✍️دعای مادر
🍃نسترن با سن کم و جثه کوچکش پرستار مادر بیمارش بود. دیروز شنید که مادر هوس آش رشته کرده است. تصمیم گرفت برایش آش درست کند.
☘️از خواب برخاست، ساعت گوشیاش را نگاه کرد. ساعت نزدیکیهای پنج صبح را نشان می داد. چشمانش را مالید، به آشپزخانه رفت. بساط آش رشته را آماده کرد. قابلمه را بر روی اجاق گاز گذاشت. در دلش رخت می شستند، نگرانی از سر تاپایش می بارید؛ افکاری که هر لحظه به او هجوم می آوردند، امانش را بریده بود: «آش رشتهام شبیه آش مامان میشه؟ چیزی را نباید جا بیندازم.»
💫خسته و کوفته شده بود و دوست داشت، با کسی در مورد غم هایش صحبت کند؛ اما در آن وقت کسی نبود، تنها راه چاره اش را خدایش می دانست.
🎋مادرش که بیمار و در رختخواب بود، چشمانش را باز کرد، نگاهی به دختر لاغر و نحیف و دستان کوچکش انداخت که سعی داشت، رشته ی آش را به زحمت داخل قابلمه بریزد، نسترن هنگامی که آش رشته را داخل قابلمه ریخت و مشغول هم زدن بود، صدایی به گوشش خورد از آشپزخانه بیرون آمد.
🌾 مادرش را دید که لبخند زنان و زمزمه کنان چیزی آهسته می گفت. نسترن که متوجه سخنان مادرش نبود، به سراغش رفت و گفت:
«چیزی شده؟ جایت درد می کنه؟ چیزی می خوای؟ »
✨_نه داشتم برای عاقبت به خیریات دعا می کردم.
🍃نسترن خوشحال شد که مادر دعا گوی او و به یادش است.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_با_والدین
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️شاهکلید
💢یه آیه توی قرآن هست، یه دنیا حرف داره!
🗝بزرگترین آیه قرآن، آخرش یه جمله کوتاه داره که شاهکلید سادهای هست.
😏بعضیها این در و آن در میزنند، دنبال کتاباخلاق، ذکرهایخاص و استاداخلاق هستند.
🤭غافل از اینکه خدا یه دستور کوتاه داره که گفته اگه عمل کنی، خودم همهچیو یادت میدم.
😲خیلی عجیبه! خودِ خدا استادت میشه.
✨اتَّقُوا اَللّٰهَ وَ یُعَلِّمُکُمُ اَللّٰهُ
تقوا داشته باشید، خدا به شما تعلیم میدهد.
📖سورهبقره، آیه۲۸۲.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨شوق آموختن
🍃از سال دوم دبیرستان که رفتیم رشته ریاضی، درسهای حفظی مان خوب نبود؛ اما در درس های فکری و ابتکاری همیشه نمره اول کلاس بودیم. صبح که میآمدیم مدرسه یک مسئله سخت را می گذاشتیم وسط. هر کسی زود تر به جواب میرسید، برنده بود. مصطفی کیف می کرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل میکرد.
☘️از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور را هم همین طور خواند. از سر امتحان کنکور که آمد گفت: «رتبه ام سه رقمی میشود آن هم فقط مهندسی شیمی شریف.» همین هم شد. رتبه ۷۲۹ مهندسی شیمی شریف.
📚 یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،خاطره شماره ۳ و ۸
#سیره_شهدا
#شهید_احمدیروشن
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️بیپروایی
🥀روز را به شب میسپارد و چه غافل روزگار میگذرد!
🤔چطور؟
مسائل و روزمرههای زندگی، مهمتر از مصائب غیبت امام زمان ارواحنافداه شده است. اگر پردهی غفلت کنار برود و هر کس به راستی، منتظر واقعی بماند رویشی پدید میآید که از هر جوانه صدای شکفتن گل ظهور🌹 میرسد.
🌱هر قدمی در این مسیر همچون در رکاب نبوت، برای برقراری عدل جهانی اثر گذار است.
✨امام صادق علیهالسلام: «کسی که در انتظار امام دوازدهم علیهالسلام است، همانند کسی است که در رکاب رسول خدا صلیالله علیه و آله شمشیرش را برهنه کرده و از او دفاع میکند.»*
📖*بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۲۹
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍درخشندگی
🍃نور درخشنده آفتاب از لابلای پرده حریر نارنجی رنگ داخل پذیرایی تابیده بود. سحر از روی مبل طوسی رنگ بلند شد و به سمت اتاق رفت. آرام ضربهای به در زد. وقتی برادرش در را باز کرد از او پرسید: «فردا میتونی با من بیایی؟»
☘_آخه با دوستام قراره جمعه رو بریم دور دور و تفریح.
🌾سحر لبخندی زد و سرش را تکانی داد و از اتاق برادرش بیرون رفت. حمید نگاهی به قفسه کتابهایش انداخت. بیحوصله کتابی را از قفسه برداشت و دوباره سرجایش گذاشت. یک مرتبه کتابی توجهش را جلب کرد و زیر لب گفت: «با اینکه خیلی وقته خریدمش؛ اما هنوز کامل نخوندم.»
⚡️کتاب را گشود نگاهش روی حدیث ماند.
امام صادق علیه السلام فرموده: «لَو أدرَکتُهُ لَخَدَمتُهُ أیّامَ حَیاتی.»؛ «اگر او [امام زمان علیه السلام] را دریابم، تمام عمر به او خدمت مى کنم.»*
☘کتاب را روی میز تحریرش گذاشت؛ اما حرف سحر به یادش آمد: «مطالب زیادی باید دربارهی وظیفه شیعه بخونم. هر روز وقتم تو فضای مجازی بیهوده میگذره. اگه ازم بپرسن برای امام زمانت چیکار کردی؟ ... حرفی برای گفتن ندارم.»
💫حمید روی تخت دراز کشید و به تمام کارهایش فکر کرد. کلمه "شرمندگی" که سحر مرتب تکرار میکرد در گوشش پیچید از روی تخت بلند شد به سمت آشپزخانه رفت: «مامان! فردا زود بیدارم کن، با سحر میرم. قراره برای بچههای منطقه محروم کتاب و لوازم تحریر ببره.»
🍃_خدا رو شکر که بالاخره تصمیم خوبی گرفتی.
🌾_مهلت دوباره بهم داده شد تا کار خیر انجام بدم. کار خیری که نیتش برای سلامتی و ظهور امام زمان ارواحنافداه است.
*الغیبه، نعمانى، ص ۲۴۵
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍خاطر نشان
💡خیلی چیزها رو اغلب به راحتی فراموش میکنیم؛ مثلا نعمت سلامتی و تندرستی و ...
☕️نوشیدن یک فنجون چای کنار خونواده هم نعمته.
🤲فقط برای لذت بردن از زندگی کافیه شکرگزار داشتههات باشی.
🌱خدای متعال به بندههاش سفارش کرده، نعمتها را یادآوری کنید تا فراموشتون نشه.
✨«... اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ... »؛ «... نعمتهای مرا که به شما عطا کردم، یاد کنید ... »*
📖*سوره بقره، آیه ۴۰
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨نام شهید محمد جواد باهنر در آسمان ها
🍃در همان ایامی که محمد جواد عازم مکتب بود، یکی از اقوام سرزده آمده بود تا خوابی را که دیده بود تعریف کنند. می گفت در خواب دیدم که در حیاط خانهتان دو شاخه گل محمدی به چه بزرگی در آمده است. نه رنگشان به رنگ گلهای این دنیا میماند و نه بویشان.
🌾پدر محمد جواد، غروب روز بعد آن را برای یکی از دوستان هم مسجدی اش که تعبیر خواب میدانست تعریف کرده بود. او جواب داده بود: «دو نفر در خانواده شما عالمان بزرگ خواهند شد.»
🌺خودش هم سالها بعد خواب یکی از منسوبین مرحومشان را دید. آن فرد به او گفت: «همه مردم در آسمان اسمی دارند و اسم تو در عالم بالا ناصرالدین است.» ایشان به همین مناسبت اسم اولین پسرش را ناصر گذاشت.
📚شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ۱۳۹۲؛ صفحه ۱۰ و ۳۹ و ۴۰
#سیره_شهدا
#شهید_باهنر
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️رگبار انتقاد
🙎♀چرا فلان چیز را نخریدی؟ چرا از این مارک خریدی؟ چرا میوه پلاسیده خریدی؟
😲همین سؤالات و ایرادات رگباری، موجب ناراحتی و سردشدن روابط خواهد شد.
👀شاید خانمها توقع داشته باشند مردان نامه نانوشته را بخوانند!
شاید نه؛ بلکه میخواهند به راحتی ذهنخوانی کنند!
و شاید فکر میکنند مردها از جنس آدم آهنی 🤖هستند و خستگیناپذیر!
🗒چه خوب میشد خانمها یک لیست خرید با مشخصات مدنظر خودشان بنویسند.
💞چه خوب میشد هنگام ورود همسر یک تشکر و خداقوت به او بگویند.
🌱چه خوب میشد در فرصت مناسب با زبان نرم، پیشنهاد و شکایت خود را ابراز کنند.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍باغ سبز امید
🍃پرده زرشکی رنگ از وزش باد شروع به رقص کرد. از صدای کوبیده شدن پنجره به خود آمدم. به سمت پنجرهی باز رفتم و آن را بستم؛ اما از حرف صاحبخانه نگران شدم که گفت: «خونه رو تخلیه کنید ... میخوام تعمیر کنم ... یک ماه وقت دارین.»
☘دو هفته به املاک محل سر زدیم؛ اما پول رهن خانه بیشتر از ودیعهی ما بود و ما توان اجارهی بیشتر را نداشتیم.
💫خسرو هر روز ناامیدتر از روز قبل سرکار میرفت. یک روز صبح گفت: «معصومه! شب دیر میام ... نگران نباش.»
🌺_خیر باشه.
☘_از صندوق قرضالحسنه تقاضای وام کردم؛ اما نوبتمون به این زودی نیست ... امشب اضافه کارم.
🌾 من کم کم وسایل خانه را جمع میکردم تا برای روز رفتن آماده باشیم. پسرم علی کتابهایش را در کارتن میگذاشت که چشمم به عکس شهیدی افتاد. نگاهم روی عکس او ماند و قطرات اشک از چشمانم بارید. شرایط بدی در پیش رویمان بود. فقط نگاهش میکردم که زیر لب به شهید گفتم: «برامون دعا کن!»
🎋ده روز مانده بود تا مهلت صاحب خانه به سر آید. زمانی که خسرو از سر کار برگشت با هم به املاک سر زدیم. آقای مظفری گفت: «برین این خونه رو هم ببینید.»
⚡️آقای مظفری آدرس را داد و ما از آنجا خارج شدیم. خسرو سرش را به طرفم چرخاند و با صدای گرفتهای گفت: «اینم مثل همونا ... »
لبخند کم رنگی زدم و نگذاشتم حرف خود را ادادمه بدهد: «خدا کریمه ... نا امید نباش ... با صبوری باغ امید، سبز میشه.»
✨در دلم به شهید ابراهیم هادی متوسل شدم. عکس او میان کتابهای علی بود. وقتی به آدرسی که املاک داده بود نزدیک شدیم. جلوی آن خانه مردی با زن و شوهری مشغول صحبت بود. دو خانواده برای دیدن یک خانه؛ منتظر ماندیم تا آنها خداحافظی کردند. خسرو با صاحب خانه صحبت کرد و شماره تماس داد تا اگر آن خانواده نخواست به ما زنگ بزند.
🍀سه روز مانده بود به مهلت صاحبخانه که میبایست خانه را تحویل میدادیم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و آهسته با خدا حرف میزدم: «خدایا! به حق آبروی خوبان درگاهت ما رو از این سردرگمی نجات بده ... » که صدای گوشیام بلند شد خسرو پشت خط بود.
🌾_صاحبخونه میگه با این که پول ودیعهتون کمه؛ اما خونه مبارک شما ... عصری بیا برای نوشتن قولنامه.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍تیتی
👶چون سر و کار تو با کودک فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد.
☘هر گروه سنی و دستهی خاص اجتماعی، نوع حرف زدن و محتوای خاص خودشون رو دارن. این یعنی نمیشه یه نسخه رو برای همه به یه شکل داد! حاجآقای قرائتی یه حرف جالب میزدن و میگفتن که یه آب حسابی زلال و گوارا رو توی آفتابه اگه بریزید و بدید دست کسی، عمرا اون طرف یه جرعه هم از اون آب نمیخوره! پس توی بیان حرفها، هرچقدر هم که حق باشند، باید رعایت ظرف مناسب رو هم کرد.😉
🌱و باز هم این دین اسلامه که توی این اصل روانشناسی از ۱۴۰۰سال پیش، پیشگام بوده.😇
✨وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ ۖ فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي مَنْ يَشَاءُ ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
و ما هیچ رسولی در میان قومی نفرستادیم مگر به زبان آن قوم تا بر آنها (معارف و احکام الهی را) بیان کند، آنگاه خدا هر که را خواهد به ضلالت وا میگذارد و هر که را خواهد به مقام هدایت میرساند و او خدای مقتدر داناست.
📖آیه ۴ سوره ابراهیم
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨سرکشی به زیر مجموعه
☘شناسایی منطقه رفته بودیم. قرار شد سری هم به بچههای اطلاعات بزنیم. آقا مهدی گفت: «به آنجا که رسیدیم اگر چیزی را تعارف کردند، نخورید.»
🍃به هر زحمتی بود خودمان را با تشنگی به سنگر شان رساندیم. برای پذیرایی آب و کمپوت آوردند. یاد حرف آقا مهدی افتادم و چیزی نخوردم.
🌾عراقیها کاملاً بر ارتفاعی که سنگر اطلاعات آنجا مستقر بود، مسلط بودند. نمی خواست به خاطر یک لیوان آبی که ما میخوریم، نیروهایش مجبور شوند بیشتر در جلوی دید دشمن رفت و آمد کنند.
راوی سردار مجید آئینه
📚 شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، صفحه ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️تجربهی درست
😱فرزندان کارهای درست و اشتباه والدین خود را در ذهن ثبت میکنند. به عبارتی با دیدن و شنیدن، انواع رفتار و عکسالعمل هر کاری را از پدر و مادرشان یاد میگیرند.
🗒هرگاه نوجوان در موارد مشابهی قرار بگیرد، تجربه شنیداری یا دیداری و حتی گفتاری خودش را پیاده میکند.
💡بنابراین اگر والدین رفتارهای درست، همچون استفاده صحیح از فضای مجازی را رعایت کنند در عمل به فرزندان خود یاد میدهند وقت خود را بیهوده هدر ندهند.
🌱پند نمکی: تو خود حدیث مفصل از این مجمل بخوان😉
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir