داد. با صدای دُرُشت و بَمی گفت: «ده تومن میشه!» 🍁پول را که دادند و کمی دور شدند، ماسکش را پایین آورد نفس راحتی کشید و با آستینش عرق پیشانی و صورتش را پاک کرد. 🍀مرتضی، علی را خیلی دوست داشت. همیشه غبطه او را می‌خورد که چقدر به فکر پدر و مادرش است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم رب الزهراء از: شمیم گل نرگس ۲۶ به: فاطمه‌ی زهراء سلام‌الله‌علیها سلام مادر مهربانم برای غم و غصه‌های‌تان بمیرم خوانده‌ام که شما در آن زمان از تابوت‌ها گله داشتید. چون حجم بدن در آن نمایان بود. اما مگر کسی به بدن میت هم نگاه بد می‌کند؟!!!کجایید که تماشا کنید دختران و زنان شیعیان با شعار مدرن بودن، چه کارها که نمی‌کنند که تمام حجم بدنشان را نشان نامحرمان بدهند که حتی زنان و دختران بی دین و ایمان از دیدن آن مات و مبهوت و متحیر می‌شوند چه برسد به مردان. نمی‌دانم این دشمن لعنتی چگونه عفت و حیای ما را به این راحتی از زنان ما ربود و ما را به منجلاب کشاند به گونه‌ای که از اینگونه بودن لذت می‌بریم و سعی در پیشی گرفتن از یکدیگر داریم؟! خلاصه خانم جان سخت گدای دعای خالصانه و از ته دل شما هستم که تمام زنان و دختران نه تنها شیعیان بلکه مسلمان همگی سرشار از حیا و عفت شوند. آمین🤲 🍃🌺🍃🌺🍃🌺 سلام‌الله‌علیها ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸عطر ظهور ☘سر انجام در پس تمام چشم به راهی‌ها زمستان سرد، لباس سفیدش را جمع می‌کند. 🌸ای بهار، تو از راه می‌رسی. ☀️خدایا، آدینه انتظار را به پایان برسان. 🌱مولا جان ای گل نرگس؛ از راه برس و با عطر ظهورت مشام جهان را نوازش کن. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 پیچ مهم تاریخی ✅ انسانِ بصیر همچون حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، عمل را به موقع و به جا انجام می‌دهد. پشتوانه امر ولایت است، دور امام می‌چرخد و در دفاع از او کوتاهی نمی‌کند. 🔘 در راه دفاع از ولایت که اصل و شالوده اسلام است؛ پهلویش می‌شکند. صورتش نیلی می‌شود. سینه‌اش با میخ آتشین سوراخ می‌شود، محسنش را از دست می‌دهد؛ امّا باز هم در آخرین لحظات زندگیش بر غریبیِ امیرالمؤمنین علیه‌السلام امامِ زمانش اشک می‌ریزد. 🔘این‌ تنها گوشه‌ای کوچک از هزاران فداکاری ایشان است. عاقبت امر نیز مدال پر افتخار اولین شهید مدافع حرم را به دست می‌آورد. ✅ ما برای اماممان چه کردیم؟ برای غُربت حضرت صاحب الزمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه چه کرده‌ایم؟ برای تنهایی او چه کرده‌ایم؟ برای نزدیکی ظهور حضرت حجت ارواحنافداه چه کرده و می‌کنیم؟! در این پیچ مهم تاریخی، کجا ایستاده‌ایم؟! 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔻 سؤال: وقتی شما غایب هستید ما مشکلات‌مان را باید به چه کسی بگوئیم؟ 🔵 پاسخ؛👈از ناحیه امام زمان علیه‌السلام 🌼 ما بر اوضاع و احوال شما آگاهیم و هیچ چیز از اوضاع شما بر ما پوشیده و مخفی نمی‌ماند. 📚احتجاج طبرسی، ج۲،ص۴۹۷ 💥 این بار پاسخگوی سؤالات‌مان امام عصرعج هستند.👆👆👆 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @tanha_rahe_narafte ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
✍لبخند سعید و علی از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و علی هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما... » در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد. _با خونوادت صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت. _نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن. _ من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن. علی از سعید جدا‌‌ شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.» _سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. علی به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت. مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن علی شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» علی با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. علی سرش را بلند نکرد و به آرامی سلام کرد. همه دور میز نشسته بودند. علی با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ » _چیزی نیست، میل ندارم. مادر ظرف سبزی را کنار دست علی گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ » علی که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مسجد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.» _نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم . _نه من نمیام. _ برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری. علی خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم می‌خواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.» پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! » علی دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.» _ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟ - مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم. بعد از زنگ آخر سعید و علی به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در‌ چشمان علی موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید. گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،علی لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، علی را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، علی جذب خادم‌ها شد. سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.علی هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.علی آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد. بعد از نماز همانطور که علی خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، علی را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.» علی آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. علی وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به علی بود. پدر فریاد زد: « علی ندو.» نور ماشین‌ها چشم‌های علی را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر علی همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. علی بر روی زمین افتاد. پدر با قدم‌های لرزان به سمت آدم‌های جمع شده به دور علی رفت. جمعیت را شکافت، با چشم‌های اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی... » کلامش در دهانش ماسید با دیدن علی در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد‌. 🆔 @tanh_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: ولائی به: امام عصر آقا جان سلام دوباره غروب دلگیر جمعه آمد و شما نیامدی. تا کی ما منتظران در انتظار رخ چون ماه شما غروب‌های دلگیر جمعه را تحمل کنیم؟ می‌دانم که این غیبت برای شما سخت‌تر است، ولی مانند عمه سادات؛ ما رایت الا جمیلاست. اطاعت از حضرت حق برای شما زیباست. نرگس زهرا امیدوارم بزودی زود به امر خدا از پس پرده ی غیبت، آفتاب جمال‌تان این دنیای ظلمت گرفته را روشن کند‌ که تاریکی آن بد جور، دل شیعیان و دوست داران شما را گرفته. ما بندگان سراپا تقصیر تنها با بلند کردن دست‌های خالی ولی پر از امیدمان دعای فرج‌تان را خوانده و از خدا آرزوی ظهورتان را می‌کنیم. اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh