بسم_الله
#یه_حبه_نور
✍مسیر زیبا
🌓زندگی در گذر حادثهها
کمی تلخ و شیرین است.
دل ما در مسیر این
تلخی و شیرینها
اگر صادق و ساده بماند
و برای حاجتش به درگاه الهی روی آورد
و بر پیامبر صلیالله علیه و آله و خاندانش
صلوات بفرستد، حاجت روا میشود.
🌱و چه مسیر اجابت زیباست...
✨حضرت علی علیهالسلام در باره اجابت دعا فرموده است: «إذَا كَانَتْ لَكَ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ حَاجَةٌ، فَابْدَأْ بِمَسْأَلَةِ الصَّلَاةِ عَلَى رَسُولِهِ صلى الله عليه وآله، ثُمَّ سَلْ حَاجَتَكَ، فَإِنَّ اللَّهَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ يُسْأَلَ حَاجَتَيْنِ، فَيَقْضِيَ إِحْدَاهُمَا وَ يَمْنَعَ الْأُخْرَى.»؛
«هرگاه حاجتى به درگاه حق داشتی، نخست با صلوات بر پيامبرصلىاللهعليهوآله شروع كن.
سپس حاجت خود را بخواه زيرا خداوند؛ كريمتر از آن است كه دو حاجت از او بخواهند، يكى را قبول و ديگرى را رد كند.»
📚نهج البلاغه، حکمت ۳۶۱
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨جایگاه ماه رجب
🌷شهید مجید پازوکی
🍃مجید ماه رجب را خیلی دوست داشت. می گفت: «هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت ماه رجب است.»
🌾سال ها بود ماه رجب را توی منطقه بود. همیشه شب اول رجب منتظرش بودم. می دانستم هر طور شده تلفن پیدا می کند. زنگ می زند به خانه و می گوید: «این الرجبیون.»
آخرش هم توی همین ماه شهید شد، درست [۴ روز مانده به] روز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام.
📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۴۸٫
#سیره_شهدا
#شهید_پازوکی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مشوق فرزندان
🌱سنت حسنه هدیه دادن را در بین خود رواج دهید زیرا بهترین مشوق برای انجامدادن بهتر کارهاست.
🎁برای هدیه دادن آدابیست که اگر در نظر گرفته و مراعات شود، نتیجهی خوبی به دنبال دارد.
📌آداب هدیه در اسلام:
✨-متناسب بودن
✨-پذیرفتن هدیہ
✨-تشڪر و قدردانے
✨-جبران هدیہ
✨-عدم مقایسہ ان با هدیہ دیگران
✨-شور و اشتیاق نشان دادن
زین پس خواستی هدیه بدی یا بگیری آداب اونو درنظر بگیر!😎
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چرا ساکتی؟
✈️سمیه با دستهای گشوده روی زمین راه میرفت، اما در خیالش هواپیمایی در اوج آسمان بود. دلش برای خانه روستایی مادر پدربزرگ تنگ شده بود. با صدای بلند میخواند: «ای کاش من هم پرنده بودم، پر میگشودم میرفتم از شهر به روستایی، آنجا که باشد آب و هوایی...»
🌇بالاخره از کوچه پس کوچههای راه مدرسه به خانه رسید. از کنار باغچه و گلهای مُرده آن گذشت. صدای قار و قور شکمش بلند شد. دستش را از روی زنگ برنمیداشت. مادر در را باز کرد: «چه خبرته دختر؟! سر آوردی؟!»
🎒سمیه کیف مدرسهاش را گوشه هال انداخت: «ناهار چی ...» با دیدن مادربزرگ جمله را نیمه گذاشت. هر سال عید غدیر و عید نوروز به خانه او میرفتند. اولین دفعه بود که او به خانه آنها آمده بود. از کنار او گذشت و سر به زیر و آهسته سلام کرد. حتی نایستاد تا جواب سلامش را بشنود.
🧥لباسهای مدرسه را از تن درآورد و با بلوز و شلوار صورتیاش به سمت آشپزخانه رفت. از یخچال سیبی برداشت و گاز زنان گوشه اتاق نشست. زیر چشمی مادربزرگ چروکیده و مچاله شده را زیر نظر گرفت. او ساکت گوشه اتاق نشسته و به دیوار روبرو خیره شده بود. هر چند دقیقه لبان خطی و چروکیدهاش از هم باز میشد و صدای آهسته نوچ نوچ از بینشان به گوش میرسید.
🍎سمیه به آشپزخانه رفت. آشغال سیب را در سطل زباله انداخت. مادر غذای روی اجاق گاز را هم میزد. سمیه کنار او ایستاد، کمی روی پنجه بلند شد، دهانش را به گوش مادر نزدیک کرد و آهسته پرسید:«مامان، ننه آقا لال شده؟ از وقتی اومدم یه کلمهام حرف نزده.»
🧕مادر آهسته خندید. قاشق را روی جاقاشقی کنار اجاق گاز گذاشت. دستی روی موهای فر قهوهای سمیه کشید:«نه دخترم، لال نشده. حرفاشو مثل کاراش حساب میکنه. دوست نداره حرفی بزنه که روز قیامت به خاطرش گیر باشه. برا همین فقط وقتی لازمه حرف میزنه.»
👩سمیه به اتاق برگشت، روبروی مادربزرگ نشست و با لبخند، محو صورت پر چروک او شد. لبخند روی لبان مادربزرگ نشست، اما همچنان ساکت بود. سمیه چشم از مادربزرگ برنمیداشت. با خودش گفت: «یعنی ننه آقا کی حرف میزنه؟»
🌅بعد از ناهار، مادربزرگ همراه مادر به اتاق قالیبافی رفتند. مادر دار قالی را نشان مادربزرگ داد و گفت: «ننه جون، میخوام یادم بدی چطوری چله این دار رو بدوونم.»
مادربزرگ نخ چله را از مادر گرفت، با کمک هم دار را روی زمین خواباندند. مادربزرگ نخ را دور نیره دار گره زد و سر دیگر آن را به مادر داد. سمیه مشغول بازی بود. با شنیدن صدای پچ پچ به سمت اتاق قالیبافی رفت. مادر بزرگ با صدایی آهسته اصول چلهدوانی را به مادر یاد میداد.
☀️رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: «مَنْ رَأَى مَوْضِعَ كَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كَلاَمُهُ إِلاَّ فِيمَا يَعْنِيهِ؛ هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آنجا که به او مربوط باشد.»
📚الکافی، ج۲،ص۱۱۶.
#خانواده
#داستانک
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍️تکتک سلولها
👧دخترم با پاهای کوچیکش، روی کمرم راه میره.
🤯اول عصبانی میشم؛ اما بعد وقتی به پاهای تپلش نگاه میکنم، فقط میتونم قربون صدقهاش برم.
🤲خدایا بابت تک تک سلولهای بدن سالم بچههام و خودم شکرت.
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨مقاومت و استقامت در سیره شهید سید حسین علم الهدی
🍃تا از شهر هویزه به سمت سوسنگرد بیرون میزدیم، بچه ها از نفس می افتادند.
حسین می گفت: «هنوز که راهی نیامدهایم، زود شکایت را شروع کردهاید.»
🍀گفتم: «تو تمرین داشتهای حسین. اهل کوهنوردی بودهای.» ایام دانشجوییاش در مشهد را میگفتم که هر هفته به کوه میرفت. بیشتر این روزها را روزه هم میگرفتی؛ ولی ما تازه شروع کردهایم.
🌾با همان لبخند همیشگیاش می گفت: «با این حرفها نمی توانی کاری کنی که کوتاه بیایم.»وقتی دیگر همه داشتیم از پا می افتادیم، می گفت: «تا اینجایش مقاومت بود. از اینجا به بعدش را استقامت میگویند. باید ببینیم چقدر اهل استقامت هستیم.»
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۳ و ۸۴
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️یککار یا چندکار؟
📕سیما داره بافتنی میبافه، به پسرش املاء میگه، و حواسش به تلویزیون هم هست. کتاب هم میخونه.
🧗♂ شاهرخ داره تلویزیون میبینه. سیما میگه: "میای فردا بریم کوه؟" شاهرخ که شش دُنگ حواسش تو تلویزیونه میگه: "نه، بهتره بریم کوه!" سیما سکوت میکنه و بهش خیره میشه!👀
🛣مردا مسیرای اصلی و جادهها را بهتر میبینن؛ چون کلینگرن؛ ولی زنا نشانههای خاص مثل یه پُل🌉، درخت، رستوران در جادهها رو بهتر میبینن و یادشون میاد؛ چون جزئینگرن.
🧠علت این تفاوت در ساختار مغزِ آقایون و خانوماست. کورتکس پیشانی، بخش اجرایی مغز را تشکیل میده و رفتارهای پیچیدهی انسان رو کنترل میکنه. مواد با سلولهای خاکستری، در این بخش مغزِ زنان، بیش از مردانه و همین سبب میشه مغز زنان در یک آن، اطلاعات گوناگونی رو پردازش کنه 💻و بتونه چند کار را همزمان انجام بده.
💡اما نکتهی آخر: سختنگیر
اگه آقایی جواب خانومشو اشتباهی داد، خانومش فکر نکنه شوهرش دیوونه شده!🤣
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍تنهاییرو با چی پر میکنی، سگ یا بچه؟
🥪صبح زود برای خرید نان تازه، از خانه بیرون زدم. وارد نانوایی که شدم، دو تا آقا قبل از من آمده بودند. نانوا خمیرهای نان بربری را پهن کرده و با چوب بلندی آنها را توی تنور میچید.
شاگرد نانوا، دستش را زیر آب شست و با روپوش سفیدش آنها را خشک کرد.
شروع کرد بلندبلند با نانوا صحبت کردن.
همه سکوت کردند و به حرف آنها گوش میدادند.
💨نسیم خنکی از پنجره نانوایی به پشت سرم میخورد؛ ولی روی پیشانی نانوا قطرات عرق نشسته بود.
🧔آقای نسبتا جوانی وارد شد و کنارم نشست. محو صحبتهای نانوا و شاگردش شد.
سپس آه کشید و به من نگاه کرد و گفت: « چقدر دلم هوای برادرم را کرد.»
لبهایم کش آمد و گفتم: «شبیه داداشتون هستن؟!»
✈️چین بر پیشانیاش نشست و گفت: «نه! دلم برای حرف زدن با برادرم تنگ شده. چند سالیه برای مأموریت به خارج از کشور رفته. دیگه مث قبل نمیتونم باهاش حرف بزنم.»
💥به فکر فرو رفت. غمی در چهرهاش دیده میشد.
برای دلداری دادن گفتم:«غصه نخور انشاءالله به زودی برادرتون بیان و کلی باهاش حرف بزنی! »
شروع به درددل کرد:«کسی نیست باهاش حرف بزنم. همسرم میگه بچه میخوایم چه؟ بذار راحت باشیم!»
👧👶تعجب کردم. خانه بدون بچه برایم قابل تصور نبود !
برای چندمین بار آه کشید و گفت:
«اونوقت خودش یا سرگرم گوشیه یا با سگش 🐕بازی میکنه! منم آدمم دیگه دارم از تنهایی دق میکنم.»
🏠دلم به حالش سوخت. فکرم به پرواز درآمد و به داخل خانه سرک کشید.
محسن و محمد توی هال میدویدند و توی سرو کله هم میزدند.
فاطمه و فریده توی اتاق کوچک، نقاشی میکشیدند.
زهرا همسرم توی آشپزخانه کنار اُپن ایستاده و سیبزمینی پوست میکند.
👶مجتبی چهار دست و پا خودش را میرساند به دامن زهرا با دستهای کوچک و تُپُلش آن را میگیرد و روی پا میایستد و خوشحالی میکند.
🤔هر چی فکر کردم نمیتوانستم خودم را قانع کنم که زندگی بدون بچه راحت و شیرین باشد.
دستم را روی شانهی او گذاشتم و گفتم:«یه راهی پیدا کن تا بتونی خانمتو راضی کنی، تا بچهدار شید. هیچی زندگی رو به اندازه بچه شیرین نمیکنه!»
💫نوبت من شد. نان داغ را برداشتم. دستم سوخت. بیخیالش شدم، طاقت نداشتم صبر کنم. دلم هوای بچهها را کرده بود.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍قهرمان آفرینش
🌐 ما آمدهایم تا با حضورمان جهانی را دگرگون سازیم، نه برای بیتحرّک ماندن و واژهی بیآزار شنیدن.
🌎 قدم به جهانی گذاشتیم که سکوت کردن و بینقش بودن، تبری است بر تنهی ضعیف؛ ولی تسلیم ناپذیرمان، به پا میخیزیم آستین همّت بالا میزنیم و قلّههای پیروزی را میپیماییم.
🧕"زن در حال حاضر در هر زمینهای مَردوار تلاش میکند و از هیچ رقابتی دریغ نمیورزد.
از ادارهی خانواده گرفته تا انواع المپیادها که با پوشش اسلامی، اتفاق افتاده است." *
❌در جواب یاوه گویان و کج اندیشان باید گفت که زنان، به ویژه زنان ایرانی، موجوداتی شکست ناپذیرند و پر توان، در طول چند دهه این موضوع را ثابت کردند.
🇮🇷 "در انقلاب، در جنگ دفاع مقدّس به شکلهای مختلف و بعد از جنگ، بانوان به خوبی درخشیدند و هنرشان را به نمایش گذاشتند." *
📚*زن در گسترهی اجتماع، دکتر عبدالله جاسبی،ص۹۹ و ۱۰۰.
#تلنگر
#زن_ایرانی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨برخورد شهید علی محمودوند با سرباز معتاد در تیم تفحص
🍃از سربازهای تبعیدی بود. همه نوع خلافی توی پروندهاش داشت. معتاد بود. چند سال هم اضافه خدمت خورده بود. همه با بودنش مخالف بودیم.
💫علی گفت: «ایشان رفیق من است.» ولی ما راضی نشدیم. هرکدامان یک جوری اذیتش میکردیم. علی دعوایمان می کرد. پسرک مرتب بهانه جور میکرد. میرفت دو کوهه خودش را بسازد. علی به روی خودش نمیآورد. به او مسئولیت میداد. همه جا با خودش میبردش. شده بود عزیزدردانه.
🌾خودش می گفت: «اگر این پسر عوض شود، همین یک کار برای این چند سالی که لباس سپاه تنم بوده بس است.» کم کم رفتارهای علی رویش اثر گذاشت. بالاخره ترک کرد. صحیح و سالم برگشت سر زندگیش. علی کلی زحمت کشید تا کارت پایان خدمتش را برایش بگیرد. چند وقت بعد دوباره برگشت منطقه. ایستاد پای کار، به عنوان بسیجی دواطلب.
📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳۸
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
-مامانم رفته واسه تولد بابام یه ظرف پیرڪس خریده 🍸
-انصافأ بابام ڪلی تشکر کرد...🙏
-حالا دیشب تولد مامانم🎉🎊 بود،
بابام هم رفته چارحلقه لاستیڪ خریده .
-حالا نمیدونم مامانم چرا قهر ڪرده🤨😕
-شاید از رنگ لاستیڪا خوشش نیومده😜😬🤣
🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄
✍زرنگ باش!
🏹برخلاف انتظار، زنان با قهر و لجبازی نمیتونن همسرشون رو شکار کنن.
در این مواقع شوهر خودشو کنار میکشه و شبیه همسرش رفتار میکنه.
💡زرنگ باش! وقتی از موضوعی ناراحتی، سکوت رو بشکن! تنها با حرف زدن و درمیون گذاشتن ناراحتیتون، میتونید نظر همسرتون رو جلب کنید.
❌فقط حواست باشه حرف زدن بدون تندی و داد و قال باشه!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چادر، سوغاتی مشهد
🍃چادری بودنش را مدیون سفر مشهدی بود که رفته بودند. مگر میشود مشهد رفت و چادر نخرید! انگار که سوغاتی شهر مشهد چادر باشد.
🌾 مریم با چادرش قد کشید ولی قد چادرش نشد. این کوچک بودن، مورد علاقهاش نبود. با خودش میگفت: «چرا من هیچ فایدهای ندارم؟! اصلا خاصیت چادری بودن من چیه وقتی به افکار چادرم عمل نمیکنم! هروقت هم که میخوام تو این اوضاع شلهقلمکاری به کسی تذکر حجاب بدم، با چشم غرهی مامان و بابام از تصمیم برمیگردم!»
✨ شب با پدرش درباره همین مسئله صحبت کرد. در حین بحث، استدلال و دو دوتا چهارتایی نبود که استفاده نکند: «ببین پدر من! شما با این افکار عافیتطلبانه، اگه زمان امام حسین علیهالسلام هم بودی بهش میگفتی امام حسین قربون جدت! قیام چیه این وسط! چرا میخوای زن و بچهتون اذیت بشن و خودتون رو به کشتن بدید! بیا و حالا یه بیعتی بکن این چند صباح به خودت و خونوادهت سخت نشه.»
🍀پدرش درست بودن حرف دختر را قبول داشت؛ اما با خود میاندیشید که اگه یهو یکی از همین از خدا بیخبرا با دخترم گلاویز شه و آسیبی بهش برسونه چی؟
✨ قلب مریم دائما بِأبِی أَنْتَ وَ أُمِی را به یادش میآورد: «یا صاحبالزمان پدر و مادرم به فدات؟! آخرالزمانه و پدرم، منو نهی از معروف میکنه! شرمندهام ولی نمیخوام شرمنده بمونم؛ برا ظهورت امر خدا رو اجرا میکنم و در حد توانم دیگرانو به حق دعوت میکنم.»
#داستانک
#خانواده
#حجاب
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir