eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨نبوغ اطلاعاتی شهید مهدی زین الدین 🍃زمستان سردی بود می‌خواستیم رد یک منافق را بزنیم. هر چه تقلا می‌کردم زمان ورود و خروج را نمی‌توانستم در بیاورم. کار را سپردم به آقا مهدی. مسئول شب بودم. هر وقت شب بیسیم می‌زدم که کجایی؟ می گفت: «در خانه زیر کرسی.» 🌾از این خونسردی‌اش لجم می‌گرفت. امیدی به موفقیتش نداشتم؛ اما صبح خیلی خوشحال و قبراق آمد و گفت: «طرف ساعت سه و نیم شب از خانه زده بیرون.» گفتم که مگر دیدی اش؟ گفت: «نه.» ☘پس از اصرار هایم گفت: «به هر کدام از لنگه‌های در، یک عدد پونز زده بودم و آنها را با نخ قرقره سیاه به هم وصل کرده بودم. هر دو ساعت یک بار به آن سر می‌زدم. ساعت سه و نیم که رفتم دیدم نخ پاره شده. یکی دو شب هم همین کار را کرد. زمان دقیقش در آمد و رفتیم سر وقتش.» راوی مصطفی خداوردی 📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۷ 🆔 @masare_ir
✍فرار ♨️خودت با پای خودت رفتی. می‌تونستی با تیر و تفنگ بازم جلوشون رو بگیری و بکشیشون تا شاید باز صاحب خودشون و کشورشون بشی.💢 اما می‌دونستی قلب‌هاشون❤️ به ندای یکی دیگه داره گوش می‌ده و حتی تیر و تفنگ هم جلودارشون نیست!😏 ندای صبحی روشن که به چشم‌های اشک‌آلود مردم، امید زنده بودن و زندگی رو می‌داد.🌱 ندایی که آزادی رو با قد علم کردن جلوی ظالما معنی می‌کرد.✨ 💫اومدن امام خمینی و رفتن تو باعث شد دوباره آزادیمون رو پس بگیریم😁 خوشحالم که فرار کردی(: 🆔 @masare_ir
✍مُدلینگ اسلام و ایمان 🍃بانویی زیبا، با ردایی بلند و برازنده و روسری، در خیابان وسط شهر، راه می‌رود. در مقابل چشم آدم‌هایی که بار نگاهشان سنگین‌تر از حرف‌هایشان عذاب‌آور است. بدون این‌که ذره‌ای از احترام به لباسی که بر سر و تن کرده و نیز از شجاعت بی‌مثالی که این لباس به او داده‌است، بکاهد. با هر قدم مطمئنی که برمی‌دارد، می‌توان فهمید که آرامشی واقعی تمام وجودش را پرکرده‌است. ☘سارا که تا آن روز غرق در تجملات بود و در کنار زرق و برق زندگی هیچ چیز معقولی را جای نمی‌داد، اکنون دیگر احساس آزادی و شعفی را که تمام درونش را پرکرده با هیچ تجملی از دنیا عوض نمی‌کند. هر کسی که از کنارش رد می‌شود از هر توهینی که می‌تواند بکند کم نمی‌گذارد. 🎋_ دختره‌ی بی‌عقل شورشو درآورده ... 🍃_ مدلینگ اُمل بازی شدی؟! ... 🍁_ خجالت بکش دختر، این چه سر و وضعیه؟! و ... 🍃 وقتی نزدیک‌ترین دوستش می‌گوید: «تو چت شده دختر؟! این کارا چیه می‌کنی؟! ببین هنوز دیر نشده، می‌تونی همون سارای سابق باشی» و پدر و مادرش از تغییر مسیر زندگی‌اش ناراحت اند: «این فکرا و حرفا رو از کجا آوردی! دیوونه شدی؟! با این تصمیم جدید دیگه جایی تو این خونه و این شهر نداری، باید بفهمی که کجا زندگی می‌کنی! این‌جا آمریکاست... » ✨یا سکوت می‌کند و یا دفاع از انتخابش‌. چون از وقتی که با قرآن آشنا شده و حرف‌های خداوند در دل و جانش نفوذ کرده، حرف‌ هیچ‌کس در او تأثیری ندارد. 🌾اطرافیانش حق دارند چون انتخاب، تصمیم و پوشش جدید سارا با عقاید پوچ و غربی آن‌ها هم‌خوانی ندارد. از طرفی هم می‌بینند دختری مثل سارا که تا حالا اسیر مد و برده‌ی ظاهر بود و سال‌ها در حیطه‌ی هنرپیشگی و مدلینگ کار کرده‌ بود و لباس‌های تکه‌ای، که فقط نام لباس را یدک می‌کشند، تبلیغ کرده‌، اکنون با زیباترین پوششی که آن‌ها نمی‌توانند قبولش کنند، خود را آراسته و زنجیرهای اسارت و بردگی را از دست و دل خود باز کرده و در حال چشیدن طعم آزادی‌ در سایه‌ی حرف‌های قرآن است که پر از بصیرت و بینش برای روح و جان اوست و آن‌ها را با تمام وجودش می‌فهمد. 💫اکنون دیگر از بی‌ظاهری نمی‌ترسد، دیده‌‌نشدن آزارش نمی‌دهد، زیبایی درون را بر جلوه‌های ظاهری ترجیح می‌دهد. از دیدن لباس‌های نیمه‌ای که روزی خود تبلیغشان می‌کرد احساس شرم می‌کند. همه‌ی این‌ها به‌خاطر نور ایمانی‌ست که در قلبش تابیده و دین برحق اسلام سرچشمه‌ی آن بوده‌است. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم ای بهار آرزوی نسل فردا، دخترم ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم چشم و گوش خویش را بگشا کز راه حسد نشکند آیینه‌ات را چشم دنیا، دخترم 🌸❤️🌸 ☘ خانم حسین‌پور نوشته: «دم دمای ظهر بود. نشسته بودم تو آشپزخونه و داشتم سیب زمینی‌های آپز شده رو رنده می‌کردم. سرم پایین بود و اصلا متوجه اومدنش به آشپزخونه نشدم. یهو با دستای نازک و کوچولوش زد رو سرم و با یه لحن خیلی آروم و دلنشینی گفت: ما..... ما..... ماما... سرمو که بالا گرفتم، روبه‌روم بود. دو تا دستش رو گرفته بود دو طرف صورت نازش و بهم لبخند میزد. از صداش دلم لرزید و اشک تو چشمام حلقه زد. محکم بغلش کردم و صورتشو بوسه باران 😘 و گفتم: "جااااااان ما ما... 😍ای جــــــــــانم دخترکم❤️ فرشته‌ی مامان از روزی که به خاطر وجودت، مادرشدم؛ فقط لحظه شماری می‌کردم که بهم بگی... مامان." واقعا و از ته دل احساس کردم حالا شدم یه مادر واقعی؛ چون از این به بعد قراره هر روز این کلمه رو بشنوم. حس شیرین و لذت بخش و غیر قابل وصفی بود. این لحظه رو هرگز فراموش نخواهم کرد. ان‌شاءالله خانم‌های متاهل در آرزوی فرزند، این حس ناب و لذت‌بخش رو تجربه کنن.»😍 🤲دست‌هایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیه‌السلام. 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «...و آنان را نیکوکار، پرهیزکار، بصیر و بینا، شنوا و فرمان‌بردار خود و نسبت به دوستانت عاشق و خیرخواه و در ارتباط به دشمنانت، سرسخت و کینه‌ورز، قرار ده.» ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
✍آغوش رایگان + بغل رایگان؟🙋‍♀ _ نه ممنون 🌱 منتظر در آغوش گرفتن فرزند عزیزم هستم...😇 🆔 @masare_ir
✨تفحص پیکر شهدا 🌷شهید علی محمود وند 🍃بعد از جنگ علی با برادرش مغازه کابینت سازی زدند. کار و بارشان خوب بود. در آمد خوبی هم داشت ، بی درد سر. اما ول کرد و رفت منطقه. زن و بچه را هم با خودش برد. با حقوق ناچیز. در آن گرما بدون هیچ امکاناتی. آن هم با آن بچه مریض. 🌾به او گفتم: « چرا با این وضعیت جسمی و بچه مریض آمدی تفحص؟» گفت: «یک وقتی به دستور فرمانده مجبور بودم عقب نشینی کنم و رفقایم را جا بگذارم. اما الان دست خودم است. می‌خواهم همسنگرهایم را به خانواده‌های‌شان برسانم.» 📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۲۵ و ۲۳٫ 🆔 @masare_ir
✍خوراکی‌های ذهنی ♨️در کنار همه‌ی کارهایی که برای کودکانمان انجام میدهیم، یادمان باشد باید مراقب محتوای دریافتی آنها از رسانه‌ها باشیم. در عصر رسانه، دشمن با کنترل ورودی‌های ذهن و قلب ما آنچه برای خودش مناسب است را در قالب فیلم ،عکس ،کلیپ و انیمیشن، منتشر می‌کند‌. 💡مادر هوشمند، مادری است که این محتواها را از فیلتر خود بگذراند، و قدرت تحلیل را در فرزندانش رشد دهد. ‼️تنها راهی که بتوان با آن از این جنگ رسانه عبور کرد، همین است. لطفا مراقب خوراک ذهن فرزندانمان باشیم. 🆔 @masare_ir
✍گل‌های قالی 🍃خسته و بی‌رمق پشت دار قالی نشست. از مهلت یک ماهه‌اش فقط یک روز مانده‌بود. به‌خاطر بدهی و خرج زندگی پول فرش را از قبل گرفته‌ بود. تمام بیست و نه روز را با دلهره‌ی شکایت‌ همسایه‌ها از صدای دفه و شانه گذرانده‌ بود. مدام حواسش بود که در ساعت استراحت همسایه‌ها کار نکند تا اذیت نشوند. ☘ اما قمرخانم با این‌که یک طبقه با آپارتمان فیروزه فاصله داشت، مدام گوشش به در و دیوار بود تا کی صدای دفه‌ی قالی بلند می‌شود. همین‌که شروع به کوبیدن دفه کرد، در خانه به صدا درآمد. قمر عادت نداشت زنگ در را بزند، همیشه با مشت، حضورش در پشت در را اعلام می‌کرد. البته بسته به عصبانی بودن یا نبودن، نحوه‌ی کوبیدنش فرق می‌کرد. 🌾با شنیدن صدای در، دلهره وجود فیروزه را ‌گرفت: «خدابخیر کنه باز قمرخانومه ... » فیروزه با همسایه‌ها رفت‌و‌آمدی نداشت و با کسی درددل نمی‌کرد. برای همین همسایه‌ها علت این‌همه کار کردنش را نمی‌دانستند. در را که با زکرد، قمر چشمانش را بسته، شروع‌کرد به جنجال همیشگی‌اش: «ما آدم نیستیم؟! نیاز به آرامش نداریم؟! سرسام گرفتیم از این‌همه تاپ تاپ و سر و صدا، همسایه‌ها به تنگ اومدن، فرهنگ آپارتمان‌نشینی نداری برای چی اومدی آپارتمان گرفتی؟ » 💫فیروزه که حال خوشی نداشت فقط گوش می‌کرد و نمی‌دانست چگونه از دست قمر خلاص شود و قمر از سکوت او بیشتر عصبانی می‌شد‌. همین‌طور داشت ادامه‌ می‌داد که اکبر آقا صاحب‌کارش سر رسید و با شنیدن توهین‌های قمر آشفته شد: «چه خبر شده دخترم مشکلی پیش اومده؟! » 🍃_ سلام اکبرآقا! شرمنده‌‌م خیلی سعی‌ کردم، اما نتونستم تمومش کنم. و سرش را پایین انداخت. 🎋_ نگران نباش دخترم یه خبر خوش برات دارم. قرار شده کار شما و چند نفر دیگه رو یه هفته دیگه تحویل بگیریم. 🍃قمر که با دیدن ملاحظه و احترام اکبر آقا لجش گرفته‌ بود، بدون این‌که چیزی بگوید غرولند کنان، به‌ خاطر ترس از آسانسور به‌ طرف پله‌ها رفت. ⚡️فیروزه نمی‌دانست از خبر اکبر آقا خوشحال باشد یا ناراحت. بعد از خداحافظی اکبر آقا فیروزه از پله‌ها پایین‌ رفت تا با قمر حرف بزند. ✨_ قمر خانوم من که قصد اذیت‌کردن ندارم. برای کمک به زندگیم فقط این کار ازم برمیاد. اگه اذیت میشین حلال کنین تو رو خدا. همین‌که همسرم برگرده از این‌جا می‌ریم. 🍃_ مگه کجاست؟! چرا ندیدیمش تا حالا؟! 🍀_ رفته پی کار و پول ... شرمندگی از سر و روی قمر می‌بارید، اما خود را از تک و تا نمی‌انداخت. 🌾_ باشه حالا برو فرشتو بباف یه ساعت دیگه همسایه‌ها از سرکار برمی‌گردن نمی‌تونی ببافی. من خودم باهاشون حرف می‌زنم یکاریش می‌کنیم. 🍃برای فیروزه معلوم شد که تا حالا هم قمر آتش بیار معرکه‌ی همیشگی بوده و نفس عمیقی کشید و هیچ نگفت. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم امام صادق علیه‌السلام: «دختران، حسنه و پسران، نعمتند. بر حسنات ثواب داده می‌شود و از نعمت‌ها باز خواست می‌شود.»* 🌸❤️🌸 ☘خانم حسینی نوشته: «از لحظه‌ای که متوجه حضور مهدیه شدم وصدایش زدم و با او صحبت کردم، او با ضربه زدن و تکان خوردن جوابم را میداد که برایم چه شیرین بود. تا جایی که وقتی صدای قلبش را شنیدم و اشک خوشحالی از چشمانم جاری شد و گذشت تا اینکه با شنیدن اولین گریه‌هایش دوباره جان گرفتم. به خود بالیدم وقتی که در اولین سخنش دهان گشود و به زیبایی تمام کلمه ماما را گفت، یک سالش تمام شده بود و من دل نگران راه افتادنش بودم. هر کاری که نیاز بود، انجام می‌دادم و حرف دیگران را تحمل می‌کردم که چه تنبله یا دلداری‌های بابایی، که بچه ها با همدیگه فرق دارند. یک روز که مشغول کار بودم، دیدم کارتون خالیه کیکی که گوشه آشپزخانه بود را بغل کرده و مشغول راه رفتن شد. طی چند هفته‌ای با برداشتن وسایل قدم بر میداشت و دست خالی راه نمی‌رفت. چشم انتظاری‌ام به پایان رسید و الان دیگه مهدیه به تنهایی راه می‌رود.»😍😍 🤲دست‌هایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیه‌السلام. 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «...و روی آورنده و برایم مستقیم و مطیع قرار ده؛ نه عصیان کننده و نه عاق و مخالف و خطاکار.» *"وسائل ‏الشيعة، ج ۱۵، ص۱۰۳ ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍راست‌گویی قسمت اول 📜امیرالمومنین علیه‌السلام در خطبه ۱۹۳ به فضايل پرهيزکاران پرداخته است. در خطبه متقین از سه صفت برجسته‌ آغاز می‌کند. 💠 فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ، مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ، وَ مَلْبَسُهُمُ الاِقْتِصَادُ، وَ مَشْيُهُمُ التَّوَاضُعُ... 🔹«پرهيزکاران در اين دنيا صاحب فضايلى هستند. گفتارشان راست، لباسشان ميانه روى و راه رفتنشان تواضع و فروتنى است...» 💡اولین صفت راست‌گویی‌ست. در جمله «مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ»؛ «گفتارشان راست» اشاره به نخستين قدم در خودسازى یعنی اصلاح زبان است؛ زیرا بيشترين گناهان کبيره با زبان انجام مى‌شود. بهترین‌ عبادات و گفتن ذکر نیز به وسيله‌ی زبان صورت مى‌گيرد. 💢حال اگر نحوه‌ی سخن گفتن زبان اصلاح شود، همه وجود انسان رو به صلاح مى رود و نیز اگر زبان فاسد شود، همه ويران مى‌شود. 🆔 @masare_ir
✨اهتمام در حفظ بیت المال 🌷حاج احمد متوسلیان 🍃آخرين نفري که از عمليات برمي‌گشت احمد بود. يک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره. حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگين. تا نرفت کلاه خود را برنداشت، برنگشت. ☘گفتيم: «اگر شهيد مي‌شدي…؟» گفت: «اين بيت المال بود.» 📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان، نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۲۵ 🆔 @masare_ir
✍فرصتی برای عوض شدن 💡کوتاه آمدن از توقعاتی که همسران در زندگی مشترک از هم دارند، یکی از اصول حفظ روابط عاطفی‌ست. ♨️زن و مرد باید قبول کنند که قبل از این‌که به هم برسند، سال‌ها فرزند خانواده‌ای با فرهنگ‌ها و عادات مختلف بوده‌اند و به آن خو گرفته‌اند. طوری که آن عادت را بهترین و صحیح‌ترین رفتار ممکن می‌دانند و گاهی نیز رفتار طرف مقابل در دید آن‌ها کم‌ارزش و حقیرانه به نظرمی‌رسد. 🌱بیشتر وقت‌ها برای کنارآمدن با این عادت‌ها، لازم است از مواضع توقعات خود کاسته، فرصتی هرچند کوتاه برای همسان‌سازی با محیط خانوادگی جدید به طرف مقابل خود بدهیم. 🆔 @masare_ir
✍زنگ معنوی 🌾صدای زنگ تلفن در خانه پیچید. نازنین به سمت میز تلفن رفت. گوشی را برداشت. بی اختیار زیر لب گفت: «باز چی شده؟...» یک مرتبه نگاهش به جواد افتاد. فوری لبش را گزید. جواد با لبخند کمرنگی جلو آمد و گوشی را از همسرش گرفت و به مادرش گفت: «چشم مادر... یه کمی کار دارم، انجام بدم ان‌شاءالله راه می‌افتم.» 🍃جواد به مادرش خدانگهدارتون گفت و گوشی را گذاشت. نازنین بی مقدمه سر حرف را باز کرد: «مگه تو برادر دیگه‌ای نداری!... خب به یکی از اونا زنگ بزنه.» ☘_نازنین خانوم! اگه مادرم به من زنگ میزنه؛ مطمئنه تنهاشون نمیذارم... اگه دوست داری حاضرشو با هم بریم. 💫_نه... امروز جمعه‌ست، میخوام به کارهای عقب افتاده رسیدگی کنم... باید روپوش مدرسه‌ی دخترا رو هم بشورم و اتو بزنم. 🎋_پس لیست خریدت رو بده تا انجام بدم. ✨نازنین بعد از رفتن جواد مشغول کارهای خانه شد. دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. نازنین دوباره می‌خواست زیر لب چیزی بگوید؛ اما صدای دوستش را شناخت. ملیحه سوال کرد: «تنهایی نازنین؟» 🍃_آره... جواد رفته کمک پدرش. ☘_ای بابا! اونا هم، فقط شما رو گیر آوردن! 🌾_ملیحه جان! این طوریا هم نیست. این یه فرصت استثناییه برای جواد که در خدمت پدر ومادرش باشه. اگه مخالفت کنم و مانع بشم از این اجر معنوی هر دو محروم میشیم. 🍀_بارک‌الله... می‌خواستم امتحانت کنم. ⚡️_از دست تو ملیحه... کاری نداری؟ خداحافظ. 🍃نازنین مکثی کرد. در ذهنش چرخید: «وقتی من و جواد پیر بشیم. مرجان و مرضیه با همسراشون تو کمک کردن به ما هر کدوم کار رو به گردن دیگری بیندازه... دیگه کجاست عاطفه فرزندی؟ کجاست احترام و محبت به پدر و مادر؟!...» ✨نازنین از روی مبل بلند شد. به آشپزخانه رفت تا بقیه کارهای ناتمام خود را به سرانجام برساند. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم پيامبر اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: «هر درختى ميوه‌اى دارد و ميوه دل فرزند است.»* 🌸❤️🌸 ☘ خانم میراحمدی نوشته: «حسن یکسال و یکماه داشت؛ ولی راه نمی‌رفت و نمی‌توانست صحبت کند. دستش را به دیوار یا چیزی می‌گرفت و می‌ایستاد. اولین بار در مسجد ایستادن را یاد گرفت. همیشه بعد از نماز برای گوش دادن به سخنرانی در مسجد می‌نشستم و حسن هم چهار دست و پا بین جمعیت می‌رفت و برمی‌گشت، دیگر همه او را می‌شناختند؛ حتی من را مامانِ حسن صدا می‌زدند. آرام و بی سر و صدا بود؛ اما با خنده‌ای که همیشه روی لبانش بود، دلبری می‌کرد. از طرف مسجد برای سفر زیارتی کربلا ثبت نام کردم. برای اولین بار به همراه حسن جان به کربلا رفتم و در آن سفر به یاد ماندنی، نجف بودیم که حسن ستون شبستان حرم را گرفت و ایستاد. ناگهان دستش را رها کرد و دو سه قدم راه رفت تا به ستون بعدی رسید. اولین قدم‌هایش را در حرم امیرالمومنین علیه‌السلام برداشت و بعد در بین الحرمین راه رفتنش را ادامه داد و من در حین نگاه کردن و لذت بردن از ذوق راه رفتنش، در دلم دعا می‌کردم که اولین حرف زدنش را در زمان ظهور و در حضور امام زمانمان بشنوم. اما متاسفانه این آرزویم محقق نشد. إن شاءالله شاهدِ شهادتش در رکاب حضرت ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشم.»😍 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «... و ناتوانشان را برای من نیرومند ساز و بدن‌ها و آیین‌ها و اخلاقشان را برایم به سلامت دار.» *كنزالعمّال، ۴۵۴۱۵ ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍راست‌گویی قسمت دوم 🌱زبان یکی از نعمت‌های بزرگ خدای سبحان و از لطائف عجیب خلقت است. زبان اين عضو کوچک که قدرت تکلم انسان با آن است و در مقام اطاعت الهی و یا نافرمانی، عهده‌دار امر بسیار بزرگی می‌باشد. زیرا کفر و ایمان هر شخصی از زبانش شروع می‌شود. ۱ 💠پيامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله: «مَنْ صَمَتَ نَجَا.»؛ هرکس خاموشی گزید، نجات یافت.» ۲ 💡پندانه: زیاد سخن گفتن سبب می‌شود قلب مشغول امور واهی و بیهوده شود؛ در نتیجه زمینه‌ی دریافت معانی عالی از دست می‌رود. 📚۱.بر گرفته از کتاب اخلاق، سید عبدالله شبر، ص۲۲۶ ۲.ارشاد القلوب، ج ۱، ص ۱۰۳ 🆔 @masare_ir
✨دلتنگی‌های شهید جلال افشار 🍃جلال وقتی رسید جبهه، نیروها در حال اعزام به منطقه عملیاتی رمضان بودند. در حالی که گریه می کرد، جلوی بچه ایستاد و گفت: «افرادی چون من مانند مأموران راهنمائی سر چهار راه‌ها هستند. دیگران می‌روند و به مقاصد خود می‌رسند، ولی ما تا آخر در همان محل مانده‌ایم. 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۶۳ 🆔 @masare_ir
✍نقطه‌ی ضعف 💡همه‌ی انسان‌ها اعم از زن و مرد نقاط ضعفی دارند که ریشه در شخصیت آن‌ها دارد و گاهی وقت‌ها در زندگی مشترک، دستاویز طرفین می‌شود. 💥اگر این نقاط ضعف - گاهاً به شوخی و گاهی هم به جِد - بزرگ‌نمایی شود، ممکن است به‌صورت نامحسوس، نقطه‌ی شروع جدایی دل‌های آن‌ها باشد و کدورت‌های عمیقی ایجاد کند. 🌱بنابراین چشم‌پوشی از این ضعف‌ها، می‌تواند نقش به‌سزایی در رشد روابط عاطفی داشته‌باشد. چرا که موجب شخصیت‌بخشی به همسر می‌شود و او هم احترام و ارزشی را که دریافت می‌کند به‌صورت مضاعف برمی‌گرداند‌. 🆔 @masare_ir
✍حس خوب 🍃صدای بوق ماشین‌ها به گوش می‌رسید. ده دقیقه کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم و چشم به راه دوختم. یک دفعه دستی به شانه‌ام خورد. سرم را چرخاندم. 💫_سلام! راستی امروز چند شنبه‌ست؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم که امروز سه شنبه‌ست. خنده‌ام گرفت. سینا با ذوقی گفت: «پس یادت نره سه‌شنبه‌ها ساعت ۵.» 🍃_بله. اگه برای شما کار واجب پیش نیاد. ⚡️سینا سری تکان داد و گفت: «کار پیش نیومد، کار برام پیش آوردن.» 🎋_بیخیال... اشکالی نداره، از این به بعد حواست باشه حداقل یه پپامی بدی، این جور رفتار احترام به همدیگه‌ست. ✨لبخندی زدم و با هم به سمت ماشین سینا رفتیم. سوار ماشین شدیم؛ چون هم خودم باید می‌رفتم کارهای عقب افتاده خیاطی را تمام می‌کردم و هم سینا دیرش شده بود و می‌بایست به مغازه می‌رفت. 🌾_سینا! یکم جلوتر منو پیاده کن. 🍃وقتی پیاده شدم دستی به نشانه خداحافظی تکان دادم و سینا رفت. به محض رسیدن مشغول کار شدم. به خاطر بالا رفتن دستمزد دوخت، کمتر خسته می‌شدم یا شاید استرس کرایه‌ی آخر ماه را نداشتم؛ اما احساس می‌کردم نسبت به قبل کمتر خسته می‌شوم. 🍀با ذوق شروع کردم به تمیز کاری پالتویی که دوخته بودم. سرمو بلند کردم به ساعت دیواری نگاهی انداختم. نیم ساعت وقت داشتم. سریع پالتو را به چوب‌لباسی زدم و میز کارم را مرتب و منظم کردم. 💫پالتوی چهارخانه قهوه‌ای رنگ را پوشیدم. موهایم را جوری جمع کرده بودم که از روسری‌ام بیرون نیاید. چادرم را سر کردم. برای دیدن سینا راهی شدم. من مشتاق بودم در دوران عقد بیشتر با سینا بیرون بروم. ⚡️وقتی به کافی شاپ رسیدم؛ هنوز سینا نیامده بود. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. به خودم گفتم اگر فقط پنج دقیقه دیرتر از پنج بیاید، حتما میروم. 🌾به صندلی تکیه دادم؛ اما تو دلم خدا خدا می‌کردم دوباره... که نگاهم به سینا افتاد. اخم‌هایش تو هم گره خورده بود. تا چشمش به من افتاد لبخند محو و کمرنگی روی صورتش نشست. فقط من متوجه لبخندش می‌شدم. سینا شاخه‌ رز قرمزی را روی میز گذاشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «سر وقت رسیدم؟!» 🍃_بله.اگه پنج دقیقه دیرتر می‌رسیدی، می‌رفتم آقا سینا. 🌱_ مینو جان! ادامه نده لطفا... یادمه رفتارم خوب نبود. 🎋بعد کادویی را به سمت من گرفت و گفت: «ناقابله...» خیلی از رفتارش خوشحال شدم. سینا با محبت بود. 🍃_باورم نمیشه، برای من کادو گرفتی؟! ⚡️_بله... ناقابله... امیدوارم خوشت بیاد. از ذوقم نمی‌دانستم چه باید بگویم. سینا فهمید لبخندی زد و گفت: «بازش کن!» گل رز را برداشتم و بوئیدم و روی میز کنار فنجان قهوه گذاشتم. ☘کادو را باز کردم. روسری ساتن کرم و قهوه‌ای خیلی روشن با گل‌های ریز طلایی بود. 🍃_به پالتوت خیلی میاد. 🌾_آره... واقعا خیلی قشنگه. ✨سینا قهوه‌اش را خورد و گفت که بریم با هم تو شهر دوری بزنیم. چادرم را مرتب کردم و سوار ماشین شدم. سینا شروع کرد: «گاهی باید دل به دل هم بدیم و با هم حرف بزنیم... تو از اون چه که دوست داری و من هم از دلتنگی‌هام برات بگم. یه حرف‌هایی تو گلو گیر میکنه، به خودم گفتم که بذار مینو حرف بزنه تا دلش صاف بشه و بگه راحت شدم. این یعنی یه حس خوب. تو حق داشتی، چه تو دوران نامزدی و چه زمانی که زیر یه سقف زندگی می‌کنیم، باید احترام همدیگه رو نگه‌ داریم.» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم ☘دلایل بودنم را مــــــــرور میکنم هر روز! هر روز از تعدادشان کــــــــم میشود! آخرین باری که شمردمشان تنها یک دلیل برایم مانده بود..! آنهــــــــــم وجود تو بود فرزند نازنینم! 🌸❤️🌸 ☘خانم کلاته نوشته: «روزی بود که مادرم را دوست داشتم و او را یگانه‌ترین عشق می‌خواندم با مهربانی مرا نگاه می‌کرد و می‌گفت: "روزی خواهد رسید که کس دیگری را از جانت بیشتر دوست می‌داری." من انکار می‌کردم مگر می‌شود کس دیگری جز فرشته محبت و مهربانی چون مادر را دوست داشت. گذشت تا اینکه بعد از مدتها و با هزاران نذر و نیاز، خدا دوباره نظر لطف و مهربانی‌اش را به ما انداخت. هرگز اولین سونو را هم یادم نمی‌رود. تصویر زیبایش را دیدم. بعد از گذشت ۹ ماه دلواپسی پسر قشنگم را در آغوش گرفتم. یاد حرف مادرم افتادم تا به خودم آمدم، دیدم عاشقش شدم و آن زمان بود که به رازی که در کلام مادرم بود. پی بردم. با اینکه ۲ سالش بود، صحبت نمی‌کرد و حرف نمی‌زد و برای رساندن منظورش از وسایل و اشاره استفاده می‌کرد تا اینکه بالاخره با کمک تخم کبوتر و ... کلمات را به صورت اشتباهی می‌گفت. چه شیرین و دل چسب بود وقتی به جای آشپزخانه می‌گفت: آشامبه😂 و این خاطره‌ها قشنگ و ماندنی‌اند.»😍 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «...و مرا و نسلم را از شیطان رانده‌شده پناه ده؛ چرا که تو ما را آفریدی و به ما امر و نهی فرمودی...» ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
✍گلو‌گاه‌های نفوذ شیطان 🔥گناه علنی و آشکار، مجاری تنفسی جامعه را می‌بندد. ☄لشکریان شیطان را در جامعه می‌پراکند و مانع نزول امدادهای الهی‌ست. 💪ما می‌توانیم با گناه نکردن گلو‌گاه‌های نفوذ شیطان😈 را ببندیم و برای تحقق حکومت منجی، نقش ایفا کنیم. 🆔 @masare_ir
✨برخورد قاطع با فرمانده‌‌های خاطی 🌷شهید حسن باقری 🌾تانك‌هاي‌ عراقي‌ داشتند بچه‌ها را محاصره‌ مي‌كردند. وضع‌ آن‌قدر خراب‌ بود كه‌ نيروها به‌ جاي‌ فرمانده‌ لشكر مستقيماً به‌ حسن بي‌سيم‌ مي‌زدند. ☘به فرماندهی که بدون نیروهایش برگشته بود، خیلی تند و محکم گفت: «همين‌ الآن‌ راه‌ مي‌افتي‌، می‌روی طرف‌ نيروهایت‌، يا شهيد می‌شوی يا با آنها برمي‌گردي‌. اگر نروی با تو برخورد مي‌كنم‌. به‌ همه‌ي‌ فرمانده‌ها هم‌ میگویی آرپي‌جي‌ بردارند مقاومت‌ كنند. فرمانده زنده‌اي‌ كه‌ نيروهایش‌ نباشند نمي‌خواهم‌.» 📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۸۳. 🆔 @masare_ir
✍حسینِ زمانه سلام حسین زمانه‌ام.☀️ می‌شنوی صدایشان را؟ دنیا عدالت ⚖را فریاد می‌زند و صاحبش را. 🌏زمین رنگ و بوی خون گرفته کربلاها شکل گرفتند و خواهند گرفت تا بیایی...🌱 هرگز روز دیده‌ای بسان شب!🌓 با نبودنت روزمان شب است.😔 از یار کوچک به قطب عالم امکان، به تو از دور سلام.🤚 🆔 @masare_ir
✍مرز مقدس من 🌾شیفت کاری‌ام به پایان رسید. آماده شدم و از درمانگاه بیرون آمدم. با خودم گفتم حالا که مادرم نیست، بهتر است به خانه‌ی امیر بروم. از گرما و خستگی چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. وقتی به خانه‌ی برادرم رسیدم، چند بار پشت سر هم زنگ واحد را زدم. مهرناز که در را باز کرد گفتم: «در عمارت رو هم این قدر طول نمیدن... واسه باز کردنِ در آپارتمان فسقلی منو تو گرما نگه داشتی؟!» ☘مهرناز با تعجب نگاهم کرد و گفت: «الان اینجا چه کار می کنی؟!» ⚡️_زن داداش... اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت. 🍃از کنار مهرناز که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. از گرما کلافه بودم؛ بدون معطلی چادرم را در آوردم روی دسته‌ی مبل انداختم. وقتی می‌خواستم مقنعه‌ام را از سرم بکشم مهرناز دستپاچه و با عجله گفت: «ببین راحله جون، چند دقیقه صبر...» زودی گفتم: «خیلی خب! بگو نامحرم هست.» 💫_آره، مهمون نامحرم داریم. 🍀سریع برگشتم و چادر رنگی سرم کردم. نگاهی تو آینه انداختم همه چی مرتب بود. وقتی وارد پذیرایی شدم؛ مثل برق گرفته‌ها یک دفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می‌کنم، نمی‌توانستم باور کنم که درست می‌بینم. 🌾سپهر روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود. امیر با صدای بلند گفت: «چه عجب از این طرف هاااا؟» 💫بعد با قدم‌های بلند به سمت من آمد. سعی ‌کردم خودم را جمع و جور کنم و با تمام وجودم در دل صدا زدم: «یا اباصالح مددی!» ☘باورم نمیشد، سپهر بود. اینجا روبروی من با چشمانی که به گل فرش خیره شد. یک سالی از جدایی‌مان می‌گذشت. من هر وقت جمکران می‌رفتم دعا می‌کردم؛ تنها یک بار دیگر سپهر را ببینم. آرزویی که هیچ کس از آن با خبر نبود. می‌خواستم بدانم سپهر که مرا به خاطر محجبه بودن، سرزنش می‌کرد و با تحت فشار گذاشتن به طلاق توافقی مجبورم کرد، به آرزویش رسیده؟! 🍃با صدای امیر به خودم آمدم: «راحله! بی مقدمه میگم؛ سپهر اومده برا خواستگاری.» سرم را پایین انداختم‌ و به آرامی لب زدم: «داداش شما میدونی که سپهر...» 🌾سپهر سریع گفت: «راحله خانوم، لطفا به احترام یه سالی که با هم زندگی کردیم ادامه نده.» سکوت کردم؛ اما در ذهنم چرخید: «درسته! یه سال تلاش کردم تا زندگیمو از طوفان نجات بدم. تو می‌گفتی همسران دوستات همشون خوشتیپ و خوش لباسن؛ ولی من چادر مشکی دور خودم می‌پیچم... ازم خواستی چادرمو در بیارم و مثل اونا بشم؛ اما خرسندم از حفظ مرز مقدسم.» ✨سپهر با صدای گرفته گفت: «دیشب رفتم جمکران و از حضرت خواستم کمکم کنه تا تو منو باور کنی.» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم امام محمد باقر علیه‌السلام: «خداوندا به من فرزندى عطا كن و او را پرهيزگار و پاك قرار ده كه در آفرينشش كم و زيادى نباشد و سرانجامش را نيكو گردان.»* 🌸❤️🌸 ☘ بزرگوار عابدینی نوشته: « طاها سینه خیز رفتن رو که یاد گرفت همه چی رو دم دستش می‌گرفت تا بتونه بلند بشه. حرف زدنش هم متأسفانه خیلی دیر حرف اومد تا جایی که بعضی‌ها می‌گفتند شاید مشکل داره؛ ولی خدا رو شکر دو سالش که شد به حرف اومد. الان نمیشه ساکتش کرد.😂 یادش بخیر اولین دندون پسرم دراومد از بالا بود و مثل خرگوش دو تا از بالا درآورد و بینشون فاصله بود. همه بهش می‌خندیدن، ولی خیلی با مزه و خوشگل شده بود.»😍😍 🤲دست‌هایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیه‌السلام. 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «...و مرا در تربیت و ادب کردن و نیکی در حقّشان یاری ده و مرا از سوی خود علاوه بر آنان اولاد پسر بخش و آن را برایم خیر قرار ده و آنان را در آنچه از تو می‌خواهم یاورم ساز.» *وسایل الشیعه، ج ۲۰، ص۱۱۷ ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
✍فضل خدا نمی‌دونم چطور می‌شه که گاهی هر کار خیری که از ما سر می‌زنه منتظر جبران سریعش می‌مونیم.🤔 حالا یا از طرف خدا جبران بشه یا از طرف بنده‌ی خدا!🙄 🏚وقتی هم خبری نشد شروع می‌کنیم به منت گذاشتن و خراب کردن هر چی که ساختیم. 🌱غافل از این‌که حتی انجام همین کار خیر «من فضل ربی» از طرف همون خدایی‌ست که حتی حواسش به کسب ثوابمون هم هست. ✨«هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي» 📖سوره‌ی نمل، آیه‌ی ۴۰ 🆔 @masare_ir