eitaa logo
مسار
330 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
557 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍گلو‌گاه‌های نفوذ شیطان 🔥گناه علنی و آشکار، مجاری تنفسی جامعه را می‌بندد. ☄لشکریان شیطان را در جامعه می‌پراکند و مانع نزول امدادهای الهی‌ست. 💪ما می‌توانیم با گناه نکردن گلو‌گاه‌های نفوذ شیطان😈 را ببندیم و برای تحقق حکومت منجی، نقش ایفا کنیم. 🆔 @masare_ir
✨برخورد قاطع با فرمانده‌‌های خاطی 🌷شهید حسن باقری 🌾تانك‌هاي‌ عراقي‌ داشتند بچه‌ها را محاصره‌ مي‌كردند. وضع‌ آن‌قدر خراب‌ بود كه‌ نيروها به‌ جاي‌ فرمانده‌ لشكر مستقيماً به‌ حسن بي‌سيم‌ مي‌زدند. ☘به فرماندهی که بدون نیروهایش برگشته بود، خیلی تند و محکم گفت: «همين‌ الآن‌ راه‌ مي‌افتي‌، می‌روی طرف‌ نيروهایت‌، يا شهيد می‌شوی يا با آنها برمي‌گردي‌. اگر نروی با تو برخورد مي‌كنم‌. به‌ همه‌ي‌ فرمانده‌ها هم‌ میگویی آرپي‌جي‌ بردارند مقاومت‌ كنند. فرمانده زنده‌اي‌ كه‌ نيروهایش‌ نباشند نمي‌خواهم‌.» 📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۸۳. 🆔 @masare_ir
✍حسینِ زمانه سلام حسین زمانه‌ام.☀️ می‌شنوی صدایشان را؟ دنیا عدالت ⚖را فریاد می‌زند و صاحبش را. 🌏زمین رنگ و بوی خون گرفته کربلاها شکل گرفتند و خواهند گرفت تا بیایی...🌱 هرگز روز دیده‌ای بسان شب!🌓 با نبودنت روزمان شب است.😔 از یار کوچک به قطب عالم امکان، به تو از دور سلام.🤚 🆔 @masare_ir
✍مرز مقدس من 🌾شیفت کاری‌ام به پایان رسید. آماده شدم و از درمانگاه بیرون آمدم. با خودم گفتم حالا که مادرم نیست، بهتر است به خانه‌ی امیر بروم. از گرما و خستگی چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. وقتی به خانه‌ی برادرم رسیدم، چند بار پشت سر هم زنگ واحد را زدم. مهرناز که در را باز کرد گفتم: «در عمارت رو هم این قدر طول نمیدن... واسه باز کردنِ در آپارتمان فسقلی منو تو گرما نگه داشتی؟!» ☘مهرناز با تعجب نگاهم کرد و گفت: «الان اینجا چه کار می کنی؟!» ⚡️_زن داداش... اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت. 🍃از کنار مهرناز که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. از گرما کلافه بودم؛ بدون معطلی چادرم را در آوردم روی دسته‌ی مبل انداختم. وقتی می‌خواستم مقنعه‌ام را از سرم بکشم مهرناز دستپاچه و با عجله گفت: «ببین راحله جون، چند دقیقه صبر...» زودی گفتم: «خیلی خب! بگو نامحرم هست.» 💫_آره، مهمون نامحرم داریم. 🍀سریع برگشتم و چادر رنگی سرم کردم. نگاهی تو آینه انداختم همه چی مرتب بود. وقتی وارد پذیرایی شدم؛ مثل برق گرفته‌ها یک دفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می‌کنم، نمی‌توانستم باور کنم که درست می‌بینم. 🌾سپهر روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود. امیر با صدای بلند گفت: «چه عجب از این طرف هاااا؟» 💫بعد با قدم‌های بلند به سمت من آمد. سعی ‌کردم خودم را جمع و جور کنم و با تمام وجودم در دل صدا زدم: «یا اباصالح مددی!» ☘باورم نمیشد، سپهر بود. اینجا روبروی من با چشمانی که به گل فرش خیره شد. یک سالی از جدایی‌مان می‌گذشت. من هر وقت جمکران می‌رفتم دعا می‌کردم؛ تنها یک بار دیگر سپهر را ببینم. آرزویی که هیچ کس از آن با خبر نبود. می‌خواستم بدانم سپهر که مرا به خاطر محجبه بودن، سرزنش می‌کرد و با تحت فشار گذاشتن به طلاق توافقی مجبورم کرد، به آرزویش رسیده؟! 🍃با صدای امیر به خودم آمدم: «راحله! بی مقدمه میگم؛ سپهر اومده برا خواستگاری.» سرم را پایین انداختم‌ و به آرامی لب زدم: «داداش شما میدونی که سپهر...» 🌾سپهر سریع گفت: «راحله خانوم، لطفا به احترام یه سالی که با هم زندگی کردیم ادامه نده.» سکوت کردم؛ اما در ذهنم چرخید: «درسته! یه سال تلاش کردم تا زندگیمو از طوفان نجات بدم. تو می‌گفتی همسران دوستات همشون خوشتیپ و خوش لباسن؛ ولی من چادر مشکی دور خودم می‌پیچم... ازم خواستی چادرمو در بیارم و مثل اونا بشم؛ اما خرسندم از حفظ مرز مقدسم.» ✨سپهر با صدای گرفته گفت: «دیشب رفتم جمکران و از حضرت خواستم کمکم کنه تا تو منو باور کنی.» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم امام محمد باقر علیه‌السلام: «خداوندا به من فرزندى عطا كن و او را پرهيزگار و پاك قرار ده كه در آفرينشش كم و زيادى نباشد و سرانجامش را نيكو گردان.»* 🌸❤️🌸 ☘ بزرگوار عابدینی نوشته: « طاها سینه خیز رفتن رو که یاد گرفت همه چی رو دم دستش می‌گرفت تا بتونه بلند بشه. حرف زدنش هم متأسفانه خیلی دیر حرف اومد تا جایی که بعضی‌ها می‌گفتند شاید مشکل داره؛ ولی خدا رو شکر دو سالش که شد به حرف اومد. الان نمیشه ساکتش کرد.😂 یادش بخیر اولین دندون پسرم دراومد از بالا بود و مثل خرگوش دو تا از بالا درآورد و بینشون فاصله بود. همه بهش می‌خندیدن، ولی خیلی با مزه و خوشگل شده بود.»😍😍 🤲دست‌هایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیه‌السلام. 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «...و مرا در تربیت و ادب کردن و نیکی در حقّشان یاری ده و مرا از سوی خود علاوه بر آنان اولاد پسر بخش و آن را برایم خیر قرار ده و آنان را در آنچه از تو می‌خواهم یاورم ساز.» *وسایل الشیعه، ج ۲۰، ص۱۱۷ ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
✍فضل خدا نمی‌دونم چطور می‌شه که گاهی هر کار خیری که از ما سر می‌زنه منتظر جبران سریعش می‌مونیم.🤔 حالا یا از طرف خدا جبران بشه یا از طرف بنده‌ی خدا!🙄 🏚وقتی هم خبری نشد شروع می‌کنیم به منت گذاشتن و خراب کردن هر چی که ساختیم. 🌱غافل از این‌که حتی انجام همین کار خیر «من فضل ربی» از طرف همون خدایی‌ست که حتی حواسش به کسب ثوابمون هم هست. ✨«هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي» 📖سوره‌ی نمل، آیه‌ی ۴۰ 🆔 @masare_ir
✨موشک دست ساز 🌷 شهید مصطفی احمدی روشن 🍃گروهی پنج نفره بودیم. می‌خواستیم طرح ساخت موشکی را آماده کنیم که هر کسی بتواند از روی کاتالوگ آن را بسازد؛ آن هم در عرض دو ساعت با لوازم آشپزخانه و دم دستی. 🌾مصطفی روی موتور موشک کار می کرد. تخصص من سوخت بود و سه نفر دیگر هم کارهای کامپیوتری و الکترونیکی‌اش را انجام می‌دادند. 🍃روزی چهار پنج ساعت کار می‌کردیم و همان‌جا توی دانشگاه می‌خوابیدیم. آن قدر سرمان گرم بود که یادمان رفت دم سال تحویل برویم خانه. فرمول نازل موشک را پیدا نمی‌کردیم. داشتیم ناامید می شدیم. مصطفی آن قدر این در و آن در زد تا بالاخره از استادهای دانشکده فرمولش را گرفت. ☘شش ماه نشد که موشک را ساختیم. همه چیز همان طوری بود که سفارش داده بودند. بردیم جاده قم تستش کردیم. جواب داد. فیلم هم گرفتیم. خبر که می رسید فلسطینی‌ها موشک زده‌اند به شهرک های اسرائیلی ، مصطفی روی پایش بند نبود. 📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۶ 🆔 @masare_ir
✍گل‌های گلستان زندگی 🌹فرزندان هدیه‌هایی از سوی خداوند و چون گل‌هایی زیبا می‌باشند که در گلستان زندگی روییده‌اند. 💡این گل‌ها نیاز به تربیت، رسیدگی و مراقبت دارند. به آنان باید توجه نمود وعلف های هرز ذهن و قلب آنان را از ریشه در آورد، تا به نحو شایسته و مطلوب رشد نمایند و ثمراتی چون انسانیت، کمال، بندگی و عبودیت خداوند بدهند. 💢این که با بی‌توجهی از کنار آنان گذشت یا توجه و مراقبت نسبت به تربیت آنان ننمود، اثرات آن دامن گیر خود والدین می شود؛ پس باید به این هدیه‌های زیبا توجه نمود تا مورد غفران و رحمت الهی قرار گیرید. ✨«أکْرِمُوا أوْلادَکُم وَأحْسِنُوا آدابَهُم یُغْفَرْ لَکُمْ؛ به فرزندان خود احترام بگذارید و آن‌ها را نیکو تربیت کنید تا مورد غفران پروردگار قرار گیرید.) 📚بحارالأنوار، ج ۱۰۴، ص ۹۵ 🆔 @masare_ir
✍مزایده‌ی آن روز 🍃امیر در یک شرکت تجاری کار می‌کرد. از همان روزهای اول که وارد شرکت شد، مهرش در دل آقای ناصری افتاد. مؤدب و باهوش بود و سرساعت به سر کار می‌رفت؛ خلاقیت زیادی داشت و در مدت کوتاهی دست راست شرکت شد. 🌾بعضی از زمان‌ها که آقای ناصری مسئله‌ی مهمی داشت با او در میان می‌گذاشت. او هم جوان خوب و قابل اعتماد و صادقی بود، بهترین راه حل را به او پیشنهاد می‌داد. شب ها تا دیروقت آنجا می ماند تا کاری لنگ نماند. کار امیر بالا گرفته بود در تمام مزایده‌ها شرکت می‌کرد و برنده می‌شد. ☘در یکی از روزها آقای ناصری امیر را صدا زد، او به اتاق آقای ناصری رفت و با همدیگر در مورد مزایده مهم فردا صحبت می‌کردند. در این میان به‌خاطر اینکه امیر در دل مدیر جا باز کرده و با او برو و بیا داشت، یکی از همکارانش به او حسادت می‌کرد و همیشه در فکر این بود که امیر را در مقابل آقای ناصری بی‌لیاقت نشان دهد. 💫 امیر از ماجرای حسادت همکارش علی به خودش خبر نداشت. موقعی‌که آن دو مشغول صحبت بودند، علی به بهانه فاکتورهای فروش به اتاق وارد شد. علی شنید که در مورد مزایده صحبت می‌کنند. او که منتظر چنین فرصتی بود، در دلش خنده ای پیروزمندانه ای کرد، چیزی نگفت و فاکتورها را به آقای ناصری تحویل داد و از اتاق بیرون رفت و پشت در ایستاد و خوب گوش داد که چه خبر است. با شنیدن صدای پای امیر برای خارج شدن از اتاق، سریع به اتاق خود رفت، پوشه‌ای را در مقابلش گذاشت، سرش را پایین انداخت و درگیر برگه زدن آن شد. 🍃 امیر وارد اتاق شد، به سمت پرونده مزایده ها رفت. رمز و مشخصات را لای یکی از پرونده ها گذاشت علی زیر چشمی به امیر نگاه می‌کرد و بعد از چند دقیقه امیر برای نماز رفت. ☘در این فرصت علی سر میز امیر رفت و رمز مزایده و مشخصات را برداشت و رمز دیگری جای آن گذاشت. از اتاق خارج شد و به سالن غذا خوری شرکت رفت. 💫بعد از نماز امیر برای ناهار به سالن غذا خوری رفت، هنگامی که چشمش به علی افتاد، رفت تا با یکدیگر ناهار بخورند، اما وقتی که علی دید امیر به سمتش می آید، از آن جا بلند شد و از سالن بیرون رفت. امیر متعجبانه به علی نگاه کرد و با خودش گفت: «این امروز چرا این جور شده؟ » 🎋 امیر ناهارش را خورد و به سرکارش رفت. علی هم سر ش را پاین انداخت و مشغول کار شد. روز مزایده فرا رسید، امیر عجله داشت که به مزایده برسد رمز و مشخصات اشتباهی را در کیفش گذاشت و رفت؛ اما بعد از چند ساعت با قیافه‌ای ناراحت و چشمانی سرخ شده برگشت. با شرمندگی و نگرانی به اتاق مدیر رفت و ماجرا را برایش گفت. ⚡️آقای ناصری عصبی شد، کشیده‌ای در گوشش زد. امیر به زمین پرت شد و سرش به میز خورد و بی هوش شد، آقای ناصری رنگش قرمز شد. عرق ترس از پیشانی اش می‌ریخت، چندبار آب روی صورت امیر ریخت، اما فایده‌ای نداشت او را به بیمارستان بردند. ☘علی که ماجرا را می دانست نگران بود. منشی آقای ناصری بعد از این ماجرا به اتاق امیر رفت بلکه چیزی پیدا کند، اما چیزی پیدا نشد. دوربین‌های شرکت را چک کردند؛ متوجه شدند که علی رمزها را جابه‌جا کرده است. علی رهسپار زندان شد. بعد از چند روز امیر از بیمارستان مرخص شد و به شرکت رفت و متوجه ماجرا شد. ناراحت از سست بودن اعتماد آقای ناصری و خیانت همکارش، از آن شرکت استعفا داد. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🍃فرزندم! امروز برایت این‌گونه دعاکردم! خدایا ! بجز خودت به دیگری واگذارش نکن! تویی پروردگار او! قرارده بی نیازی در نفسش و بصیرت درقلبش... رزقی پر برکت در زندگی‌اش❤️ 🌸❤️🌸 ☘خانم احمدوند نوشته: «ما خونه‌ی پدرشوهرم زندگی می‌کردیم. اون روز تو حیاط مشغول کار بودم و پسرم علی از خواب بیدار میشه، برا اولین بار چهار دست و پا به اتاق کناری میره. یک مرتبه صدای مادرشوهر خدا بیامرزم که به زبون محلی بلند گفت: «ای بابام از گور در اومد!» رو شنیدم. هراسون به طرف اتاق‌شون دویدم. علی کارد بزرگ آشپزخانه رو برداشته بود. وقتی با اون صحنه روبرو شدم تو دلم گفتم یا خدا. پاهاش درازکش بعد با دستای کوچولو و تپلش کارد رو از لبه‌ی تیزش گرفته بود روی زانوهاش. بدون این که حرفی بزنم به سمتش رفتم و کارد رو از دست علی نه ماهه گرفتم. علی شروع کرد به خندیدن و دست‌هاشو بهم کوبید. مادر بزرگش هم‌ قربون صدقش رفت و گفت: «همه کسم. عصای دستم.» منم که دیگه نگو، از ترس اتفاق ناگواری که بخیر گذشت نمی‌دونستم گریه کنم یا بخندم و از بس علی جنب و جوش داشت خاطره اولین راه رفتنش یادم نمیاد.»😍 🤲دست‌هایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیه‌السلام. 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «خدایا! وجودم را به آنان نیرومند و کجی‌ام را به وسیلۀ آنان راست کن، تبارم را به آنان افزونی ده...» ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍اولین ملاقات‌کننده 🌹جایگاه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) در نزد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) تا آنجا بالا بود که او را پاره‌ای از تن و میوه دلش می‌دانست و چه او را دوست می‌داشت و ناراحتی‌اش را در ناراحتی خود و شادی‌اش را در شادی خود می‌دانست. 🌾 آن قدر به او نزدیک بود و او را دوست داشت که بعد از رحلتش چند صباحی بیشتر طاقت دوری میوه دلش را نداشت و او را به سوی خود برد. 💡 حال باید بدانیم آنچه که زهرا (سلام‌الله‌علیها) را ناراحت و شاد می کند چیست؟ عمل به دستورات الهی و حفظ حجاب فاطمی، ولایتمداری و عمل به فرموده‌های الهی نمونه‌ای بارز و آشکار از آن می‌باشد. ✨«إنَّ فاطِمةَ بَضعَةٌ مِنّي و هِىَ نورُ عَيني و ثَمَرَةُ فُؤادي؛ يَسوؤُني ما ساءَها و يَسُرُّني ما سَرَّها و إنَّها أوَّلُ مَن يَلحَقُني مِن أهلِ بَيتي؛ پيامبر خدا صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله: فاطمه پاره تن من و روشنى ديده و ميوه دل من است. آنچه او را ناراحت كند مرا ناراحت مى‌كند و آنچه شادش كند، مرا شاد مى‏ كند؛ او نخستين نفر از اهل‏بيت من است كه به من مى‏ پيوندد. » 📚الأمالى ، صدوق ، ص ۵۷۵ 🆔 @masare_ir
✨روحیه خدمتگزاری 🌷شهید محمد جواد باهنر 🍃در همان ایام نخست وزیری یک بار به سختی مریض شد. چشم هایش سرخ و متورم شده بود. نمی توانست چشم هایش را باز کند؛ اما دلش نمی آمد در خانه بماند. می گفت: «با این همه کار، وقت استراحت کردن ندارم؛ حتی برای مریض شدن هم وقت ندارم.» 🌾در اتاق کارش، چشم هایش را بسته بود و به آخرین نامه ها و گزارش‌های رسیده را که برایش می‌خواندند، گوش می‌کرد. با همان چشم هایی که از شدت درد می سوختند به کارهای کشور می‌رسید. 📚کتاب شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۵۲ 🆔 @masare_ir