بهای عشق
قسمت پنجم
✈️من، محمد عاشق پیشه از عشق دنیایی گذشتم. هواپیمای ما در فرودگاه دمشق روی زمین نشست. همراه بقیه همرزمان سوار اتوبوس شدیم. به سفارش فرمانده، اول به حرم حضرت زینب علیهاالسلام رفتیم. یکی از دوستان مداحی کرد. بقیه دستانمان را به شبکههای ضریح گره کرده و بلند بلند گریه کردیم. فرمانده دستش را بالا آورد با شور خاصی گفت:«حضرت عباس علیهالسلام تا آخرین لحظه هوای زینبشو داشت. از امشب شما عباسای زینبید.» با شنیدن این حرف فرمانده، صدای گریهها بیشتر و بلندتر شد. هر کسی وسط گریه چیزی میگفت و با حضرت، عهدی میبست.
🧔🏻زیر لب و آرام گفتم: «خانم جان، الوعده وفا. برادر شما به عهدش وفا کرد. حالا نوبت منه به عهدم وفا کنم.» یک لحظه دلم پرکشید و به حرم امام حسین علیهالسلام رفتم. به روزی که با آقا عهد بستم. زیر قبه، کنار ضریح بعد از گذشتن از راهروی آهنی طولانی، خودم را در آغوش حضرت انداختم. نذر کردم و به امام حسین علیهالسلام گفتم: «آقا جان، سالهاست تو حسرت بچه سالم و صالح، شبو به روز رسوندم. آقا جان، برا خدا بر گردن من باشه اگه به حسرت چندین ساله من خاتمه بدی منم هر طور شده برا دفاع از اسلام و حرم خواهرتون به سوریه میرم.» شبکههای ضریح را بوسیدم. با شنیدن صدای بر پای فرمانده از ضریح جدا شدیم. در حالی که دست روی سینه داشتیم و سر به زیر، عقب عقب رفتیم تا به در رسیدیم. سلامی دوباره دادیم و از حرم خارج شدیم.
☄️من با چند نفر دیگر به خان طومان حلب اعزام شدیم. آنجا آتش بس اعلام شده بود و ما برای احتیاط و جا به جایی با نیروهای از نفس افتاده و مجروح عازم آنجا بودیم. از پشت ماشین، گرد و خاک زیاد به هوا بلند بود. مقر مبارزان در خان طومان خانهای خشتی در ابتدای ورودی شهر بود. از ماشین پیاده شدیم، هنوز جابه جا نشده بودیم که صدای رگبار گلوله چشمان همه را گرد کرد.
💣اسم و فامیلم را روی ساکم نوشتم و گوشه اتاق انداختم. وسایل بقیه رزمندهها هم آنجا بود. سریع سلاحم را تحویل گرفتم. با دو نفر از دوستان از خانه خارج شدیم و به طرف صدا جلو رفتیم. بوی باروت، خاک و خون گلو را میسوزاند. چند صد متر جلوتر مردی ایستاده بود و بی مهابا شلیک میکرد. دوستانم او را شناختند. فرمانده مقر بود. با دست به ما اشاره کرد و چند محل را برای پناه گرفتن نشان داد. هر کداممان با هزار زحمت و پشتیبانی همدیگر به محلهای مورد نظر رسیدیم. تیرهای رسام بیوقفه به طرفمان سرازیر بودند. صدایشان را میشنیدیم که سوتکشان از کنار گوشمان میگذشتند. باید جلو پیش روی آنها را هر طور شده میگرفتیم. سلاحم را روی وضعیت رگبار گذاشتم و ممتد شلیک کردم. فرمانده کمی جلوتر از بقیه بود. نمیدانم با چه شلیک میکرد. اما حسابی از آنها تلفات میگرفت. هر چه آنها را میزدیم مثل مور و ملخ از زمین میجوشیدند. تمامی نداشتند، نه خودشان نه فشنگهاشان.
ادامه دارد ....
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
°بسم الله°
#یک_حبه_نور
✍چند تار مو
😈شیطان برای فریب هر کسی دقیقا روی نقطه ضعف او دست میگذارد. مثلا برای فریب یک دختر از طریق اطرافیانش وارد میشود. آنها به او میگویند: «یکم موهات بیرون باشه خیلی خوشگلتر میشی. چند تار مو که کسی رو نمیکشه.»
💍وقتی این دختر به سن ازدواج میرسد به او میگویند: «دختر میباس اهل بگو بخند باشه و تو جمع با ظاهر خوشگل و آرایشکرده حاضر بشه تا پسرا بپسندنش.»
غافل از اینکه اینها همه دستورات شیطانی است.😞 اگر دختر و پسری گوش به فرمان خداوند باشند، او بهترینها را برایشان رقم خواهد زد.
⭕️حواسمان به وسوسههای شیاطین جنی و انسی اطرافمان باشد. شیطان از همان ابتدا به بدترین عمل، امر نمیکند. او از بیرون گذاشتن چند تار مو شروع کرده و گام به گام جلو میرود تا آبروی او را بریزد، رسوای عالمش کند و دودمانش را به باد دهد.
📰 ما در جریانهای اخیر دیدیم که چطور بیرون گذاشتن چند تار مو باعث کشته شدن افراد بیگناه بسیاری شد.
✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلَالًا طَيِّبًا وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ
📖آیه۱۶۸سوره بقره
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_صدف
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
✨ نماز زیر رگبار تیربار
🍃تیر تراش میزدند. دوشکا و تیر بار را کار گذاشته بودند توی خاک، درست مماس با زمین. سرت را که می آوردی بالا می زدند.
علی خوابیده بود روی زمین. همان جا دستش را زد توی خاک و تیمم کرد. دراز کش نمازش را خواند.
🌾پیش آیت الله دستغیب رفته بود. پرسید: «تکلیف آن نماز چه می شود؟» شهید دستغیب جواب داده بود: «حاضرم تمام عمرم را بدهم ثواب دو رکعت نماز شما را بگیرم.»
📚کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_محمودوند
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
✍آرزوی حیاتبخش
🌱السلامُ عَلیک أیها المُقَدَّم المَأمول!
سلام✋ بر تو ای افق آرزو شده!
⚡️برای اینکه در روزمرگیها نپوسیم، باید مدام به آرزویی بزرگ اما ممکن و واقعی توجه داشتهباشیم، چرا که هرگاه دل و روح انسان از یک آرزوی حیاتی و مهم خالی شود، دیگر زندگیاش فقط پوستهایست که با یک فشار کوچک متلاشی💥 و نابود میشود.
امام زمان (عج) نیز برای ما همان افق آرزوست، بزرگ اما ممکن و دستیافتنی! ☀️
آرزویی که نبودش مرگ دل و روح ماست.🍂
پس هر لحظه خواستن و آرزو کردنش را ضمیمهی نفسکشیدنهایمان میکنیم تا هلاک نشویم ...🌿
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
چهل و چهار سال پیش این ساعت...🕘
📣ازهاری بیچاره نوار که پا نداره
حالا اونایی که فهمیدن بیان بگن
منظور چیه😁👈
@Reyhankd
به یه نفر از کسایی که جواب دادن، به قید قرعه ۲۲تومن شارژ هدیه🎁 داده میشه😍
#دهه_فجر
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @masare_ir
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
بهای عشق
قسمت ششم
🕌صدای اذان گنگی از دور دستها به گوش رسید. برای چند لحظهای آتش خوابید. فورا با خاک کف کوچه تیمم کردم. به کمک ستارهها قبله را تشخیص دادم. اولین نماز خوف عمرم را قامت بستم. در پناه دیوار خانهای نماز خواندم. سرم را به دو طرف چرخاندم. هر دو دوست همرزمم شهید شده بودند. میخواستم به طرف فرمانده بروم تا از حالش جویا شوم که یک موشک تاو درست همانجا که فرمانده پناه گرفته بود منفجر شد. در روشنی سپیده صبح تکههای بدن فرمانده را دیدم که هر کدام به طرفی پرید.
☄️خشاب اسلحهام را عوض کردم. دوباره شلیک از زاویه مقابل و گاه چپ و راست شروع شد. آنها را بیهدف به رگبار بستم. خشاب خالی شد. خواستم عوضش کنم. هر چه دور و برم و زیر کمربندم را گشتم، چیزی پیدا نکردم. به طرف دوستان همرزم شهیدم برگشتم. به چهره معصومشان خیره شدم. مثل اینکه به خوابی عمیق رفته بودند. حمید به من نزدیکتر بود. نیمخیز شدم تا به طرف او بروم که فشار جسم تیزی را روی پشتم حس کردم. خورشید، کامل بالا آمده بود. خواستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، شعلهپوش سر اسلحه روی کمرم فشار آورد. صدای خشن و نخراشیدهای داد زد:«انهض يا حثاله، تحرّک.»
‼️معنای حرفش را متوجه نشدم. فقط از روی فشار خردکنندهای که نوک اسلحه به کمرم میآورد و به جلو پرتم میکرد، متوجه شدم باید راه بیفتم؛ به سوی مقصدی نامعلوم.
بلند شدم. با خشونت دستهایم را از پشت گرفت. صدای در رفتن استخوان کتفم را شنیدم. صدای آخی ناخودآگاه از عمق وجودم بیرون جهید. چشمانم سیاهی رفت. ضربه سنگین لگدی روی شکمم باعث شد خم شوم. خون از دهانم به بیرون ریخت. ضعف و درد امانم را بریده بود. با طنابی محکم دستهایم را از پشت بستند.
⛓دور گردنم طنابی انداختند و گره محکمی در انتهایش زدند. سر طناب دور گردنم را یکیشان گرفت و دنبال خود میکشید. اندامی ورزیده، سبیلهای تیغ زده و ریش بلند داشت. سر طناب را دور مچش پیچید و محکم آن را کشید. اگر لحظهای دیر راه افتاده بودم، گردنم شکسته بود. صورتی آفتاب سوخته داشت. ابروهایی پر پشت، چشمهای قهوهای دریدهاش را میپوشاند. سفیدی چشمهایش، سرخ مینمود. روی بینیاش برآمده بود و سر آن به پایین تمایل داشت. لبانش نازک، باریک و گشاد بود.
🔥مدام داد میزد و به جسد هر شهیدی میرسید، آب دهان میانداخت. موهای مشکی بلندش را پشت سر بسته بود. کم کم از محدوده ساختمانها خارج شدیم. چشمانم را بستند. پشت ماشینی سوارم کردند. بوی خون و خاک مشامم را میآزرد. لبانم خشک شده و خون رویش دلمه بسته بود. با افتادن در هر دستانداز، کتفم بیاراده تکان میخورد و بر دردهایم افزوده میشد؛ آنها از دیدن زجر کشیدنم، لذت میبردند. برای همین سعی میکردم رفتاری نشان ندهم که متوجه دردم شوند.
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
✍روز تو
امروز روز توئه
روز تویی که بهش میگن ساندیس خور 😄
بذار هرچی میخوان بگن من و تو که میدونیم برای چی و برای کیا میریم برای انقلابمون و کسایی که به خاطرش جونشونو دادن...🥀
پس این حرفا بهمت نریزه هم وطن.
من که هر قدمی فردا بردارم، یه قورت از اون ساندیسه که میگن میخورم. والا😂😎
وعده من و تو فردا توی خیابونهای ایران🇮🇷
#دهه_فجر
#مناسبتی
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
✍️فصلی نو
❄️همین چند ماه پیش بود که دشمن میگفت: برف امسال را نخواهید دید. هم برف و باران را دیدیم؛ هم چهلوچهارمین سال پیروزی انقلاب اسلامی را جشن میگیریم.
⚡️انقلاب اسلامی فصلی نو در دهههای اخیر و یک اتفاق بزرگ در تاریخ معاصر هست.
🌊مردم عزیز ایران همانند یک رود به هم پیوستند و آزادی از اسارت⛓ بیگانگان را به ارمغان آوردند و زمستان را به بهار آزادی پیوند دادند.
⭕️مقام معظم رهبری در این باره میفرمایند:
بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت. ۱۳۶۸/۱۱/۰۴
✊برای حفظ و بقای این انقلاب، مردم حماسهها آفریدند. یکی از آنها همین حضور پررنگشان در جشن پیروزی است.
💡آهن آبدیده را زنگ عوض نمیکند، چهره انقلاب را جنگ عوض نمیکند.
به دشمن علی بگو به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمیکند.
🎉چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران بر شما مبارک.
#مناسبتی
#بیست_دوم_بهمن
#دهه_فجر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
✨ساعت اختصاصی خدا
🌷شهید مصطفی ردانی پور
🍃گفتم: «با فرمانده تان کار دارم. » گفت: « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمیکند.»
☘رفتم پشت در اتاقش. در زدم؛ گفت: «کیست؟» گفتم: «مصطفی منم.» گفت: «بیا داخل.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ، خیس اشک. رنگش پریده بود. نگران شدم.
🌾گفتم: «چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟» دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد میکرد.
💫گفت: «یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتهام. برمی.گردم کارهایم را نگاه میکنم. از خودم میپرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_ردانی_پور
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
✍چگونه یک خبر بد را به کودک بدهیم؟
⭕️قسمت اول
🌱اول از همه باید این نکته را مدنظر بگیریم که نباید دادن یک خبر آنقدر طول بکشد که کودک آن را از دیگران بشنود. باقی موارد را بررسی میکنیم:
✨۱: سوالات را پیشبینی کنید: سوالاتی را که ممکن است کودک از شما بپرسد پیشبینی کنید و جواب قابل قبولی را آماده کنید.
✨۲: انتخاب مکان مناسب: مکان آرام و کماسترسی را برای دادن خبر انتخاب کنید.
✨۳: از سوالات بیربط کودک عصبی نشوید: اگر کودک حین صحبت شما مشغول بازی شد یا سوال بیربطی پرسید، بدین معنا نیست که به حرفهای شما توجهی ندارند، پس آرامش خود را حفظ کنید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
بهای عشق
قسمت هفتم
🚚بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت هلم داد. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس علیهالسلام»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندانها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر میآمد. عربی و خشن حرف میزدند. موهایم مابین انگشتان دستی گره خورد، سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت و روی زمین کشیدم. آنقدر سرم درد داشت که گمان میکردم تا چند دقیقه دیگر میترکد. مقداری جلو رفت، ایستاد، رهایم کرد، حرفی پراند، دور شد.
👣صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را میجوید و بیرون میریخت. با قنداق سلاحش بر جای جای جسم ناتوانم میکوبید. آنقدر زد تا خسته شد، از نفس افتاد و از اتاق بیرون رفت. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم.
🏠سقف اتاق ریخته بود. به نظر میرسید سالهاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخهای روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق میتابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر میشد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباسهایم خیس شده بود. حتی باد نمیآمد که قدری از گرمی هوا بکاهد.
☀️خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافههایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمیدادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که میخواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمیدانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضیاش را فهمیدم.
💥بر بدن بقیه اسرا نیز با لگد و اسلحه تاخت. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را میپایید. چند بار چشمهایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد.
🕋درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا منو ببخش که نمیتونم تیممو درست انجام بدم. خدایا ازم قبول کن.»
📿نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لبهایم را به هم میزدم، احساس میکردم دو تکه چوب را به هم میکوبند. گاهی هم تراشههایشان بهم گیر میکند.
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
۲۲ بهمن ۱۴۰۱