eitaa logo
مسار
333 دنبال‌کننده
5هزار عکس
540 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨تقویت اقتصاد ملی 🍃توی سردشت ماشین اکبر رفته بود روی مین. راننده شهید شده بود و اکبر هم چند تا از دندان ها و فکش آسیب دیده بود. 🌸توی بیمارستان بستری بود. یک بار عملش کرده بودند؛ اما فکش کج جوش خورده بود. پزشک ها می گفتند باید دوباره عمل شود؛ اما خودش زیر بار نمی رفت. ☘گفتم: «چرا نمی خواهی عمل کنی؟ » 🌾گفت: «فعلا کشور در شرایط جنگی است و بیمارستان ها با کمبود مواجه هستند. فعلا ضرورت ندارد. اگر زنده ماندم بماند برای بعد از جنگ. » راوی: ولی الله جعفری؛ داماد خانواده 📚 شهید اکبر غلام پور ، نویسنده: زهرا حسینی مهر آبادی،صفحه ۴۰ ؛ خاطره ۳۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💎هیچ چی همبازی نمیشه! 💥مامان خانم! آقای پدر! حواستان هست که هرقدر هم برای بچه‌ها اسباب بازی تهیه کنید باز هم جای خالی همبازی و وقت گذرونی، با خودتان را پرنمی‌کنه؟ 💯بچه‌ها درهرسنی که باشند، نیازمند گروه همسالان شان هستند. ❌از این نیازشان غافل نباشیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خواب اشک‌آلود 🍃پدر ومادر مثل همیشه مشغول بگو مگو بودند که رقیه از خواب بیدارشد. خودش را روی سینه مادر انداخت و بلندشروع به گریه کرد. مصطفی، دانه های ریشش را لای دندانهایش می‌جوید. ☘رقیه به چشمهای براق مادر خیره شد: «مامان جون. من خوابم میاد. چرا داد میزنید. » ⚡️مصطفی خیره نگاهش کرد؛ رگهای صورتش متورم شد و فریاد کشید: «برو بخواب. دختره ی... » محبوبه توی چشمهایش براق شد. 🍂رقیه،بغضش را فرو داد. اشک از چشمهایش بی صدا بارید خودش را روی بالشت کم باد صورتیش پرت کرد و همینطور که آرام اشک می ریخت،خوابید. 🎋محبوبه،نفس عمیقی کشید: «قرارمون این بود که بچه ها دعواهامون رو نشنون. شبا اروم بخوابن و هیچ کدوم با چشمای خیس به رختخواب نرن. اما زیر قولت زدی. » 🍃مصطفی با چشمانی قرمز نگاهش کرد: «تقصیر خودته. » ✨محبوبه گفت: «بهتره امشب بحثو تموم کنیم. فرداشب ساعت ده بعد خواب بچه ها صحبت می‌کنیم. » ☘مصطفی برخاست. لامپ زرد اتاق را خاموش کرد و به حیاط رفت تا چند قدمی راه برود و عصبانیتش بخوابد. ✨محبوبه خودش را کنار رقیه رساند. نم اشک چشمهایش را با انگشت پاک کرد. لبهاش را روی گونه‌ی مثل برگ گل او گذاشت. او را بوسید. رقیه چشمهایش را باز کرد مادرش را بوسید و بابغض گفت: «مامان فردا هم باز دعوا می‌کنید؟ » 🍁محبوبه تلخ خندید: «نه عزیزم. ما فقط حرفامونو بلند می‌زنیم والا خیلی همدیگر رو دوست داریم. هم من بابا رو خیلی دوست دارم هم هردومون تو رو. بخواب عزیزم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
☄زیادی به حرف دل گوش دادن ❌هر کار دلش می‌خواست می‌کرد. ❌هر جا دلش می‌خواست می‌رفت. ❌هر چه دلش می‌خواست می‌گفت. ❌هر جور دلش می‌خواست می‌پوشید. ‼️هر وقت به او اعتراض می‌کردی، عصبانی می‌شد و می‌گفت: «به تو چه! دلم می‌خواد. » 💯وقتی یک نفر همیشه به حرف دلش گوش کند. هر کاری که دلش می‌خواهد انجام دهد، بنده نفسش می‌شود. نفس او حاکم و معبود وجودش می‌شود. 🔥هواپرست کارش به جایی می‌رسد که چشم او حقیقت را نمی‌بیند. گوش او حرف حق را نمی‌شنود. دل او درک و بصیرت ندارد. ✨أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَي سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَي بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن يَهْدِيهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ؛ آيا ديدى كسى را كه معبود خود را هواى نفس خويش قرار داده و خداوند او را با آگاهى ‏(بر اين كه شايسته هدايت ‏نيست) گمراه ساخته و بر گوش و قلبش مهر زده و بر چشمش پرده اى افكنده است؟! چه كسى مى تواند غير از خدا او را هدايت كند؟! آيا متذكر نمى شويد؟! 📖سوره‌جاثیه، آیه۲۳. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨برخورد پدرانه با نیروها 🍃آقا مصطفی فرمانده گردان مان بود. همیشه جلوتر از نیروهایش بود. صبح گاه هایی که برقرار می‌کرد به دل می چسبید. هر روز قبل از همه بیدار بود. همه را به خط می‌کرد و جلوتر از همه می‌دوید و می‌خواند: «آی عاقلا آی عاقلا بیاید بیرون از خونه ما رو تماشا بکنید به ما می‌گن دیونه از کوچیکیم تا به حالا یه دوست خوبی داشتم به پای این دوست خوبم، زندگی مو گذاشتم… » ☘وقتی هم قبل از عملیات بدر، در هور مشغول تمرین بلم سواری می‌کردیم، جانش بود و بچه هایش. به اندازه تک تک بچه ها راه می‌رفت و کار می‌کرد. موقع به آب انداختن قایق ها اولین نفر توی آب بود. اصلا تا وقتی خودش بود، نمی‌گذاشت نیروهایش خیس شوند. با آنکه خستگی و سرما امانش را می‌برید، چفیه‌اش را دور سرش می‌بست و تا ابروهایش پائین می‌کشید؛ اما دم نمی‌زد. 📚مربع های قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحات ۱۵۸-۱۵۹ و ۱۶۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍روزهای تنهایی ❌ستاره معلم بازنشسته است. بچه زیاد دوست نداشت. یک دختر خدا به آن‌ها داد، همه زندگی‌اش را به پای او ریخت. زندگی شیرینی داشت. 🔻دخترش فرانک دانشگاه رفت. ازدواج کرد. بعد هم با همسرش برای درس و زندگی راهی دیار غربت شدند. ⭕️این انتخابی بود که خودشان کردند. حتی به روزهای تنهایی‌شان فکر کرده بودند. خانه سالمندان جای خوبی برای دوران پیری و تنهایی آن‌هاست. 💯غافل از این بودند که مهر مادر و فرزندی قدیمی نمی‌شود. زمانه اینگونه آن‌ها را از هم جدا می‌کند تا جایی که در حسرت آغوش کشیدن حتی چند دقیقه‌ای فرزندش می‌سوزد. ✅ خانواده‌هایی که تن به تک‌فرزندی و نهایتاً دو فرزند می‌دهند باید منتظر زندگی در سرای سالمندان باشند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍باد کولر 💨 باد کولر مستقیم به صورتم می‌خورد. تمام بدنم یخ‌ می‌زند. دور تندِ کولر، خانه را مثل سردخانه کرده است. معلم بازنشسته هستم. دکتر برای بیماری‌ام هوای پاک روستا را تجویز کرده‌ است. چند روزی‌ست از روستا به شهر آمده‌ام، دلتنگ نوه‌هایم شده‌ام. 👓 عینکم را روی چشمهای سیاهم می‌گذارم. نگاهی گذرا به دورتادور سالن می‌اندازم. محسن سرگرم بازی نبرد خلیج‌فارس است. فاطمه روی مبل زرشکی لَم داده و ورق‌های پایانی رُمان پیامبر بی‌معجزه را می‌خواند. اشک‌هایش از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌های سرخ و سفیدش غلت می‌خورد. 🚂علی قطار اسباب‌بازی‌اش را راه می‌اندازد. صدای دودو چی‌چی‌ سکوت خانه را می‌شکند. مریم کنار اُپنِ آشپزخانه ایستاده است. گوشی موبایل را کنار گوش راستش می‌گذارد و شانه‌اش را به آن می‌چسباند. همان‌طور که به حرف‌های طرف مقابل گوش می‌دهد پیاز را درون بشقاب ریز‌ریز می‌کند. چشم‌های درشت و قهوه‌ای‌‌اش سرخ می‌شود. اشک‌ها تندتند فرو می‌ریزد. صدایِ فین‌فین که بلند می‌شود. دستمال‌ کاغذی را با دست چپ بیرون می‌کشد به داد بینی پهن و گُنده‌اش می‌رسد. 🚪صدای تق‌تق در می‌آید. نرگس و علی بی‌خیال به کارشان ادامه می‌دهند. مریم سرش را به داخل سالن می‌آورد و نگاهی به بچه‌ها می‌اندازد. علی نگاه مادر را شکار می‌کند. مادر با زبان بدن، در را نشان می‌دهد. علی با لب‌ولوچه آویزان به طرف در می‌دود. سوز گرما به درون خانه می‌ریزد. 🌼همزمان با بازشدن در، دست‌های پُر از پلاستیک خرید پدر وارد خانه می‌شود. مریم عذرخواهی و خداحافظی می‌کند. گوشی را روی اُپن می‌اندازد. حسین را از زیر بار سنگین خرید نجات می‌دهد. فاطمه سریع خودش را جمع‌و‌جور می‌کند. 💦روی پیشانی حسین، قطرات درشت عرق نشسته است. او به سمت کلیدهای کولر می‌رود. آن را یک شماره پایین‌تر می‌زند. کیف اداره را روی میز می‌گذارد. به طرفم می‌آید. خم می‌شود. دست‌های چروکیده‌ام را در دستانش می‌گیرد. لب‌های گرم خود را روی دست‌ سردم می‌گذارد. آن را می‌بوسد. 🌺نگاه محبت‌آمیز او به من، خون تازه به رگ‌هایم می‌رساند. نگاهش را می‌شناسم. روزی که از مطب دکتر مرا به خانه رساند اشک در چشمانش حلقه زد. همراه با بُغض گفت: « مادر چین‌های ریز و درشت روی دست و صورتت را که می‌بینم، تمام خاطرات کودکی تا بزرگسالی و زحماتت پیش چشمانم زنده می‌شود. » 🌸فاطمه، محسن و علی چنان غرق تماشایِ ما شده‌اند، گویی به زیباترین تابلوی جهان نگاه می‌کنند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
♨️شبیه رفیق 🔥فرشید دوست کیان، چپ می‌رفت، راست می‌رفت دروغ پشت دروغ می‌گفت. آنقدر دروغ به هم بافت تا کم‌کم او هم شبیه‌اش شد. ☄مصطفی از کیان در مورد قبول شدن در مصاحبه پرسید. او به دروغ گفت: «منو قبول نشدن! حرفا می‌زنی هااا ! » همان لحظه به اشتباه خود پی برد و پشیمان شد؛ ولی دیگر خجالت می‌کشید بگوید دروغ گفتم. ❄️_کیان باباجان، به مادربزرگت سر زدی؟؟ باز هم دروغ گفت. 🍁سرش را میان دو دستش گرفته بود به حال و روز خودش نفرین می‌کرد. حالش از خودش بهم می‌خورد او که اینطور نبود؟ 🔺باید دوستی پیدا می‌کرد که رویه‌اش مثل فرشید نباشد. 🔺 راستگوتر کسی‌ست که بیشتر فرمانبردار خدا باشد. حتی اگر کوهی از مشکلات در برابرش قرار گیرد باز هم امن‌ترین و محکم‌ترین پناه را خدا می‌داند. ✨ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ وَكُونُواْ مَعَ الصَّادِقِينَ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از مخالفت با فرمان خدا پروا كنيد و با راستگويان باشيد. 📖 سوره‌توبه، آیه۱۱۹. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همدلی با نیروها 🍃محمود فرمانده گردانی بود که با نیروهایش همدل بود. حتی وقتی که دور از آنها بود؛ اما نمی توانست از فکرشان خارج شود. 🌺یک بار با عده ای از رزمندگان رفته بود کامیاران. موقع ناهار به رستورانی می‌روند. همراهان برای ناهار مرغ سفارش می‌دهند. محمود گفت: «برای من سفارش ندهید. » ما مشغول خوردن مرغ بودیم و او داشت با نان های سر میز خودش را مشغول می‌کرد. ☘یکی از رزمنده ها گفت: «من فکر کردم روزه هستی که غذا سفارش ندادی؟ » 🌾محمود گفت: «من چطور می توانم اینجا بنشینم و مرغ بخورم در حالی که نیروهای گردانم در آماده باش هستند و به این غذا دسترسی ندارند. » 🌸همین اتفاق در بار دیگری که بچه ها در همین کامیاران می‌خواستند ساندویچ بخورند، اتفاق افتاد و محمود به خاطر نیروهایش لب به ساندویچ نزد. راوی: جواد انصاری فر؛ هم رزم شهید و حمید شفیعی 📚۱.کتاب گردان نیلوفر ؛ خاطرات شهید محمود پایدار. نوشته: محمد رضا عارفی. ناشر: لشکر ۴۱ ثار الله کرمان. نوبت چاپ: سوم- ۱۳۸۸ صفحه ۷۴ ۲. رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،صفحه ۱۲۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
☁️ ابر سایه‌افکن ❓داستان زندگی پیامبر خدا را در جوانی خوانده‌اید، و یا شنیده‌اید و یا فیلمش را دیده‌اید؟ 🔺در یکی از سفرهای تجاری، که رهبری و هدایت کاروان اموال حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها را به عهده داشت، ابری بالای سر حضرت سایه انداخته بود تا از گرمای سوزان در امان باشد. 💯از زاویه دیگری هم می‌شود به این موضوع نگاه کرد. خداوند می‌خواست نشانه‌هایی را برای مردم بفرستد تا به عظمت و بزرگی حضرت پی ببرند و قبل از رسیدن به مقام نبوت دل‌های آماده به سویش متمایل گردد. ⭕️این نشانه یکی از صدها نشانه‌ای هست که از رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌و‌سلم به فرزندش حضرت مهدی ارواحناله‌الفداء می‌رسد. 🔺زمان ظهور، ابری بالای سر نورانی‌شان حرکت می‌کند. ندادهنده‌ای ندا خواهد داد: او جانشین خداست، از او اطاعت کنید. 😇آه شوقاً لرویته چقدر مشتاق چنین روزی هستیم. 🔹«پیامبرگرامی اسلام(صلی‌الله علیه و آله و سلم)»: یخرُجُ المَهدی و علی رَأسِه غَمامَةٌ فیها مُنادٍ ینادی «هذا المَهدی خَلیفةُ اللهِ فَاتَّبِعوهُ» 🔸زمانی که حضرت مهدی (علیه‌السلام) ظهور می‌کند ابری بالای سر دارد که در آن منادی ندا می‌کند «این مهدی خلیفة‌الله است، از او متابعت و پیروی کنید.» 📚بحار، ج ٥١، ص ٨١. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍نجات طفل 🍃بدوبدو از پله ها پایین رفت، سریع خودش را به سرکوچه رساند. 🎋ماشین‌های آن سوی خیابان ویراژ می دادند و صدای موسیقی‌هایشان گوش را کر می‌کرد. فرزندش در بغلش بود، دلواپسی امانش را بریده بود، اشک هایش سرازیر شده بود، همین طور امام زمان(عج) را صدا می‌زد و گه گاهی به طفل بی هوشش نگاه می‌کرد. 🍂کسی صدایش را نمی‌شنید ، چشمهما نابینا و گوش جان‌ها کر شده بود. ماشین ها از جلویش می گذشتند، اما کسی نمی ایستاد. چندبار ذکر یا با الحسن اغثنی سر داد، ناگهان ماشینی در مقابلش ایستاد. 🌾_بیا بالا، کارها خدا یکدفعه‌ای چهره پریشونت رو دیدم. ☘امیر در حالی که اشک شوق از گوشه چشمانش سرازیر شده بود؛ سوار ماشین شد و با راننده به سمت بیمارستان رفتند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ سوره بقره در سختی یه بار سوار هواپیما شدیم بابام بلند گفت صلوات! همه زدن زیر خنده بابام گفت همین ها رو میبینی بفهمن هواپیما مشکل پیدا کرده سوره بقره رو از حفظ میخونند. 😂😐 ‌‌🌳🍄🌳🍄 💡خدای ناخوشی خدای خوشی هم هست.نامردی نیست که فقط وقتی به کسی نیاز داشته باشیم بهش رو کنیم؟؟ 😉 ✨وإِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ ۖ فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ ۚ وَكَانَ الْإِنْسَانُ كَفُورًاوهرگاه در دريا به شما محنت و رنج رسد، هر كه را جز خداوند مى‌خوانيد، محو وگم مى‌شود، پس چون شما را نجات دهد و به خشكى رساند، از او رومى‌گردانيد. وانسان بسيار ناسپاس است. 📖سوره‌اسراء، آیه۶۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨زائر دل شکسته 🍃با محسن رفته بوددیم زیارت امام رضا (ع). محسن محو تماشای امام رضا (ع) بود و من غرق در آینه کاری های حرم.بهش گفتم: «ببین چقدر کار کردند. » ☘نگاهی کرد و گفت: «آره! قشنگه. اما زیبایی اش برای این است که کسی نمی تواند خودش را توی این آئینه های شکسته ببیند. زائر اگر بخواهد سیمش به امام رضا (ع) وصل شود، باید دل شکسته باشد. » 🌸بعد ادامه داد: «من از امام رضا (ع) چیزی خواسته ام که انشاء الله به زودی برآورده می کنند. » 🍃از زیارت که برگشتیم، یک ماه نشد که خواسته اش برآورده شد. میل شهادت داشت. راوی: هم رزم شهید 📚خط عاشقی ۳ ؛ نوشته حسین کاجی، صفحه ۲۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠حرف‌زدن تنها درمان ✅تعداد زیادی از مراجعین به روانپزشک‌ها و روانشناسان، افرادی هستند که گوشی برای شنیده شدن، شانه‌ای برای گریه کردن، نمی یابند. 🔘اگرهمسران تلاش کنند برای همسرانشان، هم‌زبان‌های خوبی باشند یا لااقل گوشهای شنوایی داشته باشند، بدون شک زنان، رابطه‌ی عاطفی و زناشویی بهتری را تجربه خواهندکرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍توبیخ 🍃روز سختی را پشت سر گذاشته بود. معلوم نبود رئیس کارخانه از کجا دلش پُر بود که بی‌دلیل سر او خالی کرد. ☘همیشه خوب کار می‌کرد تا رضایت دیگران را داشته باشد. امروز در حالی که پای دستگاه عرق می‌ریخت و حواسش کاملا جمع کار بود؛ ولی رئیس توبیخش کرد. 🎋_آهای حواست کجاست؟ پول مفت ندارم بهتون بدم و هر روز یکی از دستگاه‌های پرس خراب باشه. ⚡️خستگی یک روز کار، در تَنش جا خشک کرد. لباس آبی کار را درآورد به چوب‌لباسی آویزان کرد. لباس داخل کمد را برداشت. بی‌حوصله آن را پوشید و دکمه‌ها را بست. 🍃خانه مادرش دعوت بودند. پشت در که رسید تلفن زد: «زود بیایید منتظرم. »بعد از مدت کوتاهی، بوق‌های ممتد زد. ستاره دخترش با عجله دم در آمد. 🌾_بابا! مامان میگه بیا لباسایی که واست کنار گذاشتم بپوش. 🍃عباس با همان چهره درهم و گرفته گفت: «لازم نکرده همینا خوبه! زود باشید. » ⚡️ستاره جرأت نداشت کلمه‌ای دیگر به زبان آورد. دوباره برگشت و خیلی زود با سعید، وحید و مادرش وارد کوچه شدند. ☘سمانه از برخورد عباس تعجب کرد. چیزی نگفت تا حالش خوب شود. وارد خانه مادربزرگ شدند. پیرزن با سلیقه‌ی تمام، سفره را توی اتاق پذیرایی پهن کرد. سالاد، سبزی، ماست‌موسیر برای هر کدام یک ظرف گذاشت. دیس را پُر از زرشک‌پلو کرد. داخل دیس بعدی مرغ‌های سرخ شده را قرار داد. سیب‌زمینی‌های طلایی و سرخ را اطراف مرغ‌ها ریخت. ✨قبل از شروع به خوردن، نگاه دیگری به پسرش کرد. موقع ورود به خانه متوجه ناراحتی او شده بود؛ ولی احساس کرد اشتباه می‌کند شاید او خسته باشد. طاقت نیاورد چیزی نپرسد: «عباس جان حالت خوبه؟ » 🍂عباس که هنوز هم دلخور از حرف رئیس بود با تندی و اخم جواب مادر را داد. سمانه از رفتار همسرش با مادر، ناراحت شد. وقتی سفره جمع شد، عباس تنها روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود. کنارش رفت: «عباس عزیزم مث همیشه نیستی. انگار پکری. » 🌸عباس خیلی کوتاه ماجرا آن‌روز را به او گفت. سمانه دلداریش داد: «به خودت نگیر. احتمالا از جایی ناراحت بوده؛ عباس جان میگم با مادرت بدجور حرف زدی حواست باشه از دلش دربیاری. » ☘حرف‌های سمانه آرامشی بود بر نگرانی عباس آقا. لبخندی بر لب‌ها نشاند. نگاه قدرشناسانه‌ای به او کرد. سرش را به پایین تکان داد و گفت: باشه حتماً. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️علم بیهوده انسان هایی که بیشتر عمر می کنند دیرتر می میرند.. دانشمندا کار داشتن خودم کشف کردم😶😒😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌳🍄🌳🍄 💡اقسام بیهوده­ گویی: ۱. سخن گفتن درباره موضوع بی فایده. ۲. سخن زیادی. ۳. سخن نابجا. یکی از مزیت‌های بهشت این هست که کسی دیگه درمورد رنگ‌سال و دختر کبری و اقدس حرف نمیزنه. همین برای بهشت بودن بهشت کافیه.😂😁 ✨لا یَسْمَعُونَ فیها لَغْوًا وَ لا تَأْثیمًا إِلاّ قیلاً سَلامًا سَلامًا.در آنجا سخنان بیهوده و گناه آلود نشنوند و گفته نمی شود در آنجا، مگر سخنی که سلام است و سلام. 📖سوره‌‌واقعه،آیه۲۵و۲۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همراهی با نیروهای تحت امر 🍃سید مجتبی فرماند قلب ها بود. موقع ناهار که می شد خودش سفره را برای کادر گروهانش پهن می کرد. ☘شب ها هم که برای آموزش غواصی به آب می زدیم، مثل پروانه دورمان می گشت. اول از همه خودش به آب می زد و آخر از همه بیرون می آمد. وقتی هم که از آب بیرون می آمدیم، حلقه های لاستیک فروزان منتظرمان بودند. 🌸سید تا بچه ها را دور آتش جمع نمی کرد، آرام نمی‌گرفت. با چوب بلندی‌ که در دست داشت آتش را تیز می‌کرد تا بچه هایش گرم شوند. ✨شب هایی هم که می رفتیم تمرین بلم سواری، هوا خیلی سرد بود. اما مگر جرأت می‌کردیم، صدایش را در آوریم. سید به همه قایق ها سر می‌زد. تا احساس می‌کرد شانه ای از سرما می لرزد، اورکتش را به زور به تنش می‌کرد. همه فکر و ذکرش مراقبت از ما بود. راوی: حاج حسین یکتا 📚مربع های قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحات ۲۵۲، ۲۵۶، ۲۶۰-۲۶۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠رفتارهای گاهی به گاهی ✅همیشه بد رفتاری به حرفهای زشت و زننده نیست. 🔘بلکه بد رفتاری می‌تواند سوء مدیریت و رفتارهای گاهی به گاهی و فاقد قاطعیت باشد. 🔘رفتارهای فاقد قاطعیت باعث می‌شود فرزند دچار رفتارهای دوگانه وضد ونقیض شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
❤️عشق پنهانی ☘️کسی از دلش خبر نداشت. عاشق پدر و مادرش بود. هیچکس باور نمی‌کرد حتی یک لحظه تصور جداشدن از آنها سعید را نابود کند. 🍁امروز هم مثل هر روز سر موضوعی کوچک، اول سر مادر داد و فریاد زد ؛وقتی پدر توبیخش کرد جواب او را هم به تندی داد. ❌ عباس، همسایه کناری‌شان‌، صدای او را شنید. همان روز محمد را داخل کوچه دید. نگاهی از روی ترحم و دلسوزی به او کرد و گفت: «من جای تو بودم دیگه تو خونه راش نمی‌دادم. هم‌سن‌وسالاش زن و بچه دارند، ولی او چی؟ » 🌸‌محمد خجالت کشید سرش را پایین انداخت. تنها حرفی که زد، گفت: «عباس آقا دعاش کن. » 🌺سعید توی کوچه پشت دیواری ایستاده بود. بغض گلویش را می‌فشرد. غرور مانع ریختن اشک‌های حلقه شده در چشمان بادامی و قهوه‌ای روشنش می‌شد. صدای همسایه را که شنید آتش گرفت. دست‌هایش را مشت کرد تا برود او را بزند و دلش خنک شود. سرک کشید. صورت سرخ و عرق پیشانی پدر را که دید، پشیمان شد. 💦اشک‌هایش به روی گونه‌هایش غلطیدند. دلش آغوش گرم پدر را می‌خواست. همان آغوشی که فقط در بچگی‌هایش چشیده بود. صدای راه رفتن پدر را می‌شناخت. در حال نزدیک شدن به او بود. طاقت نیاورد به جای فرار خود را جلوی پدر انداخت. 🌼نگاه پدر به نگاهش گره خورد. ناباورانه اشک‌های سعید را نگاه می‌کرد. سعید خود را در آغوش پدر انداخت. دست پدر موهای او را نوازش ‌کرد. دست او را گرفت بر آن بوسه زد با صدای بغض‌آلود گفت: «بابا منو ببخش غلط کردم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
♨️ذهنی آشفته ❌فلانی شلخته‌س! ❌دختر همسایه‌مون مغروره! ❌خواهر‌شوهرم بداخلاقه! ❌پسر برادرشوهرم قیافه نداره! ‼️ایراد پشت ایراد. تمامی ندارد. در سوره مبارکه "همزه" خداوند می فرماید: ✨وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ وای بر کسانی که بسیار عیبجویی می‌کنند و مدام دنبال عیبهای دیگران می‌گردند.* 💯عیبجوییِ زیاد، نشانه‌ی روحیه‌ی منفی‌نگری‌ست. چنین فردی به خوبی‌ها و نکات مثبت دیگران توجه ندارد. 🔻کسی که به دنبال عیب دیگران است، خودش را بی‌عیب و نقص می‌بیند. رفتارش سبب دوری دیگران و تنها ماندن او می‌شود. 🔺دین اسلام به مثبت‌نگری توصیه می‌کند. خدا چنین شخصی را دوست دارد. مردم هم آدم مثبت‌اندیش را تنها نمی‌گذارند. ⭕️تصمیم یهویی: همین لحظه هر چه منفی‌ست دور بریزیم. فکر، ذهن و قلب‌‌مان را پُر از مثبت‌ کنیم. 📖*سوره‌همزه،‌آیه۱. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨آمادگی در پذیرش شهادت فرزند 🍃دوران انقلاب و حتی دوران جنگ زیاد به بهشت زهرا (س) و قطعه شهدا می‌رفتم. از این که مادر شهید نبودم، احساس شرمندگی داشتم. همیشه وقتی با پدر و مادر شهدا رو به رو می شدم، می‌ماندم به آنها چه بگویم. وقتی حسن شهید شد کمی از شرمندگی بیرون آمدم و خدا را شاکر هستم. 🌸وقتی محمد زنگ زد تا خبر شهادت برادرش را بدهد، همین که گوشی را از پدرش گرفتم و خبر مصدومیتش را شنیدم، احساس کردم نیرویی وارد سینه‌ام شد. لطف خدا بود که صبری در من ایجاد شد. گفتم: «شهادت مبارکش باشد. » ☘وقتی خبر شهادتش پخش شد، مشکی نپوشیدم و اجازه ندادم کسی به من تسلیت بگوید. حسن که نمرده بود؛ شهید شده بود. زنده بود. تازه او خودش شهادت را خواسته بود. البته گاهی از اینکه چرا با این شرایط که پدر و مادرش پیرند و همسر جوان و کودکی در دست دارد، شهادت را انتخاب کرده، متعجب می‌شدم، اما وقتی می‌دیدم که همه رفتنی هستیم، چه بهتر که سعادت مند برویم، آرام می‌شدم. راوی: مادر شهید 📚 ملاقات در فکه ؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان،صفحه ۳۰۷-۳۰۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
♨️دار مکافات ⭕️ با خود بلند بلند فکر می‌کرد: مردم شانس دارند، ما هم شانس داریم! مردم بچه دارند، ما هم بچه داریم! 🍁توی کوچه آمد در را پشت سرش قفل کرد. صدایش به گوش محمود آقا همسایه کناری‌شان رسید. محمود آقا می‌خواست برود میوه‌فروشی سر کوچه، تا چشمش به حسن آقا افتاد، فهمید حسابی پکر است. 🍃- حسن‌آقا چه خبر؟ آه و ناله می‌کنی؟ 🍃- دست روی دلم نذار از دست این بچه‌ها می‌خوام برم گم‌وگور بشم. ❌محمود باورش نمی‌شد این حرف‌ها را از او بشنود. پارک کنار خانه را که دید، دست روی شانه‌ حسن‌آقا گذاشت: - بیا بریم چند لحظه روی اون نیمکت بشینیم. سکوت بین آن‌ها را تنها صدای جیک‌جیک گنجشکان برهم می‌زد. ❌بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه، حسن‌آقا به حرف آمد: آقا محمود هرچی می‌کشم تقصیر خودمه. همون رفتاریی که با پدر و مادر خدابیامرزم داشتم الان بچه‌هام با من دارند. 💥نکته طلایی: دنیا دار مکافات است. به قول دیگر هر عملی، عکس‌العملی به همراه دارد. رفتار خوب با پدر ومادر باعث نیکی فرزندان‌ در آینده به خودمان می شود. 🔹امام صادق علیه السلام می فرماید: برّوا أبائکم یبرّ کم أبناؤکم؛ به پدرانتان نیکی کنید تا فرزندانتان به شما نیکی کنند. 📚بحارالأنوار، ج ۷۱، ص۶۵. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍حسرت نگاه ☘میترا، دستهایش را روی خاک مچاله کرد. ذرات ریز خاک مرطوب به تمام گوشه وکنار انگشتش چسبیدند. روزهایی یادش آمد که شیرین‌ترین روزهای زندگیش محسوب می‌شد. محبت مادرش، نشستن او پشت چرخ خیاطی و صدای خسته‌ی چرخ، مهربانی او، حسرت روی دلش چنگ انداخت. اشکهایش بی صدا بارید. 🍃سوره ی حمد را خواند: «مادر فقط یکبار دیگر بلند شو تا ببینمت. فقط یکبار... » 🌾اشک امانش نداد. هق هق گریه، نفسش رابرید. مهین و سینا، زیر بغلهایش را گرفتند و او را کمی آنسوتر، زیر درخت نشاندند. صدای مادرش توی گوشش پیچید: « من همیشگی نیستم، تا هستم، بهم سر بزنید... » 🍂حسرت نگاه به چهره مادر و بوسیدن دستهایش حالا تا ابد بر دلش سایه می انداخت. تمام دوران تحصیل، خارج درس خوانده و حالا بعد سه سال مادرش را زیر خروارها خاک دفن کرده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔺زبان هنر 🔆 شهید سید محمد حسینی بهشتی می‌فرمودند: اسلام زیباست و هنر برای بیان زیبایی. چرا دشمنان خدا از این حربه استفاده می کنند؛ ولی دوستان خدا برای ارائه مفاهیم اسلامی از زبان هنر استفاده نمی کنند؟ ✅با اندکی دقت در دین اسلام، به این واقعیت خواهیم رسید که دینی زیباتر و کامل‌تر از آن نیست. دینی که برای همه مسائل روزمره زندگی برنامه دارد. برای آباد کردن دنیا و ساختن آخرتی آبادتر راهنما دارد. 💯آینده‌نگری و ژرف‌اندیشی شهید بهشتی را از همین یک سخن می‌شود دریافت. ⭕️بدرستی اگر زیبایی‌های کلام اهل‌بیت‌علیهم‌السلام و قرآن را در قالب هنر به کودک، نوجوان، جوان و حتی بزرگسال‌مان بیان کنیم، خیلی‌ها با روی باز و سرشتی پاک به آن روی می‌آورند. هیچ لجاجت و خصومتی با دین ندارند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نگاه توحیدی به طبیعت 🍃در عملیات والفجر هشت با حمید رضا آشنا شدم. مردی جذاب، شوخ طبع و شجاع بود. ☘مدتی بود که حمید رضا دنبال ذره بین می‌گشت. در چند روز مرخصی هم نتوانسته بود پیدا کند. یک بار که چادرمان آتش گرفت، همه وسایل از جمله دوربین های مان سوخت. ذره بین دوربین های سوخته را با اجازه برداشت. متوجه شدم با ذره بین لانه مورچه ها را نگاه می کند و آیات سوره نمل را می خواند و گریه می کند. 🌸یک روز بغلش کردم و بوسیدم. گفتم: «اگر شهید شدی شفاعتم می کنی؟ » گفت: «حتما. » وقتی از هم جدا شدیم، خیلی از او دور نشده بودم که صدای گلوله‌ای آمد. بر گشتم. حمید رضا پر کشیده بود. راوی: حمید شفیعی 📚 رندان جرعه نوش ؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،صص ۱۵۳-۱۵۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
♨️ راز اعصاب آروم 🍁آقایان محترم! 🔺خانوم‌ها لطف می‌کنند و فضای خانه را مرتب و آرام نگهدار می ‌دارند. 🔺اما برای این کار احتیاج دارند که شما به آرامش اعصابش کمک کنید و با برعهده گرفتن کارهای کوچیکی مثل: در جمع و پخش کردن سفره یا بچه داری کمکش کنید تا بتواند با اعصابی آرام و مطمئن در خدمت‌ خانواده باشد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍روزی‌رسان 🍃آفتاب به درون اتاق پذیرایی قدم گذاشت. مریم با چشمان سیاهش پشتی های قرمز و پتو های سفید زیر آنها را دنبال کرد. ظرف خالی میوه در قاب نگاهش جا گرفت. بر پشت دستش کوبید و به ساعت نگاه کرد. نیم ساعت دیگر مهمان ها می آمدند و هنوز محمد ، میوه نیاورده بود. ✨ده روز به آخر ماه مانده، پول هایشان تمام شده بود. محمد بدون اینکه حواسش به وسایل پذیرایی و پول تمام شده شان باشد، دائی اش را به همراه خانواده دعوت کرده بود. 🎋مریم به یاد دیشب افتاد، وقتی خبر مهمانی را از زبان محمد شنید، مثل مجسمه خشکش زد و گفت :«مرد! مگه نمیدونی هیچی تو خونه نداریم؟! مهمونی رو به هم بزن.» محمد ابروهای کوتاه و نازکش را بالا انداخت و گفت:«زشته، زنگ بزنم بگم ببخشید نیاید؟!» 🍀مریم با چشم هایش برای محمد خط ونشان کشید؛ ولی فقط گفت:« از دوستات قرض بگیر... » با دیدن دهان آماده ی باز شدن محمد گفت:«نگو از قرض گرفتن بدم میاد که الان دیگه جاش نیس.» 🌾 محمد خیره در چشم های مشکی مریم لبخند زد و گفت :«خدا روزی رسونه، نگران نباش خانم.» 🍃 صدای زنگ در او را از اتفاقات شب گذشته جدا کرد و تپش قلبش را تند کرد . به سمت چادرش پرید. همین که دستش را روی دستگیره گذاشت، ایستاد. نمی دانست چه کند. به خودش تشر زد: «پشت در موندن مهمونام به بدی نبودن پذیراییه.» ⚡️دستگیره را فشرد. در با صدای تیکی باز شد. بسم الله گفت و سعی کرد، لبخند بزند. دیدن دستان پر از کیسه میوه محمد، تپش قلبش را آرام کرد. به محمد گفت: «خدا از کجا رسوند؟» 🌸_ به یکی قرض داده بودم. قبل اینکه زنگش بزنم، خودش زنگم زد و گفت پولم رو به حسابم واریز کرده. ☘ لبخند بر روی لب های مریم نشست و گفت: «خدا رو شکر.» صدای زنگ خانه خبر از رسیدن مهمان ها داد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
☀️وصال یعقوب 🔺اگر با شهرام ازدواج می‌کرد شاید ماریا لئون دوم می‌شد! شهرام فرد درستکاری نبود. پ.ن: ماریا لئون یکی از مشهورترین و البته خطرناک‌ترین زنان تبهکار در دنیا محسوب می‌شود. 🔺پایش شکست تا به اردو نرود و سوار اتوبوس خراب نشود؛ اتوبوس خرابی که تصادف کرد و در آن دوستش مرد. 💯چه بسا امرى كه مكروه شمرده مى شود؛ ولى براى همه خير است، چنان كه قحطى ناخوشايند بود، ولى موجب آزادى بى گناهى چون يوسف و حاكميّت او، وصال يعقوب و كنترل قحطى شد. ✨فلَمَّا أَن جَاء الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَي وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ؛ پس چون (آن برادرى كه حامل پيراهن يوسف بود) مژده رسان آمد، پيراهن را روى صورت يعقوب انداخت. پس يعقوب بينا گشت و گفت: آيا به شما نگفتم: همانا من از (عنايت) خداوند چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد. 📖سوره یوسف، آیه ٩۶. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨جاروکش جبهه 🍃رفته بودم تهران. گفتم سری هم به خانواده حسن بزنم. پدر حسن پرسید: «عذرخواهی می کنم! شما در جبهه با حسن همکارید؟ » ☘گفتم: «بله معاون ایشان هستم. » 🌸گفت: «مگر آنجا چه کاره هست که معاون دارد؟ ما که هر وقت ازش می پرسیم در جبهه چه کاره ای؟ می گوید: جارو می کشم. » 🌾بعد پرسید: «شما چه کاره ای؟ » ✨گفتم: «راست می گوید. ایشان جارو می کشند و من هم پشت سرشان تی می کشم. » خیلی خندیدیم. راوی: علی ناصری به نقل از حمید معینیان 📚ملاقات در فکه ؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان،ص۱۲۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 علّت انحرافات ✅ علت بیشتر انحراف های نوجوانان و جوانان به نحوه و چگونگی روابط آن‌ها با والدین برمی‌گردد. 🔘 در نوجوانی فرزندان دوست دارند توانایی و خلاقیّت های خود را نشان دهند. 🔘دوست ندارند ضعف هایشان به رُخ آن‌ها کشیده شود و پی درپی مورد انتقاد واقع شوند. برای همین جذب کسانی می‌شوند که توسط آنها مورد احترام و تأیید قرار بگیرند. ✅ پس حواسمان باشد هوای بچه هایمان را داشته باشیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte