eitaa logo
مسار
324 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
559 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
°بسم_الله° ✍اولین ملاقات‌کننده 🌹جایگاه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) در نزد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) تا آنجا بالا بود که او را پاره‌ای از تن و میوه دلش می‌دانست و چه او را دوست می‌داشت و ناراحتی‌اش را در ناراحتی خود و شادی‌اش را در شادی خود می‌دانست. 🌾 آن قدر به او نزدیک بود و او را دوست داشت که بعد از رحلتش چند صباحی بیشتر طاقت دوری میوه دلش را نداشت و او را به سوی خود برد. 💡 حال باید بدانیم آنچه که زهرا (سلام‌الله‌علیها) را ناراحت و شاد می کند چیست؟ عمل به دستورات الهی و حفظ حجاب فاطمی، ولایتمداری و عمل به فرموده‌های الهی نمونه‌ای بارز و آشکار از آن می‌باشد. ✨«إنَّ فاطِمةَ بَضعَةٌ مِنّي و هِىَ نورُ عَيني و ثَمَرَةُ فُؤادي؛ يَسوؤُني ما ساءَها و يَسُرُّني ما سَرَّها و إنَّها أوَّلُ مَن يَلحَقُني مِن أهلِ بَيتي؛ پيامبر خدا صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله: فاطمه پاره تن من و روشنى ديده و ميوه دل من است. آنچه او را ناراحت كند مرا ناراحت مى‌كند و آنچه شادش كند، مرا شاد مى‏ كند؛ او نخستين نفر از اهل‏بيت من است كه به من مى‏ پيوندد. » 📚الأمالى ، صدوق ، ص ۵۷۵ 🆔 @masare_ir
✨روحیه خدمتگزاری 🌷شهید محمد جواد باهنر 🍃در همان ایام نخست وزیری یک بار به سختی مریض شد. چشم هایش سرخ و متورم شده بود. نمی توانست چشم هایش را باز کند؛ اما دلش نمی آمد در خانه بماند. می گفت: «با این همه کار، وقت استراحت کردن ندارم؛ حتی برای مریض شدن هم وقت ندارم.» 🌾در اتاق کارش، چشم هایش را بسته بود و به آخرین نامه ها و گزارش‌های رسیده را که برایش می‌خواندند، گوش می‌کرد. با همان چشم هایی که از شدت درد می سوختند به کارهای کشور می‌رسید. 📚کتاب شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۵۲ 🆔 @masare_ir
✍️خرواری یا مینیاتوری؟ می‌دونستی آقایون اطراف رو خَرواری، و خانوما مینیاتوری می‌بینن؟!🤔 باور نداری؟! بذار بهت بگم.👂 زینب خانوم با علی آقا وارد اتاق می‌شند. 💁‍♂علی‌آقا می‌گه: چه اتاق بزرگ و جاداریه. به خاطر اون پنجره‌هاش نورشم خوبه! 💁‍♀زینب‌خانوم می‌گه: چه رنگ یاسی قشنگی دیواراش داره. تابلوی روبرو رو نگاه کن، چه منظره زیباییه! اون بچه‌آهو وسط اون جنگل چه نازه! به نظرم تابلوش یکم کجه! راستی اونجا رو ببین پرده‌هاش با رنگ مُبلاش سِتِه؛ ولی به نظرم اگه مُبلا اون‌ور اتاق بودن بهتر بود. 💡این نشون می‌ده مردا کلی‌نگر و زنا جزئی‌نگرند. 🌱نکته‌ی آخر: سخت نگیر حواسمون باشه اگه از لیست ده قلم سفارش خانوما، چیزی رو آقا از قلم انداخت دلخور نشید! پیش میاد دیگه زیبایی زندگی به همین تفاوتاست. 🆔 @masare_ir
✍تنهاترین تنها 🍃آخرین بیل خاک را داخل گودال ریخت. سطح آن را هموار کرد، هم سطح زمین. کوچک و بزرگ، پیر و جوان دورش را گرفتند. انگشتانشان را روی خاک می‌گذاشتند، زیر لب فاتحه‌ای می‌خواندند، آهی می‌کشیدند، بلند می‌شدند، از قبر فاصله می‌گرفتند، اندکی دورتر مؤدبانه می‌ایستادند. خورشید آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. 💫زینب پریشان به سویش آمد. کنارش نشست. قرآنش را باز کرد. بدون اینکه به اطراف دقت کند و رفتن‌ها را ببیند، خواندن را شروع کرد. سیل اشک از چشمانش جاری بود. صفحه قرآن تار شد، از حفظ خواند. صدای هق هق گریه‌اش را فرو خورد تا سوزش دلی را برنیانگیزد و نخواهند از او جدایش کنند. هنوز یک صفحه نخوانده بود که دستی به طرفش دراز شد. زیر کتفش را گرفت و تکان محکمی به او داد. می‌خواست از کنار خاک بلندش کند. ☘ چشمان سرخش را از صفحه قرآن گرفت. به سوی دست برگشت. پدر شوهرش بود. با التماس گفت: «بابا، حالم خوبه. تو رو خدا بذار کنارش بشینم.» ⚡️پدر احمد بغضش را فرو خورد و با مهربانی گفت: «بابا، دیگه احمد برنمی‌گرده. باید بریم برا مراسم ختم حاضر شیم. دوست و فامیلت برا عرض تسلیت میان. زشته صاحب عزا نباشه.» 🎋 زینب بغض کرد. مثل دخترکی که می‌خواهند عروسکش را به زور از او بگیرند و نمی‌تواند نه بگوید، امّا دست از مقاومت برنمی‌دارد: «آخه بابا، مستحبه هر کس از دنیا رفت، نزدیک‌ترین فامیلش تنهاش نذاره تا به تنهایی قبر عادت کنه.» 🌾محمود آقا از زینب دور شد. چند دقیقه نگذشته بود که زینب حضور شخص دیگری را کنارش حس کرد. سرش را از روی قرآن بلند کرد. برادرش بود. دستش را روی خاک گذاشت. فاتحه‌ای خواند. رو به زینب شد و گفت: «شما برو. من اینجا می‌مونم.» 🍃چون و چراهای زینب فایده نداشت. سوار ماشین پدر شوهرش شد و رفت. رفت. رفت. احمد از داخل قبر، رفتنش را دید. آهی کشید. با حسرت گفت: «تو هم تنهام گذاشتی، زن؟!» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🍃فرزندم آرزویم این است: نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آن‌که تو را می‌خواهد و به لبخند تو از خویش رها می‌گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه❤️ 🌸❤️🌸 ☘ احمدوند نوشته: «اون روز همگی تو حیاط روی قالی دور هم نشسته بودیم. پدر شوهر خدا بیامرزم داشت سیگار می‌کشید که یک مرتبه سجاد از روی زانوی پدرش، خودشو کشید بیرون و شروع کرد چهار دست و پا به سمت پدر بزرگش رفتن و از میون انگشتای بابابزرگش سیگار رو طوری گرفت که نه تنها دستش نسوخت، بلکه به سمت کاشی‌های حیاط پرت کرد. پدربزرگش گفت: «کس و کارم میگه، سیگار نکش!» همگی زدیم زیر خنده و سجاد چهار دست و پا برگشت تو بغل بابابزرگش. از بس سجاد جنب و جوش داشت خاطره اولین دفعه که راه افتاد رو یادم نمیاد.»😍 🤲دست‌هایمان پر از استجابت دعا با کلام و دعای معصوم علیه‌السلام. 💎 صحیفه سجادیه دعای ۲۵ امام زین العابدین علیه‌السلام این گونه فرزندان خود را دعا فرمود: «... و مجلسم را به آنان زینت بخش و یادم را به آنان زنده دار و در نبود من کارهایم را به وسیلۀ ایشان کفایت کن و مرا به سبب آنان بر روا شدن نیازم یاری ده، آنان را نسبت به من عاشق و مهربان...» ✨❤️✨❤️✨ 😍 🆔 @masare_ir
✍ریحانه‌ی خدا ✨تو را خدا، ریحانه آفرید. به لطافت گل، به خوشبویی ریحان!🌱 💞هوای خانه، پُر از عطر نفس‌های توست. عطری که اگر نباشد، اهلِ‌خانه را، نفس تنگی می‌گیرد.🥀 🆔 @masare_ir
✨خبر از شهادت 🍃من داشتم کلاس‌های آمادگی حج می‌رفتم و عباس داشت آماده‌ام می‌کرد برای وقتی که نیست. الان دیگر خیلی صریح درباره مرگ صحبت می‌کرد. می‌گفت: «وقتی جنازه‌ام را دیدی گریه نکن.» ☘دست روی شانه‌ام زد و گفت: «باید مرد باشی. من باید زودتر از این ها می‌رفتم . اما چون تحملش را نداشتی، خدا مرا نبرد. الان با این همه سختی هم که کشیدی، احساس می‌کنم که آمادگی داری و وقتش شده است.» 🌾از خدا خواسته بود اول به زنش صبر بدهد و بعد شهادت را به خودش. می گفت: «حج که بروی خدا صبرت خواهد داد.» 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه ۴۰ 🆔 @masare_ir
✍اولین‌ سلاله‌ی‌ مشترک 🌙ماه هلال می‌شود، نو می‌شود، قدم می‌گذارد در رجب، همان شهد شیرین بهشتی. ✨زمین و آسمان نورباران می‌شود و پر از عطر ملائک. فرشته‌ها آسمانها را ریسه می‌بندند و کرور کرور از آسمان به زمین نزول می‌کنند تا هم قدمی رجب با اولین سلاله‌ی مشترک حسینی و حسنی را جشن بگیرند. ☀️همان که دره‌های علم و دانش را در اسلام گشود. مسلمانان را از حضیض جهل به بلندای عرشی دانش رساند و در کلام و فقه، آن قدر دریچه و باب گشود که نام باقرالعلوم، گرفت. 📗مردعالم زاهد در سجاده که چون به عرصه‌ی کار می‌رسید،چونان غلامی کاری بود و چون به عرصه‌ی ادب پا می‌گذاشت، برترین فرد در آن عرصه. 🕊جوانمرد جاگرفته در غربت بقیع. و تجسم حسرت همیشگی ضریحی با چهار مرقد، رو به روی حریم نبی! 🧡مولای مهربان و عالم ما! این دوستان جامانده‌‌ی سده‌ها، با قلب‌هایی عاشق، شب وروز میلادت را جشن می‌گیرند و امید دارند به شفایی از جنس شفای ابو‌بصیر. 💫اگر دست مبارکت، پرده‌ی غیب ازچشم‌ابوبصیر، می‌گیرد، پس دریغ اگر پرده‌ی ظلمت حجاب و گناه را از دلمان نزداید. و چقدر مشتاقیم به لطفتان، ما شیعیان حسرت بقیع دردل... 🎊میلادتان براهل ارض و سما مبارک.🎊 علیه السلام 🆔 @masare_ir
✍برف شادی 🍃به بخاری چسبید؛ ولی دندان‌هایش هنوز هم به هم ساییده می‌شد. سوز سرمای بیرون تا مغز استخوان‌هایش نفوذ کرده بود. خوشحالی‌اش به این است که زمستان امسال، برخلاف سال‌های قبل، خبری از خشکسالی و کم‌آبی نیست. ☘سرخی دستانش، بعد از گذشت چند دقیقه هنوز رنگ نباخته است. آن‌ها را روی بخاری می‌گیرد: «کلثوم چرا بخاری رو کم کردی تو این سرما؟» 💫کلثوم با همان آستین‌های بالا زده و پرهای روسری به عقب بسته شده، روی خمیرها را می‌پوشاند. دیوار را تکیه‌گاه خود قرار می‌دهد. با یک دست خود، دیوار را می‌گیرد و با دست دیگرش روی زانو، از جا بلند می‌شود. زانوی دردناکش ترق‌ترق ناله سر می‌دهد. 🌾وارد هال می‌شود. نگاهی به مشهدی اسماعیل می‌کند و می‌گوید: «مش اسماعیل چی گفتی؟ تازگیا گوشام درست نمی‌شنوه.» مشهدی اسماعیل با دستان زبر و چروکیده‌اش پاهای خود را ماساژ می‌دهد: «هیچی! می‌گم باز تو بخاری‌ رو کم کردی؟» 🍀ننه‌کلثوم آستین‌ها را پایین می‌کشد. پرهای روسری را از پشتِ سر، باز می‌کند. نگاهی به شعله کم جون بخاری می‌کند. از پنجره به کوههای سپید‌پوش اطراف نگاه می‌اندازد. دانه‌های درشت برف را می‌بیند که چند روزی‌ست، برف شادی را روی سر زمین و مردم می‌ریزند. 🌾لب‌هایش کش می‌آید: «مش اسماعیل! کی من بخاری رو توی این هوا کم می‌کنم؟! به نظرم فشار گاز کم شده.» فلاکس چای را از روی اُپن می‌آورد. سینی و دو استکان لب‌طلایی روی آن را کنار بخاری می‌گذارد. 🍃بعد با ذوق می‌گوید: «چه برفی امسال اومد. محصول خوبی نصیب کشاورزا می‌شه.» مشهدی اسماعیل دست‌ها را روی به آسمان می‌گیرد: «ان‌شاءالله اگه گازمون قطع نشه و هممون توی خونه‌هامون چال نشیم!» با باز شدن دهان ننه‌کلثوم، دندان‌های مصنوعیِ ردیف شده و مرتب او دیده می‌شود: «شگون بد مزن مرد! امروز توی تلویزیون شنیدم توصیه به کمتر مصرف کردن گاز می‌کنه!» ⚡️مشهدی اسماعیل آهی می‌کشد و می‌گوید: «ما از خُدامونه؛ ولی فشار گازمون عمل به توصیه رو نشون نمی‌ده!» 🆔 @masare_ir
✍آزادی طبق نظر مکّار، رئیس جمهور فرانسه، آزادی بیان یعنی من آزادم که بهت فحش بدم و تو آزادی برای انتخاب بین ساکت موندن یا ساکت بودن😁 🆔 @masare_ir
✨اعتکاف شهید حمید خبری 🍃شهید حمید خبری معلم اصلی نماز شب حسین و خیلی از بچه های دیگر بود. در ۱۶ سالگی اعتکاف‌های سی چهل روزه در سبز قبا داشت. پدرش در مدت اعتکاف برایش غذا می‌برد. ☘به عبادت هم بسنده نمی‌کرد. می گفت: «صراط مستقیم ستون‌های اصلی دارد به نام واجبات و تقویت‌کننده‌های دارد که اگر نباشند، سقف فرو می ریزد. مستحبات همان تقویت کننده ها هستند. اگر نباشند ممکن است آدم از خط مستقیم خارج شود. این‌ها از انحرافات جلوگیری می کنند. اینها قید و بندهایی هستند که همیشه باید همراه انسان باشد.» راوی: عظیم مقدم دزفولی 📚کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۸ و ۱۹ 🆔 @masare_ir
✍قانونی به نام ساده‌انگاری ⛓گاهی با سخت‌گیری‌های نابجا، زندگی را بر خود و همسر خود طوری سخت می‌کنیم که انگار هرگز قرار نیست آسان شود. ⭕️چیزهایی که خیلی راحت می‌توان از کنارشان رد شد. چیزهایی که دیدنشان باعث بزرگ‌شدنشان می‌شود. 💡بیشتر وقت‌ها پیاده‌کردن قانون ساده‌انگاری در زندگی مانع به‌ وجود آمدن مشکلاتی می‌شود که ممکن است منجر به پایان یافتن زندگی مشترک‌ شوند و نیاز به گذشت و بخشش طرفین داشته‌ باشند. 🌱 این مسئله می‌تواند حتی یک پله بالاتر از بخشش و از خودگذشتگی باشد. 🆔 @masare_ir