eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5هزار عکس
552 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍باد کولر 💨 باد کولر مستقیم به صورتم می‌خورد. تمام بدنم یخ‌ می‌زند. دور تندِ کولر، خانه را مثل سردخانه کرده است. معلم بازنشسته هستم. دکتر برای بیماری‌ام هوای پاک روستا را تجویز کرده‌ است. چند روزی‌ست از روستا به شهر آمده‌ام، دلتنگ نوه‌هایم شده‌ام. 👓 عینکم را روی چشمهای سیاهم می‌گذارم. نگاهی گذرا به دورتادور سالن می‌اندازم. محسن سرگرم بازی نبرد خلیج‌فارس است. فاطمه روی مبل زرشکی لَم داده و ورق‌های پایانی رُمان پیامبر بی‌معجزه را می‌خواند. اشک‌هایش از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌های سرخ و سفیدش غلت می‌خورد. 🚂علی قطار اسباب‌بازی‌اش را راه می‌اندازد. صدای دودو چی‌چی‌ سکوت خانه را می‌شکند. مریم کنار اُپنِ آشپزخانه ایستاده است. گوشی موبایل را کنار گوش راستش می‌گذارد و شانه‌اش را به آن می‌چسباند. همان‌طور که به حرف‌های طرف مقابل گوش می‌دهد پیاز را درون بشقاب ریز‌ریز می‌کند. چشم‌های درشت و قهوه‌ای‌‌اش سرخ می‌شود. اشک‌ها تندتند فرو می‌ریزد. صدایِ فین‌فین که بلند می‌شود. دستمال‌ کاغذی را با دست چپ بیرون می‌کشد به داد بینی پهن و گُنده‌اش می‌رسد. 🚪صدای تق‌تق در می‌آید. نرگس و علی بی‌خیال به کارشان ادامه می‌دهند. مریم سرش را به داخل سالن می‌آورد و نگاهی به بچه‌ها می‌اندازد. علی نگاه مادر را شکار می‌کند. مادر با زبان بدن، در را نشان می‌دهد. علی با لب‌ولوچه آویزان به طرف در می‌دود. سوز گرما به درون خانه می‌ریزد. 🌼همزمان با بازشدن در، دست‌های پُر از پلاستیک خرید پدر وارد خانه می‌شود. مریم عذرخواهی و خداحافظی می‌کند. گوشی را روی اُپن می‌اندازد. حسین را از زیر بار سنگین خرید نجات می‌دهد. فاطمه سریع خودش را جمع‌و‌جور می‌کند. 💦روی پیشانی حسین، قطرات درشت عرق نشسته است. او به سمت کلیدهای کولر می‌رود. آن را یک شماره پایین‌تر می‌زند. کیف اداره را روی میز می‌گذارد. به طرفم می‌آید. خم می‌شود. دست‌های چروکیده‌ام را در دستانش می‌گیرد. لب‌های گرم خود را روی دست‌ سردم می‌گذارد. آن را می‌بوسد. 🌺نگاه محبت‌آمیز او به من، خون تازه به رگ‌هایم می‌رساند. نگاهش را می‌شناسم. روزی که از مطب دکتر مرا به خانه رساند اشک در چشمانش حلقه زد. همراه با بُغض گفت: « مادر چین‌های ریز و درشت روی دست و صورتت را که می‌بینم، تمام خاطرات کودکی تا بزرگسالی و زحماتت پیش چشمانم زنده می‌شود. » 🌸فاطمه، محسن و علی چنان غرق تماشایِ ما شده‌اند، گویی به زیباترین تابلوی جهان نگاه می‌کنند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
♨️شبیه رفیق 🔥فرشید دوست کیان، چپ می‌رفت، راست می‌رفت دروغ پشت دروغ می‌گفت. آنقدر دروغ به هم بافت تا کم‌کم او هم شبیه‌اش شد. ☄مصطفی از کیان در مورد قبول شدن در مصاحبه پرسید. او به دروغ گفت: «منو قبول نشدن! حرفا می‌زنی هااا ! » همان لحظه به اشتباه خود پی برد و پشیمان شد؛ ولی دیگر خجالت می‌کشید بگوید دروغ گفتم. ❄️_کیان باباجان، به مادربزرگت سر زدی؟؟ باز هم دروغ گفت. 🍁سرش را میان دو دستش گرفته بود به حال و روز خودش نفرین می‌کرد. حالش از خودش بهم می‌خورد او که اینطور نبود؟ 🔺باید دوستی پیدا می‌کرد که رویه‌اش مثل فرشید نباشد. 🔺 راستگوتر کسی‌ست که بیشتر فرمانبردار خدا باشد. حتی اگر کوهی از مشکلات در برابرش قرار گیرد باز هم امن‌ترین و محکم‌ترین پناه را خدا می‌داند. ✨ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ وَكُونُواْ مَعَ الصَّادِقِينَ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از مخالفت با فرمان خدا پروا كنيد و با راستگويان باشيد. 📖 سوره‌توبه، آیه۱۱۹. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همدلی با نیروها 🍃محمود فرمانده گردانی بود که با نیروهایش همدل بود. حتی وقتی که دور از آنها بود؛ اما نمی توانست از فکرشان خارج شود. 🌺یک بار با عده ای از رزمندگان رفته بود کامیاران. موقع ناهار به رستورانی می‌روند. همراهان برای ناهار مرغ سفارش می‌دهند. محمود گفت: «برای من سفارش ندهید. » ما مشغول خوردن مرغ بودیم و او داشت با نان های سر میز خودش را مشغول می‌کرد. ☘یکی از رزمنده ها گفت: «من فکر کردم روزه هستی که غذا سفارش ندادی؟ » 🌾محمود گفت: «من چطور می توانم اینجا بنشینم و مرغ بخورم در حالی که نیروهای گردانم در آماده باش هستند و به این غذا دسترسی ندارند. » 🌸همین اتفاق در بار دیگری که بچه ها در همین کامیاران می‌خواستند ساندویچ بخورند، اتفاق افتاد و محمود به خاطر نیروهایش لب به ساندویچ نزد. راوی: جواد انصاری فر؛ هم رزم شهید و حمید شفیعی 📚۱.کتاب گردان نیلوفر ؛ خاطرات شهید محمود پایدار. نوشته: محمد رضا عارفی. ناشر: لشکر ۴۱ ثار الله کرمان. نوبت چاپ: سوم- ۱۳۸۸ صفحه ۷۴ ۲. رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،صفحه ۱۲۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
☁️ ابر سایه‌افکن ❓داستان زندگی پیامبر خدا را در جوانی خوانده‌اید، و یا شنیده‌اید و یا فیلمش را دیده‌اید؟ 🔺در یکی از سفرهای تجاری، که رهبری و هدایت کاروان اموال حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها را به عهده داشت، ابری بالای سر حضرت سایه انداخته بود تا از گرمای سوزان در امان باشد. 💯از زاویه دیگری هم می‌شود به این موضوع نگاه کرد. خداوند می‌خواست نشانه‌هایی را برای مردم بفرستد تا به عظمت و بزرگی حضرت پی ببرند و قبل از رسیدن به مقام نبوت دل‌های آماده به سویش متمایل گردد. ⭕️این نشانه یکی از صدها نشانه‌ای هست که از رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌و‌سلم به فرزندش حضرت مهدی ارواحناله‌الفداء می‌رسد. 🔺زمان ظهور، ابری بالای سر نورانی‌شان حرکت می‌کند. ندادهنده‌ای ندا خواهد داد: او جانشین خداست، از او اطاعت کنید. 😇آه شوقاً لرویته چقدر مشتاق چنین روزی هستیم. 🔹«پیامبرگرامی اسلام(صلی‌الله علیه و آله و سلم)»: یخرُجُ المَهدی و علی رَأسِه غَمامَةٌ فیها مُنادٍ ینادی «هذا المَهدی خَلیفةُ اللهِ فَاتَّبِعوهُ» 🔸زمانی که حضرت مهدی (علیه‌السلام) ظهور می‌کند ابری بالای سر دارد که در آن منادی ندا می‌کند «این مهدی خلیفة‌الله است، از او متابعت و پیروی کنید.» 📚بحار، ج ٥١، ص ٨١. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نجات طفل 🍃بدوبدو از پله ها پایین رفت، سریع خودش را به سرکوچه رساند. 🎋ماشین‌های آن سوی خیابان ویراژ می دادند و صدای موسیقی‌هایشان گوش را کر می‌کرد. فرزندش در بغلش بود، دلواپسی امانش را بریده بود، اشک هایش سرازیر شده بود، همین طور امام زمان(عج) را صدا می‌زد و گه گاهی به طفل بی هوشش نگاه می‌کرد. 🍂کسی صدایش را نمی‌شنید ، چشمهما نابینا و گوش جان‌ها کر شده بود. ماشین ها از جلویش می گذشتند، اما کسی نمی ایستاد. چندبار ذکر یا با الحسن اغثنی سر داد، ناگهان ماشینی در مقابلش ایستاد. 🌾_بیا بالا، کارها خدا یکدفعه‌ای چهره پریشونت رو دیدم. ☘امیر در حالی که اشک شوق از گوشه چشمانش سرازیر شده بود؛ سوار ماشین شد و با راننده به سمت بیمارستان رفتند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ سوره بقره در سختی یه بار سوار هواپیما شدیم بابام بلند گفت صلوات! همه زدن زیر خنده بابام گفت همین ها رو میبینی بفهمن هواپیما مشکل پیدا کرده سوره بقره رو از حفظ میخونند. 😂😐 ‌‌🌳🍄🌳🍄 💡خدای ناخوشی خدای خوشی هم هست.نامردی نیست که فقط وقتی به کسی نیاز داشته باشیم بهش رو کنیم؟؟ 😉 ✨وإِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ ۖ فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ ۚ وَكَانَ الْإِنْسَانُ كَفُورًاوهرگاه در دريا به شما محنت و رنج رسد، هر كه را جز خداوند مى‌خوانيد، محو وگم مى‌شود، پس چون شما را نجات دهد و به خشكى رساند، از او رومى‌گردانيد. وانسان بسيار ناسپاس است. 📖سوره‌اسراء، آیه۶۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨زائر دل شکسته 🍃با محسن رفته بوددیم زیارت امام رضا (ع). محسن محو تماشای امام رضا (ع) بود و من غرق در آینه کاری های حرم.بهش گفتم: «ببین چقدر کار کردند. » ☘نگاهی کرد و گفت: «آره! قشنگه. اما زیبایی اش برای این است که کسی نمی تواند خودش را توی این آئینه های شکسته ببیند. زائر اگر بخواهد سیمش به امام رضا (ع) وصل شود، باید دل شکسته باشد. » 🌸بعد ادامه داد: «من از امام رضا (ع) چیزی خواسته ام که انشاء الله به زودی برآورده می کنند. » 🍃از زیارت که برگشتیم، یک ماه نشد که خواسته اش برآورده شد. میل شهادت داشت. راوی: هم رزم شهید 📚خط عاشقی ۳ ؛ نوشته حسین کاجی، صفحه ۲۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠حرف‌زدن تنها درمان ✅تعداد زیادی از مراجعین به روانپزشک‌ها و روانشناسان، افرادی هستند که گوشی برای شنیده شدن، شانه‌ای برای گریه کردن، نمی یابند. 🔘اگرهمسران تلاش کنند برای همسرانشان، هم‌زبان‌های خوبی باشند یا لااقل گوشهای شنوایی داشته باشند، بدون شک زنان، رابطه‌ی عاطفی و زناشویی بهتری را تجربه خواهندکرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍توبیخ 🍃روز سختی را پشت سر گذاشته بود. معلوم نبود رئیس کارخانه از کجا دلش پُر بود که بی‌دلیل سر او خالی کرد. ☘همیشه خوب کار می‌کرد تا رضایت دیگران را داشته باشد. امروز در حالی که پای دستگاه عرق می‌ریخت و حواسش کاملا جمع کار بود؛ ولی رئیس توبیخش کرد. 🎋_آهای حواست کجاست؟ پول مفت ندارم بهتون بدم و هر روز یکی از دستگاه‌های پرس خراب باشه. ⚡️خستگی یک روز کار، در تَنش جا خشک کرد. لباس آبی کار را درآورد به چوب‌لباسی آویزان کرد. لباس داخل کمد را برداشت. بی‌حوصله آن را پوشید و دکمه‌ها را بست. 🍃خانه مادرش دعوت بودند. پشت در که رسید تلفن زد: «زود بیایید منتظرم. »بعد از مدت کوتاهی، بوق‌های ممتد زد. ستاره دخترش با عجله دم در آمد. 🌾_بابا! مامان میگه بیا لباسایی که واست کنار گذاشتم بپوش. 🍃عباس با همان چهره درهم و گرفته گفت: «لازم نکرده همینا خوبه! زود باشید. » ⚡️ستاره جرأت نداشت کلمه‌ای دیگر به زبان آورد. دوباره برگشت و خیلی زود با سعید، وحید و مادرش وارد کوچه شدند. ☘سمانه از برخورد عباس تعجب کرد. چیزی نگفت تا حالش خوب شود. وارد خانه مادربزرگ شدند. پیرزن با سلیقه‌ی تمام، سفره را توی اتاق پذیرایی پهن کرد. سالاد، سبزی، ماست‌موسیر برای هر کدام یک ظرف گذاشت. دیس را پُر از زرشک‌پلو کرد. داخل دیس بعدی مرغ‌های سرخ شده را قرار داد. سیب‌زمینی‌های طلایی و سرخ را اطراف مرغ‌ها ریخت. ✨قبل از شروع به خوردن، نگاه دیگری به پسرش کرد. موقع ورود به خانه متوجه ناراحتی او شده بود؛ ولی احساس کرد اشتباه می‌کند شاید او خسته باشد. طاقت نیاورد چیزی نپرسد: «عباس جان حالت خوبه؟ » 🍂عباس که هنوز هم دلخور از حرف رئیس بود با تندی و اخم جواب مادر را داد. سمانه از رفتار همسرش با مادر، ناراحت شد. وقتی سفره جمع شد، عباس تنها روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود. کنارش رفت: «عباس عزیزم مث همیشه نیستی. انگار پکری. » 🌸عباس خیلی کوتاه ماجرا آن‌روز را به او گفت. سمانه دلداریش داد: «به خودت نگیر. احتمالا از جایی ناراحت بوده؛ عباس جان میگم با مادرت بدجور حرف زدی حواست باشه از دلش دربیاری. » ☘حرف‌های سمانه آرامشی بود بر نگرانی عباس آقا. لبخندی بر لب‌ها نشاند. نگاه قدرشناسانه‌ای به او کرد. سرش را به پایین تکان داد و گفت: باشه حتماً. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️علم بیهوده انسان هایی که بیشتر عمر می کنند دیرتر می میرند.. دانشمندا کار داشتن خودم کشف کردم😶😒😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌳🍄🌳🍄 💡اقسام بیهوده­ گویی: ۱. سخن گفتن درباره موضوع بی فایده. ۲. سخن زیادی. ۳. سخن نابجا. یکی از مزیت‌های بهشت این هست که کسی دیگه درمورد رنگ‌سال و دختر کبری و اقدس حرف نمیزنه. همین برای بهشت بودن بهشت کافیه.😂😁 ✨لا یَسْمَعُونَ فیها لَغْوًا وَ لا تَأْثیمًا إِلاّ قیلاً سَلامًا سَلامًا.در آنجا سخنان بیهوده و گناه آلود نشنوند و گفته نمی شود در آنجا، مگر سخنی که سلام است و سلام. 📖سوره‌‌واقعه،آیه۲۵و۲۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همراهی با نیروهای تحت امر 🍃سید مجتبی فرماند قلب ها بود. موقع ناهار که می شد خودش سفره را برای کادر گروهانش پهن می کرد. ☘شب ها هم که برای آموزش غواصی به آب می زدیم، مثل پروانه دورمان می گشت. اول از همه خودش به آب می زد و آخر از همه بیرون می آمد. وقتی هم که از آب بیرون می آمدیم، حلقه های لاستیک فروزان منتظرمان بودند. 🌸سید تا بچه ها را دور آتش جمع نمی کرد، آرام نمی‌گرفت. با چوب بلندی‌ که در دست داشت آتش را تیز می‌کرد تا بچه هایش گرم شوند. ✨شب هایی هم که می رفتیم تمرین بلم سواری، هوا خیلی سرد بود. اما مگر جرأت می‌کردیم، صدایش را در آوریم. سید به همه قایق ها سر می‌زد. تا احساس می‌کرد شانه ای از سرما می لرزد، اورکتش را به زور به تنش می‌کرد. همه فکر و ذکرش مراقبت از ما بود. راوی: حاج حسین یکتا 📚مربع های قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحات ۲۵۲، ۲۵۶، ۲۶۰-۲۶۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠رفتارهای گاهی به گاهی ✅همیشه بد رفتاری به حرفهای زشت و زننده نیست. 🔘بلکه بد رفتاری می‌تواند سوء مدیریت و رفتارهای گاهی به گاهی و فاقد قاطعیت باشد. 🔘رفتارهای فاقد قاطعیت باعث می‌شود فرزند دچار رفتارهای دوگانه وضد ونقیض شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte