#بسم_الله
#یک_حبّه_نور
✍️بذر
🌱هر بذری در هر کشتزاری بکاری، سبز میشود، ولی منتظر میمانی که سودی درو کنی نه آفتی و علف هرزی.
☝️حالا نوبت دل توست که در انتخاب بذرش دقت کنی. به هر ندایی برای دوستی نشاید پاسخ گفت.
🕋کعبهی دل مسکن شیطان مساز. قدمگاهِ خالقی است که از عمق جان، دوستت دارد و در خلقتت راهش را برای آن دشمن قسم خورده مسدود کرد.
✨ امام سجاد علیه السلام میفرمایند:
"أَغْرِسْ فِي أَفْئِدَتِنَا أَشْجَارَ مَحَبَّتِكَ
خدایا در سرزمين دلهاى ما درختان محبّتت را بكار"
💢دل مهر و محبت طلب میکند آن هم از جنس مقدسش نه بغض و کینه و حسد، مراقب این مکان پاک باش.
#تلنگر
#حدیث
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨خدمت رسانی به مردم
☘️حسین آقا انسان عجیبی بود. مرد کارهای سخت بود. هر قدر کار سخت تر رضایتش و رغبتش بیشتر بود.
🍃مرخصی آمده بود. زمستان بود و برف سنگینی به ارتفاع یک متر باریده بود و تمام کوچه، خیابان، باغ و جنگل را پوشانده بود. باد سردی هم میوزید و بیرون رفتن را سخت میکرد. یک استکان چای دارچین دستش دادم. بعد اورکتش را انداخت روی دوشش و پارو را برداشت و رفت.
🌾گفت: «زهرا خانم! میروم ببینم اگر راه بسته شده، راه را باز کنم.» وقتی برگشت نزدیکیهای غروب بود. دستکشها، کلاه و لباسش برفی و گل آلود بود.
💫میگفت: «با چند تا از مردهای محله جاده و کوچه باغها را باز کردیم تا عبور و مرور مردم راحت تر شود. این برفی که من میبینم حالا حالاها قصد آب شدن ندارد.»
راوی: همسر شهید
📚نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، صفحه ۶۱-۶۰
#سیره_شهدا
#شهید_املاکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️چرا بچه نباید آرایش کند؟
💡بچه به اقتضای سنش باید به دور از خیلی چیزها باشد. یکی از آنها لوازم آرایشی است. دلایل زیادی را میتوان برشمرد که مهمترین آنها به قرار زیر است:
🌱۱. بچهای که از لوازم آرایشی استفاده میکند، دچار مشکل بیشفعالی میشود.
🌱۲. ناراحتیهای پوستی برایش بوجود میآید؛ چون لوازم بهداشتی برای بزرگترها تولید میشوند.
🌱۳. احساس کودکانه را از دست میدهند.
🌱۴. اعتماد به نفس ندارد و فکر میکند باید آرایش کند تا زیبا به نظر آیند.
🌱۵. دچار غرور میشود.
🌱۶. تنها و جدای از همسنوسالشان میشود.
🌱۷. به جای بازی کردن، وقتش صرف آرایش کردن میشود.
💢حواسمان به این هدیههای آسمانی باشد.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️رویای سارینا
🍀باران تندی میبارید. برگهای خیس زرد و نارنجی کنار جاده، خودنمایی میکردند. قطرات درشت باران از روی شیشهی ماشین سر میخوردند. رویا برف پاککن را روشن کرد. سارینا باران پاییزی را دوست داشت. دست راست خود را از شیشه ماشین بیرون برد. قطرات باران کف دستش مینشست.
🍃او غرق رویا بود که با صدای مادرش به خود آمد: «سارینا! روسری تو سرت کن!»
⚡️_مامان! این جوری دوست دارم ... تازگیا بعضی از دوستام با موهای افشون، شهر رو زیبا میکنن.
🍃 رویا همین طور که رانندگی میکرد نگاه تندی به او انداخت. سارینا با اخم رو به مادرش گفت: «حالم از خودم بهم میخوره ... اصلا وقتی دوستام رو میبینم حسرت میخورم. امشب به بابا میگم با هودی میخوام برم بیرون. دیگه مانتو و روسری نمیپوشم.»
🌾رویا در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند. با لحنی آرام شروع کرد که هر کسی در دوران بلوغ چهرهاش کمی زشت به نظر میآید؛ اما طولی نمیکشد آثار بلوغ میگذرد و چهره زیبا میشود.
🎋یک مرتبه سارینا فریاد زد: «پریسا یه ماه پیش، دماغشو عمل کرد ... خیلی هم خوشگل شده ... تازگیا با یه پسری هم دوست شده.»
✨رویا از شنیدن حرف سارینا یک لحظه کنترل ماشین از دستش خارج شد. جاده لغزنده بود و به شدت با نیسانی که از روبرو میآمد برخورد کرد. سر رویا محکم به شیشهی ماشین خورد و خون به صورتش دوید.
🍂ماشینهایی که از پشت سر میآمدند سرعت خود را کم کردند تا به مصدومین کمک کنند. آمبولانس اورژانس رویا و سارینا را به بیمارستان رساند. وقتی اسماعیل با خبر شد که همسرش تصادف کرده است، خودش را به بیمارستان رساند.
🍁سارینا تازه به هوش آمده بود. پدرش نزدیک کنار تخت او شد. سارینا در حالی که کتفش درد میکرد با اشک و آه گفت: «بابا تقصیر من بود ... من باعث شدم تصادف کنیم.»
✨پدرش با بغض جواب داد: «مادرت تو کماست ... فقط دعا کن!» سارینا دلش میخواست زمان به عقب برگردد تا به مادرش بگوید: «چشم مامان! الان روسریام را سر میکنم و به حرفهای دوستام نه تنها گوش نمیدم بلکه تشویق میکنم دست از کاراشون بردارن.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️ایستگاه ممنوعه
🌱حتما شده که درمورد یه بحث دینی شکی توی دلتون بیفته. اینجور وقتا چه کار میکنید؟🤔 آدمی که بی عذر و بهونه دنبال حقیقته، اونقدر میگرده تا از این ایستگاه شک خارج بشه.
💢ولی امان از اون موقعهایی که من میدونم راه چیه و چاه چیه ولی برای اینکه مرغم یه پا داره یا اینکه میخوام برای خودم یه دُکون باز کنم یا حتی از سر غَرَض و ... شروع میکنم به شبهه و شک انداختن به جون مردم.
🔥اونجاست که تا وقتی که توبه نکنیم، عذاب عملمون انتظارمون رو توی اون دنیا و این دنیا میکشه!
✨«وَالَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ؛و آنان که در دین خدا (از حسد و عناد با رسولش) جدل و احتجاج برانگیزند پس از آنکه خلق دعوت او را پذیرفتند حجت آنها نزد خدا لغو و باطل است و بر آنها قهر و غضب و عذاب سخت خواهد بود.»
📖آیه۱۶ شوری
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_آلاله
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨پذیرایی از ساواکی ها
☘️رفتار فضلالله با ساواکیها هم عجیب بود. یک دفعه ریختند خانهمان. همهشان لباس شخصی بودند به جز یکیشان که لباس نظامی داشت با کلی درجه و واکسیل و مدال. دادستان ارتش بود
⚡️به کتاب خانه آمدند. نظامی درجهدار به لباس شخصیها گفت: «میخواهم این کتاب خانه را برایم شخم بزنید. کتاب به کتاب، ورق به ورق.»
🍃فضل الله اما آرام و خنده رو. رفته بود آشپزخانه برایشان چای و میوه می آورد و تعارفشان می کرد. انگار که عزیز ترین مهمان هایش هستند.
💫من راضی نبودم و زیر لب می گفتم: «درد بخورند الهی.» فضل الله میگفت: «نگو سید خدا! این طوری نگو. بگو این ها حبیب خدایند و مهمان ما و احترام بهشان واجب است.»
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، صفحه ۳۰-۲۹
#سیره_شهدا
#شهید_محلاتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️عمر طولانی
✨پیامبر خدا(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: «کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صلهی رحم بجای آورد.»*
💡با توجه به این فرمایش رسول خدا، زیادی عمر در گرو نیکی در حق پدر و مادر و دیدار از خویشاوندان است. چقدر خوب میشد که فرزندان عزیز، این نکات را در نظر میگرفتند و به کار میبستند تا علاوه بر عمر طولانی، برای خودشان احترام متقابل از فرزندانشان میگرفتند و وقتی به سن پدر و مادر خود میرسیدند، نتیجه رفتار خود را میدیدند.
🧂تلنگر نمکی: بهراستی که حضرت نوح برای پدر و مادر خود چه کرد که چنین عمر بابرکتی داشت؟!😅
📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۵.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_پرواز
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️رنجی از یار
🍀پنجرهی اتاق باز بود. نسیم خنکی وزید. زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت آیفون تصویری رفتم با دیدن خواهرم و شهاب سریع در را باز کردم. شوهر خواهرم وارد پذیرایی شد. همسرم سامان از روی مبل برخاست آنها با هم دست دادند و کنار هم روی مبل دو نفره نسکافهای نشستند. مریم با لبخند وارد آشپزخانه شد و چایی ریخت.
⚡️_مریم جان! سیب زمینیها رو پوست بکن تا نهار دیر نشه... چایی رو میبرم.
🍃وقتی با سینی چایی وارد پذیرایی شدم از شنیدن حرف سامان پاهایم سنگین شد. نمیدانستم در آن لحظه چه کار کنم بی اختیار در دلم «یا صاحب زمان ادرکنی» گفتم و با ذکر گفتن تپش قلبم آرام گرفت. سامان و شهاب هر دو متوجه من شدند. چهرهی سامان مانند مجسمه به صورتم خیره ماند.
💫همان وقت پسرم علی از راه رسید سلامی داد و گفت: «من پذیرایی میکنم...» و سینی چای را از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم به آشپزخانه برگشتم و در این باره با خواهرم هیچ حرفی نزدم. فقط سعی میکردم به چهرهی سامان نگاه نکنم؛ اما به خاطر مریم به شهاب تعارف و احترام میگذاشتم ولی نه مثل همیشه.
🎋وقتی مهمانها رفتند. سامان در یک فرصتی که پسرم خانه نبود سر حرف را باز کرد: «معصومه نمیدونم چی بگم.»
⚡️_متوجه شده بودم تو مهمونیها پشت سر پدرم با شهاب پچ پچ میکنی و میخندی؛ اما این دفعه آشکار حرفهاتون رو شنیدم. یه سوال ازت دارم... اگه من با جاریهام در مورد پدر و مادرت پچ پچ کنم... چه حالی بهت دست میده؟!
💫سامان صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
🌾_پدرم رو مثل آقاجونت ببین!... همانطور که به پدر و مادرت احترام میذاری و من هم به اونا احترام میذارم، به مامان و بابام... احترام بذار.
سامان لبش را گزید و سکوت کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️سخن پنهانی
👵نسترن و مینا با اینکه نوجوان بودند اما طبع پیرزنان را داشتند. هر روز دم در یکیشان قرار میگذاشتند تا همدیگر را ببینند و به گپ و گفت بنشینند.
🗣قرار آن روز، بر حسب توافقشان دم در خانهی نسترن شد. در حین گفتگو آرزو همسایهی نسترن را دیدند که به آنها نزدیک میشد. وقتی رسید، از صدای خود کاستند. کاستن همانا و فکر اینکه مبادا من مورد بحثشان بودهام همانا!
😬خودخوریاش شروع شد و با همین خودخوری یک هفتهای را سر کرد تا اینکه دوباره در راه برگشت به خانه رفتار نسترن و مبینا، تکرار شد.
💔اینبار که قلبش از رفتار قبلیشان حسابی به درد آمده بود، سکوت را کنار زد و به هردوی آنها تشر زد.
علیرغم توضیح، رفع سوءتفاهم ممکن نبود. آرزو بیشتر از چیزی که فکر میکردند ناراحت شده بود.
🧐بار اول، وقتی وارد حیاط شده بود، تمام احتمالات دنیا را از سر گذراند:
اینا چرا این طوری کردن، چرا آروم حرف می زدن؟ نکنه در مورد من چیزی می گفتن؟ نکنه عیبی در سر و وضعم یا لباسم بود؟
✨امام کاظم علیه السّلام فرمودند:
إِذا کانَ ثَلاثَهٌ فی بَیتٍ، فَلا یَتَناجی إِثنانِ دُونَ صاحِبهِما، فَإِنَّ ذلِکَ مِمّا یَغُمُّهُ؛
هرگاه سه نفر در اتاقی بودند، دو نفرشان جدا از رفیق خود، نجوا و صحبتِ درِ گوشی نکنند؛ چرا که این کار، او را اندوهگین می سازد.*
📖*مسند الامام الکاظم (علیهالسلام)، ج1، ص497
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✨حساسیت درباره مطالعه کتاب
🍃حمید نسبت به رعایت حقالناس خیلی حساس بود. کتابی را که نخریده بود یا اجازه اختصاصی برای خواندنش نداشت، نمیخواند.
🌺وقتی میرفتیم گلزار شهدا، فروشگاه محصولات فرهنگیاش را هم میرفتیم. تازه عقد کرده بودیم رفتیم توی فروشگاه.
حمید کتابی را برداشت و از فروشنده پرسید: «شما این کتاب را خواندهاید؟ میدانید موضوعش چیست؟»
☘️فروشنده گفت: «از ظاهرش بر می آید که درباره اثبات قیامت باشد. مقدمه اش را که بخوانید معلوم میشود.»
🌾حمید جواب داد: «من کتاب را زمانی میتوانم بخوانم که هزینه آن را داده باشم. شاید ناشر یا نویسنده راضی نباشند. ولی الان نمیتوانم مقدمه اش را بخوانم.» از قیافه فروشنده معلوم بود که بیشتر از من، از حرف حمید تعجب کرده است.
📚کتاب یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه
#سیره_شهدا
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#عکسنوشته_میر_آفتاب
🆔 @masare_ir
✍️میخوای پولدار شی؟
یه بازی اختراع کردم 😃👌
من شماره حساب میدم،
بعد
-هرکی پول نریزه
-میبازه میبازه میبازه😐
-این بازیا زندگیمو
-میسازه میسازه میسازه😄
مسخره بازی درنیارینا 😑☝️
دان کنید بذارید قشنگ بازی کنیم😂😂
👌با تواَم آقا! خانم! یه وقت بذار، تو خونه با همسرت مشغول بازی و سرگرمی بشو.
بازیهایی مثل:
منچ بازی، یهقُلدوقُل، قایم باشک، گُل یا پوچ، اسم فامیل و هُپهُپ
یا همین بازی اختراعیمن😂 کارتت پُر پول میشه هاااا
🌹هیجان و نشاط را به خونهتون وارد کنید.
اونوقت؛
نهتنها تو و همسرت؛ بلکه بچههاتونم کِیفور میشن!
👨👩👧👧بذارید با خندهاتون، کدورتها از بین بره و بهجاش چشمهی مهر و محبت جاری بشه.
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکس_نوشته_میرآفتاب
🆔 @masare_ir
✍️زندگی به وقت مادری
🍀هرگز نمیتوانست تصور کند که عشق همسرش را با یک بچه سهیم شود. بعد از پانزده سال، هنوز طعم مادر شدن را نچشیدهبود، اما دلش نمیخواست به مادر شدن هم فکر کند. مدام همسرش را امتحان میکرد تا میل او را به داشتن بچه محک بزند و البته میخواست جواب حسین "نه" باشد.
💫حسین هربار در مقابل امتحان نخنمای سهیلا، پیشنهاد سرپرستی یک کودک را میداد و گهگاهی به پرورشگاهی که با مسئول آن آشنای قدیمی بود، میرفت.اما سهیلا همچنان درگیر دغدغهی تقسیم عشق همسرش بود و پیشنهادش را رد میکرد.
🍃حسین تصمیم گرفته بود سهیلا را در عمل انجام شده قراردهد، شاید به مرور زمان با این مسئله کنار بیاید. آشفتگی غریبی سراسر وجودش را گرفته بود، میخواست چیزی به سهیلا بگوید اما حرفش را فرو میبرد و بالاخره زبانگشود: «عزیزم! باورکن در اشتباهی، یه بچه نه تنها از عشق من به تو کم نمیکنه بلکه دو برابرشم میکنه. حالا که خدا نخواسته بچهدار بشیم راه دیگهای جلو پامون گذاشته. اینهمه بچه بیسرپرستن و پدر و مادر میخوان. چرا ازشون دریغ کنیم؟! اینطوری شما همسر عزیز من! میشی مادر یه بچه، که هم حال خودت بهتر میشه و هم اینکه یه بچه طعم خانواده داشتن رو میچشه ...»
🎋 _مثل اینکه تصمیم خودتو گرفتی.
🌾سهیلا دیگر هیچ نگفت. حسین دلش نمیخواست ادامه بدهد چون میترسید نتیجهای برخلاف انتظارش بگیرد. بلند شد و خداحافظی کرد. ساعتی نگذشت که صدای چرخیدن کلید در قفل در سهیلا را متوجه خود کرد. از آشپزخانه با استرس پرسید: «حسین جان تویی؟»
✨صدایی نشنید. ناگهان دختری سه چهارساله به زیبایی آفتاب در مقابل خود دید که حسین با چشمانی نگران، پشت سرش ایستادهبود.
آنچه را که میدید و میشنید برایش قابل باور نبود. اما واقعیتداشت. هر چند در آن لحظه تشخیص طعم واقعیت دشوار بود، چون بچهدار شدن برایش رنگی خاکستری داشت. در زندگی گاه میشنوی و باور میکنی و میگذری، گاه هم میشنوی و باور میکنی، اما نمیتوانی بگذری، چون دلت درگیر میشود و انگار دل سهیلا اینبار درگیر شدهبود.
☘️ آرام نشست. آغوشش را برای میهمان کوچک قلبش گشود. حسین آرام گفت: «سهیلاجان ترنم کوچولو چندساعتی مهمون ماست، تعهد دادم دو ساعته برش گردونم. اگه خواستی کارای اداریشو بکنیم که ...»
⚡️سهیلا در حالیکه ترنم را محکم در آغوش گرفتهبود، چشمانش را بست و سرش را به نشانهی تایید تکان داد و حسین نفس عمیقی کشید.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir