✍️فصلی نو
❄️همین چند ماه پیش بود که دشمن میگفت: برف امسال را نخواهید دید. هم برف و باران را دیدیم؛ هم چهلوچهارمین سال پیروزی انقلاب اسلامی را جشن میگیریم.
⚡️انقلاب اسلامی فصلی نو در دهههای اخیر و یک اتفاق بزرگ در تاریخ معاصر هست.
🌊مردم عزیز ایران همانند یک رود به هم پیوستند و آزادی از اسارت⛓ بیگانگان را به ارمغان آوردند و زمستان را به بهار آزادی پیوند دادند.
⭕️مقام معظم رهبری در این باره میفرمایند:
بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت. ۱۳۶۸/۱۱/۰۴
✊برای حفظ و بقای این انقلاب، مردم حماسهها آفریدند. یکی از آنها همین حضور پررنگشان در جشن پیروزی است.
💡آهن آبدیده را زنگ عوض نمیکند، چهره انقلاب را جنگ عوض نمیکند.
به دشمن علی بگو به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمیکند.
🎉چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران بر شما مبارک.
#مناسبتی
#بیست_دوم_بهمن
#دهه_فجر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ساعت اختصاصی خدا
🌷شهید مصطفی ردانی پور
🍃گفتم: «با فرمانده تان کار دارم. » گفت: « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمیکند.»
☘رفتم پشت در اتاقش. در زدم؛ گفت: «کیست؟» گفتم: «مصطفی منم.» گفت: «بیا داخل.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ، خیس اشک. رنگش پریده بود. نگران شدم.
🌾گفتم: «چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟» دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد میکرد.
💫گفت: «یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتهام. برمی.گردم کارهایم را نگاه میکنم. از خودم میپرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_ردانی_پور
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چگونه یک خبر بد را به کودک بدهیم؟
⭕️قسمت اول
🌱اول از همه باید این نکته را مدنظر بگیریم که نباید دادن یک خبر آنقدر طول بکشد که کودک آن را از دیگران بشنود. باقی موارد را بررسی میکنیم:
✨۱: سوالات را پیشبینی کنید: سوالاتی را که ممکن است کودک از شما بپرسد پیشبینی کنید و جواب قابل قبولی را آماده کنید.
✨۲: انتخاب مکان مناسب: مکان آرام و کماسترسی را برای دادن خبر انتخاب کنید.
✨۳: از سوالات بیربط کودک عصبی نشوید: اگر کودک حین صحبت شما مشغول بازی شد یا سوال بیربطی پرسید، بدین معنا نیست که به حرفهای شما توجهی ندارند، پس آرامش خود را حفظ کنید.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت هفتم
🚚بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت هلم داد. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس علیهالسلام»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندانها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر میآمد. عربی و خشن حرف میزدند. موهایم مابین انگشتان دستی گره خورد، سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت و روی زمین کشیدم. آنقدر سرم درد داشت که گمان میکردم تا چند دقیقه دیگر میترکد. مقداری جلو رفت، ایستاد، رهایم کرد، حرفی پراند، دور شد.
👣صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را میجوید و بیرون میریخت. با قنداق سلاحش بر جای جای جسم ناتوانم میکوبید. آنقدر زد تا خسته شد، از نفس افتاد و از اتاق بیرون رفت. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم.
🏠سقف اتاق ریخته بود. به نظر میرسید سالهاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخهای روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق میتابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر میشد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباسهایم خیس شده بود. حتی باد نمیآمد که قدری از گرمی هوا بکاهد.
☀️خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافههایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمیدادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که میخواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمیدانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضیاش را فهمیدم.
💥بر بدن بقیه اسرا نیز با لگد و اسلحه تاخت. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را میپایید. چند بار چشمهایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد.
🕋درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا منو ببخش که نمیتونم تیممو درست انجام بدم. خدایا ازم قبول کن.»
📿نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لبهایم را به هم میزدم، احساس میکردم دو تکه چوب را به هم میکوبند. گاهی هم تراشههایشان بهم گیر میکند.
ادامه دارد...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
°بسم_الله°
#یه_حبه_نور
✍پرده پوشی
⭕️ حفظ آبرو و حریم اشخاص اهمیت بسیاری دارد؛ چرا که از بین بردن آبروی افراد سبب می شود که دیگران نسبت به فرد موردنظر بدبین شوند و رفتار خود را با او تغییر دهند؛ چه بسا این بدگوییها در محیط کار باعث ریختن آبروی او و اخراج شدن از کار شود.🚶♂
💡لذا توجه به این نکات در جهت جلوگیری از عوارض و پیامدهای نامناسب روحی و جسمی برای افراد و خود فرد ضروری است و از سوی دیگر حفظ آبرو سبب واجب شدن بهشت نیز می شود.
✨پیامبر اکرم فرمودند: مَن رَدَّ عَن عِرْضِ أخِیهِ المُسْلِمِ وَجَبَتْ لَهُ الجَنَّةُ اَلْبَتَّةَ.
هرکس آبروی برادر مسلمانش را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود.) *
📚*ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ص ۱۴
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨نماز اول وقت در ایستگاه قطار
🍃وقتی شهید بهشتی در آلمان بودند در سفری با ایشان از هامبورگ به شهر دیگری میرفتیم. اول ظهر به یک ایستگاه راه آهن رسیدیم چون وقت نماز شده بود نشان قبله نما گذاشتند، قبله را مشخص کرده و روی همان سکویی که مسافران سوار قطار میشدند به نماز ایستادند.
☘مردم هم که نمیدانستند ایشان چه کار دارد میکنند، پلیس را خبر کردند. پلیس آمد و به ایشان گفت: «باید بیایید در مرکز پلیس، در مورد این کاری که میکردید توضیح بدهید.»
ایشان همان جا توضیح دادند که من مسلمانم و داشتم نماز میخواندم.
⚡️نماز یکی از عبادت های مسلمانان است که در شبانه روز چند وقت دارد و چون الان یکی از وقتهای رسیده بود، ایستادم و نماز خواندم.
راوی: مسیح مهاجری
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۸-۷
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍چگونه یک خبر بد را به کودک بدهیم؟
⭕️قسمت پایانی
🌱اول از همه باید این نکته را مدنظر بگیریم که نباید دادن یک خبر آنقدر طول بکشد که کودک آن را از دیگران بشنود. باقی موارد را بررسی میکنیم:
✨۴: استفاده از کلمات قابل فهم
✨۵: توضیحات ساده: به هرحال شما یک انسان معمولی هستید پس ممکن است کودک سوالی بپرسد که شما پاسخی برای آن نداشته باشید. در این هنگام بدون اضطراب بگویید: «نمیدانم. »
✨۶: اجازهی سوال کردن بدهید: خیلی پرحرفی نکنید و در بین صحبتهای خود، به کودک اجازهی سوال پرسیدن بدهید.
❌اگر دادن خبر بد برایتان سخت است توصیه میشود که با یک فرد خبره مشورت کنید و یا کتابی در این باره بخوانید.
📚توضیحات بیشتر در کتاب " چگونه خبرهای بد را به کودکان بدهیم"
نوشتهی " عباس عطاری و آزاده ملکیان"
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بهای عشق
قسمت هشتم
😴چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه انداخت. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرفهای دیگری را تأیید میکرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورتهایشان برافروختهتر و نورانیتر شده بود. نمیدانم چه میشنیدند و درونشان چه میگذشت؛ امّا قیافههایشان شبیه کسی بود که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند میتواند و از عهده پرواز بر میآید.
🧕صدای آسیه درون گوشم پیچید: «نمیگم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچهها به دنیا بیان بعد برو.»
میخواستم با او درد دل بگویم. میخواستم صدایش بزنم، اما او آنجا نبود. زمزمه کردم: «آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور میتونم نرم؟ من تو رو دوست دارم. بچههامونم دوست دارم، اما من دیگه فقط محمد تو نیستم. من عاشق شدم. معشوقم صدایم میزنه. چطور میتونم جوابشو ندم؟ تو خوب میدونی ما برا زندگی ابدالدهر تو دنیا ساخته نشدیم. بالاخره یه روز باید به آغوش معشوقمون برگردیم. پس چه دلیلی داره به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم؟! نه آسیه، من نمیتونم. باید برم. نگران نباش. برا اثبات بندگیم میرم. برا اینکه ثابت کنم بندم به اون بندی که خدا گفته و خواسته. نترس آسیه، تنهات نمیذارم. آسیه نگران نباش. رهات نمیکنم. فقط تو هم منو رها نکن.» خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم.
💦دهانم خشک بود. شر شر عرق میریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمیکردم. دیگر نسبت به مگسهایی که دور و برم پرواز میکردند بیتوجه شدم.
همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچهای دستش بود. گونیها را روی سر هر کس میکشید، لگد محکمی هم نثارش میکرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوانهای شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد، اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ میداد، بوی کینه، بوی تجاوز.
🚚همه را سوار ماشین کردند. ماشین با سرعت میرفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی میکرد حتما چرخشی روی ناهمواریهای جاده داشته باشد. بعد از مدتی ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونیها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانههایی روستایی بود که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخهایی با اندازههای متفاوت. به ندرت خانه سالمی به چشم میآمد.
ادامه دارد ....
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠امام علی علیهالسلام فرمود: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز هرچند فرمان روا باشی.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘خانم نرگس قراباغی نوشته: «اولین باری که دستان بابام رو بوسیدم ، شب تولدم بود.
اون شب بابام یه هدیهی خیلی قشنگ واسم خریده بود. یه خرس سفید پشمالو.
من با دیدنش چشمام برق زد و خیلی خوشحال شدم. بابامو بغل کردم و دستاشو بوسیدم. بابام هم سرم رو نوازش کرد و تولدمو بهم تبریک گفت.»
🌺خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و مرا به برکت دعایی که برای آنان (والدین) میکنم بیامرز و آنان را به خاطر احسانشان به من، در گردونه آمرزش قرار ده.»۲
۱.تصنیف غررالحکم ودررالکلم، ص ۴۳۵، ح ۹۹۷۰
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍چرا میترسی؟
🌱خداوند حتی گنجشکها را هم بیروزی نمیگذارد. وقتی آنها را پشت پنجرهای میفرستد تا روزیشان را طلب کنند، دلی را هم طرف دیگر آن پنجره، خاشع و رئوف میگرداند تا آن گنجشک روزیاش تامین شود.
⭕️پس تو را چه میشود که فکر میکنی خداوند عزیزترین مخلوقش را بیروزی میگذارد و از ترس این فکر، دست به عزیزکُشی میزنی؟!
🌾خداوند خودش تضمین داده:
✨وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ ۚ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا
فرزندانتان را از بیم تنگدستی نکشید؛ ما به آنان و شما روزی میدهیم، یقیناً کشتن آنان گناهی بزرگ است.
📖سورهی اسرا آیهی ۳۱
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#عکسنوشته_حسنا
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
👨⚕از پرستاری کردن شهید مهدی زینالدین شنیده بودی؟
همراه آقا مهدی برای دوره آموزش اطلاعات رفته بودیم تهران. محل آموزش ما لویزان بود. در آن هوای پاییزی دست بر قضا سرمای بدی خوردم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ندیدمش. وقتی برگشت دیدم آش و شیر برایم خریده است. گفت: «دیدم حالت خیلی خراب است. نان و پنیر اینجا هم به دردت نمیخورد.»
صبح زود از پادگان پیاده رفته بود سمت تجریش. راه برگشت هم سربالایی نفسگیری داشت.
راوی سردار محمد جعفری
کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_زینالدین
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir