eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍فرصتی برای عوض شدن 💡کوتاه آمدن از توقعاتی که همسران در زندگی مشترک از هم دارند، یکی از اصول حفظ روابط عاطفی‌ست. ♨️زن و مرد باید قبول کنند که قبل از این‌که به هم برسند، سال‌ها فرزند خانواده‌ای با فرهنگ‌ها و عادات مختلف بوده‌اند و به آن خو گرفته‌اند. طوری که آن عادت را بهترین و صحیح‌ترین رفتار ممکن می‌دانند و گاهی نیز رفتار طرف مقابل در دید آن‌ها کم‌ارزش و حقیرانه به نظرمی‌رسد. 🌱بیشتر وقت‌ها برای کنارآمدن با این عادت‌ها، لازم است از مواضع توقعات خود کاسته، فرصتی هرچند کوتاه برای همسان‌سازی با محیط خانوادگی جدید به طرف مقابل خود بدهیم. 🆔 @masare_ir
✍زنگ معنوی 🌾صدای زنگ تلفن در خانه پیچید. نازنین به سمت میز تلفن رفت. گوشی را برداشت. بی اختیار زیر لب گفت: «باز چی شده؟...» یک مرتبه نگاهش به جواد افتاد. فوری لبش را گزید. جواد با لبخند کمرنگی جلو آمد و گوشی را از همسرش گرفت و به مادرش گفت: «چشم مادر... یه کمی کار دارم، انجام بدم ان‌شاءالله راه می‌افتم.» 🍃جواد به مادرش خدانگهدارتون گفت و گوشی را گذاشت. نازنین بی مقدمه سر حرف را باز کرد: «مگه تو برادر دیگه‌ای نداری!... خب به یکی از اونا زنگ بزنه.» ☘_نازنین خانوم! اگه مادرم به من زنگ میزنه؛ مطمئنه تنهاشون نمیذارم... اگه دوست داری حاضرشو با هم بریم. 💫_نه... امروز جمعه‌ست، میخوام به کارهای عقب افتاده رسیدگی کنم... باید روپوش مدرسه‌ی دخترا رو هم بشورم و اتو بزنم. 🎋_پس لیست خریدت رو بده تا انجام بدم. ✨نازنین بعد از رفتن جواد مشغول کارهای خانه شد. دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. نازنین دوباره می‌خواست زیر لب چیزی بگوید؛ اما صدای دوستش را شناخت. ملیحه سوال کرد: «تنهایی نازنین؟» 🍃_آره... جواد رفته کمک پدرش. ☘_ای بابا! اونا هم، فقط شما رو گیر آوردن! 🌾_ملیحه جان! این طوریا هم نیست. این یه فرصت استثناییه برای جواد که در خدمت پدر ومادرش باشه. اگه مخالفت کنم و مانع بشم از این اجر معنوی هر دو محروم میشیم. 🍀_بارک‌الله... می‌خواستم امتحانت کنم. ⚡️_از دست تو ملیحه... کاری نداری؟ خداحافظ. 🍃نازنین مکثی کرد. در ذهنش چرخید: «وقتی من و جواد پیر بشیم. مرجان و مرضیه با همسراشون تو کمک کردن به ما هر کدوم کار رو به گردن دیگری بیندازه... دیگه کجاست عاطفه فرزندی؟ کجاست احترام و محبت به پدر و مادر؟!...» ✨نازنین از روی مبل بلند شد. به آشپزخانه رفت تا بقیه کارهای ناتمام خود را به سرانجام برساند. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم پيامبر اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: «هر درختى ميوه‌اى دارد و ميوه دل فرزند است.»* 🌸❤️🌸 ☘ خانم میراحمدی نوشته: «حسن یکسال و یکماه داشت؛ ولی راه نمی‌رفت و نمی‌توانست صحبت کند. دستش را به دیوار یا چیزی می‌گرفت و می‌ایستاد. اولین بار در مسجد ایستادن را یاد گرفت. همیشه بعد از نماز برای گوش دادن به سخنرانی در مسجد می‌نشستم و حسن هم چهار دست و پا بین جمعیت می‌رفت و برمی‌گشت، دیگر همه او را می‌شناختند؛ حتی من را مامانِ حسن صدا می‌زدند. آرام و بی سر و صدا بود؛ اما با خنده‌ای که همیشه روی لبانش بود، دلبری می‌کرد. از طرف مسجد برای سفر زیارتی کربلا ثبت نام کردم. برای اولین بار به همراه حسن جان به کربلا رفتم و در آن سفر به یاد ماندنی، نجف بودیم که حسن ستون شبستان حرم را گرفت و ایستاد. ناگهان دستش را رها کرد و دو سه قدم راه رفت تا به ستون بعدی رسید. اولین قدم‌هایش را در حرم امیرالمومنین علیه‌السلام برداشت و بعد در بین الحرمین راه رفتنش را ادامه داد و من در حین نگاه کردن و لذت بردن از ذوق راه رفتنش، در دلم دعا می‌کردم که اولین حرف زدنش را در زمان ظهور و در حضور امام زمانمان بشنوم. اما متاسفانه این آرزویم محقق نشد. إن شاءالله شاهدِ شهادتش در رکاب حضرت ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشم.»😍 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «... و ناتوانشان را برای من نیرومند ساز و بدن‌ها و آیین‌ها و اخلاقشان را برایم به سلامت دار.» *كنزالعمّال، ۴۵۴۱۵ ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍راست‌گویی قسمت دوم 🌱زبان یکی از نعمت‌های بزرگ خدای سبحان و از لطائف عجیب خلقت است. زبان اين عضو کوچک که قدرت تکلم انسان با آن است و در مقام اطاعت الهی و یا نافرمانی، عهده‌دار امر بسیار بزرگی می‌باشد. زیرا کفر و ایمان هر شخصی از زبانش شروع می‌شود. ۱ 💠پيامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله: «مَنْ صَمَتَ نَجَا.»؛ هرکس خاموشی گزید، نجات یافت.» ۲ 💡پندانه: زیاد سخن گفتن سبب می‌شود قلب مشغول امور واهی و بیهوده شود؛ در نتیجه زمینه‌ی دریافت معانی عالی از دست می‌رود. 📚۱.بر گرفته از کتاب اخلاق، سید عبدالله شبر، ص۲۲۶ ۲.ارشاد القلوب، ج ۱، ص ۱۰۳ 🆔 @masare_ir
✨دلتنگی‌های شهید جلال افشار 🍃جلال وقتی رسید جبهه، نیروها در حال اعزام به منطقه عملیاتی رمضان بودند. در حالی که گریه می کرد، جلوی بچه ایستاد و گفت: «افرادی چون من مانند مأموران راهنمائی سر چهار راه‌ها هستند. دیگران می‌روند و به مقاصد خود می‌رسند، ولی ما تا آخر در همان محل مانده‌ایم. 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۶۳ 🆔 @masare_ir
✍نقطه‌ی ضعف 💡همه‌ی انسان‌ها اعم از زن و مرد نقاط ضعفی دارند که ریشه در شخصیت آن‌ها دارد و گاهی وقت‌ها در زندگی مشترک، دستاویز طرفین می‌شود. 💥اگر این نقاط ضعف - گاهاً به شوخی و گاهی هم به جِد - بزرگ‌نمایی شود، ممکن است به‌صورت نامحسوس، نقطه‌ی شروع جدایی دل‌های آن‌ها باشد و کدورت‌های عمیقی ایجاد کند. 🌱بنابراین چشم‌پوشی از این ضعف‌ها، می‌تواند نقش به‌سزایی در رشد روابط عاطفی داشته‌باشد. چرا که موجب شخصیت‌بخشی به همسر می‌شود و او هم احترام و ارزشی را که دریافت می‌کند به‌صورت مضاعف برمی‌گرداند‌. 🆔 @masare_ir
✍حس خوب 🍃صدای بوق ماشین‌ها به گوش می‌رسید. ده دقیقه کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم و چشم به راه دوختم. یک دفعه دستی به شانه‌ام خورد. سرم را چرخاندم. 💫_سلام! راستی امروز چند شنبه‌ست؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم که امروز سه شنبه‌ست. خنده‌ام گرفت. سینا با ذوقی گفت: «پس یادت نره سه‌شنبه‌ها ساعت ۵.» 🍃_بله. اگه برای شما کار واجب پیش نیاد. ⚡️سینا سری تکان داد و گفت: «کار پیش نیومد، کار برام پیش آوردن.» 🎋_بیخیال... اشکالی نداره، از این به بعد حواست باشه حداقل یه پپامی بدی، این جور رفتار احترام به همدیگه‌ست. ✨لبخندی زدم و با هم به سمت ماشین سینا رفتیم. سوار ماشین شدیم؛ چون هم خودم باید می‌رفتم کارهای عقب افتاده خیاطی را تمام می‌کردم و هم سینا دیرش شده بود و می‌بایست به مغازه می‌رفت. 🌾_سینا! یکم جلوتر منو پیاده کن. 🍃وقتی پیاده شدم دستی به نشانه خداحافظی تکان دادم و سینا رفت. به محض رسیدن مشغول کار شدم. به خاطر بالا رفتن دستمزد دوخت، کمتر خسته می‌شدم یا شاید استرس کرایه‌ی آخر ماه را نداشتم؛ اما احساس می‌کردم نسبت به قبل کمتر خسته می‌شوم. 🍀با ذوق شروع کردم به تمیز کاری پالتویی که دوخته بودم. سرمو بلند کردم به ساعت دیواری نگاهی انداختم. نیم ساعت وقت داشتم. سریع پالتو را به چوب‌لباسی زدم و میز کارم را مرتب و منظم کردم. 💫پالتوی چهارخانه قهوه‌ای رنگ را پوشیدم. موهایم را جوری جمع کرده بودم که از روسری‌ام بیرون نیاید. چادرم را سر کردم. برای دیدن سینا راهی شدم. من مشتاق بودم در دوران عقد بیشتر با سینا بیرون بروم. ⚡️وقتی به کافی شاپ رسیدم؛ هنوز سینا نیامده بود. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. به خودم گفتم اگر فقط پنج دقیقه دیرتر از پنج بیاید، حتما میروم. 🌾به صندلی تکیه دادم؛ اما تو دلم خدا خدا می‌کردم دوباره... که نگاهم به سینا افتاد. اخم‌هایش تو هم گره خورده بود. تا چشمش به من افتاد لبخند محو و کمرنگی روی صورتش نشست. فقط من متوجه لبخندش می‌شدم. سینا شاخه‌ رز قرمزی را روی میز گذاشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «سر وقت رسیدم؟!» 🍃_بله.اگه پنج دقیقه دیرتر می‌رسیدی، می‌رفتم آقا سینا. 🌱_ مینو جان! ادامه نده لطفا... یادمه رفتارم خوب نبود. 🎋بعد کادویی را به سمت من گرفت و گفت: «ناقابله...» خیلی از رفتارش خوشحال شدم. سینا با محبت بود. 🍃_باورم نمیشه، برای من کادو گرفتی؟! ⚡️_بله... ناقابله... امیدوارم خوشت بیاد. از ذوقم نمی‌دانستم چه باید بگویم. سینا فهمید لبخندی زد و گفت: «بازش کن!» گل رز را برداشتم و بوئیدم و روی میز کنار فنجان قهوه گذاشتم. ☘کادو را باز کردم. روسری ساتن کرم و قهوه‌ای خیلی روشن با گل‌های ریز طلایی بود. 🍃_به پالتوت خیلی میاد. 🌾_آره... واقعا خیلی قشنگه. ✨سینا قهوه‌اش را خورد و گفت که بریم با هم تو شهر دوری بزنیم. چادرم را مرتب کردم و سوار ماشین شدم. سینا شروع کرد: «گاهی باید دل به دل هم بدیم و با هم حرف بزنیم... تو از اون چه که دوست داری و من هم از دلتنگی‌هام برات بگم. یه حرف‌هایی تو گلو گیر میکنه، به خودم گفتم که بذار مینو حرف بزنه تا دلش صاف بشه و بگه راحت شدم. این یعنی یه حس خوب. تو حق داشتی، چه تو دوران نامزدی و چه زمانی که زیر یه سقف زندگی می‌کنیم، باید احترام همدیگه رو نگه‌ داریم.» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم ☘دلایل بودنم را مــــــــرور میکنم هر روز! هر روز از تعدادشان کــــــــم میشود! آخرین باری که شمردمشان تنها یک دلیل برایم مانده بود..! آنهــــــــــم وجود تو بود فرزند نازنینم! 🌸❤️🌸 ☘خانم کلاته نوشته: «روزی بود که مادرم را دوست داشتم و او را یگانه‌ترین عشق می‌خواندم با مهربانی مرا نگاه می‌کرد و می‌گفت: "روزی خواهد رسید که کس دیگری را از جانت بیشتر دوست می‌داری." من انکار می‌کردم مگر می‌شود کس دیگری جز فرشته محبت و مهربانی چون مادر را دوست داشت. گذشت تا اینکه بعد از مدتها و با هزاران نذر و نیاز، خدا دوباره نظر لطف و مهربانی‌اش را به ما انداخت. هرگز اولین سونو را هم یادم نمی‌رود. تصویر زیبایش را دیدم. بعد از گذشت ۹ ماه دلواپسی پسر قشنگم را در آغوش گرفتم. یاد حرف مادرم افتادم تا به خودم آمدم، دیدم عاشقش شدم و آن زمان بود که به رازی که در کلام مادرم بود. پی بردم. با اینکه ۲ سالش بود، صحبت نمی‌کرد و حرف نمی‌زد و برای رساندن منظورش از وسایل و اشاره استفاده می‌کرد تا اینکه بالاخره با کمک تخم کبوتر و ... کلمات را به صورت اشتباهی می‌گفت. چه شیرین و دل چسب بود وقتی به جای آشپزخانه می‌گفت: آشامبه😂 و این خاطره‌ها قشنگ و ماندنی‌اند.»😍 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «...و مرا و نسلم را از شیطان رانده‌شده پناه ده؛ چرا که تو ما را آفریدی و به ما امر و نهی فرمودی...» ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
✍گلو‌گاه‌های نفوذ شیطان 🔥گناه علنی و آشکار، مجاری تنفسی جامعه را می‌بندد. ☄لشکریان شیطان را در جامعه می‌پراکند و مانع نزول امدادهای الهی‌ست. 💪ما می‌توانیم با گناه نکردن گلو‌گاه‌های نفوذ شیطان😈 را ببندیم و برای تحقق حکومت منجی، نقش ایفا کنیم. 🆔 @masare_ir
✨برخورد قاطع با فرمانده‌‌های خاطی 🌷شهید حسن باقری 🌾تانك‌هاي‌ عراقي‌ داشتند بچه‌ها را محاصره‌ مي‌كردند. وضع‌ آن‌قدر خراب‌ بود كه‌ نيروها به‌ جاي‌ فرمانده‌ لشكر مستقيماً به‌ حسن بي‌سيم‌ مي‌زدند. ☘به فرماندهی که بدون نیروهایش برگشته بود، خیلی تند و محکم گفت: «همين‌ الآن‌ راه‌ مي‌افتي‌، می‌روی طرف‌ نيروهایت‌، يا شهيد می‌شوی يا با آنها برمي‌گردي‌. اگر نروی با تو برخورد مي‌كنم‌. به‌ همه‌ي‌ فرمانده‌ها هم‌ میگویی آرپي‌جي‌ بردارند مقاومت‌ كنند. فرمانده زنده‌اي‌ كه‌ نيروهایش‌ نباشند نمي‌خواهم‌.» 📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۸۳. 🆔 @masare_ir
✍حسینِ زمانه سلام حسین زمانه‌ام.☀️ می‌شنوی صدایشان را؟ دنیا عدالت ⚖را فریاد می‌زند و صاحبش را. 🌏زمین رنگ و بوی خون گرفته کربلاها شکل گرفتند و خواهند گرفت تا بیایی...🌱 هرگز روز دیده‌ای بسان شب!🌓 با نبودنت روزمان شب است.😔 از یار کوچک به قطب عالم امکان، به تو از دور سلام.🤚 🆔 @masare_ir
✍مرز مقدس من 🌾شیفت کاری‌ام به پایان رسید. آماده شدم و از درمانگاه بیرون آمدم. با خودم گفتم حالا که مادرم نیست، بهتر است به خانه‌ی امیر بروم. از گرما و خستگی چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. وقتی به خانه‌ی برادرم رسیدم، چند بار پشت سر هم زنگ واحد را زدم. مهرناز که در را باز کرد گفتم: «در عمارت رو هم این قدر طول نمیدن... واسه باز کردنِ در آپارتمان فسقلی منو تو گرما نگه داشتی؟!» ☘مهرناز با تعجب نگاهم کرد و گفت: «الان اینجا چه کار می کنی؟!» ⚡️_زن داداش... اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت. 🍃از کنار مهرناز که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. از گرما کلافه بودم؛ بدون معطلی چادرم را در آوردم روی دسته‌ی مبل انداختم. وقتی می‌خواستم مقنعه‌ام را از سرم بکشم مهرناز دستپاچه و با عجله گفت: «ببین راحله جون، چند دقیقه صبر...» زودی گفتم: «خیلی خب! بگو نامحرم هست.» 💫_آره، مهمون نامحرم داریم. 🍀سریع برگشتم و چادر رنگی سرم کردم. نگاهی تو آینه انداختم همه چی مرتب بود. وقتی وارد پذیرایی شدم؛ مثل برق گرفته‌ها یک دفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می‌کنم، نمی‌توانستم باور کنم که درست می‌بینم. 🌾سپهر روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود. امیر با صدای بلند گفت: «چه عجب از این طرف هاااا؟» 💫بعد با قدم‌های بلند به سمت من آمد. سعی ‌کردم خودم را جمع و جور کنم و با تمام وجودم در دل صدا زدم: «یا اباصالح مددی!» ☘باورم نمیشد، سپهر بود. اینجا روبروی من با چشمانی که به گل فرش خیره شد. یک سالی از جدایی‌مان می‌گذشت. من هر وقت جمکران می‌رفتم دعا می‌کردم؛ تنها یک بار دیگر سپهر را ببینم. آرزویی که هیچ کس از آن با خبر نبود. می‌خواستم بدانم سپهر که مرا به خاطر محجبه بودن، سرزنش می‌کرد و با تحت فشار گذاشتن به طلاق توافقی مجبورم کرد، به آرزویش رسیده؟! 🍃با صدای امیر به خودم آمدم: «راحله! بی مقدمه میگم؛ سپهر اومده برا خواستگاری.» سرم را پایین انداختم‌ و به آرامی لب زدم: «داداش شما میدونی که سپهر...» 🌾سپهر سریع گفت: «راحله خانوم، لطفا به احترام یه سالی که با هم زندگی کردیم ادامه نده.» سکوت کردم؛ اما در ذهنم چرخید: «درسته! یه سال تلاش کردم تا زندگیمو از طوفان نجات بدم. تو می‌گفتی همسران دوستات همشون خوشتیپ و خوش لباسن؛ ولی من چادر مشکی دور خودم می‌پیچم... ازم خواستی چادرمو در بیارم و مثل اونا بشم؛ اما خرسندم از حفظ مرز مقدسم.» ✨سپهر با صدای گرفته گفت: «دیشب رفتم جمکران و از حضرت خواستم کمکم کنه تا تو منو باور کنی.» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم امام محمد باقر علیه‌السلام: «خداوندا به من فرزندى عطا كن و او را پرهيزگار و پاك قرار ده كه در آفرينشش كم و زيادى نباشد و سرانجامش را نيكو گردان.»* 🌸❤️🌸 ☘ بزرگوار عابدینی نوشته: « طاها سینه خیز رفتن رو که یاد گرفت همه چی رو دم دستش می‌گرفت تا بتونه بلند بشه. حرف زدنش هم متأسفانه خیلی دیر حرف اومد تا جایی که بعضی‌ها می‌گفتند شاید مشکل داره؛ ولی خدا رو شکر دو سالش که شد به حرف اومد. الان نمیشه ساکتش کرد.😂 یادش بخیر اولین دندون پسرم دراومد از بالا بود و مثل خرگوش دو تا از بالا درآورد و بینشون فاصله بود. همه بهش می‌خندیدن، ولی خیلی با مزه و خوشگل شده بود.»😍😍 🤲دست‌هایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیه‌السلام. 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «...و مرا در تربیت و ادب کردن و نیکی در حقّشان یاری ده و مرا از سوی خود علاوه بر آنان اولاد پسر بخش و آن را برایم خیر قرار ده و آنان را در آنچه از تو می‌خواهم یاورم ساز.» *وسایل الشیعه، ج ۲۰، ص۱۱۷ ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
✍فضل خدا نمی‌دونم چطور می‌شه که گاهی هر کار خیری که از ما سر می‌زنه منتظر جبران سریعش می‌مونیم.🤔 حالا یا از طرف خدا جبران بشه یا از طرف بنده‌ی خدا!🙄 🏚وقتی هم خبری نشد شروع می‌کنیم به منت گذاشتن و خراب کردن هر چی که ساختیم. 🌱غافل از این‌که حتی انجام همین کار خیر «من فضل ربی» از طرف همون خدایی‌ست که حتی حواسش به کسب ثوابمون هم هست. ✨«هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي» 📖سوره‌ی نمل، آیه‌ی ۴۰ 🆔 @masare_ir
✨موشک دست ساز 🌷 شهید مصطفی احمدی روشن 🍃گروهی پنج نفره بودیم. می‌خواستیم طرح ساخت موشکی را آماده کنیم که هر کسی بتواند از روی کاتالوگ آن را بسازد؛ آن هم در عرض دو ساعت با لوازم آشپزخانه و دم دستی. 🌾مصطفی روی موتور موشک کار می کرد. تخصص من سوخت بود و سه نفر دیگر هم کارهای کامپیوتری و الکترونیکی‌اش را انجام می‌دادند. 🍃روزی چهار پنج ساعت کار می‌کردیم و همان‌جا توی دانشگاه می‌خوابیدیم. آن قدر سرمان گرم بود که یادمان رفت دم سال تحویل برویم خانه. فرمول نازل موشک را پیدا نمی‌کردیم. داشتیم ناامید می شدیم. مصطفی آن قدر این در و آن در زد تا بالاخره از استادهای دانشکده فرمولش را گرفت. ☘شش ماه نشد که موشک را ساختیم. همه چیز همان طوری بود که سفارش داده بودند. بردیم جاده قم تستش کردیم. جواب داد. فیلم هم گرفتیم. خبر که می رسید فلسطینی‌ها موشک زده‌اند به شهرک های اسرائیلی ، مصطفی روی پایش بند نبود. 📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۶ 🆔 @masare_ir
✍گل‌های گلستان زندگی 🌹فرزندان هدیه‌هایی از سوی خداوند و چون گل‌هایی زیبا می‌باشند که در گلستان زندگی روییده‌اند. 💡این گل‌ها نیاز به تربیت، رسیدگی و مراقبت دارند. به آنان باید توجه نمود وعلف های هرز ذهن و قلب آنان را از ریشه در آورد، تا به نحو شایسته و مطلوب رشد نمایند و ثمراتی چون انسانیت، کمال، بندگی و عبودیت خداوند بدهند. 💢این که با بی‌توجهی از کنار آنان گذشت یا توجه و مراقبت نسبت به تربیت آنان ننمود، اثرات آن دامن گیر خود والدین می شود؛ پس باید به این هدیه‌های زیبا توجه نمود تا مورد غفران و رحمت الهی قرار گیرید. ✨«أکْرِمُوا أوْلادَکُم وَأحْسِنُوا آدابَهُم یُغْفَرْ لَکُمْ؛ به فرزندان خود احترام بگذارید و آن‌ها را نیکو تربیت کنید تا مورد غفران پروردگار قرار گیرید.) 📚بحارالأنوار، ج ۱۰۴، ص ۹۵ 🆔 @masare_ir
✍مزایده‌ی آن روز 🍃امیر در یک شرکت تجاری کار می‌کرد. از همان روزهای اول که وارد شرکت شد، مهرش در دل آقای ناصری افتاد. مؤدب و باهوش بود و سرساعت به سر کار می‌رفت؛ خلاقیت زیادی داشت و در مدت کوتاهی دست راست شرکت شد. 🌾بعضی از زمان‌ها که آقای ناصری مسئله‌ی مهمی داشت با او در میان می‌گذاشت. او هم جوان خوب و قابل اعتماد و صادقی بود، بهترین راه حل را به او پیشنهاد می‌داد. شب ها تا دیروقت آنجا می ماند تا کاری لنگ نماند. کار امیر بالا گرفته بود در تمام مزایده‌ها شرکت می‌کرد و برنده می‌شد. ☘در یکی از روزها آقای ناصری امیر را صدا زد، او به اتاق آقای ناصری رفت و با همدیگر در مورد مزایده مهم فردا صحبت می‌کردند. در این میان به‌خاطر اینکه امیر در دل مدیر جا باز کرده و با او برو و بیا داشت، یکی از همکارانش به او حسادت می‌کرد و همیشه در فکر این بود که امیر را در مقابل آقای ناصری بی‌لیاقت نشان دهد. 💫 امیر از ماجرای حسادت همکارش علی به خودش خبر نداشت. موقعی‌که آن دو مشغول صحبت بودند، علی به بهانه فاکتورهای فروش به اتاق وارد شد. علی شنید که در مورد مزایده صحبت می‌کنند. او که منتظر چنین فرصتی بود، در دلش خنده ای پیروزمندانه ای کرد، چیزی نگفت و فاکتورها را به آقای ناصری تحویل داد و از اتاق بیرون رفت و پشت در ایستاد و خوب گوش داد که چه خبر است. با شنیدن صدای پای امیر برای خارج شدن از اتاق، سریع به اتاق خود رفت، پوشه‌ای را در مقابلش گذاشت، سرش را پایین انداخت و درگیر برگه زدن آن شد. 🍃 امیر وارد اتاق شد، به سمت پرونده مزایده ها رفت. رمز و مشخصات را لای یکی از پرونده ها گذاشت علی زیر چشمی به امیر نگاه می‌کرد و بعد از چند دقیقه امیر برای نماز رفت. ☘در این فرصت علی سر میز امیر رفت و رمز مزایده و مشخصات را برداشت و رمز دیگری جای آن گذاشت. از اتاق خارج شد و به سالن غذا خوری شرکت رفت. 💫بعد از نماز امیر برای ناهار به سالن غذا خوری رفت، هنگامی که چشمش به علی افتاد، رفت تا با یکدیگر ناهار بخورند، اما وقتی که علی دید امیر به سمتش می آید، از آن جا بلند شد و از سالن بیرون رفت. امیر متعجبانه به علی نگاه کرد و با خودش گفت: «این امروز چرا این جور شده؟ » 🎋 امیر ناهارش را خورد و به سرکارش رفت. علی هم سر ش را پاین انداخت و مشغول کار شد. روز مزایده فرا رسید، امیر عجله داشت که به مزایده برسد رمز و مشخصات اشتباهی را در کیفش گذاشت و رفت؛ اما بعد از چند ساعت با قیافه‌ای ناراحت و چشمانی سرخ شده برگشت. با شرمندگی و نگرانی به اتاق مدیر رفت و ماجرا را برایش گفت. ⚡️آقای ناصری عصبی شد، کشیده‌ای در گوشش زد. امیر به زمین پرت شد و سرش به میز خورد و بی هوش شد، آقای ناصری رنگش قرمز شد. عرق ترس از پیشانی اش می‌ریخت، چندبار آب روی صورت امیر ریخت، اما فایده‌ای نداشت او را به بیمارستان بردند. ☘علی که ماجرا را می دانست نگران بود. منشی آقای ناصری بعد از این ماجرا به اتاق امیر رفت بلکه چیزی پیدا کند، اما چیزی پیدا نشد. دوربین‌های شرکت را چک کردند؛ متوجه شدند که علی رمزها را جابه‌جا کرده است. علی رهسپار زندان شد. بعد از چند روز امیر از بیمارستان مرخص شد و به شرکت رفت و متوجه ماجرا شد. ناراحت از سست بودن اعتماد آقای ناصری و خیانت همکارش، از آن شرکت استعفا داد. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🍃فرزندم! امروز برایت این‌گونه دعاکردم! خدایا ! بجز خودت به دیگری واگذارش نکن! تویی پروردگار او! قرارده بی نیازی در نفسش و بصیرت درقلبش... رزقی پر برکت در زندگی‌اش❤️ 🌸❤️🌸 ☘خانم احمدوند نوشته: «ما خونه‌ی پدرشوهرم زندگی می‌کردیم. اون روز تو حیاط مشغول کار بودم و پسرم علی از خواب بیدار میشه، برا اولین بار چهار دست و پا به اتاق کناری میره. یک مرتبه صدای مادرشوهر خدا بیامرزم که به زبون محلی بلند گفت: «ای بابام از گور در اومد!» رو شنیدم. هراسون به طرف اتاق‌شون دویدم. علی کارد بزرگ آشپزخانه رو برداشته بود. وقتی با اون صحنه روبرو شدم تو دلم گفتم یا خدا. پاهاش درازکش بعد با دستای کوچولو و تپلش کارد رو از لبه‌ی تیزش گرفته بود روی زانوهاش. بدون این که حرفی بزنم به سمتش رفتم و کارد رو از دست علی نه ماهه گرفتم. علی شروع کرد به خندیدن و دست‌هاشو بهم کوبید. مادر بزرگش هم‌ قربون صدقش رفت و گفت: «همه کسم. عصای دستم.» منم که دیگه نگو، از ترس اتفاق ناگواری که بخیر گذشت نمی‌دونستم گریه کنم یا بخندم و از بس علی جنب و جوش داشت خاطره اولین راه رفتنش یادم نمیاد.»😍 🤲دست‌هایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیه‌السلام. 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «خدایا! وجودم را به آنان نیرومند و کجی‌ام را به وسیلۀ آنان راست کن، تبارم را به آنان افزونی ده...» ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍اولین ملاقات‌کننده 🌹جایگاه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) در نزد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) تا آنجا بالا بود که او را پاره‌ای از تن و میوه دلش می‌دانست و چه او را دوست می‌داشت و ناراحتی‌اش را در ناراحتی خود و شادی‌اش را در شادی خود می‌دانست. 🌾 آن قدر به او نزدیک بود و او را دوست داشت که بعد از رحلتش چند صباحی بیشتر طاقت دوری میوه دلش را نداشت و او را به سوی خود برد. 💡 حال باید بدانیم آنچه که زهرا (سلام‌الله‌علیها) را ناراحت و شاد می کند چیست؟ عمل به دستورات الهی و حفظ حجاب فاطمی، ولایتمداری و عمل به فرموده‌های الهی نمونه‌ای بارز و آشکار از آن می‌باشد. ✨«إنَّ فاطِمةَ بَضعَةٌ مِنّي و هِىَ نورُ عَيني و ثَمَرَةُ فُؤادي؛ يَسوؤُني ما ساءَها و يَسُرُّني ما سَرَّها و إنَّها أوَّلُ مَن يَلحَقُني مِن أهلِ بَيتي؛ پيامبر خدا صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله: فاطمه پاره تن من و روشنى ديده و ميوه دل من است. آنچه او را ناراحت كند مرا ناراحت مى‌كند و آنچه شادش كند، مرا شاد مى‏ كند؛ او نخستين نفر از اهل‏بيت من است كه به من مى‏ پيوندد. » 📚الأمالى ، صدوق ، ص ۵۷۵ 🆔 @masare_ir
✨روحیه خدمتگزاری 🌷شهید محمد جواد باهنر 🍃در همان ایام نخست وزیری یک بار به سختی مریض شد. چشم هایش سرخ و متورم شده بود. نمی توانست چشم هایش را باز کند؛ اما دلش نمی آمد در خانه بماند. می گفت: «با این همه کار، وقت استراحت کردن ندارم؛ حتی برای مریض شدن هم وقت ندارم.» 🌾در اتاق کارش، چشم هایش را بسته بود و به آخرین نامه ها و گزارش‌های رسیده را که برایش می‌خواندند، گوش می‌کرد. با همان چشم هایی که از شدت درد می سوختند به کارهای کشور می‌رسید. 📚کتاب شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۵۲ 🆔 @masare_ir
✍️خرواری یا مینیاتوری؟ می‌دونستی آقایون اطراف رو خَرواری، و خانوما مینیاتوری می‌بینن؟!🤔 باور نداری؟! بذار بهت بگم.👂 زینب خانوم با علی آقا وارد اتاق می‌شند. 💁‍♂علی‌آقا می‌گه: چه اتاق بزرگ و جاداریه. به خاطر اون پنجره‌هاش نورشم خوبه! 💁‍♀زینب‌خانوم می‌گه: چه رنگ یاسی قشنگی دیواراش داره. تابلوی روبرو رو نگاه کن، چه منظره زیباییه! اون بچه‌آهو وسط اون جنگل چه نازه! به نظرم تابلوش یکم کجه! راستی اونجا رو ببین پرده‌هاش با رنگ مُبلاش سِتِه؛ ولی به نظرم اگه مُبلا اون‌ور اتاق بودن بهتر بود. 💡این نشون می‌ده مردا کلی‌نگر و زنا جزئی‌نگرند. 🌱نکته‌ی آخر: سخت نگیر حواسمون باشه اگه از لیست ده قلم سفارش خانوما، چیزی رو آقا از قلم انداخت دلخور نشید! پیش میاد دیگه زیبایی زندگی به همین تفاوتاست. 🆔 @masare_ir
✍تنهاترین تنها 🍃آخرین بیل خاک را داخل گودال ریخت. سطح آن را هموار کرد، هم سطح زمین. کوچک و بزرگ، پیر و جوان دورش را گرفتند. انگشتانشان را روی خاک می‌گذاشتند، زیر لب فاتحه‌ای می‌خواندند، آهی می‌کشیدند، بلند می‌شدند، از قبر فاصله می‌گرفتند، اندکی دورتر مؤدبانه می‌ایستادند. خورشید آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. 💫زینب پریشان به سویش آمد. کنارش نشست. قرآنش را باز کرد. بدون اینکه به اطراف دقت کند و رفتن‌ها را ببیند، خواندن را شروع کرد. سیل اشک از چشمانش جاری بود. صفحه قرآن تار شد، از حفظ خواند. صدای هق هق گریه‌اش را فرو خورد تا سوزش دلی را برنیانگیزد و نخواهند از او جدایش کنند. هنوز یک صفحه نخوانده بود که دستی به طرفش دراز شد. زیر کتفش را گرفت و تکان محکمی به او داد. می‌خواست از کنار خاک بلندش کند. ☘ چشمان سرخش را از صفحه قرآن گرفت. به سوی دست برگشت. پدر شوهرش بود. با التماس گفت: «بابا، حالم خوبه. تو رو خدا بذار کنارش بشینم.» ⚡️پدر احمد بغضش را فرو خورد و با مهربانی گفت: «بابا، دیگه احمد برنمی‌گرده. باید بریم برا مراسم ختم حاضر شیم. دوست و فامیلت برا عرض تسلیت میان. زشته صاحب عزا نباشه.» 🎋 زینب بغض کرد. مثل دخترکی که می‌خواهند عروسکش را به زور از او بگیرند و نمی‌تواند نه بگوید، امّا دست از مقاومت برنمی‌دارد: «آخه بابا، مستحبه هر کس از دنیا رفت، نزدیک‌ترین فامیلش تنهاش نذاره تا به تنهایی قبر عادت کنه.» 🌾محمود آقا از زینب دور شد. چند دقیقه نگذشته بود که زینب حضور شخص دیگری را کنارش حس کرد. سرش را از روی قرآن بلند کرد. برادرش بود. دستش را روی خاک گذاشت. فاتحه‌ای خواند. رو به زینب شد و گفت: «شما برو. من اینجا می‌مونم.» 🍃چون و چراهای زینب فایده نداشت. سوار ماشین پدر شوهرش شد و رفت. رفت. رفت. احمد از داخل قبر، رفتنش را دید. آهی کشید. با حسرت گفت: «تو هم تنهام گذاشتی، زن؟!» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🍃فرزندم آرزویم این است: نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آن‌که تو را می‌خواهد و به لبخند تو از خویش رها می‌گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه❤️ 🌸❤️🌸 ☘ احمدوند نوشته: «اون روز همگی تو حیاط روی قالی دور هم نشسته بودیم. پدر شوهر خدا بیامرزم داشت سیگار می‌کشید که یک مرتبه سجاد از روی زانوی پدرش، خودشو کشید بیرون و شروع کرد چهار دست و پا به سمت پدر بزرگش رفتن و از میون انگشتای بابابزرگش سیگار رو طوری گرفت که نه تنها دستش نسوخت، بلکه به سمت کاشی‌های حیاط پرت کرد. پدربزرگش گفت: «کس و کارم میگه، سیگار نکش!» همگی زدیم زیر خنده و سجاد چهار دست و پا برگشت تو بغل بابابزرگش. از بس سجاد جنب و جوش داشت خاطره اولین دفعه که راه افتاد رو یادم نمیاد.»😍 🤲دست‌هایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیه‌السلام. 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «... و مجلسم را به آنان زینت بخش و یادم را به آنان زنده دار و در نبود من کارهایم را به وسیلۀ ایشان کفایت کن و مرا به سبب آنان بر روا شدن نیازم یاری ده، آنان را نسبت به من عاشق و مهربان...» ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
✍ریحانه‌ی خدا ✨تو را خدا، ریحانه آفرید. به لطافت گل، به خوشبویی ریحان!🌱 💞هوای خانه، پُر از عطر نفس‌های توست. عطری که اگر نباشد، اهلِ‌خانه را، نفس تنگی می‌گیرد.🥀 🆔 @masare_ir
✨خبر از شهادت 🍃من داشتم کلاس‌های آمادگی حج می‌رفتم و عباس داشت آماده‌ام می‌کرد برای وقتی که نیست. الان دیگر خیلی صریح درباره مرگ صحبت می‌کرد. می‌گفت: «وقتی جنازه‌ام را دیدی گریه نکن.» ☘دست روی شانه‌ام زد و گفت: «باید مرد باشی. من باید زودتر از این ها می‌رفتم . اما چون تحملش را نداشتی، خدا مرا نبرد. الان با این همه سختی هم که کشیدی، احساس می‌کنم که آمادگی داری و وقتش شده است.» 🌾از خدا خواسته بود اول به زنش صبر بدهد و بعد شهادت را به خودش. می گفت: «حج که بروی خدا صبرت خواهد داد.» 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه ۴۰ 🆔 @masare_ir